آمد ولی چگونه...!
تصویر یک ماشین گلزده در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود؛ ماشین گلکاری شده با متن «عروسی بی داماد»
داماد، جوانی 28 ساله است که سالهای پیش در حسرت همت و باکری میسوخت و گمان نمیکرد که درهای باغ شهادت به رویش باز شود. حالا پیکر مطهرش با افتخار بر دوش مردان و زنان سرزمینمان تشییع میشود و او همت تکرار شده تاریخ است. امیر سیاوشی یکی دیگر از جوانان مدافع حرم دیارمان است که به عشق دفاع از اسلام به سوریه رفت و جانش را در این راه هدیه کرد. او جزو نیروی ویژه دریایی سپاه بود، کسی که چشم بر آرزوهای دنیاییاش بست، یک عروس چشمانتظار را در خانه نشاند و رفت تا به خدا برسد؛ عروسی که بعد از دو سال نامزدی منتظر بود که امیر از سفر برگردد و بروند به خانه مشترکشان تا در کنار هم یک زندگی دو نفره عاشقانه را آغاز کنند، اما حالا عزادار شوهر شهیدش است و لقب «همسر شهید» را یدک میکشد.
خودش میگوید: امیر شهادت را بیشتر از من دوست داشت. میخواستند سال پیش زندگی مشترکشان را آغاز کنند اما امیر همیشه عاشق حسین(ع) بود تمام سرمایهای که جمع کرده بود را داد و یک علم خرید تا علمدار روضه امام حسین باشد، امیری که شاید خود نیز نمیدانست بهزودی برای دفاع از حریم خواهر حسین(ع) خواهد رفت و رسم علمداری را بهجا خواهد آورد. روزهای آخر که در سوریه بود به خانوادهاش میگوید تا کارت مراسم عروسیاش را پخش کنند و به آنها قول میدهد که خودش را میرساند! خانواده هم کارتهای عروسیاش را پخش میکنند.
او راست میگوید؛ او به قولش عمل میکند، خودش را رساند، اما بر دوش مردم. با اینکه در روز عملیات او جزو تیمی که قرار بود جلو بروند نبود، اما دل که بیقرار باشد، روح که با آسمان گره خورده باشد، پا که گیر زمین نباشد، تمام قرارها به هم میخورد، رفتن آسان میشود و بی بهانه، امیر جزو 17 نفری است که باید برای عملیات جلو بروند، 17 نفری که عملیات و شهادتشان باعث پیروزی بزرگی شد. پنج نفر از آنها شهید میشوند و امیر یکی از همان پنجتاست؛
گویی که آن روز و آن ساعت به نام شهادت او سند خورده بود، پیکر امیر تا پنج روز در آن محدوده میماند، نمیتوانستند او را به عقب برگردانند، اما کسانی که آنجا بودهاند میگویند «ما توقع داشتیم در آن گرمای سوریه پیکرش بو بگیرد، اما نهتنها بوی بد نمیداد بلکه بوی گل از او منتشر میشد و بوی خوبی میداد.» آخر بهشتیها عطر بهشت میدهند. قبل از رفتن میدانست که برگشتی در کار نیست، میدانست که دیدار نزدیک است. درست یک هفته پیش از شهادت به ایران میآید.
دوستانش دورهاش میکنند سر به سرش میگذارند، میخندند و میگویند «امیر نکند که بدون پا برگردی؟» اما امیر، قاطع و مطمئن پاسخ میدهد که «برگشتی ندارد. میروم و با یک خال در پیشانی برمیگردم.» درست یک هفته بعد امیر با یک خال در پیشانی مهمان شهرش میشود. 29 آذر 94 یک جوان دیگر هم با نام مدافع حرم ندای «هل من ناصر ینصرنی» را لبیک گفت و خود را به قافله شهادت رساند پیکر این تازهداماد دهه شصتی در امامزاده علیاکبر(ع) چیذر مکانی که سالها خادم آنجا بود مهمان خاک شد. راهش پر رهرو.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید