بادیگارد
حسن تاجیک (بنا به ملاحظات امنیتی اسم مستعار) محافظ شخصیت
شغل ما طوری است که خیلی از آدمهای قدرتمند این مملکت یا حتی ممالک دیگر وقتی میآیند ایران، ته دلشان یک دلگرمی به ما دارند. اگر خطری پیش بیاید ما جانپناهشان میشویم، ولی خدا شاهد است تنها پناه خود ما آقایمان حسین(ع) است. اوست که قدرتش تمام نمیشود.
نه که فکر کنی فقط من اینطوریام. رفیقهایم هم دیوانهتر. یک رفیقم عبدالله باقری بود که سوریه شهید شد. محافظ رئیسجمهوری بود. آدم معروفی بود. توی رسانهها دیده بودندش و شناخته شده بود. مشهور بود، ولی برای ما برادر بود. قبل از اعزامش پرسیدم: عبدالله چرا میخواهی بروی؟ الان موقعیت خودمان حساستره. اینجا بیشتر بهت احتیاج داریم.
گفت: داداش من نمیتونم باشم و کسی به حرم آلالله جسارت کنه. من فقط به خاطر خود خود خانم حضرت زینب(س) دارم این راه را میروم.
توی کارهایمان هم هر جا مسئله امنیتی مهمی پیش بیاید، دست به دامن اهلبیت (علیهمالسلام) میشویم. هر قدر هم که دقت کنیم بازهم همیشه جایی هست که امکان خطا داشته باشد. هیچموقع نمیتوانی بگویی همهچیز صددرصد امن است.
پنج سال قبل وقتی قرار شد برویم ریاستجمهوری، آمدیم کربلا. با امام حسین(ع) قرارومدار گذاشتیم. گفتیم آقا ما هیچچیز نیستیم. شما کمک کن آبرویمان نرود. گفتیم ما را رها نکن. آبروی ما را بخر. آبرویمان نریزد. شما بخری قشنگتر است تا کس دیگر. شما یک عنایتی کن بهمان که توی کارمان کم نیاوریم.
میدانی ایمان توی کار ما خیلی مهم است. ما اگر بهدرستی کاری که میکنیم اعتقاد قلبی نداشته باشیم، کم میآوریم. توی این کار توکلت باید قوی باشد. هر روز و هر لحظهای که میروی مأموریت ممکن است آخرین شیفت کاریات باشد. معلوم نیست دوباره فردایش دیگر برگردی. بهخصوص که شغل ما جوری است که خیلیها هم دنبال این هستند که ما را بکشانند سمت دیگر. حالا با وعده و وعید و پول و هر چیز دیگر...
یک عشقی هم دارم به آقایم ابوالفضل. اصلاً یکجور دیگر میشود با آقا کیف کرد. یکبار یکی از رفقا گفت ما بهخاطر شغلمان انگار به آقا ابوالفضل حس نزدیکی بیشتری داریم. گفتم هیچوقت خودمان را با این حضرات مقایسه نکن. غرور از همینجا شروع میشود و بعد میشود هوای نفس. من فقط به آقا میگویم اسم ما را هم بگذار جزو اسم نوکرهایت...
آدم وقتی این دردها را حس میکند دیگر نمیتواند دوام بیاورد. یک رفیق داشتم از بچههای نیروی قدس. صبح بعد از نماز مینشیند به گریه. بچهها میپرسند: علی چرا گریه میکنی؟ میگوید خواب دیدم داشتند سرم را میبریدند. توی آن حالت شهدای کربلا آمدند. بهم گفتند نترس. سر ما را هم بریدند، درد ندارد. دو روز بعدش علی توی عملیات اسیر شد و سرش را بریدند.
هر وقت و هر جا خریدندمان به عنایت آقا بوده است. عبدالله باقری که شهید شد من زودتر از همه فهمیدم، شب تاسوعای دو سال قبل. خواب دیدم بچههای هیئت دارند سینه میزنند. عبدالله یکهو زد توی صف و آمد جلوی هیئت. صبح گفتم بچهها عبدالله میرود. روز بعدش خبر شهادتش آمد. یکبار دیگر خوابش را دیدم. پرسیدم کجایی؟ گفت: پسر! نمیدانی اینجا چه خبره؟ گفتم مگه شهید نشدی؟ گفت: بابا من زندهام. من دارم همهتان را میبینم. همهتان نزدیکید.
بچهها توی عراق و سوریه با همین توسلهاست که میتوانند ادامه بدهند. من با بعضی از بچهها ارتباط دارم. برایم پیام میدهند. یکیشان بود که با رفقایش یک هفتهای گیر افتادند، یکجایی بین داعش و جبهه النصره. پیام میداد میگفت این یک هفته کار بچهها فقط توسل است. هیچچیز نداریم. نه آب و نه غذا، ولی توسل نگهشان داشته بود.
خب اینها برای چه این عزیزهایشان را رها میکردند و میرفتند؟ فقط یک عشق بزرگتر مثل عشق به امام حسین و خانم زینب است که میتواند بکشاندت آنجا. سید مصطفی کوچکترین فرد گروهان بود؛ بیست سالش بود. توی سوریه برایش جشن تولد گرفتند. اینکه الان بغض کردهام سر این است که همهشان را خودم آموزش دادهام. حالا یادشان که میافتم دلم میسوزد. بچهها میگفتند سید مصطفی همان شب تولد، آخر شب که خواست بخوابد ساکش را باز کرد، از توی ساک یک پیراهن درآورد و انداخت روی خودش. پرسیدیم: سید چیه؟ چی شده؟ گفت: دلم برای بابام تنگ شده. پیراهنش را آوردهام تا بویش کنم. وقتی شهید شد زنگ زدند به من که بروم خبر شهادتش را بدهم به بابایش. تا زنگ زدم گفتم: آقاسید... گفت فدای سر حضرت زینب. مصطفایم فدای سر عمهمان.
این اعتقادها و ارادتها اگر نباشد نمیتوانی ادامه بدهی.
احمد که خورد زمین گفتم: احمد پایت... افتادی زمین مچ پایت در رفته. فعلاً نمیشود بروی سوریه. پا شد و پا کوبید روی زمین. گفت: این پا اگر بخواهد جلویم را بگیرد قطعش میکنم میاندازمش آنطرف.
این چیزهاست که آدم را دیوانه میکند.
بچهها داستان دارند با این حرفها... فرمانده احمد اعطایی برایم تعریف کرد: روز اولی که وارد سوریه شدیم، احمد گریهکنان آمد پیشم. گفت: علی من خواب دیدهام؛ خواب حضرت زهرا(س). توی خواب بهم گفتند من از شما ممنونم که ما را اینجا تنها نمیگذارید. ما هم تا آخرش با شما هستیم. موقع جان دادن هم کنارتان میمانیم. نگران نباشید.
کار ما یکجوری است که چیزهایی را میبینیم و میشنویم که مردم عادی نمیبینند و نمیشنوند، ولی بهخاطر مصالح نظام و انقلاب مجبوریم سکوت کنیم و صدایمان در نیاید. یکی از چیزهایی که توی این اوضاع کمکمان میکند نفس تازه کنیم و دوباره راه بیفتیم همین عشق و ارادتها به اهلبیت(علیهمالسلام) است. توی این سالها گاهی باید کارهایی میکردیم که شاید خوشایندمان نبود؛ مثلاً باید از کسی مراقبت کنی که میدانی ایستاده جلوی نظام، اما ما باید ازش محافظت میکردیم که کشته نشود. چون اگر کشته بشود میشود امامزاده. اینکه تو باید جانت را برای همچین کسی به خطر بیندازی، ذهنت را آزار میدهد. بعد هی باید به خودت یادآوری کنی که این آدم خودش مهم نیست. الان مصالح نظام است که اهمیت دارد و امر رهبر.
البته آدم، این افراد را که میبیند، بیشتر نگران حال خودش میشود. قبلترها از آقای مجتهدی شنیده بودم که گفتند شب عاشورا آنهایی که ایستادند، غیر از حرم آلالله، یک مشت لات با معرفت و با مرام بودند. این معرفت است که با توفیقی که خدا میدهد دستبهدست همدیگر میدهند تا ایمانت گم نشود، وگرنه مگر نبودهاند اینهمه آدم که توی همین کربلا ایمانشان گم شد. ظاهر آدمها و گذشتهشان مهم نیست. این معرفت مهم است. آقای مجتهدی گفت: همین را بخواه. کاری به کناریات نداشته باش. به خودت نگاه کن که چهجوری میروی توی حرم. چهکار میکنی؟ ببین با امامت چه کار میکنی؟
انتخابی از کتاب پادشاهان پیاده، بهزاد دانشگر و محمدعلی جعفری، صص 205 تا211.
صفحه 18-و 19 مجله آشنای شماره 209
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید