اتمامحجت
یکی از دوستانم، در دوران مجردی در طبقه دوم خانهای اتاقی اجاره کرده بود. از قضا پنجره اتاق رو به خانه زنی باز میشد که وضعیت مناسبی نداشت و اصلاً بنای دلربایی داشت تا اینکه بالأخره یک روز صبح همینکه پنجره را باز میکند، آن زن با حالتی نامناسب او را به خودش فرامیخواند. دوستم میگفت «من عنان از دست دادم و با شتاب از پلهها بهطرف خانهاش راه افتادم که پایم پیچ خورد و با سر از پلهها به زمین خوردم و سرم به تیزی گوشه پله اصابت کرد و مدتی بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم سرم پر خون است و مدت نیمساعت بیهوش بودهام. کمی که به خود آمدم بهشدت پشیمان شدم و شروع به زاری و استغفار کردم.»
دوستم همان روز به خانه یکی از آشنایانش که از علمای بزرگ بوده میرود و همه ماجرا را برای ایشان تعریف میکند. آن عالم به رفیقم میگوید «بیا و حجت را بر خدا تمام کن. برو خواستگاری و تکلیفت را انجام بده، اگر نشد به خدا بگو دیدی نشد!» دوستم هم به خواستگاری دختر مؤمنهای میرود و وعده و قرارها را میگذارند. بعد میآید پیش همان عالم و میگوید: میخواهیم برویم خرید، پول دارید به من قرض بدهید؟ آن عالم هم میگوید «نه هیچ امکانی ندارم.» و مثلاً برو و فردا بیا ببینیم چه میشود. فردا صبح نیمساعت بهقرار خرید بازار که دوباره دوستم به منزل آن عالم میرود، ایشان به او میگوید «حجت را بر خدا تمام کن برو مغازه طلافروشی بگو پولی ندارم، هرچه خواستند، بگو ندارم! نهایتاً به هم میخورد و حجت بر خدا تمام شده است.»
آن بنده خدا به همراه خانواده عروس عازم بازار میشوند درحالیکه درونش غوغایی بوده است. دوستم میگفت «در ابتدای بازار یکی از رفیقانم را دیدم که آمد به طرفم و گفت آقای فلانی را ندیدی؟ (اسم آن عالم را برد) خانه نبود. پنج هزار تومان به او بدهکارم، آمدهام که بدهم. فوراً گفتم: بده به من، به او میرسانم. تمام خریدمان شد 4950 تومان. وقتی آمدم به خانه آن عالم و داستان را گفتم. اشک ایشان سرازیر شد.»
راوی: سید مجید پورطباطبایی
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید