راننده تاكسي شهر در مسيري طولاني كه مسافرش بودم، برايم از اتفاقي گفت كه براي يكي از دوستانش رخ داده بود:
«دوست من از سرمايهداران بزرگ فلان شهر بود و سه پسر داشت كه يكي از آنها اندكي ناتواني ذهني داشت و آب دهانش مرتب جاري بود. غير از فاميل نزديك، كسي از وجود اين پسر مطلع نبود و در همه ميهمانيها هم او را جايي قايم ميكردند تا كسي از وجودش باخبر نشود. يك روز دوستم به من زنگ زد و گفت ميخواهد بچهاش را به آسايشگاه بفرستد، منتها نه در شهر خودش كه مردم او را بشناسند، بلكه در يكي از شهرهاي اطراف، و از من كه از دوستان صميمياش بودم خواست كه زحمت اين انتقال را بكشم. من نصيحتش كردم و گفتم كه اين كارها ناشكري است و... و در نهايت گفتم:
كه چنين كاري را نميكنم. او به حرفهاي من گوش نداد و پسر ناتوانش را به آسايشگاهي در يكي از شهرهاي مجاور سپرد. چند ماه بعد به همراه همسر و دو پسر ديگرش به قصد ديدار فرزندشان به آسايشگاه ميروند و او را براي گردش يا كار ديگري همراه خودشان ميبرند كه در راه با ماشين گرانقيمتشان تصادف ميكنند و همسر و دو پسرش در اين حادثه جان ميسپارند و خودش هم قطع نخاع ميشود. خلاصه آنکه از آن اتفاق فقط همان پسر كمتوان زنده ميماند. حالا همين پسر روزها دوست من را با ويلچر به اين طرف و آن طرف ميبرد.»
راوی: اصغر عرفان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید