چند برش از دفاعی که مقدس بود
بهانتخاب صالحه توکلی
صف برای قوطی خالی
«با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم. قیمت هرکدام از کمپوتها رو پرسیدم، خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش 25 تومان بود و از همه ارزانتر بود را نمیتوانستم بخرم.
آخر پول ما بهاندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست. در راه برگشت، کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبههها کمکی کنم.»
بچهها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت میگرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود.
دیگر ماهی نخورد!
گفت: مادرجان بیا ناهار بخوریم.
پرسید: ناهار چی داریم مادر؟
گفت: باقالا پلو با ماهی
با خندهرو به مادر کرد و گفت: ما امروز این ماهیها را میخوریم و یه روزی این ماهیها ما را میخورند.
چند سال بعد... والفجر 8 ... درون اروند گم شد...
و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد.
وصیت
15 سال بعد از عملیات والفجر مقدماتی، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکیاش برگهای بود کوچک که نوشتههایش را با کمی دقت میشد خواند:
باسمهتعالی
جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست...
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم مینویسم:
به تو خیانت میکنند، تو مکن.
تو را تکذیب میکنند، آرام باش.
تو را میستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش...
آنگاه از ما خواهی بود... .
کاش پدرم شهید بشود
خشکم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟
گفت: آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاءالله خوب میشه، چرا دعا کنم شهید بشه؟
آخه هر وقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو و مادرو برادرمرو کتک میزنه! اما مشکل ما این نیست!
گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟
گفت: بعد اینکه حالش خوب میشه و متوجه میشه چه کاری کرده. شروع میکنه دستو پاهای همهمون را ماچ میکنه و معذرتخواهی میکنه. حاجی! ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم. حاجی! دعا کنید پدرم شهید بشه و به رفیقاش ملحق بشه.
قدر شهدای خودتان را بدانید
چندین سال پیش، مراسم وداع با شهدا گذاشته بودیم. تابوت شهدایی که از منطقه آورده بودیم برای وداع در فضای بازِ مصلای بزرگ تهران گذاشته بودیم. اتفاقاً آن شب مصادف شده بود با آوردن اجساد آن دوقلوهای به هم چسبیده لاله و لادن که برای عمل جراحی جداسازی به سنگاپور رفته بودند و زیر عمل از دنیا رفته بودند. مردم ایران هم بهخاطر مسئله مرگ آنها بسیار متأثر شده بودند. من به بچهها گفتم بروید فرودگاه و پیکر آنها را هم بیاورید کنار این شهدا. گفتم آنها را بیاورید تا در کنار این شهدا آرامش بیشتری پیدا کنند.
در بین مراسم وداع بود و من پشت صحنه بودم که بچهها به من گفتند یک زوج روسی آمدهاند و میخواهند با شما صحبت کنند. پرسیدم «مسلماناند؟» گفتند «نه مسیحی هستند.» موضوع برایم جالب شد. گفتم «بگویید بیایند. ببینیم چهکار دارند.» یک مترجم ایرانی هم همراهشان بود. این زوج روسی پیرزن و پیرمردی بودند. پیرمرد گفت «باز هم از این جوانها تربیت کنید.» بعد گفت «اگر شهدا نبودند از دین خبری نبود.» من خیلی تعجب کردم. گفتم این سن و سالش نشان میدهد که سالها زیر یوغ افکار کمونیستی بوده است و چنین کسی حالا دارد صحبت از دین میکند و میگوید اگر شهدا نبودند از دین خبری نبود. سومین مطلبی هم که گفت و خیلی جالب بود این بود که «قدر شهدای خودتان را بدانید.»
این یعنیچه؟ یک دریافت است از آنسوی مرزها آن هم در کشوری که کمونیستی بوده و افکار کمونیستی در آن ترویج میشده. من هم یک عکس شهید همت همراهم بود. بهصورت کارتپستالی بود و آن را به او هدیه کردم و برایش توضیحاتی دادم. خیلی هم خوشحال شد. جالب اینجا بود آن مترجم ایرانی که همراهش آمده بود همت را نمیشناخت و پرسید همت کیست؟ ما یکوقتهایی میبینیم که در داخل چنین مطالبی را برخی نمیگیرند ولی در بیرون مطلب توسط کسانی که انتظار نداریم گرفته شده است.
آن پیرمرد روسی در آخر یک مطلب جالبتر به من گفت. درواقع تذکر ویژهای داد و گفت «فکر نکنید اگر یکوقتی شما دست از کار تفحص بردارید این شهدا آنجا میمانند. هزاران جوان هستند که حاضرند بروند در میدان مین و تکهتکه شده و این شهدا را بیاورند.»
(از گفتوگوی سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح)
دو آرزوی شهید
همه زندگیاش با حضرت زهرا(س) پیوند خورده بود.
وقتی ازدواج کرد مهریه زنش شد مهریه حضرت زهرا(س)
دو تا آرزو توی زندگی داشت:
اول اینکه خدا بهش یه دختر بده تا اسمشو بذاره فاطمه.
دوم اینکه وقتی شهید شد گمنام بمونه مثل حضرت زهرا(س)
جفت آرزوهاش مستجاب شد و بابای فاطمه گمنام موند.
هدیه به روح شهید حمزه علی احسانی صلوات
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید