لابد فراموش نفرمودهاید کـه بحث ما هنوز درباره این سؤال مادیها است «بی نظمی ها و بلاها برای چیست؟»اکنون بـرای تکمیل بحث های گذشته بـه بحث ایـن شماره توجه کنید
احساس درد یکی از موهبت هاست
گاهی پیش خود مینشینیم و فکر می کنیم که این رشته حساس و زودرنجی که «سلسله اعصاب» نام دارد و در غالب نقاط بدن ما مفروش است راستی مزاحم ماست، چـون از یک موضوع جزئی ناراحت می شود و داد و فریاد ما را به آسمان بلند می کند.یک خار کوچک در پای ما می خلد،دست ما بدست گیره درب خانه گیر کرده خراش کوچکی برمی دارد،کمی چای داغ روی بدن ما می ریزد و مـختصری مـی سوزد ای بسا آن روز تا عصر ما را راحت نمی گذارد.
اگر این اعصاب زود رنج و سریع التأثر نبودند کی ما به این روز گرفتار می شدیم،ما به آسانی می توانستیم به جای انبر آتش را به اثر انگشتان برداریم بدون اینکه نـاراحت شـویم، می توانستیم میخ را با مشت خود به دیوار بکوبیم بدون اینکه احساس درد کنیم،در آن وقت دعوا و کتک کاری ابدا مفهومی نداشت و این همه سر و صداها که بر سر این موضوع راه می افتد خود به خود خاموش می شد، زیـرا مـشت زدن و سیلی نواختن در گوش دیگری کار بیهودهای بود و درست مثل این بود که کسی موی سر دیگری را گاز بگیرد، این همه داد و فریاد بیماران را نمی شنیدیم، با کمال راحتی می توانستیم شکم بـیماران مـحتاج بـه عمل را جلو چشم خودشان بشکافیم و جـراحی کـنیم و نـیازی به آن همه دردسر بیهوشی نداشتیم و ... هنگامی که ما چنین فکر می کنیم از این نکته اساسی غافلیم که همین اعصاب زود رنج هستند که بدن مـا را در مـقابل انـواع خطرات بیمه می کند و علی رغم آن همه خطرات که در اطـراف اوسـت 80 سال و صد سال عمر می کند.
زیرا اگر اینها نبودند در مدت کوتاهی غالب اعضاء بدن خود را بر اثر بی مبالاتی نـاقص کـرده یا به کلی از دست می دادیم، چند مرتبه گرفتن آتش با دست کـافی بود قسمتی از انگشتان ما را بسوزاند و خاکستر آن را روی زمین بریزد، گوشت های بدن ما لقمه لقمه به وسیله در و دیوار و میخ و...جدا مـی شد و مـا نـمی فهمیدیم، بر اثر عدم احساس درد چه بسا استخوان های ما می شکست و به صورت کـج و مـعوجی جوش می خورد و تناسب اندام ما به کلی از بین می رفت. اعضاء داخلی بدن ما بر اثر احساس درد و نـاراحتی کـنیم و بـه فکر چاره بیفتیم.
در حقیقت«سلسله اعصاب»یک شبکه فوق العاده دقیق مخابراتی اسـت کـه در بـیشتر نقاط بدن گسترده شده و با کمترین احساس ناملایم زنگ های خطر را به صدا در می آورد و انسان را بـه دنبال چـاره جوئی و مـبارزه با خطر می فرستد. بعضی افراد را نقل می کنند که بر اثر از دست دادن احساس تألم هـنگامی که دسـتشان با آتش می سوخته فقط از بوی گوشت بریان شده آن خبردار می شدند!.راستی اگر هـمه مـا چـنین بودیم چه می شد؟.
نتیجه اینکه: تاثر اعصاب در برابر عوامل مختلف و به عبارت دیگر احساس درد و تألم بـه علل گـوناگون حافظ بدن انسان و یکی از مواهب بزرگ الهی است،توجه به این نکته در مورد دردهـا و بـیماری ها ضـمنا ما را وادار می کند که درباره آلام اجتماعی و بلاها آفات بیشتر دقت کنیم.
عدم را با چه مقیاسی مـی توان انـدازه گرفت؟
در«فلسفه»این مطلب ثابت شده که«عدم»را همیشه باید بوسیله «وجود» شناخت اسـاسا عـدم،هـیچ است، «هیچ» را چطور می توان درک کرد؟ جواب این پرسش آن است که ما آن را با مقایسه با وجود درک می کنیم؛ مـثلا هـنگامی که دوسـت ما در برابر چشمان ماست شبکیه چشم ما تصویر او را به کمک اعصاب بینائی بـه مغز رسـانده و به این وسیله از وجود او در مقابل خود باخبر می شویم، زیرا وجود او اثر خاصی در اعصاب بینائی ما گذاشته اسـت، امـا هنگامی که خداحافظی کرد و رفت آن تصویر و آن تاثر را در خود نمی یابیم، از مقایسه ایـن دو حـالت با یکدیگر مفهوم «عدم» در ذهن ما پیـدا مـی شود، از راه گـوش و سایر حواس نیز می توانیم به این مفهوم آشـنا شـویم صدای دلنواز مرغی از شاخه درختان به صورت «امواج صوتی» به گوش ما می رسد و احساسات مـختلفی در مـا بوجود می آورد ناگهان آن مرغ خـاموش شـده آن تاثر مـخصوص در بـرابر امـواج صوت را که انگیزه هیجان احساسات گـوناگونی بـود دیگر احساس نمی کنیم، از مقایسه این دو حال با هم مفهوم عدم در ذهن ما مـنعکس مـی گردد،و الا ما هرگز نه قیافه «عدم» را بـا چشم دیدهایم و نه آواز «عـدم» را بـا گوش شنیدهایم.
گرچه درک مفهوم عـدم در یـک مورد کافی است که عدم موضوعات دیگر را نیز با مقایسه به آن دریابیم ولی اگـر بخواهیم حالتی که از فقدان هـریک از مـوجودات بـه ما دست می دهد بـه خوبی دریـابیم باید عدم را در هر مـورد جـداگانه درک کنیم...این موضوع را بخاطر داشته باشید.
اگر بی نظمی ها نبود«نظم»را چگونه درک می کردیم؟
این هم ناگفته پیـدا اسـت که همانطور که عدم را باید بـا مـقایسه با وجـود دریـافت اهـمیت هر وجودی را هم بـاید با مقایسه با عدمش دریافت، یعنی تا این دو حالت،در مقابل یکدیگر قرار نگیرد نه وضـع عـدم روشن می شود و نه وضع وجود،و نـه آثـاری کـه در زمـینه هـرکدام صورت می گیرد بـه خوبی درک خـواهد گردید.
چرا یک نقطه سیاه رنگ به نام«خال»در یک چهره سفید و زیبا بر جذابی و زیبائی آن مـی افزاید.؟اگر ایـن سـؤال را از یک فیلسوف کنید به شما می گوید: برای ایـنکه صـحنهای از مـقایسه وجـود و عـدم (سـیاه و سفید) را در برابر چشم مجسم می سازد و از آن نقطه سیاه، بیننده می تواند پی به چگونگی رنگ سفید و جذاب پوست بدن از طریق مقایسه ببرد.
بنابراین چه مانعی دارد که نقاش چیره دست جهان هستی بـرای انیکه هر بینندهای پی به اهمیت نظم حیرت انگیز این جهان بزرگ ببرد در گوشهای از آن، نقطه تاریکی به نام بی نظمی (البته تاریکی از نظر ما و بی نظمی هم از نظر ما) نشان بدهد؟!این عین نظم است نه بـی نظمی.
چـه ضرری دارد که در برابر این همه دستگاه های منظم بدن ما که در هر عضو بلکه هر سلولی به خوبی نمایان و آشکار است یک جفت پستان کوچک بی مصرف (البته تا آنجا که علوم امـروز کـشف کرده) برای درک آن همه نظم حیرت انگیز قرار داده باشد تا از روی مقایسه پی به اهمیت نظم این کارگاه عظیم ببریم و بدانیم ممکن بود تمام بدن مملو از بی نظمی ها بـاشد ولی چـنین نشد،پس لابد عقل وو قدرت فـوق العـادهای دست در کار ساختمان آن بوده است با توجه به این موضوع که آنچه به عنوان بی نظمی در بدن انسان یا در طبیعت از قبیل طوفان ها و زلزله ها تلقی می شود در بـرابر دسـتگاه های منظم بیش از یک نـقطه در بـرابر یک جسم بزرگ نیست این حقیقت روشن تر می شود. البته با این علوم ناقص امروز بشر(به خصوص با در نظر گرفتن بحث های شماره قبل) جرأت نمی کنیم بگوئیم این حوادث بی فایده است،ولی اگـر فـرضا چنین باشد چه مانعی دارد که منظور از آن فائده بزرگ دیگری یعنی نشان دادن نظم شگرفت عالم هستی بوده باشد؟
وآنگهی ما در یک دریا از مواهب و نعمت های خدا غرقیم،اگر گاه و بی گاه بر اثر عوارضی بـه طور مـوقت از این مـواهب محروم نشویم چگونه ممکن است پی به اهمیت وجود آنها ببریم و از آنها قدردانی کنیم؟ شما فکر کنید اگر ابدا بیماری در عـالم وجود نداشت اصلا ما می توانستیم بفهمیم سلامت تن چه موقبت عـظیمی است؟ اگر پرده ظـلمت شـب نبود می توانستیم دریابیم که امواج نور آفتاب که در روز بی دریغ روی ما پاشیده می شود چه نعمت گرانبهائی است؟اگر گاه و بیگاه زمـین مـختصری در زیر پای ما نمی لرزید آیا هیچ معلوم می شد که آرامش زمین یعنی چه؟اگر گاهی خـشکسالی واقـع نـمی شد آیا ممکن بود به درستی نقش اساسی باران در زندگی خود متوجه شویم؟
چه مانعی دارد که برای تـوجه مخصوص ما به مواهب حیات و زندگی و در نتیجه قدردانی بیشتر از آنها و از آن مبدأ بزرگی که آنـها را به ما بخشیده است، گـاه و بیگاه تـغییر مختصری در آنها واقع شود و ما را به این حقیقت بزرگ و ارزنده واقف سازد،این تغییرات مختصر و موقتی همان است که ما نام آن را «بلا» می گذاریم،آیا با توجه به این نکته این بلاها یک درس آمـوزنده برای اجتماع انسانی محسوب نمی شود؟پس اگر می گوئیم«بلاها نعمت بزرگی هستند»تعجب نکنید(این بحث باز هم دنباله دارد)
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید