در جامعههای مترقی،اگر جامعه دینی بوده باشد،شریعه آسمانی حکومت مـی نماید،و اگـر غـیردینی باشد قوانین و مقرراتی را که با خواست اکثریت افراد اجتماع،بطور مستقیم یا غیرمستقیم بوجود آمـده بـکار مـیبندند،و در هرحال جامعهای را که افراد آن به یک سلسله تکالیف و مقررات پایبند نباشند سراغ نداریم و نمیشود پیـدا کـرد.
در طـی بـحثهای اجتماعی این نکته را بسیار دیدهاید که انسان نظر باحتیاجات حیاتی که اطرافش را گرفته و بتنهائی از عـهدهء رفع همه آنها برنیامده و توانائی تأمین زندگی را ندارد ناچار حیات اجتماعی و زندگی دسـتهجمعی را انتخاب نموده، و طبعا مـدنی و اجـتماعی بار می آید.
همچنین در بخشهای حقوقی زیاد میشنویم که جامعه وقتی میتواند احتیاجات حیاتی افراد و اجزاء خود را واقعا رفع کند که یک سلسله قوانین و مقرراتی مناسب احتیاجات آنها بوجود آمده و در میان آنـها حکومت نماید،تا در پرتو آن هر یک از افراد جامعه بتواند حقوق حقهء خود را بدست آورد و از مزایای زندگی برخوردار شود و سهم خود را از نتایج اعمال دستهجمعی افراد که خود نیز جزئی از آنها است ببرد.
چنانکه از هـمین دو نـکته استفاده می شود عامل اصلی و اولین سبب انعقاد اجتماع و پیدایش قوانین و مقررات اجتماعی، همان احتیاجات حیاتی است که انسان بدون رفع آنها حتی یک لحظه قادر بادامه زندگی نیست. و همین رفـع احـتیاجات است که نتیجه مستقیم تشکیل اجتماع و همچنین پیدایش و بموقع اجراء درآمدن قوانین و مقررات است. بدیهی است اجتماعی که بطور دستهجمعی برفع هیچگونه احتیاجی نپردازد یعنی در آن، کارهای هر فرد هـیچگونه احـتیاجی نپردازد یعنی در آن، کارهای هر فرد هیچگونه ارتباطی با کارهای افراد دیگر نداشته باشد، هرگز نمی شود نام اجتماع را روی آن گذارد، همچنین قوانین و مقرراتی که پیدایش یا اجرای آنها هیچگونه تأثیری در رفـع احـتیاجات اجـتماعی مردم و خوشبختی و سعادت آنها نـداشته بـاشد، قـوانین و مقررات یعنی تأمینکننده لوازم زندگی و حقوق مردم نخواهد بود.
وجود قوانین و مقرراتی که کم یا زیاد، بطور ناقص یا کامل،احـتیاجات جـامعه را رفـع نموده و روی هم رفته مورد قبول افراد جامعه بوده بـاشد در هـر جامعهای از جامعههای انسانی حتی در میان جامعههای وحشی و عقبمانده ضروری است منتهی در جامعههای غیرمترقی قوانین و مقرراتی در لباس عادات و رسوم قومی کـه نـتیجهء بـرخوردهای غیرمنظمی است که بتدریج بوجود آمده یا از ارادههای گرافی یـکنفر یا چند نفر افراد زورمند بمردم تحمیل شده، حکومت میکند و در نتیجه قسمت عمده جریان زندگی اجتماع روی اساس روشـنی، قـابلقبول بـرای همه یا اکثریت قوم استوار گردیده است و هماکنون در گوشه و کنار جـهان مـردمانی پیدا می شوند که با آداب و رسوم قومی بزندگی خود ادامه می دهند، بدون اینکه شیرازه اجتماع آنها از هـم گـسسته و مـتلاشی شود.
در جامعههای مترقی، اگر جامعه دینی بوده باشد، شریعه آسمانی حکومت مـینماید، و اگـر غـیردینی باشد قوانین و مقرراتی را که با خواست اکثریت افراد اجتماع، بطور مستقیم یا غیرمستقیم بوجود آمـده بـکار مـیبندند، و در هرحال جامعهای را که افراد آن به یک سلسله تکالیف و مقررات پایبند نباشند سراغ نداریم و نمیشود پیـدا کـرد.
وسیله تشخیص این احتیاجات
چنانکه روشن شد عامل اصلی پیدایش قوانین و مقررات همان احـتیاجات زنـدگی اسـت ولی باید دید که این احتیاجات را که همان احتیاجات اجتماعی و بالاخره احتیاجات انسانی اسـت، بـچه وسیلهای باید تشخیص داد! البته باید آنها بطور مستقیم یا غیرمستقیم برای انسان قـابل تـشخیص بـوده باشد.(ولو بطور اجمال و کلیت) ضمنا این سؤال پیش می آید که آیا انسان در تشخیص تکالیف زنـدگی و اجـتماعی خود گاهی هم خطا میکند یا هرچه تشخیص داد سعادت و نیکبختی وی در هـمان اسـت و بـی چون و چرا باید پذیرفته و اجرا نماید یعنی همان خواست انسان مارک واقعیت و لزوم قبول و اجراء به آن خـواهد زد.
اکـثر مـردم جهان و به اصطلاح امروز دنیای مترقی تشخیصدهندهء قانون را همان خواست انسانی قرار مـی دهند. ولی بـنظر به اینکه خواستهای همهء افراد یک ملت یا اصلا توافق نمی کند و یا اگر احیانا هم توافقی پیـدا شـود به اندازهای کم و در مقابل موارد اختلاف ناچیز است که قابل اعتنا نیست نـاچار خـواست اکثریت افراد(نصف مجموع افراد بعلاوه یـک) را مـعتبر دانـسته و خواست و اراده اقلیت(نصف منهای یک) را لغـو کـرده و آزادی عمل را از اقلیت سلب مینمایند.
البته نمی شود انکار کرد که اراده و خواست انسان با وضـع زنـدگی او ارتباط مستقیم دارد، مرد توانگری که مـایحتاج زنـدگی را فراهم سـاخته اسـت هـزاران هوسها در سر می پروراند که هرگز بـخاطر بـینوای مستمند خطور نمی کند یا کسی که در اثر گرسنگی تاب و توان را از دست داده بهر غـذای لذیـذ و غیرلذیذ اگر چه مال دیگران باشد طـمع میکند در حالیکه آن یکی بـا نـاز بسوی لذیذترین غذاها دست دراز مـیکند. انـسان در حال رفاهیت زندگی فکرهای زیادی را در مغز خود می یابد که هرگز در حال سختی نـمی یابد!
از ایـنرو احتیاجات زندگی انسان که بـا پیـشرفت مـدنیت تدریجا مرتفع شده و احـتیاجات تـازهتری جایگزین آنها می شود انـسان را از اعـتبار و اجرای یک سلسله قوانین مستغنی ساخته و نیازمند به وضع یک رشته قوانین تازه یا تـغییر و تـبدیل قوانین کهنه می سازد.
و لذا در میان ملل زنـده پیـوسته قوانین و مقررات کـهنهای جـای خـود را به قوانین و مقررات تازه می دهند و چـنانکه روشن شد سبب حقیقی آن اینست که ایجادکننده و پشتیبان قوانین همان خواست اکثریت افراد هر مـلت اسـت که خواست اکثریت قوانین و مقررات آن ملت رسـمیت داده و مـارک واقـعیت بـه آن مـیزند حتی در صورتیکه صـلاح واقـعی جامعه آنها در آن نبوده باشد. زیرا مثلام یک فرد فرانسوی در جامعه فرانسه از آنجهت که فرانسوی است عـضو و جـزء جـامعه، و ارادهاش در حالیکه موافق اکثریت بوده باشد مـحترم اسـت. و آنـچه قـانون فـرانسه مـثلا می خواهد اینست که یک فرد فرانسوی را پرورش دهد آن هم در قرن بیستم، نه اینکه یک نفر انگلیسی را بپروراند یا یک نفر فرانسوی را در قرن دهم(دقت کنید) در عینحال باید دقت بیشتری به خرج داد و دیـد عامل مزبور که در پیدایش خواست های انسان دخالت دارد با پیشرفت تمدن از هر جهت در تغییر است؟ و آیا هیچجهت مشترکی در میان جامعههای انسانی در طول تاریخ بشریت باقی نمی ماند؟
و آیا اصل انسانیست که طبعا یک عـده از احـتیاجات زندگی مربوط به آن می باشد(چنانکه یک عده دیگر از احتیاجات با اختلاف اوضاع و احوال و منطقههای مختلف و مراکز زندگی گوناگون مختلف می باشد) تدریجا عوض شده است؟ و انسان اولی مثلا چشم و گوش و دست و پا و مـغز و قـلب و کلیه و ریه و کبد و اعضاء گوارش(چنانکه ما داریم) نداشته است؟
یا فعالیت آن روزی آنها غیر از فعالیت امروزی آنها بود؟ و آیا احوالی که برای گذشتگان پیش مـیآمد، مـانند جنک و خونریزی و صلح و آشتی مـعنائی جـز از بین بردن انسان یا نگهداشتن انسان داشت؟ و آیا مستی که اثر میگساری است مثلا در زمان جمشید(مخترع افسانهای) مفهوم دیگری جز مستی امروزی داشت و همچنین نـوای چـنگ و آهنگ مطربانی مانند نـکیسا و بـار بدلذتی جز از نوع لذت آهنگهای امروز میبخشید؟ خلاصه اینکه ساختمان وجودی انسان گذشته غیر از ساختمان وجودی انسان امروزی بوده؟ و یا اوضاع و احوال و آثار و عملها و عکسالعملهای داخلی و خارجی انسان گذشته غیر از آن انسان امروزی بـوده است؟ البته پاسـخ تمام این سؤالات منفی است.
به هیچ وجه نمی توان گفت: انسانیت تدریجا از میان رفته و چیز دیگری جایگزین آن شده یا خواهد شد، یا اینکه اصل انسانیت که قدر مشترک میاننژاد سیاه و سفید و پیـر و جـوان، دانا و نـادان، قطبی و استوائی؛ گذشته و حال و آینده است یک سلسله احتیاجات مشترک ندارد؟ یا اگر هم داشته باشد خواست و اراده انـسان برفع آنها تعلق نگرفته است؟
آری چنین احتیاجات واقعی وجود دارد، و اقتضای یک سـلسله مـقررات ثـابته را نیز دارد که ربطی به قوانین و مقررات قابل تغییر ندارند، هیچ ملتی در هیچ زمانی نمیتواند با دشمنی که حـیات او را تـهدید قطعی می کند جنگ را در صورت امکان تجویز یا ایجاب نکند، و درصورتی که دفع چـنین دشـمنی بـا هیچ وسیلهای جز کشتن میسر نشود خونریزی را تجویز ننماید.
هیچ جامعهای نمیتواند مثلا از تغذیهء افراد کـه حافظ حیات آنهاست جلوگیری کند، یا تمایل جنسی را مثلا ممنوع سازد نمونههای بـسیاری از اینگونه موارد هست کـه احـکام غیرقابل تغییری را نشان می دهد و ربطی نیز به احکام قابل تغییر ندارد.
از بیانات فوق موضوع روشن شد:
1-عامل اصلی پیدایش اجتماع و قوانین و مقررات اجتماعی؛ احتیاجات زندگی است.
2-تمام اقوام حتی ملل وحشی و نیمه وحشی بـرای خود قوانین و مقرراتی دارند.
3-وسیلهء تشخیص احتیاجات زندگی از نظر دنیای امروز، خواست اکثریت افراد اجتماع است.
4-خواست اکثریت همیشه با واقع تطبیق نمی کند.
5-یک سلسله قوانین با گذشت زمان و پیشرفت تمدن عوض می شود و آن قـوانینی است که مربوط به اوضاع و احوال خاصی بوده است، ولی یک سلسله دیگر که مربوط به اصل «انسانیت» که قدر مشترک میان همه انسانها در تمام ادوار و در تمام شرائط و محیطهاست؛ لا یتغیر می باشد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید