مدت زیادی بود که باران نمیبارید. زمین از تشنگی دهان باز کرده بود و دائم میگفت: آه!
درختها از غم، شانه بر شانه هم گذاشته بودند. باغچهها خالی از گل شده بود. مردم دنبال آب، گاه راهی طولانی را طی میکردند تا از چاهی کم آب، سطلی آب بردارند. نور شادی از چشمهای امام رضا (ع) هم پر گرفته بود. او خیلی غمگین بود. دشمنانش فرصت را مناسب دیدند و اینجا و آنجا، پشت سرش بدگویی کردند:
- همهاش به خاطر ولایتعهدی علی بن موسیالرضا (ع) است.
- از وقتی که او ولی عهد شده، خشکسالی به ما رو آورده!
- تا او در مملکت ماست، ما روی خوش نخواهیم دید!
- هر چه هست زیر سر اوست. او با فکرها و حرفهای خطرناکش، برکت را از خانههای ما فراری میدهد!
کمکم بعضی از آدمهای عامی هم حرفهای آنان را باور کردند و به امام رضا (ع) بدبین شدند.
خبر به مأمون رسید. او به تازگی و با نیرنگ، امام (ع) را ولیعهد خود ساخته بود و نمیخواست به این زودی، حضرت را از دست بدهد. پس فوری دست به کار شد. با مشاورانش مشورت کرد و امام رضا (ع) را به قصر خود فراخواند و از او تقاضایی کرد.
- نماز باران بخوانید. هر چه زودتر!
امام پذیرفت و روز دوشنبه را برای خواندن نماز برگزید و خطاب به مأمون گفت: شب خواب دیدم رسول خدا (ع)، همراه امیرالمؤمنین علی (ع) نزد من آمد و فرمود: پسرم! تا روز دوشنبه صبر کن و آن روز از درگاه خداوند طلب باران کن. خداوند باران میفرستد و مردم به عظمت مقام تو در پیشگاه خداوند پی میبرند.
مأمون و اطرافیانش در اندیشه فرورفتند. امام با اطمینان خاطر به خانه رفت.
جارچیان خلیفه، خبر خواندن نماز باران را در شهر جار زدند. مردم کمکم خود را برای نماز آماده ساختند. روز دوشنبه از راه رسید. امام رضا (ع) پیشاپیش مردم به بیرون شهر رفت. سپس بر بالای منبری که آنها به بیابان آورده بودند، نشست و حمد و ستایش خدای را به زبان آورد. مردم زیادی برای نماز آمده بودند. رسم بر این بود که نماز باران، در بیرون شهر خوانده شود. امام رضا (ع) گفت: خداوندا، مردم به فرمان تو به ما پناه آوردهاند و امید به رحمت و نعمت تو دارند. پس باران سودمند و گسترده و بیضرر بر آنها بفرست... خدایا این باران را پس از آنکه آنان به خانههایشان بازمیگردند، نازل کن! مردم بسیار تکبیر گفتند. امام به نماز ایستاد. مخالفان امام در گوشه و کنار مردم را مسخره میکردند. آسمان خالی از ابر بود. قلبها بیامان میتپید، اما چهرهي امام غرق در آرامش بود.
نماز امام تمام شد. حضرت دوباره دعا کرد. طولی نکشید که ابرها در آسمان پیدا شدند و دستها بالا رفتند و ابرها را نشان دادند. چشمها به آسمان خیره شده و اشک ایمان و شوق جاری گشت. رعدوبرقی بزرگ آنان را لرزاند.
امام سوی جمعیت فریاد زد: آرام باشید. این ابرها برای شما نیست، بلکه برای منطقهای دیگراست.
سکوت سنگینی بر لبهای مردم نشست. ابرها از آسمان کوچیدند. مردم با قیافههایی شگفتزده منتظر ماندند تا امام چیزی بگوید. دقایقی بعد باز هم آسمان پر از ابر شد. آمدورفت ابرها تا یازده بار تکرار شد. وقتی برای یازدهمین بار، آسمان از ابرهای کبود پر شد، امام گفت: این ابرها را خداوند برای شما فرستاده. برای این لطف و کرم، خدا شکر کنید و به خانههایتان برگردید که تا به خانههایتان نرسیدهاید، باران نخواهد بارید.
آنگاه از منبر پایین آمد و آسمان غرید. مردم شادی کنان از جا جستند و سوی خانههایشان پا تند کردند. دقایقی بعد گریهی یک ریز آسمان به زمین فروریخت. حوضها، گودالها و نهرها از آب لبریز شد. حالا در دلها نام امام رضا (ع) مثل ستارهای بزرگ میدرخشید و پنجرههای هر خانه انگار با بالهای بلندی که باز کرده بودند، صدا میزدند: رضا، رضا!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید