« صدای توپ و تانک دشمن هر روز نزدیک و نزدیک تر می شد. نیروهای بعثی تقریبا به دل شهر راه پیدا کرده بودند. چاره ای جز مقاومت نداشتیم. جنگ به یکباره به ما تحمیل شده بود و آمادگی لازم برای دفاع از خود را نداشتیم. اما می بایست هر طور که شده مقاومت می کردیم و دشمن را از پا در می آوردیم. »این را کبری عارف زاده می گوید. بانوی 56 ساله ای که خود در روزهای فتح خرمشهر حضور داشته و پابه پای مردان برای آزادسازی شهر خود می جنگید. او اکنون بازنشسته سپاه است و در رشته معارف اسلامی در حال تحصیل است. روایت عارف زاده ازاتفاقات روزهای جنگ در خرمشهر را بخوانید.
***
تقریبا خرداد ماه سال 59 بود که زمزمه های حمله عراقی ها به خرمشهر مطرح شد. در آن سال ها بنده در کلاس سوم دبیرستان مشغول به تحصیل بودم. همه جا صحبت از مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن بود. بنابراین به همراه چند تن از خواهران بسیجی تصمیم گرفتیم به شادگان رفته و در دوره های آموزشی، نظامی و عقیدتی شرکت کنیم. هدفمان این بود که با پیشروی دشمن در خاک کشور بتوانیم سهمی در دفاع از آب و خاک سرزمینمان داشته باشیم. به شادگان رفتیم و دوره های آموزشی لازم را گذراندیم. زمانی که برگشتیم جنگ آغاز شده بود. درست 31 شهریور ماه سال 59 بود که خرمشهر توسط نیروهای عراقی مورد اصابت گلوله قرار گرفت. جنگ آغاز شده و هر روز وارد مرحله جدیدی می شد.
***
اول مهر ماه بود و بچه ها آماده رفتن به مدرسه بودند. بازار خیلی شلوغ بود که به یکباره مورد اصابت گلوله و تانک دشمن قرار گرفت و بسیاری از شهروندان مظلوم و بی دفاع خرمشهر را به خاک و خون کشید. بنده هم در آن سال ها کم کم آماده رفتن به مدرسه بودم که از طرف سپاه با من تماس گرفته شد و خواستند که به آنجا بروم. شهر شلوغ شده بود و مردم رسما وارد جنگ با نیروهای عراقی شده بودند. بنده به همراه چند تن از خواهران بسیجی که دوره های آموزشی لازم را گذرانده بودیم از سوی سپاه مسلح شدیم و ماموریت پیدا کردیم تا مهمات و اسلحه ها را در یک مکان امن جاسازی کرده و بین برادرهای آموزش دیده و نیروهای مردمی شهر توزیع کنیم.
اسلحه ها را از دوستان سپاه گرفتیم و به مسجد امام سجاد رفتیم. در حقیقت نیروهای پشتیبانی در مسجد مستقر بودند و امدادهای لازم را به بچه های خط مقدم می رساندند. مهمات و تجهیزات دفاعی کمی در اختیار داشتیم. هنگامیکه اسلحه ها تمام شد شروع کردیم به ساختن کوکتل مولوتف (بمب دستی آتش زا.)
***
از طرف شهید جهان آرا مسئولیت داشتیم که به پادگان شهید بختور رفته و مهمات و اسلحه های اضافی را به عقب برگردانیم. به همراه عده ای از خواهران بسیجی به پادگان شهید بختور رفتیم. شهید بختور جزء اولین شهدایی بودند که در مرز خرمشهر به شهادت رسیدند. عده ای از خواهران راهی بیمارستان شده و من هم به همراه دیگر خواهران بسیجی راهی پادگان شهید بختور شدیم. فضای تاریکی تمام پادگان را احاطه کرده بود و تنها چیزی که فضا را روشن می کرد شلیک تیرها و منورها بود. چاره ای نداشتیم، می بایست هر طور که می شد مهمات و اسلحه های اضافی را به عقب برمی گرداندیم. من و چند نفر از خواهران بسیجی کنار سیم خاردارها ایستاده بودیم تا با مساعد شدن شرایط به راهمان ادامه دهیم. صداهایی به گوش می رسید که ما نمی دانستیم صدای دشمن است یا خودی. هنگامی که قدری جلوتر رفتیم متوجه شدیم که بچه های رزمنده هستند. شهید حسن طاهریان، سردار نورانی و سید رسول بحرالعلومی از برادرهای رزمنده بودند که با آنها همراه شدیم و به گلزار شهدا رفتیم. صحنه عجیب و غم انگیزی بود. گلزار شهدا مملو از مردان و زنان بی دفاعی بود که جانانه در برابر دشمن ایستادگی و مقاومت کرده بودند. کارها بین دوستان تقسیم شده بود.برخی ماموریت غسل دادن شهیدان را داشتند و برخی دیگر مسئولیت پوشیدن کفن.
جنگ به اوج رسیده بود و دشمن حملات وحشیانه اش را هر روز گسترش می داد. ما که به عنوان پاسدار ذخیره فعالیت می کردیم و تعدادمان مشخص بود که بعدها ماموریت یافتیم تا مهماتی که از لشگر 92زرهی اهواز می آمد را تخلیه کرده و پس از جاسازی های لازم در صورت نیاز بین برادرهای بسیجی توزیع کنیم. مهمات حاوی نارنجک دستی، تیر ژ3، آر پی جی و خیلی از مهمات دیگر. ما سن و سال کمی داشتیم و جعبه های مهمات و اسلحه به قدری وزنشان سنگین بود که برای حمل آنها مشکل داشتیم و تمام دستهایمان تاول زده بود. همچنین در این گیر و دار دائما مقرمان را هم تغییر می دادیم تا مورد شناسایی و حمله دشمن قرار نگیریم.
***
حدود 7 تا 8 ماه به این منوال گذشت. تا اینکه کمی زیرساخت های لازم برای تجهیز شهر فراهم شد واسلحه و مهمات هم به شهر رسید. در این شرایط شهید جهان آرا تصمیم گرفتند تا خواهران بسیجی به عنوان نیروهای امدادی در بیمارستان ها فعالیت کنند. به همین خاطر برای گذراندن یک دوره درمانی به اصفهان رفتیم و بعد از گذراندن آموزش های لازم به عنوان نیروی امدادی سپاه در بیمارستان طالقانی آبادان مشغول به خدمت شدیم. البته ناگفته نماند که در بیمارستان طالقانی هم یک دوره دوماهه آن هم به صورت عملی گذراندیم. بین خواهران بسیجی تقسیم کار شد و قرار شد که در سه شیفت کاری صبح، عصر و شب در بیمارستان آماده خدمت شویم.
***
بعد از مقاومت بحث آزادسازی خرمشهر مطرح شد. در این راستا ماموریت و حوزه فعالیت ما قدری گسترده تر شد. علاوه بر اینکه به عنوان نیروهای بهداری در بیمارستان فعالیت می کردیم به عنوان نیروی ستون پنجم هم بودیم تا آمار و اطلاعات مجروحین به دست نیروهای دشمن نیفتد و همینطور در کارهای عقیدتی بیمارستان هم فعالیت می کردیم.خلاصه اینکه در تاریخ 10/02/61 و همزمان با آغاز اولین مرحله از عملیات بیت المقدس و شدت یافتن جنگ آماده باش کامل اعلام شد. در آن سال بنده 19 سال داشتم و ازدواج کرده بودم که به همراه همسرم در خانه های سازمان صدا و سیما ساکن شدیم.شرایط هر روز بد و بدتر می شد اما ما همچنان به مقاومتمان ادامه می دادیم.
***
خاطرات تلخ و شیرینی از جنگ خرمشهر در یاد و خاطره مان مانده اما برای من یکی از تلخ ترین خاطرات آن دوران مربوط هست به دوستم رباب هورسی از بانوان بسیجی فعال در مقاومت خرمشهر بود. ایشان تقریبا 9 ماهه باردار بودند که همسرشان به شهادت رسید. کنار پنجره بودم و بیرون را تماشا می کردم که ناگهان یکی از دوستانم به من خبر شهادت اسماعیل خسروی همسر دوستم رباب هورسی را داد. شوکه شدم. خیلی نگران و ناراحت بودم. خواستم مطمئن شوم بنابراین به همراه یکی از دوستان به سردخانه که در 500 متری بیمارستان بود رفتم تا از نزدیک خودم ببینم و بعد که مطمئن شدم خبر را به گوش دوستم برسانم. زمانی که به سردخانه رفتم و دیدم اسماعیل خسروی شهید شدند. اضطراب خاصی تمام وجودم را احاطه کرده بود. دوستم در شرایطی نبود که بشود خبر شهادت همسرش را به او داد. بنابراین به همراه چند تن از خواهران بسیجی پیش رباب رفتیم. مادرش هم کنار او بود. تا پاسی از شب در مورد شهادت صحبت کردیم. رباب آرام و قرار نداشت. می گفت دلشوره عجیبی دارد. خلاصه به هر زحمتی بود به مادرش خبر شهادت دامادش را گفتم و زمانی که دوستم رباب این خبر را شنید بسیار آرام وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد.صبح که شد بچه ها گل های کاغذی چیدند و به همراه رباب به بیمارستان رفتیم. مراسم تشییع پیکر شهید اسماعیل خسروی در تاریخ 17 اردیبهشت به خوبی انجام گرفت و غم انگیز تر از آن دو روز بعد فرزندش به دنیا آمد.
***
سرانجام در روز سوم خرداد ماه سال 61 پس از 19 ماه مقاومت و ایستادگی خرمشهرآزاد شد. حس و حال عجیبی تمام شهر را فرا گرفته بود .مردم سر از پا نمی شناختند. من هم از طرفی خوشحال بابت فتح شهر عزیزم خرمشهر و از طرفی هم ناراحت بابت از دست دادن عزیزانم که امیدوارم روحشان شاد و قرین رحمت الهی گردد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید