تازه وارد بود و شهر را خوب نمی شناخت. همه ی راه را آمده بود تا او را ببیند و توشه ای جمع آورد، اما حالا خسته و ناتوان کنار دروازه شهر ایستاده بود و جنب و جوش و فعالیت مردم را نگاه می کرد. تشنه بود و چشمانش این سو و آن سو می دوید تا در میان این همه جنب وجوش و فعالیت شاید سقایی ببیند و جرعه ای آب بنوشد. گرمای دستی را روی شانه اش احساس کرد، پشت سر را نگریست. چشمان خندان مردی را دید که پیاله ی آب را مقابل او گرفته بود: «از سر و وضعت پیداست، که غریبی و تازه از گرد راه رسیده ای! بیا این جرعه آب گوارا را بنوش تا اندکی بیاسایی».
آب خنک و گوارا آتش وجودش را به خاموشی گرفت. مرد سقا به گرمی گفت: «اهل کجایی؟» و جواب شنید «بصره»...
«پس راه طولانی را آمده ای! با من به سرایم بیا و اندکی استراحت کن».
«نه، آمده ام عزیزی را ملاقات کنم».
مرد سقا لبخندی زد و گفت: «این عزیز کیست که این همه راه را برای دیدنش پیموده ای؟».
پاسخ شنید: «پسر رسول خدا، جعفربن محمد».
«دیر نمی شود. به سرای من بیا، لختی استراحت کن، با هم به دیدن او می رویم».
اشتیاق مرد برای دیدن امام جعفر صادق(ع) مانع از پذیرش این دعوت شد: «نه برادر! از لطفت سپاسگزارم. باید به زودی به شهر و دیار خویش بازگردم. اهل و عیالم را به امان خدا رها کرده ام و به شوق دیدن جعفربن محمد این راه سخت را آمده ام، تنها برای این که او را ببینم و از کلامش توشه ای برگیرم».
مرد سقا انگشت اشاره اش را به سوی مسجد گرفت و گفت: «پسر رسول خدا را آن جا می توانی بیابی».
مرد تشکر کرد و به سوی مسجد گام برداشت.
صوت دلنشین قرآن، مسجد را از آن خود کرده بود. مرد لحظه ای ایستاد و قاری قرآن را که در محراب مسجد نشسته بود، نظاره می کرد. آن نوای ملکوتی با جان مرد پیوند می خورد ... (... وَ مَنْ یَتَوَکّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ...)
گوشه ای از مسجد نشست و دل به کلام الهی سپرد. لختی بعد، تلاوت قرآن پایان یافت. برخاست تا امام را جست وجو کند. بی اختیار به سوی قاری رفت و گفت: «سلامٌ علیکم برادر، چه تلاوت نیکویی! خستگی و رنج سفر طولانی را از وجود انسان می زداید!».
لبخند قاری عمق جان مرد را طراوتی دیگر بخشید: «و علیکم السلام. از کجا می آیی برادر؟».
«بصره».
«برای چه آمده ای؟».
«برای دیدار عزیزی آمده ام. به دنبالش می گردم. می توانی کمکم کنی؟».
«حتماً. کیست این عزیز؟».
«جعفربن محمد».
«با او چه کار داری؟».
«آمده ام او را در خلوت ببینم و پندی گیرم و در توشه راهم بگذارم».
قاری دستش را بر شانه مرد نهاد و با مهربانی به او گفت: «بیا به خانه من برویم. هم جعفربن محمد را می بینی و هم توشه ات را پر می کنی».
خادم جام شربت را مقابل آن مرد نهاد و گفت: «تا این شربت گوارا را نوش جان کنی، سرورم جعفربن محمد هم خواهد آمد». هنوز برنخاسته بود که امام صادق(ع) وارد شد و مرد مسافر حیرت زده بر جای ماند. او در مسجد به تلاوت قرآنش گوش داده بود، از مسجد تا خانه با او هم قدم شده بود، اما امام(ع) را نشناخته بود. امام(ع) مهربانانه لبخندی زد و فرمود: «بنشین برادر، خانه من، خانه توست، آسوده باش و بگو چه می خواهی؟».
مرد در حالی که از حیرت به لکنت افتاده بود، گفت: «مرا اندرزی دهید که همواره به خاطر داشته باشم و آن را چراغ راه زندگی ام قرار دهم».
و امام(ع) این چنین فرمود: «اگر به راستی خداوند کفیل روزی است، پس اندوه تو برای چیست؟ اگر روزی تقسیم شده است، پس حرص و دزدیدن برای چیست؟ اگر حساب حق است، پس جمع کردن مال برای چیست؟ اگر پاداش از طرف خداوند حق است، پس تنبلی برای چیست؟ اگر پاداش هر انفاق از سوی خدا است، پس بخل برای چیست؟ اگر کیفر تخلّف از فرامین الهی، آتش دوزخ است، پس گناه برای چیست؟ اگر مرگ حق است، پس شادمانی برای چیست؟ اگر حضور یافتن در پیشگاه الهی حق است، پس نیرنگ و حیله برای چیست؟ اگر شیطان دشمن است، پس غفلت برای چیست؟ اگر عبور از صراط حقیقت دارد، پس خود بینی برای چیست؟ اگر هر چیزی با قضا و قدر تحقق می یابد، پس غصه برای چیست؟ اگر دنیا فانی و بی اعتبار است، پس اعتماد و دل بستن به آن برای چیست؟».
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید