هشت سال در کنار اکبر و همسر او بودم. بیشتر این زمان را در جبهه بود. فقط دو سال به طور مداوم در کنار هم بوديم. من طعم واقعي خوشبختي را در همان سالها چشيدم. وقتي ميديد،من ناراحتم، برايم قرآن ميخواند و از حماسه عاشورا ميگفت.
اوایل جنگ،يک بار مرا به شهرستان سقز در استان کردستان برد و براي مدت بیست روز در خانه دوستش گذاشت.
اتاقی که در اختیارم بود، پرده نداشت،حياط پر از برف می شد، هنوز شب نشده بود، تمام درها را قفل ميکردم و در حالي که کُلت حاجي در دستم بود، ميخوابيدم.
چند شب بعد، ديدم يک نفر با آجر به در حياط ميکوبد. نور چراغي هم روي برفها بود. خشاب اسلحه را جا زدم و دويدم توي راه پلهها و گفتم:«آقاي رادان بيایيد،کسي در ميزند».
آقاي رادان نيز آجر به دست آمد، ناگهان صداي خنده حاجي بلند شد و گفت:«حالا ديگه براي من اسلحه ميکشي؟!، مأمور ميآوري؟!»
ناخودآگاه اسلحه از دستم افتاد. تا مدتها بعد هروقت به او ميگفتم، به خانه بيا، با خنده ميگفت:«اگر بيايم،برايم اسلحه نميکشي؟!»
از آن به بعد، هر وقت ميآمد،براي اينکه ديگر نترسم، سر پيچ کوچه که ميرسيد، شروع ميکرد به بوق زدن تا پشت درب خانه.
ميگفتم: حاجي! مردم بيدار ميشوند، ميگفت:«ميخواهم ديگر نترسي» توي محله پيچيده بود؛ وقتي حاجي اکبر ميآيد،خانمش را ببيند از اول کوچه بوق ميزند و همه برايمان دست گرفته بودند.
* * *
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید