ماههاي اول جنگ تماس تلفني برايمان سخت بود، حاجي بيسيم را وصل ميکرد، روي خط تلفن و فقط يک جمله ميگفت «سلام، من خوبم، هنوز زندهام و خداحافظ »
اکثر شب ها در خانه نبود، بعد از 10 الي 12 روز هم که به خانه ميآمد، از خستگي بدون هيچ کلامي خوابش ميبرد، بعضي اوقات، ميگفت: چايي درست کنم.
چايي را که ميآوردم، فقط چشمش را باز ميکرد، و ميگفت:« دستتان درد نکند » و دوباره به خواب ميرفت.
موقع رفتنِ اکبر، غمي عجيب در دلم مينشست.هميشه از نگاه هايم حرف دلم را ميخواند. کنار در که ميرسيد، آرام در گوشم سوره «والعصر» را ميخواند و بعد ميگفت:« هروقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان».
حالا سالهاست که در فراق او سوره والعصر را ميخوانم، تا کمي دلم آرام بگيرد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید