سوری با دامن بلند و گلدارش لب های پسر کوچکش را پاک کرد. بعد لقمه ای در دهان دخترش گذاشت. سوری عجله داشت، باید سری به باغ میزد. به شوهرش قول داده بود که در نبود او به کارها برسد.
می دانست که او برای آماده کردن این باغ چه زحمت هایی کشیده حالا که بهار نزدیک بود، باید به وضع باغ و درخت ها می رسید.
وقتی شوهرش تفنگ بر دوش برای خداحافظی آمد، اول نگاهی به بچه ها انداخت و سفارش آنها را کرد، بعد دامنه تپه و باغ را نشان داد.
سوری پسرش را در گهواره پارچه ای خواباند و به دخترکش اشاره کرد که را تاب بدهد. مشتی کشمش در دامن دختر ریخت و گفت: تابش بده تا خوابش ببرد. من زود برمی گردم؛ خودت هم بیرون نروی ها! هوا خیلی سرد است. سوری لابه لای درختهای سیب و هلو و گیلاس می گشت. هر درختی یادگار شوهرش بود. در هر درختی نشانی از او می دید. انگار درخت ها با او حرف می زدند.
در دل گفت: هر جا که هستی خدا پشت و پناهت. بعد در خیالش او را دید که تفنگ به دست دشمن را تعقیب می کرد.
ناگهان صدای غرش هواپیماها را شنید. فوراً به یاد بچه هایش افتاد. سراسیمه از باغ بیرون دوید و سراشیبی تند تپه را پایین رفت و به خانه های روستا چشم دوخت.
هواپیماهای سیاه پایین آمدند و بعد اوج گرفتند. جایی در کنار روستا در نزدیکی حمام دودی بلند شد. دودی که اول ابر کوچکی بود ولی لحظه لحظه بزرگ و بزرگ تر شد و سرانجام محو گشت. سوری به باغ برگشت، اما نگرانی و دلشوره نگذاشت که بماند. کمی که پایین آمد، به عطسه افتاد. بوی بدی به دماغش خورد. اطراف را نگاه کرد. دماغش را گرفت و دوید. اما بو شدیدتر شد. سوری به سرفه افتاد. چشمانش می سوخت. عجیب بود.
از خود پرسید: چرا همه جا بوی بد می آید؟ چرا هوا این جور شده است؟ سوری به روستا و خانه ها چشم دوخت. انگار صدای ناله های خفه ای شنیده می شد؛ صدای گریه، صداغ ماغ کشیدن گاو، صدای بع بع گوسفند و ...، به اولین خانه های روستا که رسید، صدا زد و کمک خواست. اما سکوت عجیبی همه جا را فراگرفته بود. حتی صدای مرغ و خروس ها هم نمی آمد. در کوچه ها می دوید که جلوی خانه خیرالنسا را دید که سرش را روی پله سنگی گذاشته است. جلو رفت و شانه او را گرفت، اما انگار پیرزن خشک شده بود.
با شتاب در خانه اش را هل داد و دوید داخل حیاط. گهواره آرام تکان می¬خورد و بند آن در دست دخترکش بود. دخترک هم دراز کشیده بود. سوری جلو دوید. کفی زرد از دهان بچه ها بیرون زده بود. سوری هاج و واج به حیاط نگاه کرد. در گوشه ای مرغ و خروس ها هم بر زمین افتاده بودند. گنجشکی روی دیوار خشک شده بود و پاهایش رو به هوا قرار داشت. سوری به صورت پسرکش نگاه کرد. مورچه ای روی صورت او بی حرکت شده بود...
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید