پیش از آغاز عملیات «بیت المقدس2» با رمز «یازهرا (س)» که در تاریخ 25/10/1366 شروع شد ما در منطقه پنجوین در کنار رودخانه شیلر عراق مستقر بودیم که فرمان رسید باید برای پشتیبانی عملیات به مارون یکی از شهرهای کوچک عراق در حوالی سلیمانیه برویم.
پس از گرفتن تجهیزات و گردآوری نیروها با وانت تویوتا و کمپرسی های مایلر در آن هوای سرد و کوهستانی راهی منطقه عملیاتی شدیم.
با وجود سردی هوا و ریزش برف و باران هیچکس احساس سرما نمي کرد و رزمندگان پیوسته سرود و دعا و قرآن می خواندند و از اینکه می خواستند در عملیاتی شرکت کنند شاد و خوشحال بودند. شامگاه به یکی از پادگان های نظامی رسیدیم. شب در آنجا استراحت کردیم و مراسم دعای کمیل را اجرا نمودیم. یاد آن نیایش ها و دعاها و رازو نیازها به خیر. صبح زود به حرکت خود ادامه دادیم. هوا بسیار بد بود. باران لحظه ای قطع نمی شد. همه جا را گل و لای فرا گرفته بود.
ماشین ها به سختی رفت و آمد می کردند. پس از پیمودن راهی طولانی به فرودگاه هلیکوپترها رسیدیم. در آنجا نیروها را تقسیم کردند و هرکس به راهی رفت.
در طول راه مردم آواره کردستان عراق را می دیدیم که با وضعی اسفبار به سوی مرز ایران در حال حرکت بودند و صدام و صدامیان را نفرین میکردند چه بسا در مسیر خود عزیزانشان را از دست می دادند و ما شاهد چند مورد دفن آنها بودیم. رزمندگان در بین راه به آنها بسیار کمک می کردند و از آب و غذا و پتو و لباس گرم خویش به آنها می دادند.
هنگامی که به خط رسیدیم هوا همچنان بارانی و سرد بود. سنگری دسته جمعی داشتیم که خیلی کوچک بود و گنجایش آن همه نیرو را نداشت. بچه ها برخی به شکل کتابی در آن سنگر خوابیدند و برخی دیگر درون اتوموبیل ها در آن سرمای شدید شب را به صبح رساندند تا دیگران آسوده تر باشند. در آن حال عبادت های شبانه اصلاً ترک نشد.
چه صفایی داشت خواندن قرآن پس از هر نماز صبح یادم هست که برای آوردن آب چه رنج هایی را تحمل می کردیم. ظرف های آب را برداشته از کوه با قاطر به پایین می آمدیم و در آن سوز سرما و گل و لای ظرف ها را از آب پر می کردیم و به بالای کوه می رساندیم. چه بسا قاطرهایی که می لغزیدند و در بین راه به ته دره سقوط می کردند و آن روز بدون آب می ماندیم.
من مسئولیت «ش.م.ر» گردان را بر عهده داشتم. همچنین بر کار بهداشت اردوگاه نیز نظارت می کردم زیرا پیش از این یک دوره ویژه را در ارومیه گذرانده بودم.
پس از مدت ها انتظار به سر رسید و عملیات آغاز شد و با موفقیت هرچه تمام تر به پایان رسید.
یاد برادرانی که در آن سوز و سرما دلاورانه جنگیدند و برف سپید را که چون حریری بر زمین گسترده شده بود با خون سرخ خویش، رنگین کردند برای همیشه به خیر باد!
پس از پایان عملیات و مستقر شدن خط نگهدارها، به منطقه پیشین بازگشتیم و سپس به شهر مریوان آمدیم و خود را برای انجام عملیات «بیت المقدس3و4» آماده نمودیم.
نزدیکی های عید نوروز بود که وسایل و تجهیزات را جمع کردیم و به سوی منطقه عملیاتی رفتیم و در ارتفاعات شهر خرمال عراق مستقر شدیم. پس از چند روز با رمز «یااباعبدالله» حمله کردیم و تا سد دریخان عراق پیش رفتیم و در بین راه از شهرها خرمال، سید صادق، دجیله و حلبچه رد شدیم.
این عملیات از غم انگیزترین و حزن آورترین عملیات بود زیرا هنگامی که صدامیان پی بردند توان پایداری در برابر سلحشوران ایران زمین را ندارند، منطقه را با هر وسیله ممکن خمپاره، توپ و هواپیما گلوله باران و «بمباران شیمیایی» کردند.
آه! که صدام در این عملیات چه جنایتهایی که نکرد. هواپیماها لحظه ای ما را آسوده نمی گذاشتند. بمب های شیمیایی چون رگبار بهاری از آسمان به زمین سرازیر می شدند. وظیفه ما رفع آلودگی بمب های شیمیایی و همچنین پخش ماسک و وسایل ویژه و راهنمایی رزمندگان و جمع آوری مصدومان و مسموم شدگان بود. اما وسعت آلودگی و عظمت فاجعه به گونه ای بود که هیچ تلاش و کوششی کارایی نداشت. هم مردم بومی منطقه و هم رزمندگان مسلمان پیوسته به شهادت می رسیدند. کوچه ها خیابان ها دشت و بیابان پر از جسد بود. جنازه هایی که حتی خون از دماغشان نیامده بود ولی یا خفه شده بودند و یا بدنشان پر از تاول شده بود. در هر خانه ای درون حوض آب، زیر زمین، اتاق ها، درون اتوموبیل ها، هر جا و همه جا پر از جسد و جنازه بود. کودکانی که در آغوش پدر و مادرشان به گونه ای غمبار جان داده بودند. تازه عروسانی که به همراه تازه دامادها حجله عروسیشان، تابوتشان شده بود. پیرمردان و پیرزنانی که صدها و صدها تاول چهره چروکیده شان را پوشانده بود، گله های گاو و گوسفند که از بین رفته بودند و در کنار سگ باوفای رمه و چوپان گله جان باخته بودند. هر جا و همه جا اشک بود و خون و پریشانی و فریاد و ناله و گریه. خدایا، اینجا کجا بود؟ آخر این چه قساوتی بود؟ کودکان و پیران و چارپایان به کدامین گناه این گونه دردمندانه کشته شده بودند
جنازه ها را جمع می کردیم و پشت پارک و شهربازی شهر حلبچه دفن می نمودم. چه بسیاری همرزمان خودمان که مظلومانه به شهادت رسیده بودند و دعوت حق را لبیک گفته بودند.
من بدترین صحنه های نبرد را در حلبچه دیدم. هنوز سیمای معصومانه و زیبای کودکان حلبچه را در پیش چشم خویش دارم. هنوز خاطرات تلخ شهر مرگ، حلبچه، را از یاد نبرده ام. هنوز در خواب و بیداری، به هنگام کار و بیکاری، در جمع و در تنهایی به فاجعه حلبچه می اندیشم. در خواب نیز صحنه های شهر مرگ و ویرانی و شومی به سراغ من می آید. هنوز آن روزها و آن عملیات در ذهنم نقش بسته است و نمی توانم آن را به باد فراموشی بسپارم.
هنگامی که به سنگر بازگشتم جای بیش از نیمی از یارانم را خالی دیدم. یاران باوفایی که برای همیشه از ما جدا شده بودند و به وصال یار رسیده بودند.
سر بر خاک سنگر گذاردم و گفتم: خدایا! خدایا! چرا مرا تنها گذاشتی و به میهمانی خویش نبردی تا برای همیشه آرام و آسوده شوم .
منبع : حدیث ایثار «برگزیده خاطرات فرهنگیان ایثارگر استان سمنان از دوران دفاع مقدس»، ناشر : سازمان آموزش و پرورش استان سمنان، چاپ: اول -1382، صفحه: 108 الی 112
راوی: حسین کمال - بهارآباد دامغان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید