سيم خاردار
مرحله اول عمليات محرم آغاز شده بود در گروهان، ادغامي از ارتش و سپاه خط شکن بودند. فرماندهي اين دو گروهان را سروان ضرابي از ارتش و برادر علي مرداني از سپاه بر عهده داشتند وقتي به سيمهاي خاردار رسيديم هر دو به يکديگر نگاه کردند انفجار گلولههاي دشمن زمين را ميلرزاند باز کردن رشتههاي سيم خاردار خسارت و تلفات زيادي به همراه داشت اين دو فرمانده شجاع بيدرنگ با دستهاي خود سيم خاردار را براي عبور نيروها به طرف بالا کشيدند قطرات خون از لابلاي انگشتهاي آن دو در حال ريزش بود ولي همچنان سيم خاردار را در دستهاي مجروح و خونين خود ميفشردند تا نيروها به راستي از زير آن عبور کنند.
مرداني همان روز به شهادت رسيد ضرابي نيز دو روز بعد به آسمان پيوست.
سيم راهنما
سالها از عمليات والفجر 6 در منطقهي دهلران ميگذشت اما هنوز پيكر پاك شهدا را نيافته بوديم چند تيم تفحص رفته بودند اما همگي دست خالي نزد ما برگشتند اين بار گروه تفحص «لشگر 25 كربلا» اين مأموريت را پذيرفت. همراه بچههاي ديگر براي يافتن شهداء به مرزهاي عراق روانه شديم. چند روزي را گذرانديم اما هنوز خبري نبود دلهاي شكسته به خانم فاطمه (س) متوسل شدند. صبح فردا قبل از شروع كار سيم تلفني از زمين بيرون زده بود و يكي از همرزمان مشغول بازي با آن بود زماني كه مقدراي از سيم را كشيد، متوجه شد كه تكههاي لباس سپاهي به آن چسبيده است. با خوشحالي فرياد زد شهدا، شهدا همگي با سرعت تمام كه حاصل خوشحالي زياد بود به طرف محل مورد نظر رفتيم كمي كه زمين را كنديم پيكر پاك شهدا را در حالي كه دستهايش با سيم بسته شده بود پيدا كرديم گويا آنها را زنده به گور كرده بودند.
شال سياه
در منطقه صفر مرزي به دنبال پيكر شهدا بوديم. كه چشم به گوشهاي از لباس و اوركتي كه لا به لاي گونيهاي مخفي شده بود افتاد به سراغش رفتم پيكر غريب شهيدي را يافتم كه سر در بدن نداشت. بدون هيچ علامت شناسائي و فقط يك شال سياه بلند به كمرش بسته بود.
او را به مقر انتقال داديم و سريع به فهرست مفقودين مراجعه كرديم. فقط دو شهيد در اين منطقه مفقود بودند. در پرس و جو از بچههاي گنبد از آنها نشنيدم كه فرمانده گردان آنها به خاطر كمردرد و ناراحتي كليه عادت داشت يك شال سياه بلند به كمرش ببندد ديگر سر از پا نميشناختيم. پيكر سيد مختار حسيني (به حول و قوه الهي) پس از 10 سال به زادگاهش بازگشت.
شانههاي فرمانده
تقريبا روزهاي آخر عمر با برکت شهيد حسين نادري بود. فرمانده گردان 416 بيشتر اوقات را به راز و نياز و خلوت با خدا ميگذراند. بعضي وقتها تنهايي و بدون سر و صدا به شکار تانک ميرفت. يک شب که ما نور داشتيم در تاريکي متوجه شدم که لب پرتگاهي سرش را انداخته پايين و بچهها بدون اطلاع پا روي شانهاش ميگذارند بالا و ميروند حسابي خسته شده بود اما در مانور کسي نميبايد حرف ميزد من با با اشاره که حالت خواهش و اصرار داشت او را فرستادم جلو و به جايش ايستادم بعد همه که رفتند مرا بالا کشيد.
شاهدان تشنه
سال 1360 بود که در جبهه آبادان به ما اعلام کردند عقبنشيني کنيد اما به علت سرعت پيشروي سربازان عراقي به ناچار پيکر شهداء و مجروحين را نتوانستند به عقب انتقال دهند ،من هم از ناحيه دست مجروح بودم به علت شدت خونريزي آنجا ماندم دو شبانه روز آنجا ميان دو خاکريز ايران و عراق، بر روي خاکهاي داغ مانديم. بعضي از مجروحان هر از چند گاهي به هوش ميآمدند و با ناله ميگفتند:«يا حسين (ع)، آب، آب» از صداي فريادشان تمام بدنم ميلرزيد چند مرتبه سربازان عراقي از صداي آنها به سمت ما مي آمدند آنها بيرحمانه مجروحين را به شهادت رساندند يکبار نيز به کنار من آمدند اما من بيحرکت و بدون اينکه نفس بکشم آرام بر روي خاکها خوابيدم و آنان به گمان اينکه من جزء شهداء هستم از کنارم گذشتند.
شاهدي براي مولا
در يكي از عملياتها برادر نوجواني از بچههاي آذربايجان، مجروح شد، نيروهاي ديگر كنارش جمع شدند اما او از آنها خواست كه مرا صدا بزنند. با عجله خودم را به او رساندم. كمي دلداريش دادم و گفتم:«مقاومت كن تا بچه ها تو را به عقب ببرند با صدايي لرزان گفت:«حاج حسين موقعي آتش عراق زياد شد، ترسيديم و براي همين تعدادي از بچهها عقب كشيدند، من هم ترسيدم ميخواستم به عقب بروم اما از آقا امام زمان (عج) خجالت كشيدم براي همين سعي كردم عقبنشيني نكنم الان تو را خواسته ام تا شاهد بگيرم كه اگر آقا امام زمان (عج) را ديدي بگو كه من تا آخرين لحظه ماندم و فرار نكردم.
شب مهآلود
نوارهاي باريک خورشيد به روي درختان نويد رسيدن صبح را ميداد اما من هنوز نتوانسته بودم حتي پلک بزنم. خيلي خسته بودم در کمين دشمن داخل مه غليظي قرار داشتيم، صداي غرش هواپيماهاي دشمن تمام بدنم را به لرزه درآورده بود، خيلي ترسيده بوم و مدام زير لب خدا را صدا ميزدم، ناگهان صداها قطع شد و ما بدون اينکه توانسته باشيم حتي يک سرباز عراقي را مجروح کنيم به مقر بازگشتيم. همه به دور ما حلقه زدند و از احوال ما پرسيدند ما که تعجب کرده بوديم علت کارشان را پرسيديم. در جواب ما بچههاي (ش.م.ر) گفتند که دشمن منطقهاي را که ما در آنجا قرار داشته بوديم بمباران شيميايي کرده و از آنجا دور شده بودند. در دل خدا را شکر کرديم که مه غليظي آنجا را دربرداشته و ما را از شيميايي شدن نجات داده بود.
شب يلدا
ساعت 5/12 بود که صداي هواپيماهاي دشمن در فضاي مدرسه پيچيد حياط مملو از دانشآموزان بود همه به سمت پناهگاه و يا همان زيرزمين مدرسه ميدويدند، اما هواپيماها خيلي سريع به مدرسه رسيدند، گروهي از بچهها داخل حياط ماندند يکي از بهترين دوستانم شکمش به علت انفجار بمبهاي خوشهاي پاره شد و دو تن از آنان قطع نخاع شدند بعد از عادي شدن اوضاع از پناهگاه خارج شديم ولي براي خروج از مدرسه بايد از روي جنازهها ميپريديم با لباسهاي خوني و دلي خون بارتر مسير مدرسه تا خانه رايک نفس دويدم .هيچ وقت فراموش نميکنم شبي که براي من بلندترين شب عمرم شب غم بود.
شجاعت ترس
در منطقهي قلاويزان - مهران بوديم نوجوان بسيجي و کم سن و سالي با ما بود. يک شب که گويي سر پست چرت ميزد يکي از نيروهاي بعثي از کانالي که در نزديکي سنگر بود بيرون ميآيد. اين برادر با ديدن او جيغي ميکشد و عراقي از پرتگاه به پايين ميافتد بعداً دوستان جنازه او را پيدا کردند و معلوم شد که هميشه شجاعت و بيباکي دشمن را نميکشد بلکه اگر خدا بخواهد ترس هم ميشود دشمن را از پا درآورد!
شجاعت يك رزمنده
در عمليات نصر 4 بود كه آن فاجعه رخ داد، هرگاه باد آن موقع برايم زنده ميشود، اشكهايم بيامان برگونه ميدود. فاجعه از اين قرار بود : «سال 66 ... به عنوان پيك گردان و فرماندهي دسته خدمت ميكردم. در يكي از عملياتها ترابي با ما آمد تا مثل هميشه از ميهن خود دفاع كند؛ او دلي پاك و سري نترس داشت، از هيچكس هراسي به دل راه نميداد الا خداوند ما در بالاي تپه بوديم و عراقيها در پائين تپه چادر زده بودند و هريك از ما دو گروه قصد دارد شدن به حريم گروه ديگري را داشتيم. با انداختن سنگ از بالاي تپه به پائين به سمت عراقيها پيشروي كرديم. تا جايي كه ديگر سنگي نمانده بود در فكر راه حلي براي پيشروي بودم كه صدايي توجهم را به خود جلب كرد :«حاجي من ميرم جلو، راه باز ميكنم و شما به دنبال من بيائيد پائين.»
برگشتم ديدم ترابي با چشماني به زلالي آب و لباني خندان چشم در چشم من است. تقريباً نيم ساعتي در حال بحث كردن با او بودم اما بالاخره مرا متقاعد كرد كه برود يك آرپيجي برداشت و به سمت پائين راه افتاد كه يك ساعت ....دو ساعت .... سه ساعت .... خبري نبود، ديگر صدايي نميآمد، سكوت همهجا را فرا گرفته بود نگران بودم در دلم دلهرهاي عجيب موج ميزد، نگران بودم با چند نفر از بچهها به قصد پيدا كردن ترابي به پايين تپه رفتيم. هنوز چند متري از مقر دور نشده بوديم كه با پيكر عريان و بيجان ترابي در حالي كه به درخت آويزان شده بود مواجه شديم. تمام بدنم يخ كرد و اشكهايم پهناي صورتم را پوشاندند. به هر سختي كه بود او را از بالاي درخت پائين آورده و با زمزمهي:«لاالهالاالله» به بالاي تپه انتقال داديم. روحش شاد و يادش گرامي باد
شربت شهادت
بچهها يكي يك ليوان شربت ميخوردند و دوباره شربت ميخواستند خيلي دلچسب بود، در آن هواي گرم نوشيدن يك ليوان شربت خنك مانند ريختن آبي برروي آتش بود. پس از تمام شدن شربت سؤالهاي بچهها بود كه پشت سر هم پرسيده ميشد.«اين شربت براي چيست؟» چه كسي اين شربت را داده است؟ براي چه؟ و از اين قبيل سؤالها خيلي كلافه شده بود، با عصبانيت گفتم:«اين شربت را محمد رحيم داده، از او سؤال كنيد، محمدرحيم رو به بچهها و با صدايي كه آرامش و مهرباني در آن موج ميزد گفت:«خورديد؟!.... نوش جانتان اين شربت شهادت است». هنوز گفتهي محمدرحيم تمام نشده بود كه چرخبالهاي دشمن بر روي سر ما ريختند، هركس به گوشهاي پناه برد ، باران گلوله بود كه بر سر ما ميريخت. سرم را محكم با دو دست گرفته و داخل سنگر پناه گرفتم. بعد از خوابيدن صداها و گر و خاك به پا شده فقط يك نفر بود كه خدايي شد و به ديدار خداوند رفت و آن يك نفر كسي نبود جز محمدرحيم.
شهيدان از مرگ خود باخبر هستند، و اين شربت را به راحتي نوش جان ميكنند.
شكنجهاي جديد
فكر كردم مجروح آوردهاند. همراه چند تا از بچهها دويديم به سمت وانت تا مجروحان را به بخش انتقال دهيم. اما صحنهاي دلخراش نظرمان را جلب كرد. داخل وانت جسدهايي بود كه بدنشان كرم افتاده بود. برادر رزمندهاي كه راننده وانت بود، گفت: « عراقيها اين برادرها را ايستاده در خاك دفن كرده؛ طوري كه فقط سرشون بيرون بمونه. »
از سرشون به عنوان نشانه استفاده كردن و مرتب به طرفشون سنگ و ... ميانداختن. براي همين سرشون متلاشي شده و بدنشون كرم گذاشته ...
شلوار كار
در خط سيد صادق که بوديم به خاطر شرايط عادي منطقه، شب با زيرشلواري ميخوابيدم مسئول دسته هميشه به من تذکر ميداد ميگفت:«اگر تو اسير بشوي عراقيها تو را با همين وضع ميبرند پشت دوربين تلويزيونشان آن وقت همه فکر ميکنند شلوار کار ما همين زيرشلواري است!
شما برويد
يکي از بسيجيان 31 عاشورا تعريف کرد : شب عمليات والفجر8 شهيد شمس در حاشيهي اروند رود به مانعي بر خورد و به شدت مجروح شد. هرچه برادران اصرار کردند که بگذار تو را به عقب برگردانيم قبول نکرد و گفت:« شما به عمليات ادامه بدهيد و نگذاريد لو برود.» وضع عجيبي بود، خون بسياري از بدنش جاري بود. من از فاصلهي نه چندان دور او را زير نظر داشتم. براي اينکه سر و صدا نکند و عمليات لو نرود، سرش را زير آب کرد و در همان حال مظلومانه شهيد شد. بسيجي گمنام
شميم اهل بهشت
از بچههاي کربلاي 5 بود اصابت تير و ترکشها، او را به ناله واداشته بود آنجا امکانات بهداشتي نداشت، او نيز طاقت نياورد و شهيد شد.بعثيها را صدا زديم و گفتيم:«يک نفر از دنيا رفته او را ببريد» در را باز کردند پيکر اورا به راهرو انتقال دادند سربازان بعثي به دنبال بوگشتند نميخواستند باور کنند اما باز چشمهايشان به پيکر شهيد بود به بچهها گفتند:«شما خودتان به اين جنازه عطر زديد، ميخواهيد بگوييد که کشتههايتان شهيد و اهل بهشتند، بعد هم با کابل به جان ما افتادند.اما ما هيچ چيز نداشتيم نميتوانستيم بهداشت را رعايت کنيم، از کجا عطر آورديم که بتواند زخمهاي عفوني او را معطر کنيم.
شهادت
گوشي تلفن را برداشت پسرش بود:«مامان سلام، من امروز، امروز شهيد ميشوم ميدونم ديشب خواب ديدم سيدي کنار خيابان کتاب باز ميکند، بعد از کلي اصرار براي من نيز کتاب باز کرد، توي کتاب :«با خط قرمز نوشته شده بود شهادت ...آره مامان شهادت ديشب غسل شهادت کردم مامان داري گريه ميکني؟» تو را به خدا حلالم کن من بايد برم برايم دعا کن خداحافظ» گوشي تلفن از دست مادر افتاد و مات و حيران به ديواره روبهرويش خيره شد قطرات درشت اشک بر گونهاش لغزيد، کاپ قهرماني تنيسش را بوسيد دستي بر لباسهايش کشيد و در انتظار خبر شهادت فرزند به در نگاه کرد.بالاخره پيکرش را آوردند.
شهادت افتخار ماست
در عمليات کربلاي 5 خرمشهر بوديم يکي از دوستانم به نام «اميرعلي جليلي» بر روي ديواري با گچ نوشت :«شهادت افتخار ماست»، دقايقي بعد بوسيله ترکش شهيد شد، قبل از شهادتش به اندازهاي که رمق داشت و ميتوانست سرپا بايستد زير اين شعار را با خون خودش امضاء کرد.
شهادت در سجده
محمدي غواص بود و با بچههاي اطلاعات – عمليات کار ميکرد. شب عمليات شد. به همهي بچهها کمک ميکرد و از خود رشادتهاي زيادي نشان داد و فداکاريهاي زيادي کرد تا اينکه در ساعات پاياني همان شب به شهادت رسيد. هنگام شهادت در حالت سجده قرار گرفته بود. صبح بچهها که از خط برميگشتند متوجه شدند يکي از غواصها سر بر سجده نهاده، وقتي جلو رفتند که سر به سرش بگذارند اما ديدند که بلند نمي شود و در نهايت تعجب ديدند که به شهادت رسيده است.
شهادت عباس
عباس جوان شجاعي بود. يکباره بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکمش مجروح شد وقتي بالاي سر او رسيدم امعا و احشاي او بيرون ريخت خودش سعي کرد آنها را جمع کند اما سخت بود من به کمکش رفتم و چفيهام را بر روي شکمش بستم و به عقبه انتقال دادم مدتي بعد مجدد او را در جبهه ديدم گفتم:«عباس دوباره به جبهه آمدي؟» در حاليکه به شکمش اشاره ميکرد گفت:«تا به شهادت نرسم همين است».
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید