زنگ ابديت
محمود (1) مثل هميشه با شوق از خانه خارج شد، اما دقايقي بعد صداي انفجار شهر را لرزاند، زن هراسان و شتاب زده در جست و جوي فرزند 7 سالهاش بيرون دويد، دودسياه قدرت دويدن را از وي گرفت.اما زن در ميان دود آتش ميدويد، تمام مدرسه را گشت، اما محمود نبود، ديوانهوار صوراش را چنگ ميزد، پاهايش ديگر توان راه رفتن نداشت.بالاخره روز بعد فرزندش را در سالن ورزشي طالقاني يافت پيکر غرق در خون محمود را با دستان لرزانش برداشت و به راه افتاد کسي نبود که کمکش کند. تابوت فرزند را روي سر گذاشت و آرام به سمت قبرستان به راه افتاد.با دستهاي خودش يک قبر کند، از نوک انگشتانش در اثر کندن زمين خون ميچکيد، جنازه محمود را به سختي در قبر گذاشت.قبر برايش تنگ بود، اما با تمام توان او را در قبر جاي داد و آرام بر پيکرش خاک ريخت.غروب بود و بايد ميرفت روسرياش را در آورد و به چوبي بست، تا مزار فرزندش را بشناسد،هنوز يک روز هم از خاکسپاري محمود نگذشته بود که داود در مقابل در خانه آسماني شد و تنها دخترش جانباز گشت. 1-محمود گودرزي دانشآموز دبستان فياض بخش در بروجرد.
زهرا و ليلا
زهرا و ليلا آن شب در قبرستان ماندند.هوا سوز بدي داشت پيکر 5 شهيد مقابلشان بود با دميدن آفتاب آمبولانسي وارد قبرستان شد، ليلا گفت خدا را شکر حالا به کمک آنها شهدايمان را خاک ميکنيم.دو مرد به طرف آنها آمدند زهرا پرسيد:«باز هم شهيد آوردهايد؟» و جوان بيآنکه پاسخ بگويد سرش را پايين انداخت و سلام کرد.انگار نيروئي به او نهيب مي زد پيکر شهداء را ببيند، بياختيار به سمت آمبولانس رفت سر يکي از کفنها را باز کرد، چهره خونآلود و کبود پدرش را ديد که در کنار جنازه ديگر خوابيده بود گريه امانش نداد، با دستاني لرزان دومين کفن را باز کرد، سينه برادر جاي امني بود تا زهرا بغض فرو خورده روزهاي دربهدري را بشکند، حالا بايد پيکر 7 شهيد را به خاک ميسپردند، ديگر آن دو، کسي را در دنيا نداشتند جز خدا.
زير شني تانك
تشنگي داشت ما از پاي ميانداخت، اما همچنان «عباس» را به نوبت به دوش ميکشيديم، تا بلکه از چنگال دشمن در امان بمانيم.پس از بيست و يک ساعت راه ، هنوز خون از پايش ميچکيد ساعتي بعد در کنار تپهاي از خستگي بيهوش شديم.يکباره از صداي فرياد عراقيها بلند شديم.آنها شاد و مسرور دستهاي ما را با بيسيم تلفن بستند بعد عباس را در مقابل چشمان ما زير تانک انداختند تانکها از روي بدن عباس رد شدند و او را با خاک يکسان ساختند. در تمام آن روزهاي اسارت درد جانگاه شهادت «عباس محبي» بر جانم چنگ ميانداخت.
زينب گونه
شانزده، هفده سالش بود. يك دقيقه آرام نميگرفت. يك پايش مسجد بود يك پايش گلزار شهدا. يك ساعت ميرفت خط امدادگري، يك ساعت ميرفت توي خانهها دنبال مجروح و شهيد ميگشت. از صبح نديده بودمش. ظهر آمد مسجد. گفتم : « كجا بودي دختر؟ » گفت : « داشتم برادرم را دفن ميكردم » پدرش هم چند روز پيش شهيد شده بود. امشب بعد از 22 سال ديدمش، توي تلوزيون خاطره تعريف ميكرد با بغض و گريه نتوانستم تحمل كنم . هيچوقت گريهاش را نديدهبودم.
ستاره دهلاويه
چه روزهاي سختي است، روزهايي که هر گوشه از اين کشور را به تعداد حزبهايش ميشناسند، يک نفر با ريش بلند و سر تا س و دکتراي فيزيک پلاسما، يک گوشه اين خاک منتظر است تا هليکوپتر بيايد و زخميهاي توي بيمارستان را به جايي ديگر منتقل کند، به جايي دور از گلولههاي احزاب.
هليکوپتر ميآيد و به ديوارهاي اطراف بيمارستان ميخورد و پرههايش ميچرخد و زخميها و کشتههاي اطرافش را تکه تکه ميکند و چمران فقط نگاه ميکند و پرستار فقط جيغ ميکشد.....
سجده وصل
در منطقه عملياتي کربلاي 5 پلي وجود داشت به نام پل وحدت که در برابر خمپارههاي دشمن بسيار مقاوم بود، نهر آبي در زير پل جاري بود به اتفاق حسين به زير پل رفتيم تا وضو بگيريم وقتي براي نماز آماده شديم بچهها داشتند شام ميخوردند هرچه تعارف کردند حسين با اصرار گفت:«تا نماز نخوانم چيزي نميخورم» نمازم که تمام شد حسين قرآن جيبي مرا گرفت و آرام آيات الهي را زمزمه نمود سپس قامت به نماز بست. اما در همان لحظه خمپارهاي نزديک سنگر منفجر شد.از شدت انفجار چراغ فانوس داخل سنگر خاموش شد و حسين که نماز ميخواند به روي من افتاد، وقتي دستم را زير سرش گرفتم ديدم مقداري از انگشتم در زير لاله گوش حسين (سعيديپور) فرو رفت و خوني شد.حسين براي آخرين بار نماز عشق را در کنار ملائک به پايان برد.
سجدهاي به بلنداي ابديت
شب بود و دعاي کميل و عطر کلام مولي الموحدين .در تاريکي آسمان زير لب زمزمه ميکرديم «يارب ارحم ضعف بدني» هرکسي در گوشهاي از سنگر براي خود اشک ميريخت که يکباره آتش دشمن سنگر را متلاشي ساخت بعد از فرو نشستن گرد و خاک نگاهم به صابري افتاد که هنوز در سجده بود بياختيار به سراغش رفتم باورم نميشد سجدهاي به بلنداي ابديت ايستاده مردن چه زيباست اما مطمئناً زيباتر در سجده شهيد شدن است. وقتي اين خبر را به پدرش دادم دستانش را به آسمان گرفت و گفت: «خدايا اين قرباني را از ما بپذير».
سربازان امام زمان (عج)
عمليات والفجر مقدماتي بود که همراه شهيد الياس حامدي در چادر نشسته و هريک در فکر بوديم که چرا نتوانسته بوديم در عمليات شرکت داشته باشيم. حامدي هميشه با خود يک راديوي کوچک داشت که اخبار جبهه را از آن ميگرفت؛ يک آن ناخودآگاه توانستيم موج عراق را بگيريم. گويندهي خبر اعلام کرد که قصد مصاحبه با چند اسير ايراني را دارند. شخصي اعلام کرد که اهل انديمشک است و ميخواهد که خبر اسيرشدنش را به اطلاع خانواده اش برسانيم، سپس تلفن خانه اش را گفت و ناگهان موج قطع شد. شهيد حامدي شماره را يادداشت کرد و گفت:«برويم، و به خانوادهاش اطلاع بدهيم.» بنا به دلايلي آن روز نتوانستيم خبر اسير شدن اين برادر را به اطلاع خانوادهاش برسانيم. شب حامدي در خواب دو سيد را مي بيند که به او ميگويند:«چرا خبر اسير شدن اين برادر را به خانوادهاش نداديد، او کودکي دارد که ديشب تا صبح گريه کرده است در ضمن شمارهاي که شما يادداشت کرده ايد اشتباه است.» سپس آنها شمارهي درست را به او ميدهند. وقتي الياس اين خواب را براي ما تعريف کرد، شگفت زده شديم. با هم رفتيم و اول شمارهاي را که خودمان يادداشت کرده بوديم گرفتيم اما کسي جواب نداد سپس شمارهاي را که در خواب به او داده بودند گرفتيم پيرمردي با لهجهي عربي پاسخ داد بعد از احوالپرسي به ديدن او رفتيم و خبراسير شدن اين برادر را به او داديم. پيرمرد در حالي که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود پاسخ داد:«تا امروز شک داشتم ولي ديگر باورم شد که شما سرباز واقعي امام زمان (عج) هستيد.»
سعادت شهادت
حدود ساعت 6 يك برادر ارتشي كه يك لندرور عراقي را به غنيمت گرفته بود، به جاي ما آمد و روي جاده كه بغلش ما سنگر ساخته بوديم در فاصله 50 متري، پارك كرد تا با برادران ارتشي تيپ 5 هوابرد صحبت كند. همين كه از ماشين پياده شد، هدف توپ مستقيم عراق قرار گرفت و از روي جاده به پايين پرتاب شد. از سينه به بالا قطع شد و حتي ذرات گوشت و مغز سرش روي لباسهاي ديگر برادران ارتشي و بسيجي ريخت. اين اولين بار بود كه فردي در مقابلم اينگونه به سعادت شهادت دست مييافت.
سفر عشق
حقيقي در وصيتنامهاش از خدا خواست که بعد از شهادت سر در بدن نداشته باشد و مانند مولايش حسين (ع) با پيکري بيسر در مقابل خدا حاضر بشود. خداوند دعايش را اجابت نمود، او در سه راهي شلمچه به آرزويش رسيد، پيکرش را از روي چفيه مشکيرنگش که بر روي شانهاش بود شناسائي کردند، دستهايش نيز هر دو قطع شدند حقيقي راز سفر عشق را درک کرد و آسماني شد.
سقاي كوچك
...تا کنار مسجد راهآهن، زير آتش کماندوهاي تيپ 33 نيرو مخصوص و تانکهاي لشگر 3 زرهي سپاه سوم عراق دويده بوديم، شرايط سخت شده بود. مانده بوديم که چطور بايد با عراقي ها مقابله کنيم.ناگهان متوجه شدم در ميان انبوه آتش سلاح سبک و شليک تير مستقيم تانکهاي دشمن نوجواني زيکزاکي دارد ميدود و به طرفمان ميآيد. البته هربار آتش شدت ميگرفت روي زمين خيز ميرفت و تا کمي آتش سبک ميشد، بلند ميشد و ميدويد. او «بهنام محمدي» بود فرياد زدم:«بهنام! مواظب خودت باش» سرانجام افتان و خيزان خودش را به ما رساند و جثهي کوچکش را پرت کرد توي سنگر. برايمان آب آورده بود در آن شرايط سخت، «بهنام» برايمان سقايي ميکرد.قمقمهاي پر از آب جلبک بسته و کثيف که از حوض خانههاي خالي از سکنهي شهر پر کرده بود، داد به دست ما.نگاهي به صورت نوجواناش انداختم.در ميان آتش و خون، در آن ميدان کارزار که مرد ميخواست بماند و بجنگد، «بهنام» در شهر مانده بود.در تصور من ، بهنام هميشه به عنوان «سقاي کربلاي خرمشهر» باقي مانده است.از من خوب حرف شنوي داشت.خيلي متاثر و غم زده بود.سرش را گذاشت روي سينهام.موهاي سرش خيلي بلند شده بود. مدتها بود حمام نکرده بود و بدنش بوي تند عرق ميداد.با صداي گرفتهاي پرسيد:«صالح،بهشت چه جور جائيه؟» گفتم:«جاي خيلي خوبيه، سرسبزه، نهرهاي زيادي داره، هرکس شهيد بشه، ميره به بهشت».همانطور که سرش روي سينهام بود پرسيد:«صالح، اگر من شهيد بشم، مي روم به بهشت؟» خيلي به خودم فشار آوردم تا بغضام نترکد» دستي به موهاي خاکآلودش کشيدم و گفتم:«تو که جايي نبايد بري، تو همينجا ميماني».گفت:«صالح!» از جوابم دلخور بود، کوتاه آمدم و گفت:«غصه نخور، هرکسي در راه حق قدم بذاره، جاش توي بهشته». بهنام در همان روزها شهيد جاويد خرمشهر شد.
سلاح غنيمتي
به همراه نيروهايي که از منطقه ي ما اعزام شده بودند، به صف ايستاده بوديم تا اسلحهي خود را دريافت کنيم. همه يکي يکي اسلحهي خود را تحويل ميگرفتند و ميرفتند. نوبت به من شد، بالاي سکو، روبهروي دريچه ايستادم، مرد با تعجب من را نگاه کرد و جلو آمد و با لبخند گفت:«شما برو پائين». ناگهان سيل اشک از چشمانم روان شد به سراغ مسئول گروهمان، بهتر است بگويم برادرم رفتم، او که از روز اعزام تا به حال به گريههاي من عادت کرده بود با بيحوصلگي گفت:«حالا چرا گريه ميکني؟!» صبر کن علتش را سؤال کنم. رفت و من ماندم با قلبي که در حال تپيدن بود، اضطراب شديدي داشتم که سعيد را در کنار خودم احساس کردم. او هم حال و روز خوبي نداشت مثل اينکه سعيد هم با لبخند و جملهي شما برو پائين روبهرو شده بود. رامين به ما نزديک شد در حالي که نيشش تا بناگوشش باز بود، با اينکه رامين و سعيد دو سال از من بزرگتر بودند ولي رامين از نظر جثه خيلي از ما بزرگتر بود و با همين جثه توانسته بود مسئول آنجا را گول بزند و اسلحه را دريافت کند. سعي کردم به او نزديک نشوم چون داشتم از ناراحتي ميترکيدم .... برادرم در حالي که لبخندي بر لب داشت که نشان از رضايتش بود به ما نزديک شد رو به من و سعيد کرد و گفت:«بريد اسلحههايتان را تحويل بگيريد». با خوشحالي پريديم بالاي سکو و مسئول گفت:«شما دو تا بياييد داخل تا طرز فشنگ و خشاب گذاري را يادتان بدهم». مسئول اسلحهخانه که مردي ميانسال بود يک کلاشينکف قنداق تاشو و يک قنداق دار را به من تحويل داد. البته قنداق تاشو نصيب من شد، قنداقدار هم به سعيد رسيد. وقتي از اسلحه خانه بيرون آمديم، همهي بچهها دور ما جمع شدند و به تفنگ غنيمتي که بيشتر به خاطر سبکياش مورد استفاده قرار ميگرفت، خيره شدند. اخمهاي رامين هم، تو هم رفته بود. به نظرم در آن لحظه به قد بلندش که تا چند دقيقه پيش به آن مينازيد، نفرين ميکرد.
سلام بر امام زمان(عج)
وقتي برادرم شهيد شد، خيلي ناراحت بودم اما مادر گفت :«يادت نيست چقدر سفارش كرد بعد از من گريه نكنيد و هرگز به خاطر شهادتم لباس سياه نپوشيد. با خودم عهد كردم گريه نكنم، با آرامش كامل در تابوت را كنار زدم تا براي آخرينبار قامت رعنا و صورت زيبا و هميشه خندان داداش را ببينم اصلاً باورم نشد كه او برادرم است. دندانها، لبها و صورتش سوخته بود و پهلويش شكافته شده، تنها چيزي كه مرا آرام كرد دست راستش بود كه بر سينهاش قرار داشت به ياد آن جملهاش افتادم هروقت ديديد دست راستم روي سينهام است بدانيد خواستم به امام زمان (عج) سلام دهم.
سلام به امام رضا (ع)
در يکي از سنگرهاي دو رزمنده مشغول دعا و نيايش بودند با ديدن من گفتند:«شهريار اين راه به کجا ختم ميشود گفتم: خب معلومه ديگه به جنوب عراق يکي از آنها که اسمش رضا بود با خنده گفت:«نه عزيزم اين راه به کربلا مي رسه اگر شهيد شدم به آقا امام رضا (ع) سلام ما را برسان و بگو در همين صحراي سوزان آقايم امام زمان (عج) را ديدم. چند لحظه بعد با بستن حمايل قصد پريدن از خاکريز را داشت که آسماني شد و و در برابر رضاي حق تسليم گرديد.
سليمان خاطر
شب عمليات بود، شروع كرد به خواندن : امشب شهادتنامهي/ امشب شهادتنامهي/ عشاق امضاء ميشود. فردا ز خون عاشقان اين دشت دريا ميشود / امشب خاطر هم بيبابا ميشود./ درست نشنيدم، از دوستم پرسيدم كي ؟ گفت : «سليمان خاطره» با خنده پرسيدم:«اين قضيه سليمان خاطر چي بود، حالا كه اين بنده خدا شب آخر ميگفت دوستم گفت:«اسم پسرش را گذاشته سليمان خاطر».
سنگر بتوني
در روز ولادت امام هادي (ع) در محور 146 فکه يک سنگر بتوني نظرمان را جلبک کرد. سنگر بر بلندي قرار داشت طول و عرض آن حدود 384 متر بود، کف آن نيز 30 الي 40 سانتيمتر بتون ريخته شده بود شروع به کندن زمين کرديم باورمان نميشد پاهاي مردي در زير بتون بود و بر روي پله اول سر و شانهاش در حال جمعآوري پيکر او بوديم که پوتين ديگري توجهمان را جلب کرد اطراف سنگر را کامل کنديم در کنار آن سنگر پيکر 50 شهيد را يافتيم که روي آنها بتون ريخته وسنگر ساخته بودند.
سه روايت از يك ريش
روايت اول
در اردوگاه کرخه ميخواستم سوار اتوبوس شوم که يک نفر با صورت سه تيغه روي پاگرد اتوبوس ايستاده بود گفتم :«برادر کجا ميرويد؟» گفت:«ميرويم صفا کوچه وفا، پلاک... اهلشي بيا بالا» با خودم گفتم عجب آدمي است توي اتوبوس هم با دقت او را زير نظر داشتم ،مطمئن بودم او را جايي ديدهام، بالاخره جلو آمد و گفت:« بابا من هستم حاج محسن دينشعاري» باور نکردم چون حاج محسن ريش بلند و قرمز رنگي داشت تا روي سينه.
روايت دوم
عصر همان روز حاج محسن در حسينيه سراغ شادکام رفت و با دست به شانه او زد محسن گفت آقا من با شما شوخي ندارم حاجي سه مرتبه اين کار را کرد محسن عصباني شده بود، حاجي با لبخند گفت:«منم حاج محسن دينشعاري» آن روز آرايشگر به اشتباه بخشي از ريش دينشعاري را زده و زماني هم که براي جبران اشتباه سعي کرد، بقيه ريش را هم برباد داد.
روايت سوم
حاج محسن پايش زخمي بود به همين علت نميتوانست درست بنشيند رويمين خم ميشد، او براي اينکه به بچههاي ديگر روحيه بدهد هنگام خنثي کردن دست را داخل شاخکهاي والمري ميبرد و ميگفت:«گوگوري مگوري بيا بغل عمو» اين تکه کلام حاج محسن ورد زبان بچهها بود، رضايي گفت:«حاج محسن 3 مين را خنثي کرد و هنگام خنثي کردن چهارمي وقتي دستش را برد لاي شاخکها تا گفت گوگوري .. مين توي صورتش منفجر شد و ريش و صورت را به يکباره با خود برد.
سه قرباني
چادرم را سر كردم و راه افتادم براي زيارت باقر آمده بود. عطشان و خاك آلود. به احترام او لب به آب نزدم. به دخترهايم و همه كساني كه با من همراه شده بودند، گفتم: «اگر ميخواهيد با من بياييد خوب خودتان را بپوشانيد تا نامحرم شما را نبيند. اگر ميخواهيد باقر را ببينيد، بايد همانطور كه او ميخواست رفتار كنيد. » در تابوت را برداشتم نيمي از سرش رفته بود. حنجرهاش را بوسيدم و صلوات فرستادم. دنبال دستهايش گشتم. دست راستش از بازو قطع شده بود. بازويش را بوسيدم و صلوات فرستادم.
سينهاش پارهپاره بود و هر دو پايش متلاشي. زير لب زمزمه كردم: الله صل علي محمد و آل محمد (ص). همه اطرافيانم گريه ميكردند. دست به آسمان برداشتم و بلند گفتم: «سه تا پسر داشتم. دوتايش را در راه خدا دادم. يكي ديگر مانده آن هم اگر خدا قبول كند تقديمش ميكنم.
سواري از نور
وقتي شنيد نيروها بايد عقبنشيني کنند همه را فرستاد اما خودش ايستاد اگر خط را رها ميکرد دشمن سريعتر به رزمندگان اسلام ميرسيد، در همان دقايق ترکشي به شقيقهاش خورد و بينائياش را از دست داد بيآنکه بتواند جايي را ببيند به راه افتاد يکباره ميني در زير پايش منفجر شد و يکي از پاهاي او قطع گشت ،همانجا بر خاک افتاد. خونريزي زياد او را تشنهتر کرد بياختيار فرياد زدم يا امام زمان (عج) هوا گرم گرم بود کسي در کنارش نشست دستي بر چشمان او کشيد بطري آب را به او داد و گفت:«سلام برادر» صدا با تمام صداهايي که شنيده بود فرق داشت ،دستش را گرفت و گفت بلند شو در حاليکه به او تکيه داده بود به راه افتاد کمي که ازآن منطقه دور شد گفت:«اينجا بنشين چند لحظه صبر کن» لحظاتي گذشت عبدالحميد (شهيد عبدالحميد حسيني) نگران و وحشتزده با ناله گفت:«آقا کجا رفتي؟ بزرگوارا! آقا کجا رفتي؟ »در همين لحظه صدايش را بچههاي گردان شنيدند او را سوار آمبولانس کردند و از نظرها دور شد. آمبولانس رفت ولي من در فراسوي افق آن سواري را ميجستم که با دستان نورانياش عطش جانم را به جامي زلال از عشق فرو نشاند اما هنوز در خلسهاي سبز، آمدنش را به انتظار نشستهام.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید