دو دست حنا بسته
آرپيجيزن با هزار زحمت براي ساعتي مرخصي گرفت تا از شهر سيگار تهيه کند. اما ده روز بعد به منطقه بازگشت.فرمانده با ديدن او گفت:«بهبه اقر بخير» مي گفتي پيش پايت گوسفند قرباني ميکرديم.سرش را پائين انداخت وگفت:«وقتي رفتم شهر بياختيار دلم براي مادرم، گندمها، امامزاده، روستا و ... تنگ شد.هرچه سيگار دود کردم فايده اي نداشت.وقتي به خودم آمدم در روستايمان در شيراز بودم.با اجازه شما به اصرار مادر بله را گفتم» فرمانده در حاليکه ميخنديد ادامه داد ده روز غيبت نوش جان! ده روز ديگر هم گل عروسيت. آرپيجيزن قبول نکرد هنوز چند ثانيه از اين صحبت نگذشته بود که گلولههاي تيربار عراقي بعد از ردشدن از سيمهاي خاردار يکييکي در تن او فرو رفت.آرپيجي از دستش افتاد.تمام تنش ميلرزيد. با سينه روي رديف سيمهاي خاردار افتاد و صداي فشهاي از جنازه او بلند شد.خرج گلولههاي آرپيجي پشت کمرش شروع کرد به سوختن و به اندازه شعله شمعي آتش روشن شد آتش کمکم شعله کشيد، بوي گوشت سوخته در فضا پيچيد، در همين لحظه سنگرش منهدم شد به طرفش دويدم ،تنها دو دست حنابسته باقي مانده بود.
دو ركعت نماز
صبح بعد از رفتن شوهرش گفت:« بچهها امروز محمود يه جور ديگه خداحافظي كرد». گفتم:« بد به دلت راه نده انشاالله شب صحيح و سالم برميگردد». با ترديد گفت:« خدا كنه » بهش گفتم :« راستي اگر بفهمي شوهرت شهيد شده، چكار ميكني؟»
گفت:« دو ركعت نماز ميخوانم» گفتم:«پس بلند شو اين كار را بكن» ساكت بود، همينطور نگاهم ميكرد بعد بلند شد اما نتوانست سرپا بايستد نشست. خودش را تا آشپزخانه كشيد كه وضو بگيرد. من هم در دلم خدا را شكر كردم كه شرايطي فراهم كرد تا خبر شهادت شوهرش را به او بدهم.
(1)غلام حسين افشردي
دوربين
تشنهام، تشنهتر از ريگهاي فکه، وقتي ميگويند براي ديدار امام وقت گرفته اند، غلامحسين (1) چشمانش از اشک پرشد اما گفت نميآيم و رفت.رفت براي شناسايي. بيرون سنگر کمي تأمل کرد رو به محمد کرد و گفت:«محمد برو دوربينم را بياور» محمد رفت.اما در سنگر دوربين نبود ،يادش آمد فرمانده هميشه دوربين شناسائي همراهش است.پس چرا؟ يک لحظه صداي انفجار و رقص ريگهاي فکه در هوا او را ميخکوب کرد، ديگر دوربين لازم نيست.
(1)غلام حسين افشردي
ديدار فرزند
پدر هميشه دوست داشت به جز من فرزند دختر ديگري داشته باشد و خداوند به او خديجه را عطا کرد يکبار در نامهاش نوشت:«برايم بنويسيد، خديجه چه شکلي است، چگونه ميخندد و چگونه گريه ميکند، برايش در نامه از خديجه نوشتم اما پدر هيچ وقت نامه را نخواند، او در عمليات بدر در حاليکه دست بر سينه با صداي بلند به امام حسين (ع) سلام داده بود آسماني شد پيکرش را به خانه آوردند مادر خديجه را نزديک تابوت برد ناگهان پدر در مقابل چشمان ناباور مردم چشم باز کرد و به دخترش خيره شد مردم يکديگر را کنار ميزدند تا اين صحنه را ببينند خدا که شوق پدر را براي ديدار خديجه ميدانست يک لحظه به او مرحمت نمود تا چهره زيباي فرزند را به چشم ببيند.
ذكر و ايثار
دست و پايم را گم کرده بودم، نميتوانستم آن صحنه را تحمل کنم.در تمام عملياتهايي که شرکت داشتم اينچنين صحنهاي را هرگز نديده بودم، مجروحي روي زمين افتاده بود، در حالي که هردو دستش قطع شده بود و رگهايش به پوست و گوشت لهيده و آويزان بود و مانند کشي در حال نوسانهاي منظم و موزون بود. نميدانم اين همه خون از کجا آمده بود که تمام بدن اين بزرگوار را فرا گرفته بود نزديکش رفتم و خواستم بلندش کنم تا به عقب ببرم اما با تکان دادن سرش من را از اين کار منع کرد.لبهايش تکان ميخورد، احساس کردم ميخواهد حرفي بزند، گوشم را نزديک به او کرده و گفتم:«چه ميخواهي؟!» متوجه شدم زير لب زيارت عاشورا را زمزمه ميکند و باز هم براي منع کردن من از کمک او پي در پي سرش را تکان ميداد.به خاطر اين همه گذشت و ايثار اشک در چشمانم جمع شد، با بوسهاي بر پيشاني او، آنجا را ترک کرده و به ديگر مجروحين کمک کردم. بعد از تمام شدن کارم برگشتم که به آن بزرگوار کمک کنم اما ديگر نفس نميکشيد و خوني از بدنش سرازير نميشد. طاقت نياوردم، پاهايم سست شد، سرم را رو به آسمان برده و هاي هاي گريه کردم.
ذكر يا حسين (ع)
همراه مجيد بقايي فرمانده قواي کربلا راوي دفتر سياسي و دو، سه نفر ديگر داشتند روي منطقه دوربين ميکشيدند. حسابي غرق کار بودند. گلوله توپ که خورد زمين، زمين و زمان در يک لحظه تيره و تار شد. بالاي سرش که رسيديم. ديديم بقايي و يک دونفر شهيد شدهاند، دويديم سمت حسن (باقري) که دفعتاً بلند شد نشست. دستي به صورتش کشيد و ذکر گفت:«يا حسين (ع) يا حسين (ع)!» در آن دو ساعتي که زنده بود، مدام ذکر يا حسين (ع) ميگفت، فکر نميکردم ديگر صداي دلنشين بچه با صفاي مسجد لرزاده ميدان خراسان و مغز متفکر اطلاعات عمليات جنگ سپاه را نشنوم. لبهايش که از ذکر باز ماند ديدم شهيد شده.
رؤياي صادق
داشتم فوتبال بازي ميكردم كه مرتضي صدايم كرد وگفت:«ديشب خواب ديدم، در عمليات بزرگي شركت كردم و حجم آتش دشمن شديد است. در حين پيشروي بانويي سياهپوش را ديدم. وقتي چشمم به آن زن افتاد با تعجب از رزمندهي كنارم پرسيدم:«اين خانم كيست؟» پاسخ داد:«مادر بچهها.» گفتم:« باشه، اينجا چه كار ميكنه؟»
رزمنده با اطمينان گفت:«اگر اين خانم نباشد ما توي جنگ شكست ميخوريم». در همان لحظه هواپيماهاي دشمن بالاي سرمان ظاهر شدند. من خيلي ترسيدم خانم به هر هواپيمائي كه نگاه ميكرد هواپيما سقوط ميكرد. وقتي به خاكريز رسيديم ما مشغول كندن سنگر شديم كه خانم از كنار من رد شد. يكباره از خواب پريدم. 2 ساعت مانده به اذان صبح بود. همان لحظه به مسجد رفتم و خواب را براي حاج آقا تعريف كردم. گفت:«حضرت فاطمه (س) را در خواب ديدي به ياري حق هواپيماهاي زيادي سرنگون خواهند شد....»
با شنيدن اين رؤياي صادقه يقين پيدا كردم شهيد خواهم شد. به او گفتم:«مرتضي دعا كن من هم شهيد شوم،.» اما او با خنده گفت:«تو در اين عمليات شهيد نميشوي، تو بايد زنده بماني و اين خواب را براي خانوادهام تعريف كني».
چند روز بعد عمليات با رمز يا زهرا (س) آغاز شد.
و مرتضي به آرزويش دست يافت و درست شبيه حضرت زهرا (س) به شهادت رسيد. بازوي شكسته، پهلوي له شده، تركشي در صورت همه به اين سعادت او غبطه خورديم.
راديو نفت!
در آن روزهايي که آبادان مانند نعل اسبي در محاصره دشمن بود بر اثر بمبارانهاي پي در پي دشمن، تمام سيمهاي ارتباطي مخابرات قطع شده بود.تنها راه ارتباطي ما راديو موجود در شرکت نفت بود، اين راديو برد خوبي داشت به طوري که امواج راديو تا نقاط دوردست هم ميرفت.من و تعدادي از بچهها آنجا مانديم و با چنگ و دندان از آن راديو محافظت کرديم.با وجود آسيبهايي که بر اثر بمباران دشمن بر راديو وارد ميشد اما آنها خيلي سريع آن را تعمير ميکردند.الحق که خيلي زحمت کشيدند.در آن روزهاي اول جنگ من و چند تن از دوستانم به زبان فارسي و شيخ عيسي به زبان عربي براي ديگران پيام ِميفرستاديم و از همين راه اخبار روزمره مطلع ميشديم.در آن زمان علماو آقاياني که براي ديدن آبادان ميآمدند از راديوي ما هم ديدن ميکردند و همان جا براي رزمندگان پيام ميفرستادند اين راديو مانند يک باطري در شارژ کردن روحيهي بچهها خيلي مؤثر بود و باعث قوت قلب رزمندگان شده بود
راه بهشت
همگي به خانه علمالهدي رفتيم ،يکي از بچهها گفت:«مادر تبريک و تسليت عرض ميکنيم» صداي گريه آرام بچهها کمکم در فضا پيچيد، تنها کسي که نميگريست مادرحسين بود.اما ما ميدانستيم که در وراي چهره پر ابهت اين مادر قلب مهرباني قرار دارد که ميگريد، آن هم گريهاي مادرانه و از سر سوز عشق.گفتيم:«مادر خوشا به حالتان حسين شما را به بهشت خواهد برد و شفاعتتان خواهد کرد» مادر لب به سخن گشود:«فرزندان من! هرکس بايد راه خود را برود و من دوست دارم از راه خودم به بهشت بروم نه با شفاعت پسرم» پاسخي ماوراي آنچه عقل ميديد و عشق ميپنداشت.
رگبار زن
در منطقه هم تن به آموزش ندادم و الکي گفتم دور ديدهام تا سريعتر مرا به خط مقدم اعزام کنند مي خواستند مرا بفرستند تدارکات که زير بار نرفتم گفتند:«پس شما تک تيرانداز باش، من که معني تک تيرانداز را نميدانستم گفتم:نه من نشانه گيريم خوب نيست ميخواهم رگبار زن بشوم همه شروع کردند به خنديدن معلوم شد خراب کردهام گفتند:«هردوتاش يکي است!»
رمز پرواز
صداي بيسيم بلند شد. او را ميخواست. گفتيم : « خوابيده... » . فرمانده عصباني شد. از پشت بيسيم داد زد. گفت :« حالا چه وقت خوابيدنه. بيدارش كنيد. زود باشيد. » گفتيم :« حاجي حواست كجاست داريم ميگيم خوابيــــده! » بالاخره حاجي يادش افتاد. خوابيدن رمز پرواز بود. آهسته گفت :«انالله و انا اليه راجعون»
رنگ آب
ساعت 5 صبح بود اسکله الاميه صحنهاي بينظير را در خويش ميديد هجوم بيامان هواپيماها هر جنبندهاي را از حرکت بازميداشت در ميان آتش و خون در ميان دريا عجيب احساس تشنگي ميکردم هر لحظه موشکهاي زمين به زمين دشمن در اطرافم منفجر ميشد از رزمندهاي طلب آب کردم اما او نيز تشنه بود جنگ تن به تن بود ناگهان سرباز عراقي نارنجکي را به سمت من پرتاب کرد بيآنکه تأمل کنم برخاستم نارنجک را برداشتم و به سمت آن سرباز پرتاب کردم نارنجک روي سر سرباز بعثي منفج شد.دوستانم چهره مرا نميشناختند صورتم کاملاً سياه بود چشمهايم مثل قديم نميتوانست جايي را ببيند مرا سوار يک قايق کردند نسيم خليج فارس را روي چشمهاي بستهام احساس کردم ،سعي داشتم رنگ آب را در ذهنم ترسيم کنم اما حتي قادر نبودم رنگها را به خاطر بياورم ،آب را نميديدم اما احساس تشنگي هنوز زنده بود با خودم گفتم:«با انهدام اسکله الاميه ديگر خليج چندان تشنه نيست اما من هنوز تشنهام».
رنگ خون بابا
زينب خط زيبايي داشت اما هيچ وقت دفترش را خط كشي نمي كرد يكبار معلمش بالاي سرش ايستاد و گفت :"تو كه اينقدر خوشخطي دفترهايت را خط كشي كن ببين چقدر قشنگ ميشه."
هق هق گريهاش بلند شد خودكار آبي را برداشت و دفترش را خط كشي كرد هرچه از او پرسيدند اتفاقي افتاده؟ چيزي نميگفت و بيشتر گريه ميكرد بالاخره كمي كه آرامتر شد گفت: « قرمز رنگ خون بابامه نميتوانم رنگ خون بابام رو ببينم.»
روز موعود
ابراهيم حال و هواي عجيبي داشت، مدام در حال دعا و ذکر گفتن بود. درختان بوفلفل شاهد اين حال و هوا بودند. ابراهيم از شهيد محمدتقي خواسته بود که قبل از عمليات والفجر8 او را مطلع کند. هيچکس دليل اين کار ابراهيم را نميدانست. محمد تقي فرماندهي گردان بود و اجازه نداشت زمان عمليات را به کسي اطلاع دهد اما او هم نميدانست که چرا قبول کرده 48 ساعت قبل از عمليات به ابراهيم خبر بدهد. ابراهيم در حال نماز خواندن بود که تلفن به صدا درآمد محمد تقي بود گفت:« به ابراهيم بگوييد روز موعود فرا رسيده و خود را براي عمليات والفجر8 آماده کند». گوشي را روي دستگاه گذاشتم، ابراهيم در حال قرآن خواندن بود به او پيام رساندم اشک شوق از چشمان او جاري شد چقدر خاضعانه اشک ميريخت. 48 ساعت حتي پلکي هم نزد و در زير درختان بوفلفل به مناجات پرداخت. روز موعود از همه حلاليت طلبيد، همه را بوسيد و رهسپار جنگ شد. محمد تقي عظيمي و ابراهيم کياني در عمليات والفجر8 به فيض بزرگ شهادت نائل شدند. روحشان شاد
روياي شيرين
صبح با شادي براي بچههاي اردوگاه 12 تعريف کرد : ديشب امام حسين (ع) را در خواب ديدم او مرا با خودش به بهشت برد». هنوز در رؤياي شيرين خواب ديشبش بود که در ساعت 10 عراقيها صدايش کردند، با چشماني ناباور بدرقه اش کرديم، وقتي جسدش را ديديم سياه و خونآلود بود.
روياي صادقه
آن شب قبل از عمليات والفجر4 شهيد محمد عليزاده به من گفت:«خواب ديدم، آقا خودش به من گفت:«بلند شو! بلند شو بيا پيش خودم». محمد مجروح شده بود و روي دوش من بود، من به شوخي گفتم:«محمد پس چي شد؟!» ديدم محمد زير لب زمزمه ميکند. خوب گوش کردم گفت :«السلام عليک يا صاحب الزمان(عج)». در همان حال يک توپ مستقيم نزديک ما به زمين خورد. محمد رفت، به آسمان رسيد و مرا در دنياي خاکي رها کرد. شهادت لياقت ميخواهد که شايد ما نداشتيم.
زائر
مادرش خيلي دلتنگ بود، وقتي بعد از سالها پيکر شهيدش را يافت از خوشحالي در پوست خود ميگنجيد، حالا ديگر هر شب جمعه تا غروب آفتاب کنار قبر مينشست و مناجات ميخواند اما آن شب خواب عجيبي ديد ، فرزند به خواب مادر آمد و گفت:«چرا مرا آورديد عقب؟» مادر پاسخ داد:«غريب بودي آنجا، نميتوانستم به زيارت مزارت بيايم ديگر تنها نيستي».
پسر نگاه از مادر دزديده بود :«نه مادر جان! زائر اصلي ديگر نميآيد، بعدازظهرهاي جمعه بانو زهراي اطهر (س) به ديدنمان ميآيد، چرا مرا به غربت آوردي».
زجهي حسيني
محمدرضا، سيد مهدي را در حالي که از شدت درد به خود ميپيچيد و در خون خودش غلط ميزد، ديد. هراسان به طرفش رفت؛ دو زانو کنارش نشست و پرسيد:«سيد چه اتفاقي افتاده؟! چرا به اين حال و روز افتادي؟!» سيد در حالي که به سختي ميتوانست صحبت کند در جواب پاسخ داد:«من را رها کن و به پيشروي خود ادامه بده.» محمدضا ميخواست برود اما دلش راضي نميشد، که او را با اين اوضاع و احوالي که داشت رها کند. از جايش بلند شد و در جستجوي پناهگاهي چند متري آن طرفتر رفت در حالي که پاهايش توان راه رفتن و چشمانش از سيل اشک در آن غوطهور بود توان ديدن نداشت. در حال و هواي خود بود که صدايي توجهش را جلب کرد،:«محمدرضا به دنبال چه ميگردي؟!» در حالي که اشکهايش را پاک ميکرد به طرف صدا برگشت، صدا صداي عليرضا و حسين بود که خبر عقبنشيني را آورده بودند. محمدرضا جريان سيد را براي آنان تعريف کرد. هر سه به طرف سيد دويدند، سيد را در حالي که رنگ به چهره نداشت و نيمه جان بر روي زمين افتاده بود يافتند. هر سه يا علي گفتند و او را از جا بلند کردند، ناگهان گلوله اي از پشت به سر عليرضا اصابت کرد و او نقش بر زمين شد. حسين سر عليرضا و محمدرضا سر سيد را در آغوش گرفتند و هريک براي از دست دادن عزيزي گريه سر دادند و در آن صحراي کربلا حسين وار در ماتم عزيزانشان نشستند و زينبوار صبر پيشه کردند. يادشان گرامي و روحشان شاد
زندگي زيبا
ايستاده بود زير درخت. خبر آمد قرار است شب حمله كنند آمدم بپرسم چه كار كنيم اما چمران زل زده بود به يك شاخهي خالي.
گفتم:«دكتر، بچهها ميگن دشمن آماده باش داده».
برنگشت؛ گفت:«عزيز بيا ببين چقدر زيباست».
بعد همانطور كه چشمش به برگ بود، گفت:«گفتي كي قراره حمله كنند؟»
چقدر زندگي در نگاه دكتر زيبا بود و هراسي از سفر نداشت..........
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید