خواب عجيب
خواب ديدم به اتفاق برادرم به سوي مکاني در حرکتيم، کنار ساحلي رسيديم که جمعيت زيادي نشسته بودند، نگهباني آنجا بود که خواست جلوي برادرم را بگيرد اما با وساطت من اجازه داد به او گفتم:«از تو دو سه سوالي دارم.» اول جواب نداد و خواست فرار کند اما قسمش داده و انگشت شصتش را گرفتم. گفتم تو مردهاي يا زنده؟! در جواب پاسخ داد که من خيلي وقت است که مردهام. با تعجب پرسيدم من عمر زيادي خواهم کرد؟! سرش را پايين انداخت و گفت:«نه! دوباره پرسيدم: در جواني ميميرم؟! باصداي لرزاني گفت:«بله! دوباره سوال کردم آيا مرگم، شهادت است؟!» اينبار به گريه افتاد و بريده بريده گفت :«بله! صورتش را بوسيدم و دست او را رها کرده و اجازه دادم که برود، وقتي از خواب بلند شدم، هيچ نگراني نداشتم، ميدانستم که شهيد ميشوم گفتم : برادر برايم چيزي جز شهادت مهم نيست! خواب لذتبخشي بود، خداوند آن نگهبان را رحمت کند.
خواست خدا
نامش کريم بود:کريم کشاورز از بچههاي لشگر فجر که در «گتونه» دزفول ديدمش پرسيدم:«چطور شد دستت را از دست دادي؟» فوراً جواب داد : آمده بودم سر بدهم که خدا اين طور خواست.....
خوبان تاريخ
شورلت سبز ميپيچد ميان نخلستان، خيل جنگزدگان از نخلستان به سمت جاده در حرکتند و به سوي سرنوشتي نامعلوم ميگريزند.به دنبال ماشين ميدوم و فرياد ميزنم صبر کن جواد ماشين ميايستد و او پياده ميشود.سرزميني که تو مسافرش هستي هرگز خوبان تاريخ را تاب نياورده است.
بمان! او ميرود براي بازرسي پالايشگاه آبادان ،بيآنکه بداند صبح جاده به دست عراقيها افتاده است .خود عراقيها هم باور نمي کردند وزيري به شکل و شمايل او ببينند.پيراهني آبيرنگ و شلواري ساده با راننده و دو محافظ.صداي محمدجواد در سلولهاي مخوف و تاريک ميپيچد. کميل ميخواند و گاهي قرآن و گاهي فرياد ميکشد:«من محمدجواد تندگويان وزير نفت ايران هنوز زندهام» و زير شکنجههاي هولناک قرآن ميخواند، مثل وقتي که در زندانهاي ساواک شکنجه ميشد ،11 سال بعد گروهي ميروند براي تحويل جنازه محمدجواد عراقيها ميگويند 10 سال پيش شهيد شده است اما جنازه موميايي شده جواد نشان ميدهد که دو سال از شهادتش ميگذرد.
داغ برادر
دو روز از عمليات والفجر مقدماتي گذشته بود .دو برادر از خميني شهر اصفهان به جبهه آمدند، يکي در گردان پياده و ديگري در واحد اطلاعات – عمليات به خدمت مشغول شدند.اما هنگام عقبنشيني برادر بزرگتر مجروح شد برادر کوچکتر سعي کرد او را به عقبه انتقال دهد اما تانکهاي عراقي ترسي را در دلش انداخت نگاهي به پيکر برادر و تانکهاي دشمن انداخت کنار او نشست و گفت:«من چه جوابي دارم به پدر و مادرم بدهم» بگذار با هم شهيد شويم.برادر بزرگتر ملتمسانه از او خواست از آنجا دور شود، برادر کوچک به عقب بازگشت اما نگاه از يگانه برادرش برنميداشت تانکها آرام از روي پيکر برادر گذشتند يکباره فرياد زد نعره کشيد .يا ثارالله (ع)
حالا او تنها بر خاکريز نشسته بود و داغ برادر و جواب پدر و مادر.
داماديت مبارك
ما در کرخه مستقر بوديم يک روز مهدي به سراغم آمد و گفت:«علي آقا با اجازه شما ميخواهم به مرخصي بروم» پرسيدم:«چرا اينقدر عجله داري؟» صورتش از خجالت سرخ شد با شرم پاسخ داد:«آخر قرار است اين دفعه داماد بشوم »از شنيدن اين خبر خوشحال شدم هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صداي انفجاري مهيب سنگر را به لرزه درآورد فرياد يا حسين سربازان به هوا برخاست سراسيمه بيرون رفتم باورم نميشد مهدي غرق در خون نزديک سنگر تدارکات روي زمين افتاده بود و سايرين دورش حلقه زده بودند پاهايم شل شد همانجا کنار پيکر مطهرش نشستم بغض راه گلويم را بسته بود بياختيار اين جمله را زير لب تکرار کردم
مهدي جان داماديت مبارک.
در قلب سپاه دشمن
من جزء اولين افرادي بودم که در فتح خرمشهر وارد شهر شدم پايم مجروح بود از شدت درد لنگ لنگان به سمت بيمارستان خرمشهر به راه افتادم .جالب اينکه با اسلحه و تجهيزات و لباس سربازان ايراني از ميان عراقيان گذشتم و آنها بيتوجه به من حرکت خود را ادامه دادند. بيمارستان مملو از نظاميان مجروح عراقي بود بياعتنا به افراد وارد اتاق پزشک شدم و بيآنکه سخني بگويم پايم را به دکتر نشان دادم او پايم را پانسمان کرده و آمپول ضد کزار به من تزريق کرد هيچکس حتي پزشک متوجه هويت من نشد و به عنوان يک مجروح ناشناس بستري و پانسمان شدم. وقت خروج از اتاق پزشک يکباره متوجه شد من لباس نظاميان عراقي را بر تن ندارم. اسلحهاش را بيرون آورد و من عليرغم ميلم مجبور شدم او را به هلاکت برسانم و از آنجا فرار کنم.
در كوچههاي خرمشهر
دشمن در انتهاي خيابان آرش مستقر بود، از مقر تا آنجا حدود چند کوچه فاصله بود ،هنگام بازگشت صداي نالهاي به گوشم رسيد، خودم را سريع به آنجا رساندم، انفجار خمپاره گلوله آرپيجي، بچهها را لت و پار کرده بود. معلوم نبود دستها و انگشتانشان کجا افتاده هرچي سعي کردم نتوانستم مجروحين را بلند کنم.تا اينکه بچهها آمدند و کمک کردند، ساعتي بعد نيز در کنار تعاوني آرش خمپارهاي در چند متري ما وپشت يک ماشين افتاده و از جايش دود بلند شد ترکش خمپاره چشمان محمود معلم را از او گرفت، جمجمه سربازي شکافت و مغزش بيرون ريخت با ديدن اين صحنه بياختيار فرياد زدم و گريه کردم ،در همين لحظه بهنام دوازده ساله هم شهيد شد.ترکش به قلبش خورد و چشمش سفيدي رفت من فقط جيغ ميکشيدم که برادرم حميد فرياد زد:«ساکت باشيد».
در ميان آتش
عمليات کربلاي 5 بود و باران آتش بود قرار گذاشتيم يکي دو ساعت بخوابيم و بعد آماده عمليات شويم هنوز ساعتي نگذشته بود که گلولهاي کنار سنگرمان زمين خورد وقتي به خودم آمدم ديدم حاج محمود افتاد جلوي سنگرمان و من هم افتادهام رويش و آتش از هر گوشه زبانه ميکشيد. ترکش صورت حاج محمود اخلاقي را به سختي مجروح ساخت ،ميدانستم گوشه ديگر سنگر پر از مهمات و نارنجک و فشنگ است.پتوها را برداشتم و انداختم روي شعلهها يک چشمم به پيکر بچههايي بود که در آتش ميسوختند و يک نگاهم به حاج محمود بود که داشت دست و پا ميزد و به سختي نفس ميکشيد .خودم را از سوراخي که گلوله ايجاد کرده بود بيرون کشيدم با بچهها حاجي را در آمبولانس گذاشتم .
اماانفجاري ديگر باعث شد هر چهار چرخ آمبولانس پنچر شود چهار پنج کيلومتر فقط روي رينگ رفتيم تا بالآخره حاجي را به هليکوپتر به بيمارستان انتقال دادند.
در ميان شعلههاي آتش
عمليات فرمانده کل قوا بود. يکي از نيروهاي دسته دوم مجروح شد و به زمين افتاد فرياد ميکشيد:«کمکم کنيد دارم آتش ميگيرم» هر لحظه خمپارهاي در کنارم منفجر ميشد ،رزمنده به داخل گودالي که گلولههاي توپ و خمپاره به وجود آورده بودند افتاد ،راننده جيپ به او گفت:«ماشاءالله تو رو با اين وزن سنگينت کي ميتونه برداره؟» کاميوني پر از مهمات به سمت ما آمد راننده جيپ علامت داد اما راننده کاميون بيمحابا به سمت ما آمد راننده جيپ فرياد زد : «بچهها بريد تو سنگر، الان عراقيها کاميون را ميزنند هممون تو آتش ميسوزيم». هنوز وارد سنگر نشده بود که يکباره آنجا به جهنم تبديل شد ، از چشمان راننده جيپ خون ميچکيد ،گيج بود گرد و خاک که فرو نشست بيآنکه بداند چه ميکند، به سمت خاکريز دشمن دويد، بچهها دستش را گرفتند اما به هر طرف که نگاه ميکردي ديدن پيکر پارهاي آتش بر جانت ميزد،راننده جيپ طاقت نياورد و همانجا بيهوش بر زمين افتاد.
درد يار
دوستانش مي گويند: در عمليات بدر در هورالعظيم يا مهدي گويان حمله را آغاز کرد در عمليات به شدت مجروح و در بيمارستان بستري شد. ترکش خمپاره ي شصت به پاشنه ي پا و شکم وي اصابت کرد جداره شکمش از بين رفت و کليه امعاء و احشاء شکمش بيرون ريخت او براي جلوگيري از تضعيف روحيه افراد تحت فرمانش بلافاصله امعاء و احشا بيرون از شکم را به سرعت داخل حفره شکم گذاشت و با دستمالي روي آن را پوشاند و با روحيه اي بسيار بالا يارانش را امر به پيشروي کرد و گفت که نگران من نباشيد! خودم براي درمان به پشت جبهه خواهم رفت! شما برويد جلو ....
دست ياري حق
قامت تنومندي داشت، نيمههاي شب به مقر رسيد با صداي لودرش عراقيها شروع به تيراندازي کردند ،گلوله و خمپاره بود که از هر طرف در جمع ما فرود ميآمد.بيتوجه به آتش دشمن شروع به خاکبرداري کرد در تاريکي شب حدود نيم ساعت دشمن بر روي ما آتش ميريخت و ما گرماي ترکشها را که از کنارمان ميگذشت احساس ميکرديم نيروهاي بعثي به ناچار خمپاره زماني و منور انداختند يکي دو خمپاره بالاي لودر منفجر شد ،به سراغ مرد رفتم از صورتش خون ميچکيد لودر خاموش شده بود مرد با چاقو آرام و بيصدا ترکشهايي را که در بدنش رفته درمي آورد باورم نميشد ترس و دلهره بر من چيره شد با بيسيم آمبولانس خواستم دوباره لودر به کار افتاد از سنگر بيرون دويدم او هنوز رمق داشت کار زدن خاکريز که تمام شد خسته اما پر اميد در حاليکه از ما فاصله ميگرفت گفت:«به اميد ديدار» به شجاعت و ايمان او غبطه خوردم امکان نداشت با آن همه جراحت باز هم توان ايستادن داشته باشد ولي دست ياري حق هر عاشقي را ياري ميرساند.
دستان شفابخش
لحظات آخر زندگيم، در دل به خدا گفتم:«خدايا از تو در اين دقيقههاي پايان عمرم ميخواهم که چشم مرا به زيارت آقا امام زمان (عج) حضرت مهدي (عج) منورگرداني خدايا به اين تنها آرزويم در حالي که دستم از همه جا کوتاه است جامه عمل بپوشان، مرا نااميد نميران، لحظاتي گذشت در عالم رؤيا خود را بر بالاي کوهي ديدم مردي با قدي کشيده محاسن نسبتا کوتاه، عمامهاي سبز بر سر و شال سبز بر کمر در مقابلم بود از من خواست برخيزم، اما من گفتم:«نميتوانم دوباره فرمود:«پسرجان، من به تو ميگويم بلند شو» با ناراحتي پاسخ دادم:«آقا نميتوانم مگر زور است اصلاً شما خودتان اين بيسيم را برداريد و برويد! من زخمي هستم نميتوانم بلند شوم، با مهرباني فرمود:«پسرم اين حرف چيست، بلند شو باباجان چيزي نيست بلند شو، با اصرار سعي کرد ايشان را متوجه کنم که مجروح هستم و ترکشي بزرگ در کمر دارم او در حاليکه سعي ميکرد مرا دلداري دهد گفت:«پسرجان، بگذار ببينم، کجايت زخمي است، مطمئن هستي که دوستانت گولت نزدهاند، شايد سر به سرت گذاشتهاند، سپس دستش را به محل ترکش و کمرم کشيد و مرا از جايم بلند کرد وقتي ايستادم دستش را بر روي سر و پيشانيام گذاشت و من را بوسيد آنگاه فرمود:«پسرجان خيالت راحت باشد هوا روشن است، خودت نگاه کن چيزي نيست». نگاه کردم، اثري از ترکش و جراحات و لباس خوني نديدم، خواستم چيزي بگويم اما ديگر آن آقا آنجا نبود. دستانم ميلرزيد، مولايم به ديدنم آمده بود و من غافل از اين نعمت الهي گستاخانه با او برخورد کرده بودم.
دستان بريده ابوالفضل
من و ابوالفضل براي شناسائي و باز کردن مسير عمليات بايد شب به طرف منطقه عملياتي راه ميافتاديم بعد از غسل شهادت و وضو آماده ميشديم.هوا تاريک بود در ميان راه هنگام خنثي کردن مينها يکي از آنها منفجر شد.ابوالفضل دو چشم و دو دست خود را از دست داد.او با پيکري خونين بيهوش بر زمين افتاد به سختي او را به داخل سنگر کشيديم.براي يک لحظه به هوش آمد و آرام گفت:«سلام بر تو اي ابوالفضل (ع) سلام بر دستهاي قلم شده ات، سلام بر لبان تشنهات، عباس جان عضوهاي ناچيز بدنم را تقديم راهت نمودم تا فردا در قيامت در پيش رويت روسياه نباشم.بچهها گريه ميکردند لحظاتي بعد ابوالفضل به يگانگي خدا شهادت داد و عاشقانه جان به جان آفرين تسليم کرد.
دسته كليد
همه چيز را به شوخي ميگرفت، هر شب ميهمان يك سنگر بود، شبي كه قرار بود براي شناسائي تا اعماق نيزارها پيش برويم مهمان سنگر ما شد، زنجيري با يك پلاك و 3 تا كليد، به گردنش آويخت. دسته كليد را جلوي سينهاش گرفت و گفت:«اين كليد انبار است. اين كليد قايق است اين هم كليد بهشت است».
خودمان راه، خندهكنان آماده حركت كرديم صداي خندهها كار دستمان داد، نگذاشت عراقيها بخوابند همان لحظات اول بر سرمان آتش ريختند به سرعت برگشتيم اما او روي دستان من جان داد با خنده هميشگي روي لبانش موقع عقبنشيني زنجير را از يقهاش بيرون كشيديم نبايد پلاكش به دست دشمن ميافتاد به زنجير يك پلاك بود با دو كليد.
دفعهي بعد انشاالله
«داخل سنگر عدهاي از رزمندهها مشغول استراحت بودند.ناگهان گلوله خمپارهاي به سنگر اصابت کرد و همهي رزمندگان در سنگر به شهادت رسيدند جز من!
با فرو ريختن سقف سنگر من زير آوار ماندم و چند روز فقط ذکر ميگفتم و به ياد خدا بودم، تا اينکه با لودر شروع به پاکسازي کردند و من را از زير خروارها خاک بيرون آوردند». همهي اينها را با خنده تعريف کرد و بعد گفت:«همان موقع بود که فهميدم هنوز نمردم.سنگر آنقدر رطوبت داشت که در آن اطراف سبزه درآمده بود.ميداني من از طرف زن و بچه ام خيالت راحت نبود به خاطر همين هم شهيد نشدم، دفعهي بعد انشاالله».
دكمه سبز
محسن آماده ميدان رزم بود لباسهايش را شستم وقتي آمد آنها را بپوشد دكمه شلوارش نبود و به ناچار دكمه ژاكتم را به آن دوختم هرچند او مردي با سليقه بود اما قبول كرد چند روز بعد خبرشهادتش را شنيدم، به هرجايي براي يافتن پيكرش رفتم ولي بيفايده بود نااميدانه به فريدونكنار برگشتم.
7 ماه بعد خبررسيد چند شهيد گمنام آوردند براي شناسايي به شهرستان بابلسر رفتم. ازآنها فقط يك مشت استخوان و چند تكه لباس به جا مانده بود. درميان لباسها به جست و جو پرداختم ناگهان دكمه سبزرنگ شلوار توجهم را جلب كرد. بياختيار فرياد زدم:«محسن را پيدا كردم اين پيكر شهيد من است».
آرام گرفتم بالاخره محسن برگشت گرچه دير و پرپر اما دل من با رفتن در كنار مزارش شاد مي شود.
دل تاريك اروند
اروند در زير چتر سياه شب طنازي ميکرد به نام زهرا (س) به آب زديم هرچند دقيقه يک منور دردل سياه شب ميترکيد.باران آرام آرام ميباريد ناگهان سعيد فريادزد:«حاجي! کجائي» ماسکش جر خورده بود سعيد داشت توي آب دست و پا ميزد موج او را گرفته بود دستانم را روي دهانش گذاشتم، اما دستم را گاز گرفت حاجي جلو آمد سعيد را در آغوش کشيد و آرام زمزمه کرد:«سعيد جان داداش داد نزن، تو را به خدا داد نزن، عمليات لو ميره»حاجي نگاهم کرد سعيد هنوز داد ميزد، نگاهم را از او دزديدم، چند لحظه بعد برگشتم حاجي ميگريست و دستانش زير آب بالا و پائين ميرفت.سعيد نبود، قطرات اشک از صورت حاجي روي اروند ميچکيد.پرسيدم:«سعيد کو؟» چيزي نگفت فقط آسمان را نگريست سعيد بيجان روي آب آمد منور سبزي بار ديگر دل سياه شب را روشن کرد.حاجي پيشاني سعيد را بوسيد و او را به کنار ساحل کشاند.اما ديگر نميتوانست قدم از قدم بردارد و من ديدم که کمرش خم شد.
دهان پر از گل
براي شروع عمليات کربلاي 4 به آبادان منتقل شديم و به عنوان غواص خط شکن به خط دشمن زديم، وقتي وارد معبر شديم سعيد حميدي اصل را ديدم ،باورم نميشد هردو پايش قطع شده بود و پيکرش در گوشهاي از معبر افتاده بود.يک لحظه بغض گلويم را گرفت دهانش پر از گل بود.وقتي بازگشتيم بچهها گفتند وقتي سعيد پاهايش ترک خورد، براي اينکه صداي نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گل کرد سعيد و برادرش علي در آن عمليات آسماني شدند.
دو چشم بيسو
بعد از چهار روز شرکت در عمليات طاقتفرساي کربلاي 5، سوار بر قايق به قصد استراحت به عقب برميگشتيم در راه بوي بسيار بدي آزارمان ميداد به ساحل که رسيديم نيروهاي ماسک زده فرياد برآوردند ماسکهايتان را بزنيد ماسکهارا زديم و به راه افتاديم در ميان راه با امدادگراني روبهرو شديم که از سرگيجه و سوزش چشم آرام نداشتند. شام را که خورديم ما نيز به سوزش چشم و استفراغ دچار شديم، چارهاي نيست بايد بپذيريم که شيميايي شدهايم! به بيمارستان منتقل شديم و پس از درآوردن لباسها و دوش گرفتن پلک چشمهايمان به هم چسبيد. با چشمهاي بسته به نقاهتگاه اهواز منتقل شديم و منتظر هواپيما بوديم تا به تهران اعزام شويم در سالن انتظار فرودگاه فيلم سينمايي دو چشم بيسو را نمايش ميدادند، اما کو سو چشمي که بتواند فيلمها را تماشا کند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید