تلفن هندلي
يک روز سرپرست بودم که تلفن هندلي بعد از مدتها زنگ زد، گوشي را برداشتم. يک نفر به زبان فارسي پرسيد خمپارهاي که الان زدند به کجاي شما خورد ما هم ساده و از همه جا بيخبر گفتيم به فاصله چهل متريمان گفتند:«الان ميزنيم نزديکتر بعد با کمال پررويي دوباره بعد از اينکه يک خمپاره برايمان فرستادند تلفن زدند که حالا کجا خورده؟ باز هم متوجه نشديم و پاسخ داديم:«حدوداً 10 متري ما بعد فهميديم که اين تلفن به سنگرهاي عراقي وصل است البته اين را زماني فهميديم که از پشت تلفن برايمان ترانه پخش کردند.
تمرين فرار
سال 1360 به عنوان بسيجي وارد جبهه شدم بار اولم بود که منطقه را از نزديک مي ديدم چيزي از اخلاص و ايمان بچهها نميدانستم چند وقتي بود برادري را ميديدم که با پاي برهنه روي شنهاي داخل خط اول راه ميرود کنجکاو شدم روزي از او علت اين کارش را پرسيدم گفت من تا حالا دوبار اسير شدهام و هر دوبارش را فرار کردم، عراقيها اولين کاري که ميکنند در آوردن پوتين از پاي بچههاست من دفعات قبل که فرار کردم سخت ميتوانستم بدون کفش در صحرا بدوم اين است که دارم تمرين فرار ميکنم تا اگر دوباره به چنگ دشمن افتادم مشکلي نداشته باشم.
تمسك به قرآن
چند شب قبل از عمليات نصر4 به همراه شهيد اسکندر انوري، فرمانده گردانها و دستهها براي شناسايي به منطقه رفته بوديم. وقتي به پشت سيمهاي خاردار رسيديم، اسلحه يکي از بچهها از دستش افتاد و دشمن متوجه حضور ما شد، خواستيم که با آنها درگيري شويم اما شهيد اسکندر به ما دستور داد که از جايمان تکان نخوريم و آيه وجعلنا را بخوانيم به لطف خدا، بعد از دو ساعت جستجو، عراقيها ما را پيدا نکردند و ما توانستيم خود را به پشت سنگرها برسانيم و بعد از شناسايي بدون هيچ مشکلي به قرارگاه برگشتيم.
تنگه احد
دانشجو بود و منشي گروهان. كم حرف بود، اصلاً حرفي نميزد دو سال دست كردها اسير بود. دو سال هم بيشتر. به هيچكس نگفته بود از دو ساعت قبل از اذان صبح غيبش ميزد. تا سه ربع بعد از اذان لبخند زيبايي داشت. آن روز با هم رسيديم به تنگه شروع كرد به فرياد زدن هي با خودم ميگفتم:«اينه كه داره داد ميكشه؟» باورم نمي شد، معمولش اين بود كه صدايش شنيده نمي شد. رجز ميخواند :« تنگه تنگه احد مانده است». تك تيرانداز بود تا توي تنگه بود موقع تيراندازي رجز ميخواند هربار كه بلند ميشد رجز ميخواند و تيراندازي ميكرد. آخرين بار كه بلند شد، گلولهاي او را از پا درآورد. بيصدا به پشت افتاد. كار در جا تمام شد خيلي فشنگ بيسر و صدا و بيمشكل.
تنها پسر
از کندن قبر که فارغ شد در کنار پيکر شهيد بعدي نشست قبرها هر روز زياد و زيادتر ميشد، گاهگاهي صداي انفجار ،سکوت قبرستان را درهم ميشکست. روي محمود را کنار زد همه چيز را باور ميکرد ،جز مرگ محمودش را.مگر ميشود اهل خرمشهر باشي فرزندت شهيد شود و آنگاه...هيچکس هيچکس حتي يک نفر هم نباشد که تو را تسلي دهد.آي فاميلها کجائيد؟ کدام مادر را ديدهايد که پيکر تنها فرزندش را با دست خود به خاک بسپارد، مگر من مادر نيستم.
اشکهاي مادر براي آخرين بار پيکر فرزند را شستشو داد Tچه غسل مبارکي.مادر پا درون قبر گذارد و پيکر جوانش را به سوي خود کشيد و آنچنان که او را در کودکي بغل ميکرد و در آغوش ميفشرد در درون قبر خواباند.... ساعتي بعد مادر بهتزده بر سر قبر فرزند ميگريست.
منبع: كتاب زنان جنگ
توقف مصلحتي
از تفحص پيکر شهدا برميگشتيم، خسته بودم و ناراحت که چرا نتوانستهايم چشمان منتظر مادر يا همسري را از انتظار دربياوريم که خرابي ماشين توجه همه را به خود جلب کرد. فرمانده پيشنهاد داد که پياده به مقر بازگرديم و فقط راننده و يک سرباز آنجا بماند. فردا صبح که براي درست کردن ماشين رفتيم راننده خواب عجيبش را براي ما اينچنين تعريف کرد:« به قدري خسته بودم که نشسته خوابم برد، در خواب ديدم شهيدي آمده و به سرم دست ميکشد و ميگويد:«برادر! لطفاًَ ماشين را از روي سينهام بردار چون خيلي احساس درد دارم!.» از خواب پريدم، با خودم گفتم که شايد يک رؤيا بوده با بيتوجه دوباره خوابيدم، دوباره آن شهيد به خوابم آمد و اينبار با عصبانيت گفت:«برادر مگر نگفتم که سينهام درد گرفته است لطفاً اين ماشين را از اينجا بردار!». هراسان و وحشتزده از خواب پريدم نميدانم بايد چکار کنم؟! تا اين خواب را براي ما تعريف کرد همگي کمک کرده و ماشين را جابجا کرديم با کندن زمين با تعجب به استخوانهاي شهيدي رسيديم اشک شوق از چشمانمان جاري شد. با پيدا کردن اين شهيد به آرامشي رسيديم که نميتوان توضيح داد اما هرچه بود خيلي احساس خوبي بود.
تير در چشم
باقري يکي از سربازان غيور استان مازندران بود، قرار بود او با تيربارش بر روي منطقه آتش بريزد، تا ما بتوانيم جلوتر رفته و يکي از مجروحان را نجات دهيم. او شروع به شليک مداوم نمود و ما به راه افتاديم هنوز به محل مورد نظر نرسيده بوديم که شليک گلولههاي تيرباز قطع شد برگشتيم و به سنگر شهيد باقري نگاه کرديم خاطره تلخ ديگري رقم خورد و پرستوي مهاجر پر گشود، باقري در همان ساعت به علت اصابت تير قناصه به چشم آسماني شد، تا در جرگه پيروان علمدار کربلا در روز محشر حاضر گردد.
تير غيب
اوايل بهار سال 1366 در سرماي زمستان کردستان، توي سنگر داشتيم از فرط سرما ميلرزيديم. که اخبار ساعت 2 راديو اعلام کرد:«به گزارش خبرگزاريها، يک فروند ناو جنگي آمريکا به نام استارک توسط يک جت عراقي هدف موشک قرار گرفته و 37 نفر از خدمه ناو آمريکايي در خليج فارس کشته شدهاند. يکباره کريم شنگول بلند شد و در حاليکه سينه ميزد شروع به خواندن کرد: «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز
صدام کوبيد به ريگان، کار خداست امروز»
صداي خنده بچهها فضاي سنگر را فرا گفت.
جام بلا
«عمليات والفجرهشت تمام شده بود. کنار مقر ما يک کانال بود که از نظر ما پاکسازي شده بود. يک روز که از کنار کانال عبور ميکردم، چشم در چشم يک افسر عراقي شدم. براي اينکه فرصت حمله نداشته باشد خودم را به او نزديک نزديک کردم و در حال کلنجار رفتن با او بودم که سوزششديدي خودم را به او نزديک نزديک کردم و در حال کلنجار رفتن با او بودم که سوزش شديدي در دست و شکمم احساس کردم. گويا چون نتوانسته بود از پس من بربيايد، متوسل به سلاح شده بود، اما اهميتي به درد خودم ندادم و همچنان با او مبارزه کردم و با تمام توانم توانستم سرنيزه را درون سينهي او فر ببرم. بعد به بيمارستان منتقل شدم اما پس از چند روز طاقت نياورده و دوباره به جبهه برگشتم.» او ميگفت و من ميشنيدم آنقدر آرام صحبت ميکرد که گويي داستاني را تعريف ميکند. همچنان که صحبت ميکرد مشغول بيرون آوردن پلاتينهاي دستش بود اما جالب اينجا بود که هيچگونه دردي را حس نميکرد. چهرهاي آرام و دوستداشتني داشت با اينکه فرماندهي ما بود اما هيچگاه با ما بدخلقي نميکرد و با همه دوست بود در عمليات کربلاي 4 بود که چند ترکش به همان دستش خورد و يک تير به سر مبارکش اصابت کرد ،روحش قرين رحمت شد.
جشن 22 بهمن
سال 1363 در خط شلمچه واحداطلاعات و عمليات بودم شب بيست و دوم بهمن ماه با چند نفر از برادران 22 تا پرچم ايران برداشتيم و با قايقهاي موتوري حرکت کرديم به طرف پاسگاه بوبيان، تمام آنها را روي تانکهاي منهدم شده دشمن و هر جاي مناسب ديگر نصب کرديم وحشت سراپاي عراقيها را گرفته بود قايقها را سوار شدند و راه افتادند که پرچمها را پايين بياورند اما آتش بچهها امانشان نداد و اين پرچمها چند روز در خاک دشمن برافراشته بود.
جگر شير نداري سفر عشق مرو
پرچم ، پيشاني بند ، انگشتر ، چفيه ، بي سيم روي كولش ، خيلي با نمك شده بود . گفتم : « چيه خودتو مثل علم درست كردي ؟ » . ميدادي پشت لباست را هم بنويسند . ناگهان پشت به من كرد و پشت لباسش را نشان داد . عبارت جالبي نوشته شده بود ؛ گفتم به هر حال اصرار بي خود نكن بي سيم چي لازم است ولي تو را نميبرم . هم سنت كمه هم برادرت شهيد شده . از من حساب ميبرد و كمي هم ميترسيد ، دستش را گذاشت روي كاپوت ماشين و گفت : « باشه نميآم ولي فرداي قيامت شكايتت را به فاطمه زهرا ميكنم . ميتوني جواب بدي ؟ » . گفتم : « برو سوار ، سفارش كردم كه بچه است نكند گم شود » . بعد از عمليات داشتيم شهدا را جمع ميكرديم . بعضي ها فقط يك گلوله و يا تركش ريز خورده بودند . يكي را هم كه تركش سرش را بريده بود برگرداندم . پشت لباسش را ديدم همان رزمنده كم سن و سال بود : « جگر شير نداري ، سفر عشق مرو » .
جلوتر از همه
باقري خودش رقته بود سركشي خط، خاكريز بالانيامده، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشكر گرفت. خواب بود.
يعني چي كه فرمانده گردان هفت كيلومتر عقبتر از نيروها شه؟ اگه قراره گردان با بيسيم هدايت شه، از مقر تيپ اين كارو ميكرديم. وقتي فرمانده گروهان از پشت بيسيم ميگه سمت راست فشاره، فرمانده گردان بايد با گوشت و خونش بفهمه چي ميگه. باز توقع دارم خدا كمك كنه.
اين جور نميشه؛ فرمانده گردان بايد جلوتر از همه باشه.
جنايت جنگي
صبح روز عمليات کربلاي 5 بود .دو فروند هواپيماي دشمن منطقه را بمباران شيميايي کردند يکي از راکتها به گوشه کفش سنگر مهندسي اصابت کرد. چند نفر از بچهها مقابل در ورودي سنگر مجروح شدند عباس فرياد زد:«به دادم برسيد او را به دوش گرفتم و به سمت اورژانس به راه افتادم در بين راه لختههاي خون از دهان او بيرون مي ريخت، وقتي او را روي تخت خواباندم پزشکان گفتند:«جگر او در اثر موج انفجار پاره پاره شده و تا چند لحظه ديگر شهيد ميشود».هنوز نگاهم به او بود که جانش را از دست داد آن روز 30 نفر از بچههاي آن سنگر شهيد يا مجروح شيميايي شدند.
جوان بسيجي
مقابلم پيكر سوخته سياه در آمبولانس بود. زغال شده بود. هنوز پيكر سوختهشان جلز و ولز ميكرد و از بدنشان چيزي مثل روغن به صورت حباب بيرون ميزد. پرسيدم چه بر سر اين ها آمده راننده آمبولانس گفت: « اين دو جوان بسيجي مشغول تعمير ماشين بودند يكي زير ماشين كار ميكرد و ديگري هم براي دادن ابزار كنارش ايستاد كه در همان لحظه خمپاره مستقيم به ماشين اصابت ميكند و ماشين منفجر ميشود.»
جوانترين مجروح
اواخر بهار سال 1367 در بيمارستان الله اکبر مريوان، خانم بارداري بر اثر اصابت ترکش مجروح شده بود به دليل وضعيت خاصي که داشت پزشکان تصميم گرفتند پهلوي مادر را بشکافند و زايمان را جلو بيندازند در اتاق عمل، وقتي کودک به دنيا آمد، به پهلوي چپش يک ترکش اصابت کرده بود و خونريزي ميکر او جوانترين مجروح جنگ بود که من او را به چشم ديدم.
جوي خون
عبارت «چون جويي راه افتادني» را زياد شنيده بودم اما برايم قابل تصور نبود كه خوني آنقدر باشد كه مثل جوي راه بيفتد. در عمليات فتح 5 در تاريخ 21/1/66 در استان سليمانيه يك روز بعد از عمليات براي پاكسازي به منطقه رفته بوديم. در كنار درهاي عميق حدود سي جنازه از شهداي «اصفهاني» را ديدم كه روي هم چيده بودند و خون بدن مطهرشان جايي جمع و از جوي باريكي سرازير ميشد. اين صحنه خيلي دلم را به درد آورد. آن موقع فقط 14 سال داشتم و شنيدهي خود را ديدم و باور كردم.
چادر
صداي انفجار و توده عظيم گرد و خاک سيل جمعيت را به سوي خرابهها روانه کرد ،ساعتي بعد فرياد يکي از امدادگرهابقيه نيروها را به طرف خود کشيد، دست دخترهاي جوان با النگوهاي طلائي نشان از حيات يک انسان در زير آوار ميداد.
همه دستها به کمک آمده و دانه دانه آجرها و سنگها را پس ميزدند، تلاش براي نجات يک زندگي بالاخره پيکر خونآلود دختر را بيرون کشيدند .12-13 سال بيشتر نداشت پرستار با خوشحالي فرياد زد:«زنده است» در ميان راه به هوش آمد با ديدن من با ناله چند مرتبه گفت:«چادرم، چادرم!» نميدانستم چکار کنم دلم به حال او ميسوخت اما در ميان آن آتش چيزي نبود، که بر سرش بکشم، تا آرام بگيرد به ياد اهلبيت امام حسين (ع) افتادم و صحراي کربلا، چند ثانيه بعد دخترک از هوش رفت و من در حاليکه سرم را در دستانم گرفته بودم به حال مظلوميت امت رسولالله (ص) ميگريستم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید