رار همکلاسيهاي خود به اردوي زيارتي شهداي جنوب آمد.خودش تمايل زيادي نداشت با اين که بچهها تحت تأثير فضاي مناطق عملياتي قرار بودند اما او به همه چيز بياعتنا بود. و اين بياعتنايي را در عمل نشان ميداد بعضي از بچهها قصد داشتند، به رفتار او اعتراض کنند اما من نگذاشتم، سفر به پايان رسيد. مدتها گذشت يک روز يک خانم چادري را در حياط دانشگاه ديدم. نشناختمش خودش را معرفي کرد. همان دختري بود که در منطقه آن طور رفتار ميکرد. لب به سخن گشود:«بعد از اينکه از منطقه برگشتيم تصميم گرفتم چادر سر کنم. بعد از شهادت دائيام مادرم 6 سال به من اصرار کرد نپذيرفتم. بعد از سفر جنوب وقتي مادرم مرا با چادر ديد بغلم کرد و از خوشحالي چند دقيقه فقط گريه ميکرد مادرم پرسيد:«آنجا چي به تو گفتندکه از حرف من بيشتر تأثير داشت؟ اسرار ازل را نه توداني و نه من وين حرف معما نه تو خواني و نه من
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید