خودم اهل جبهه و جنگ بودم سال 1362 براي اولين بار به جبهه رفتم. ساعت 3 نيمه شب به مقر شهيد حاج بابا رسيديم خودم پيكر پودر شده چهار شهيد را براي خانوادههايشان فرستادم. آنجا تهيه غذا 16000 نفر بر عهده ما 90 نفر بود. يك ماه بيشتر نماندم و به گرگان برگشتم.
كمي كه گذشت دلم بيتاب جبهه شد. ساكم را برداشتم و راهي شدم و 2 هفته در خرمشهر ماندم. آنجه در حسينيهاي ساكن شديم كه ميگفتند طبقه دومش امن نيست اما چون ميدانستيم از آنجا تا كربلا مسافت زيادي نيست، خود را به طبقهي بالا ميرسانديم و مراسم دعا و قرائت قرآن را در آنجا برگزار ميكرديم. ديگر ترس برايمان معنايي نداشت.
وحيد فرزندم بعد از 6 ماه حضور در جبهه به خانه بازگشت. خودش مرا تا كميته امداد بدرقه كرد. ساكم را او تا آنجا برد. گفتم:«وحيدجان مادر تو اين چند وقت كه من در منطقه هستم در خانه بمان».
پاسخي نداد بعداً شنيدم 8 روز پس از اعزام من راهي شده خيلي دلم ميخواست او را ببينم. وحيد در ميدان جنگ شهد شهادت نوشيد و من دست خالي با كولهباري از حسرت به خانه بازگشتم.
راوي:هوشيار - مادر شهيد
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید