من و تعدادي از برادران رزمنده در لشگر بوديم که به ما اطلاع دادند که آقا و تعدادي از اطرافيانشان قرار است امروز به لشگر ما بيايند خلاصه ساعت حدود چهار بعدازظهر بود که من در سنگر نشسته بودم ناگهان يک آقايي از پلههاي سنگي پايين آمد و گفت : سنگر فرماندهي کجاست؟ گفتم: سنگر بغلي! ولي آنجا کسي نيست اگر کاري داريد بگوييد تا من به آنها بگويم. گفتند: نه به ما گفتند بياييم سنگر فرماندهي و سه چهار نفر هستيم که بايد برويم فرماندهي. من از سنگر بيرون آمدم و ديدم که يک استيشن آنجا ايستاده و يکي کنار دست راننده نشسته بود و يک نفر هم با عبا و بدون عمامه عقب ماشين نشسته، يک لحظه به ذهنم رسيد که مثلاً از قرارگاهي يا جايي آمدند. هنوز گيج بودم و متوجه نشده بودم همه را معرفي کرد ولي آن يک نفري که عقب ماشين نشسته بود را معرفي نکرد. ديدم در ماشين باز شد و آقا پياده شدند و آن چند نفري که بغل دست آقا و جلو کنار راننده بودند هم پياده شدند، آقا عمامه را گذاشتند سرشان و راه افتادند به طرف سنگر فرماندهي، در يک لحظه نگاه کردم ديدم که خود آقاست. آمدند به طرف من جلو رفتم و سلام و عليک و روبوسي کردم. من رو کردم به آقا و گفتم: ما فکر کرديم شما دو سه ساعت ديگر ميآييد باور نميکردم که شما الان بياييد خلاصه گفتند ما همين جا مينشينيم تا فرماندهي بيايد. ما هم يک اتاق و سالني که آماده کرده بوديم که ايشان به آنجا بروند، ولي آقا يک اتاق کوچک را انتخاب کردند و همان جا نشستند و به ما گفتند هر موقع فرماندهي آمدند به ما اطلاع بدهيد. در همين حين ديديم که دو - سه ماشين آمدند از نيروهاي قديمي ارتش بودند. ما گفتيم: بفرماييد داخل، گفتند : نخير ما ميخواهيم برويم پيش رئيس جمهور. آنها باور نميکردند که رئيس جمهوري پيش ما هستند لذا هرچه ميگفتيم بفرماييد تو نميآمدند. بالاخره من به آنها گفتم بابا بياييد پايين خودشان اينجا پيش ما هستند، گفتند : چرا اينجا، چرا نرفتند فرماندهي؟ خلاصه آقا پيش ما ماندند تا فرماندهي بيايد و با آنها ديدار کنند. اين اولين خاطره من بود که برخورد رودررو با ايشان داشتم که بسيار ساده و صميمي و با علاقة زياد با ما برخورد کردند. بار آخري که آقا تشريف آورده بودند لشگر امام حسين (ع) يادم هست که در وسط محوطه با گروهي ايستاده بودند، پيرمردي جلو آمد و بعد از احوالپرسي نامهاي را به دست ايشان داد و سپس با هم مشغول صحبت شدند، عدهاي هم اطراف آقا ايستاده بودند و گروهي از مسئولين و فرماندهان نيز در آنجا حضور داشتند در اين هنگام جواني بسيجي با صداي بلند صدا زد بچهها ماشين غذا آمد! ناهار را آوردند! موقع ناهار است بياييد ناهار بخوريم. در اين لحظه آقا سرشان را برگرداندند و نگاهي کردند و با لبخندي فرمودند :«اگر به ما هم ميرسد ما همينجا غذا را بخوريم ما گفتيم خير ما بيست نفر هستيم و سهميه شما جاي ديگري رفته است، ايشان فرمودند: بگوييد بياورند اينجا تا با هم بخوريم. آقا با اين کارشان خواستند به بقيه بفهمانند که غذاي ما همان غذاي شماست و تشکيلات خاصي ندارد. خلاصه بچهها زير سايهباني که با نخل خرما درست کرده بودند پتو پهن کردند و همه دور هم نشستيم و با بچههاي گردان يونس (گردان غواصي) غذا را خورديم، بعد آقا گفتند آن بسيجي جوان که وقت غذا را اعلام کرد بيايد اينجا، آن جوان بسيجي آمد کنار آقا نشست و غذا را خورد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید