حتي خداحافظي هم نكرد. در را كه باز كردم او نبود. خانه ساكت بود و كفشهايش توي جاكفشي جفت نبودند. جايش خاليست حالا كه نگاه ميكنم به خانهمان به اتاقش، حالا كه نگاه ميكنم و ميبينم كه كتابهايش دست نخورده، به انتظار او ماندهاند، ميفهمم كه چه قدر جايش خالي است و هر روز و هر روز چشمهايم به در خشك ميشوند و منتظر ميمانم تا او بيايد و دست در گردنش بياندازم و او را براي آخرين بار ببوسم و با او براي آخرين بار وداع كنم.
مينشينم روي ايوان داغ و آفتاب خوردهاي كه هر بعد از ظهر تابستان مينشستيم. روي ايواني كه شبهاي تابستان فرش ميكرديم و او كتاب حافظ ميآورد و فال ميگرفت و ميخواند؛ بلند ميخواند و چه قدر زيبا ميخواند. هنوز صدايش در گوش تكرار ميشود.
آخرين فال حافظ دلم را تهي ميكند؛ سرم درد ميكند. دست بر گوشهايم ميگذارم. چشم ميدوزم به سنگفرشهايي كه آفتاب روي آنها پهن شده ...
حياط هم سوت و كور است ...
كوچك كه بوديم، زير همين آفتاب، روي سنگفرشهاي داغ بازي ميكرديم و زماني كه او روي گلهاي سرخ باغچه آب ميپاشيد، دست در دست آب و آفتاب رنگينكمان ميساخت ...
صداي خندههاي پسربچهاي از آن سوي ديوارها ميآيد، صداي خندهها بلندتر ميشود، صداي او در گوشم طنين مياندازد.
... جايش خاليست؛ جايش خيلي خاليست و هر روز و هر روز روي همين ايوان مينشينم و چشمهايم به در خشك ميشوند و منتظر ميمانم...
ديگران ميگويند او رفته است. ديگران ميگويند او شهيد شده است...
حالا ميفهمم كه داغ برادر ديدن يعني چه !؟
آن هم برادري كه براي آخرين بار دست درگردنش نينداخته و با او داع نكرده باشي ...
احساس ميكنم خواب هستم؛ احساس ميكنم او هنوز هم كنار من است، آن جا. روي سنگفرشهاي داغ و آفتابخورده ايستاده است و به گلهاي سرخ آب ميدهد.
چه رنگينكماني !
چشمهايم محو زيبايي رنگينكمان دستهايش ميشوند. آغوش باز ميكند و به من نزديك ميشود. دستهايش ميدرخشد، ميخندد، صداي خندههايش در گوشم طنين مياندازد.
ميگويم: براي خداحافظي كه نيامدي برادر!؟
دستانش را به دو طرف باز ميكند، از كف دستانش رنگينكمان ميدرخشد؛ ميگويد: من كه جايي نرفتم ...
هميشه پيش توام ... گريه نكن خواهر جان ... بيا و هر چه ميخواهي دست در گردنم بيانداز ...
و چنان با نگاهش به وجودم شتافت كه بياختيار دست بر گردنش انداختم.
احساس ميكنم كه خواب هستم؛ ولي نه بيدارم، او همين جاست. صدايش را به وضوح ميشنوم. صدايش را نزديكتر از تپش قلبم حس ميكنم؛ ميدانم همين جاست، توي همين حياط پر از خاطره، كنار باغچه گل سرخ. توي اتاقش كنار قفسه كتابها ايستاده و حافظ را ميخواند. او پيش من است؛ پيش ما، همه ميگويند او رفته است ولي من، من روزي او را خواهم ديد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید