علي موشك آر پي جي هفت را روي شانهاش ميزان ميكند. از پشت خاكريز بلند ميشود و قبل از اينكه ماشه آن را بكشد، رو به من ميگويد: « احمد، امشب كوهها نوربارونه، نظركردهها مهمونن ! » و شليك ميكند.
آتشي كه از دهانه آن زبانه ميكشد، دلم را فرو ميريزد. مينشيند و با سرعت، موشك ديگري را سوار ميكند. جست ميزند بالاي سنگر و دوباره ماشه را ميكشد. محكم ميزند روي شانهام:
«اين هم از تانكهاي تي 72 . درست زدم توي پيشونياش. »
صداي انفجاري زير پايمان را ميلرزاند. گرد و خاك فراواني ميآيد توي سنگر. علي پرت ميشود روي خاكها. پاي چپم ميسوزد. اعتنايي نميكنم. برش ميگردانم. روي سرش دهان باز كرده و خون، پهناي صورتش را ميپوشاند. شليك بيامان منوّرها، نيمه شب دهلاويه را مثل روز روشن كردهاند.
چند قدمي مانده به غار حرا؛ روي سنگي مينشينيم. دوربين فيلمبرداريام را از توي ساك درميآورم. باد خنكي ميوزد. نزديك غروب است. اذان ميگويند: علي وضو ميگيرد. كليد دوربين را ميزنم و روي علي مكث ميكنم. متوجه ميشود.
ميگويم: علي، يه چيزي بگو كه بمونه براي يادگاري. خندهاي ميكند و سرش را مسح ميكشد و مستقيم ميآيد جلوي دوربين. روي سرش به اندازه سكهاي، فرورفتگي دارد. جاي بخيهها هنوز پيداست. دستش را به طرف كوهها ميگيرد و به آرامي ميگويد:
«احمد نگاه كن امشب كوهها نوربارونه. نظر كردهها مهمونن ! »
بعد ميايستد رو به قبله و قامت ميبندد.
نزديكتر ميروم، مژه نميزند. نگاهش به كعبه است. به سجده ميرود. او را دور ميزنم و ميروم كنارش. به ركعت دوم ميرسد، تصوير درشتي از چهرهاش ميگيرم.
باريكهاي خون از كنار شقيقهاش سرازير شده است و آرام ميلغزد روي گردنش. دوربين روي شانهام ميلرزد، علي ميرود به سجده.
آسمان خدا به سرخي ميزند، آفتاب پشت كوهها گم شده است. صدايش ميزنم، امّا ...
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید