مرد، زن را كه پاي تشت ديد، يك مرتبه برآشفت. « زن چند هزار بار بهت بگم؟ پيرهن تميز رو اينقدر نميشورن ريشريش شد. از بين رفت. دستات هم از پوست دراومده. تو با اين كارات داري منم ميكشي. آخه بعد از اين همه سال هنوز ... »
و به طرفش رفت. زن با چشمان گودافتاده نگاهش كرد. مرد دستش را كه دراز كرد، او سرش را پس كشيد.. ديد كه دست مرد رفت به سمت تشت. لبه آن را گرفت و از زمين بلند كرد. آب تشت اول لب پر بود و بعد سرازير شد و به سرعت در دل خاك فرو رفت. زن گردن كشيد و با چشمان وق زده به بلوز نظامي نگاه كرد كه روي زمين افتاده بود. چهار دست و پا خود را به بلوز رساند، آن را برداشت. از بلوز آب ميچكيد؛ خاكي هم شده بود. با دو دست بلوز را به سينهاش چسباند. مرد بالاي سرش ايستاده بود. تشت در دستش بود و به زن نگاه ميكرد. پيراهن چين زن خيس شده بود. نم از هر طرف داشت، وسعت ميگرفت، زن به رو بهرو خيره شده بود. اشك از چشمان زن سرازير شد.
راسته بيني و پشت لب و بعد چكيد روي بلوز نظامي كه چسبيده بود به سينهاش. زن بدون آنكه شوهرش نگاه كند، گفت: « ببين، ببين با پسرمون چه كار كردي چهطور دلت اومد؟ » بلوز را بيشتر به سينهاش چسباند.
مرد به سمت انبار رفت. از انبار كه خارج شد، به زن نگاه كرد كه همانطور نشسته بود. از انبار خارج شد. در را پشت سرش بست. زن بلند شد. موهاي ژوليدهاش را زير چارقد جا داد و پاي برهنه به طرف انبار رفت. كورمال كورمال خودش را به گوشه كاهدان رساند. از حفرهي سقف كه گنبدي بود، روشنايي گرد اما كوچك روي كاهها افتاده بود. ذرات غبار در اين روشنايي استوانهاي شكل معلق بودند. با پا، كاهها را زير و رو كرد و بعد دست زير كاهها برد و تشت را بيرون كشيد. كاهها را از ديوارهي خيس تشت تكاند. زن از فضاي تاريك كاهدان به ذرات معلق كه در هوا به جنبش در آمدند، خيره شد.
زن از چنگ زدن دست كشيد، دستش را ميان گردي تشت آرام بالا آورد و در ميانه راه نزديك چشم نگه داشت. باد كفهاي روي دستش را ميلرزاند. در ميان حبابها رگههاي قرمز ديده ميشد. زن نگاهشان كرد تا آخرين حباب هم خاموش شد. قطره خون روي پوست دست راه ميرفت. زن پوزخندي زد و دستش را در تشت فرو برد. پيرهن نظامي را از زير آب صابون بيرون كشيد و دوباره چنگ زد.
مرد در كوچه راه ميرفت. قيافهاش درهم بود و مرتب با خود چيزي ميگفت. بفهمي، نفهمي از كرده خود پشيمان بود. با خود فكر ميكرد « چاره چيه. بايد يه جوري جلوشو بگيرم پسرم كه از دست رفت، اقلاً ديگه ... »
مرد قصد داشت به خانه برگردد. ولي حالا خود را پشت در ميديد. لنگهي در را كه پس زد، اول تشت را ديد و بعد زنش را. زن بلوز را از تشت بيرون كشيد و با وسواس نگاهش كرد. آبي صاف از آن داخل تشت ميچكيد. لبخند زد و از پاي تشت بلند شد و به طرف بند رفت. سرشانههاي بلوز را با دستها كه گرفت و به حالت آويخته نگاهش ميكرد، با خود چيزي ميگفت. بلوز را كه پايين آورد يك مرتبه شوهرش را ديد كه رو بهرويش ايستاده بود. دستش را بالا برد و با چشمان وحشتزده جيغ خفهاي كشيد ...
مرد دستش را پيش برد، زن اول به دست مرد و بعد به چشمانش نگاه كرد. « بِدِش به من ! » زن حركتي نكرد. مرد چند بار سرش را تكان داد. زن آرام دستش را جلو برد. نگاه مرد روي دست زن ماند آنجا كه از روي برجستگي استخوان، خون به آرامي بيرون ميزد. بلوز را از دست او گرفت و روي بند پهن كرد. باد، بلوز نظامي و بالهاي چارقد زن را تكان ميداد. روي لبان سفيد زن لبخندي كمجان نشسته بود. زن نگاهش از چهره شوهر روي بلوز نظامي چرخيد و گفت: « اين كه خشك بشه، پسرمون برميگرده ؟ » مرد ساكت بود و به زخم دست زنش نگاه ميكرد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید