از خواب پريد و چشمانش به طرف پنجره خيره شد. سرش درد ميكرد و قلبش به شدت ميتپيد. بوي دريا ميآمد. دلش طوفاني شد. نزديك پنجره رفت. نگاهي به كودك يك سالهاش يوسف كرد و نفس عميقي كشيد. چهرهي معصوم يوسف، آرامشي عجيب در دلش به پا كرد و باز دوباره به سوي دريا.
حس عجيبي بر دلش چنگ ميزد. گويي اتاق با تمام وسعتش او را در خود ميبلعيد.
پاهايش سست شدند و بر زمين افتاد. تصويرهاي مبهم، مقابل چشمانش خودنمايي كرد: دريا طوفاني بود. موجها به شدت به هم ميخوردند و صداي مهيبي ميدادند. چهرهي زرد يونس مقابل ديدگانش نمايان شد. سرخيِ خون، تنِ مجروحش را احاطه كرده بود و هر لحظه موجي مي آمد و خونها را در خود ميبلعيد و باز دوباره خون در آب شناور ميشد. همراه موجها بالا و پايين ميشد. با صداي خستهاي كه انگار صداي امواج تارهاي صوتياش را در هم ريخته باشد، فرياد ميزد: ري ... ريحانه. تنم ! ريحانه تنم ميسوزد ! و با انگشتش جايي را نشانه گرفت. چشمان زن ردّ اشاره را گرفت.
موج نزديك و نزديكتر شد. لبخند شيريني بر لبان كبود يونس نشست و ميان موجهاي پرتلاطم دريا گم شد.
با نواختن ساعت، درياي دلش آرام گرفت و تصويرهاي خوابش محو شد. ساعت، هشتمين ضربه را نواخت و به دنبال آن صداي در آمد: تق، تق، تق.
دستان سرد و بيرمقش را به پنجره قلاب كرد و ايستاد. چادر آبيِ گل سفيدش را روي سر انداخت و به طرف حياط راه افتاد.
بوي دريا، شديد و شديدتر ميشد. شير حوض چكه ميكرد و با هر چكه كردنش، ماهيهاي سرخ را ميترساند. قدمهايش را آهسته كرد.
دوباره صداي در بلند شد: تق تق ...
بوي دريا و تهوع، تنش را سلولبهسلول سوزاند. پشت در رسيد. دستش را آهسته روي دستگيرهي در گذاشت و در را باز كرد. از لاي پلكهاي نيمهباز، چكمههاي خاك خوردهاي نمايان شد. تپش قلبش دوباره شدت گرفت. خود را روي زمين انداخت و دستانش را آرامآرام روي خاكهاي چكمهها ماليد.
مرد متحير، قدمي به عقب برداشت و صداي مردانهاي بلندي شد:
- سعيد چرا برگشتي ؟!
زن سراسيمه سرش را بالا گرفت و گونههاي خيسش را با گوشهي چادر پاك كرد. مرد دوباره نزديك زن شد. زبانش بند آمده بود.
مرد كنارش نشست و نگاهش را از چشمان مضطرب زن دزديد و دستش را در جيب پيراهنش فرو كرد و چيزي بيرون آورد. زن با نگاهش، دست مرد را دنبال كرد و از پشت هالهاي از اشك، چشمانش برق زد و تنش سوخت.
پلاك در دستان مرد با نسيم آرام و آهسته ميرقصيد و صدا ميكرد و جلاي نقرهايرنگش را در چشمان خيسِ زن منعكس ميكرد. زن دست راستش را روي قلبش گذاشت و دستِ چپش را دور پلاك حلقه كرد و آن را از دستان مرتعش مرد گرفت.
صداي موجهاي دريا، قلبش را لرزاند. پلاك را با ولع بوييد.
بوي دريا ميداد !
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید