منم كه شهرهي شهرم به عشق ورزيدن؛
منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري است رنجيدن
مراد دل زتماشاي باغ عالم چيست؟
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
« حافظ »
دوباره حال بابا بد شد. خيلي وقت بود كه ديگر اين طوري نميشد. متين، هاج و واج مانده بود.
طفلك تا حالا بابا را اين طور نديده بود. نميشد برايش توضيح داد كه چي شده. پدربزرگي كه آن قدر دوستش داشت و اين دو شبي كه من اينجا بودم، او را پيش خودش ميخواباند و اين همه لوسش ميكرد. يك دفعه طوري عصباني شد كه متين را دو دستي پرت كرد به طرف در اتاق و خدا رحم كرد كه من اتفاقاً همان لحظه پشت در اتاق بودم و وقتي در باز شد، متين افتاي توي بغل من.
متين حتي نميتوانست گريه كند. همين طور بهتزده و بغض كرده، به بابا نگاه ميكرد. ديگر تحمل نداشتم يك قيافهي متعجب ديگر هم به قبليها اضافه بشود؛ آن هم قيافهي مبهوت پسر خودم.
طبق معمول مامان تند دويد توي آشپزخانه تا قرص بابا را بياورد.
يك بسته كلوچه هم براي متين آورد، اما متين لب نزد. هر كار كردم كه به بهانهي تلويزيون او را به اتاق نشيمن ببرم، نيامد. همين طور دم در اتاق بابا ايستاده بود. مامان دستهاي بابا را گرفت و سعي كرد محكم نگه دارد. برادرم را صدا زد.
علي با كمك مادر به سختي توانست بابا را روي تخت بخواباند. دست و پاهايش در هم فشرده و بيحركت مانده بود. دستش از آرنج خم مانده بود و صاف نميشد. كاسهي زانوهايش هم همينطور.
متين را با خودم به آشپزخانه بردم، ولي فايده نداشت. مدام سرك ميكشيد. تا به حال نگذاشته بودم اين حالت را ببيند؛ ولي امروز نميدانم چه شد كه حال بابا دوباره بد شد.
مدتي بود كه با اين قرصها بهتر شده بود. بالاخره بابا خوابيد. مامان قيافهاش خسته بود. علي هم عرقريزان رفت تا دست و صورتش را بشويد.
متين به من گفت: بابايي اوخ شده ؟!
- آره اوخ شده ! ميخواستم حواسش را پرت كنم. تلويزيون را روشن كردم. فيلم مستندي پخش ميشد. - متين جون، ببين ماهي ! ميخواهي برات ماهي بخرم ؟
علي همانطور كه حوله روي دوشش بود، از دستشويي بيرون آمد. به من اخم كرد و گفت: براي چي ماهي بخري ؟ دلت ميياد ماهي را توي تنگ نگه داري ؟!
كنايه ميزد. نفس بلندي كشيدم و جلوي تلويزيون به پشتي تكيه دادم. متين روي پاهايم دراز كشيد. زيرچشمي جهت نوك دمپاييهاي مامان را ديدم كه به سمت اتاق بابا ميرفت تا خرده شيشههاي گلدان كريستالي را كه بابا شكسته بود، جمع كند. چه قدر آن گلدان را دوست داشت. هديهي مادربزرگ بود و عتيقه. متين از علي پرسيد:
دادايي ! نميشه ماهي لو از آب بيلون بياليم ؟
همانطور كه سرم پايين بود، ديدم كه علي لبخند تلخي زد. حس كردم به من خيره شد. جواب داد: نه دادايي !
ماهي بيرون از آب ديگه ماهي نيست ! نميخواست بگويد كه ماهي بيرون از آب ميميرد ...
دلم نميخواست با علي بحث كنم. ولي خودش وادارم ميكرد.
- من نديدم يه دختر اين قدر بيرحم باشه !
كاغذي را كه متين تويش نقاشي كشيده بود، از حرص توي دستم مچاله كردم و گفتم: من، من بيرحم نيستم !
فكر مامان رو ميكنم كه روز به روز داره لاغرتر ميشه. تو فقط به فكر بابا هستي؛ چشمت ديگه مامان رو نميبينه، اگه ميگم يه مدت ببريمش آسايشگاه، به خاطر مامانه.
علي چشمهايش را بست و دستها را ميان موهايش فرو برد. نفس بلندي كشيد و سپس رو به روي من دو زانو نشست؛ صدايش آرامتر شده بود: آخه خواهر من ! خود مامان راضي نيس. جونش به جون بابا بنده ...
مهلت ندادم: آره ! معلومه كه راضي نيست. بعد از پونزده سال ديگه دلش نميآد، اگه از همون اول ميذاشتيمش آسايشگاه، ديگه اين دردسر رو نداشتيم ...
حالا هم دير نشده، مامان بايد عادت كنه، لااقل يه مدت استراحت كنه، پس فردا كه تو هم زن گرفتي، كي پيش مامانه كه كمكش كنه ؟ تو يا زنت ؟!
صدايش دوباره بالا رفت، دستهايش را مشت كرد:
- خودم نوكريش رو ميكنم، اصلاً هم زن نميگيرم، اگه قراره همهي زنها مثل تو فكر كنن، تا آخر عمرم زن نميگيرم ...
بعد صورتش را جلو آورد و در چشمهايم خيره شد: اصلاً اگه شوهر خودت حال و روزش اين طور بود، دلت مياومد اين كار رو باهاش بكني ؟!
رويم را برگردانم تا تيزي نگاهش، صورتم را نسوزاند: معلومه كه دلم مياومد، به خاطر بچهام، به خاطر متين اين كار و ميكردم. نميخوام هيچ وقت متين به خاطر پدرش خجالت بكشه ...
صورتش در هم رفت و داد زد: يعني خود جنابعالي به خاطر بابا خجالت ميكشي؟ تا حالا خجالت ميكشيدي ؟ مگه باباي ما چشه ؟ مريضه. آره ! مريضه، مثل خيلي از مريضاي ديگه، تازه وقتي قرصها رو ميخوره، از همه بهتره ... نقاشي متين از عرق دستم خيس شده بود.
- بابات مريضه مريم ؟
دفتر جبرم را توي كيفم گذاشتم و جوابي ندادم. « به تو چه مربوطه ؟! » اصلاً به كسي چه ربطي داشت. كاش باباي من هم شهيد شده بود ! اين طوري، هم براي خودش بهتر بود و هم براي ما. خودش هم ديگه اين قدر عذاب نميكشيد. چرا اين طور شد ؟ چرا مثل باباي فاطمه پايش قطع نشد ؟
اگر بابا پا نداشت، ولي موجي نميشد، بهتر نبود ؟! شايد اگر پا نداشت، سختتر بود. خونه خيلي پلّه داره. دستش چي ؟
چشمش ؟ ... اين همه آدم، مجروح شدن، اون وقت باباي من كه اين قدر مامان رو دوست داره، بايد اينطوري بشه. نميدونم اون موقعهايي كه مامان رو ميزنه و موهاشو ميكشه؛ يعني يادش مي ه كه عاشق مامانه ؟
چطوري يادش ميره ؟ ما رو يادش نميآد ؟!
به مامان ميگفت: خانوم من، عزيز من. هميشه اين طوري صدايش ميكرد. وقتي حالش بد ميشد، مامان ديگه نه خانوم بود و نه عزيز.
براي اين كه به طرف ما حمله نكنه، مامان خودش را جلو ميانداخت. صورتش كبود ميشد. موهاي بلندش كه بابا هميشه عاشق بلنديشان بود، توي دستهاي بابا به هم گره ميخورد و كشيده ميشد. با همان موها سرش را به ديوار ميكوباند. ديگر جايي در سر مامان نبود كه نشكسته باشد. روي بازوهايش جاي دندانهاي بابا تا ده روز ميماند.
مامان در را ميبست تا ما نبينيم؛ ولي من هميشه از لاي كركرههاي پنجرهي اتاق بابا كه نيمهباز بود، نگاه ميكردم. علي دلش رو نداشت. از من ميپرسيد.
موهاي مامان ديگه سفيد شده بود. يك تار موي سياه هم نداشت. هميشه روسري سر ميكرد. قيافهاش شده بود مثل اون فيلمي كه وقتي بچه بودم، ميديدم. « مادر كوزت » هم در بينوايان اين شكلي بود. زني كه ردّي از زيبايي گذشتهاش، در چشمهاي درشت و زيبايي بود كه با وجود اين همه عذاب، هنوز هم برق ميزد؛ ولي بعد از آن همه كتكخوردن باز هم به خنده باز ميشد.
وقتي بابا حالش خوب ميشد و نگاهش به مامان ميافتاد، نعره ميزد. اوايل باورش نميشد كه خودش اين كارها را كرده، هِي ميپرسيد: كي به اين روزت انداخته ؟ كي عزيزِ من ؟! بعد كه كمكم ميفهميد، هر دفعه به پاي مامان ميافتاد، دستش را ميبوسيد، كف پايش را ميبوسيد. برعكس مامان، كاري نداشت كه ما ميبينيم يا نه.
ميگفت: من عاشق مادرتونم بچهها. از ناراحتي چند بار سرش را محكم به ديوار ميكوبيد كه ميشكست.
وقتي علي و دايي و پدربزرگ ميبردنشان دكتر، همه تعجب ميكردند. هر دو سرشان شكسته بود. اگر گازگرفتگي بازوي مامان را ناغافل ميديد، دوباره به سرش ميزد و دستهاي خودش را گاز ميگرفت. هميشه دردهاشان جفت بود. شكستن سر و دست، كبودي صورت و چشمها، گاز گرفتن بازوها و كمردرد.
حتي اگر بلايي هم سر خودش نميآورد، تا چند روز از ما خجالت ميكشيد و هر روز صبح تا شب قربان صدقهي مامان ميرفت. از پدربزرگ عذرخواهي ميكرد؛ براي مامان و ما هديه ميخريد، اما وحشت لحظه هاي بيمارياش هرگز از ياد نميرفت... اين موقعها ديگر مامان نميخنديد، بيصدا اشك ميريخت. البته باز هم دور از چشم ما، فقط خندههايش را نشان ما ميداد.
رضا عاشق بابا و مامان بود. ميگفت: از مادرت ليليتر و از پدرت مجنونتر نديدم. تو برعكس مامانت هستي، همهاش اعتراض داري، دعوا داري. هر چه مامانت خوشاخلاق و پرتحمّله، تو عُنُقِ منكسره ي ! ميگفت: اصلاً به خاطر بابا و مامان آمده خواستگاري من.
لجم ميگرفت: پس منو دوست نداشتي ؟! نه. ميخنديد.
ميگفت: اخلاقت به هيچ كدامشان نرفته، ولي مهربانيهايي داري كه خوشم ميآيد.
با حرص و جوش خوبي ميكني ! نميفهميدم منظورش چيست. هر وقت اين حرفها را ميزد، تا دو روز قهر ميكردم. وقتي متين دنيا آمد، ميگفت: ديگه اين قدر پشت سر بابا صفحه نگذار. اين بچه خيال ميكند پدربزرگش يك آدم جاني است ! اين قدر از بابا دورش نكن ...
ديگر خسته شده بودم، رفتار بابا را نميشد براي همه توضيح داد.
درست نميفهميدند. اين بود كه سعي مي كردم در مورد بابا كمتر با كسي حرف بزنم.
به علي گفتم: ما از جنگ فقط بديهاش رو ديديم. اولش كه غم و غصّه دوري، بعد هم كه مريضي. اگر بمب افتاده بود روي خونهمون و همه ميمرديم، راحتتر نبوديم ؟!
علي گفت: بگو اگه بابا ميمُرد !
مشتم را روي ميز تحرير علي كوبيدم: من نگفتم بابا. گفتم همه مون !
اخمهايش در هم رفت: يواشتر، نميتوني داد نزني، بابا تازه آروم گرفته.
آهي كشيدم: آره ! ولي پونزده ساله كه آرامش ما رو گرفته.
- تو چرا با من دعوا داري؟ روت نميشه به مامان و شوهرت بگي، چرا همهي ناراحتي تو سر من خالي ميكني ؟
من چه گناهي كردم كه برادر تو شدم. من تعجب ميكنم تو واسهي متين چه جوري مادري ميكني ؟! تو كه از جلّاد هم بدتري.
چشمهايم را پردهي لرزاني گرفت. علي رويش را برگرداند. نتوانستم بغضم را نگه دارم. تركيد و اشكهايم سرازير شد. من جلّاد نيستم. جلّاد تويي كه همهاش به فكر بابا هستي. مامان آدم نيست ؟!
علي چشمهايش را بست و نفس بلندي كشيد: ببين مريم، هزار دفعه گفتم، بازم ميگم: مامان خودش نميخواد. تو شك داري، به همه چيز شك داري، بد بيني، به بابا به مامان، به من و شوهرت، چرا واسه ي همه چيز دليل ميخواهي ؟ چرا بابا رفت ؟ چرا مامان تحمّل ميكنه ؟ چرا رضا زيادي خوبه ؟ چرا متين بابا رو بيشتر دوست داره ؟
چرا باباي ما اين جوري شده ؟ چرا جنگ شد ؟
و صدايش كمكم به فرياد تبديل شد: چرا دنيا اين طوريه ؟چرا بدبختيها همهاش مال ماست ؟
چرا بابا رو آسايشگاه نميذاريم ؟ چرا مامام پير و شكسته و داغون شده ؟ چرا بابا شهيد نشد ؟ اگه شهيد ميشد، اجر و قرب ما پيش مردم بيشتر بود ...
و يك دفعه براق شد به طرف من: راستي راستي اگه شهيد ميشد، وضع ما بهتر بود ؟! خيلي خوشبخت بوديم ؟! به نظر تو ... با عقل نازنين تو جور در ميياد ؟! يعني اگر بابا را بذاريم آسايشگاه، مامان راحت مي شه ؟! همه چي تموم ميشه ؟!
سرم را بين دستهايم گرفتم و به هقهق افتادم. علي دستبردار نبود، ولي آرامتر ادامه داد: فكر ميكردم، وقتي ازدواج كني و مادر بشي، معني عشق رو ميفهمي، ولي مثل اين كه تو عشق را با ترازوي عقلت ميسنجي.
تو به فكر راحتي كي هستي ؟ مامان ؟ به خدا مامان اين طوري راحتتره. دلم ميسوزه مريم، تو ميتونستي عاشق بشي، عاشق رضا، عاشق بابا، عاشق متين ...، ولي يه چيزي مانع عشقتونه. تو آسايش رو توي چي ميدوني ؟! ميدونم چه قدر مامان رو دوست داري، ولي چرا عشق مامانو تو كبودي صورتش نميبيني ؟ نميبيني وقتي يه روز از بابا دور ميشه، چه حالي داره ؟ همون زجرهايي كه تو فكر ميكني براش عذابه، براي مامان اين شيرينترين چيز تو اين دنياست.
اين همه سال، مو سفيد نكرده كه براي راحتي خودش از بابا خلاص بشه. چرا فكر ميكني بابا اشتباه كرده ؟
هميشه بايد گذشتهها رو اشتباه بدوني و خودت رو ...
دستم را گرفت و به چشمهايم خيره شد: فكر نميكني ممكنه تو اشتباه بكني ؟
پارك شلوغ بود. رضا، متين رو برد كه سرسره بازي كند. مامان و علي دو طرف بابا، روي نيمكت نشسته بودند.
مامان داشت خيار پوست ميكَند. بوي خيار با بوي گلهاي سرخ باغچهي روبهرويمان قاطي شده بود.
دلم ميخواست من هم بچه بودم و سوار تاب ميشدم يا زير همين بيدمجنون دراز ميكشيدم و ساعتها به حركت برگهايش خيره ميشدم.
مامان لقمهي نان و پنير و خيار را به بابا داد؛ اما بابا حواسش نبود. چشمهايش در باغچهي گل سرخ خيره شده بود.
چشمهايش مثل وقتهايي كه حالش بد ميشد، درشت شده بود و از حدقه بيرون زده بود. ترس بَرَم داشت. به علي اشاره كردم كه به بابا نگاه كند. ولي هنوز نگاهش به متين و رضا بود و تا آمد متوجهي اشارهي من بشود، ديگر كار از كار گذشته بود.
بابا ناگهان دو دستي بازوهاي مامان را چسبيد. سفرهي نان و پنير و خيارهاي قاچ شده از روي پاي مامان ليز خورد و به زمين ريخت. مامان با عجله چادرش را روي صورتش كشيد و سرش را خم كرد. بابا شروع كرد به تكان دادن مامان.
علي از پشت، كمر بابا را محكم گرفت. من هم دستهايم را جلوي سر مامان حايل كردم. بابا دستهايم را گاز گرفت. ميخواستم داد بزنم، اما علي، خيره نگاهم ميكرد.
دندانهايم را روي لبم فشار دادم. مردم دورمان جمع شده بودند. بابا فرياد ميكشيد و دست مرا گاز ميگرفت. مامان مرا به عقب هُل داد و دستهاي خودش را جلوي بابا گرفت. علي سعي كرد بابا را به عقب بكشد، اما نتوانست. اين جور وقتها بابا مثل رستم قوي بود.
فرياد زدم: رضا ! رضا! رضا از دور نگاهش به من افتاد و به سمت ما دويد. با علي دستهاي بابا را گرفتند و سعي كردند از من و مامان دورش كنند. عقبعقب رفتم، نتوانستم خودم را كنترل كنم و توي باغچه وسط گلها افتادم. مامان مچاله شد و همان جا روي زمين نشست.
بابا، علي و رضا را به عقب هُل داد و به سمت من آمد كه هنوز وسط گلها بودم و نتوانسته بودم، خودم را جمع و جور كنم. مامان داد كشيد: مريم ! چشمهايم را بستم و دستهايم را جلوي صورتم گرفتم، ولي اتفاقي نيفتاد. آرامآرام چشمهايم را باز كردم و ديدم كه بابا به جاي من به گلها سيلي ميزند. با دستش گلهاي سرخ را مثل گندم درو ميكرد؛ دستش از خار گلها پر از خون شده بود.
داشت كمكم آرام ميشد. نفسهايش به شماره افتاده بود و عرق از سر و رويش سرازير بود. دستهايش پر از خون بود. بوي خيار و گل سرخ با خون مخلوط شده بود. بابا گلبرگ گلهايي را كه كَنده بود، پرپر ميكرد و روي زمين ميريخت. حالش جا آمده بود و گريه ميكرد.
متين را جلوي خودم ديدم كه با تعجب به من و بابا نگاه ميكرد: مامان خولدي زمين ؟! نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. اشكهايم سرازير شدند. مامان كنار بابا نشست و با چادرش دست بابا را پاك كرد. صداي گريه و خندهي مردم را درهم ميشنيدم.
متين گلبرگهاي گل سرخ را جمع كرد و روي سر من و بابا و مامان ريخت. به مامان گفت: لي لي لي لي لي، مامان علوس شدي ! مامان خنديد. بابا هم خنديد. رضا دستم را گرفت و از ميان گلها بلندم كرد. متين توي بغل بابا بود.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید