باز هم باختم. نه ! امروز به اندازهي همهي عمرم گريه كردهام. به اندازهي همهي عمر، حتي خيلي بيشتر از وقتي كه فرهاد را از دست دادم. نميدانم براي تو اشك ميريختم يا براي خودم. موقع رفتن فرهاد هم همينطور بود. ندانستم دلم براي خودم ميسوزد يا براي فرهاد.
امروز فهميدم به اندازهي وسعت همهي خواستههايت در قلبم، جاي داري. مگر نه اينكه خواستههاي تو در هيچ قالب كوچك و حقير نميگنجد. مثل خواستههاي فرهاد. قلب تو آنقدر كوچك نبود كه با خانواده يا حتي آب و خاك يك قرارداد جغرافيايي محدود شود. مگر نژاد و زبان ميتوانست براي تو خط جدايي ترسيم كند. خواستههاي تو بلندتر از قوارهي همهي اين معيارهاي كوتاه قد بود. اين را خودت گفته بودي. وقتي دعاي عهد خواندي. اما من نفهميده بودم ! چه ميدانستم تو يك فرصت دوباره برايم هستي. باز هم دير فهميدم. نه ! اتفاق امروز بهانهي مرور روزهايي شد كه سپري كردهام. سي و چهار سال زندگي. ده سال آن را با تو زندگي كردم.
كم نيست. نه !
در اين ده سال نازكتر از گل به من نگفتي. فرهاد هم نگفته بود. نه در شش ماه عقد، نه يك سال زندگي بعد از ازدواجمان. نه ! هيچوقت.
نه تلخ زبانياي از فرهاد ديدم، نه نيش و كنايه از تو. احساس آرامش ميكردم. مگر نه اينكه حتي، رازي را كه پنج سال بر دلم سنگيني ميكرد، برايت فاش كردم.
مثل فرهاد بودي برايم. يعني يكجورهايي شبيه هم. اما من ! نه خُلقام شبيه شما بود، نه خواستههايم. اصلاً جنسشان با هم فرق ميكرد. خودخواهيهاي من كجا، روح بلند تو و فرهاد كجا !
گاهي دلم ميخواست پشت مردمك چشمهايتان قرار بگيرم. از دريچهي چشم شما، دنيا را نگاه كنم. حتي مرضيه هم مثل شما بود. شايد براي همين بود كه دلتنگيهايش هم با دلتنگيهاي من تفاوت ميكرد. وقتي شوهرش جبهه بود. جنس عشق مرضيه به آقا مرتضي هم، با جنس عشق من به تو و فرهاد متفاوت بود. مثل جنس عشق فرهاد بود و مثل جنس عشق تو. قوارهي عشق شما با مالِ من فرق ميكرد. اگر فرق نميكرد كه دربارهي فرهاد از من نميپرسيدي ! اما پرسيدي.
منِ احمق فكر ميكردم تو هم مثل آن مردهايي هستي كه به شوهر اول زنشان حسوديشان ميشود و چشم ندارند كه حتي اسمش را بشنوند. اما تو پرسيدي. دو هفته بعد از عروسيمان.
گفتي: برويم سر قبرش.
گفتم: نه !
گفتي: اگر ميخواهي تنها بروي، تو را ميرسانم.
گفتم: نه ! نميخواهم.
با تعجّب نگاهم كردي. نميدانم درون نگاهت چه بود كه باعث شد زبان، باز كنم و رازم را برايت بگويم. شب جمعه بود. در راه شاهعبدالعظيم به هيچ كس نگفته بودم. حتي به مرضيه كه نزديكترين دوستم بود. جرأتش را نداشتم.
دربارهام چي فكر ميكردند؟
سكوت كرده بودي. سكوت داخل ماشين را، من شكستم.
گفتم: باهاش قهر بودم.
سرم را برگرداندم. نگاهت كردم تا عكسالعملت را ببينم. اما تو روبهروي خودت را نگاه كردي. نزديك بود تصادف كني، شايد حرف من باعث شد.
گفتم: از يك هفته قبل از شهادتش، از اهواز خسته شده بودم. ميخواستم برگرديم تهران.
با بوق وانت پشت سرت، ماشين را به سمت راست خيابان كشيدي. آرام گفتي: نميگذاشت بيايي !
سيبي را كه برايت پوست كنده بودم، قاچ زدم و دستت دادم.
قطرههاي اشك، پشت دستم را خيس كرده بود. با يك دست فرمان را گرفتي و با دست ديگر، سيب را.
گفتم: حرفي نداشت من بيام. اما ميخواستم او هم بيايد. فقط يك زندگي آرام ميخواستم. دوتايي كنار هم. خواستهي زيادي بود ؟ نگاه معني داري كردي.
گفتي: زمان جنگ !
احساس كردم از حرفم خوشت نيامده.
گفتم: ميگفت كه بهت گفتم نيا اهواز. حالا هم اگر ميخواهي، اثاثيه را بار ميزنم، دوباره ميفرستمت تهران. اما خودم نميتونم.
ادامه دادم: فرهاد ! تو نه سپاهي هستي، نه ارتشي ! داوطلبي. بسيجي. پنج سال جبهه بس نيست ! سه ساله دانشگاه قبول شدهاي، فقط يك ترم درس خوندي. اي كاش من جاي تو، دانشگاه قبول شده بودم. برق شريف ميدوني يعني چي؟!
سرش را تكان ميداد و ميخنديد. خودم خواسته بودم كه بروم اهواز. شش ماه بعد از ازدواجمان.
ماشين را داخل پاركينگ بردي. از پاركينگ كه بيرون آمديم تا سرِ بازارچه عبدالعظيم برايت حرف زدم. سعي ميكردي آرام راه بروي. اما نميتوانستي. قدمهايت بلند بود. با يك دست چادرم را گرفته بودم و با دست ديگر آستين بلوزت را. دنبالت ميدويدم.
گفتم: هر دفعه ميآمد مرخصي ، سرش غُر ميزدم كه يا بيايد تهران يا مرا هم ببرد اهواز. بارها مرضيه نصيحتم كرده بود. اما من كوتاه نميآمدم. از تنهايي خسته شده بودم. كارم شده بود خياطي كردن و رفتن خانهي مادرم. گاهي هم خانهي مرضيه ميرفتم.
طبقهي بالا، خانه مادرشوهرم بود. كاري با كارم نداشتند. اما من ميخواستم فرهاد كنارم باشد؛ همين. مرضيه هم وضعيت مرا داشت. اما نميدانم چطور تحمل ميكرد؛ مثل من سخت نميگرفت. آنقدر اصرار كردم تا بالاخره فرهاد را راضي كردم كه اهواز برايمان خانه بگيرد.
جلوي تسبيحفروشي سر بازارچه ايستادي. تسبيحهايي را كه جلوي مغازه آويزان بودند، يكييكي نگاه ميكردي و دستي رويشان ميكشيدي. مغازهدار فكر كرد قصد خريد داري. چندتايي از آنها را باز كرد و روي پيشخوان گذاشت. اما تو هيچ كدامشان را نخريدي. راه افتادي.
گفتي: آنجا بيشتر ميديدياش؟
گفتم: نه ! آنجا هم تنها بودم. گاهي خياطي ميكردم براي خودم، براي همسايههاي بلوكمان، ديپلم خياطي داشتم.
انتهاي بازارچه بود كه ماجراي خداحافظيام با فرهاد را برايت گفتم. گفتم كه كنار اتوبوس از جيبش سه اسكناس هزاري درآورد. گذاشت كف دستم. گوشهي چادرم را روي آن كشيد. ميدانستم همهي داراييش همان است. سرت را پايين انداختي. گفتم: سرش پايين بود. گفت: فيروزه ! من نميتوانم آرامش را فقط براي خودم بخواهم. گفت: مواظب خودت باش.
وقتي خداحافظي كرد، گريهام گرفت. دلم ميخواست جوابش را بدهم. اما ندادم. از پنجره نگاهش كردم. برايم دست تكان داد. اما من فقط چادرم را جلوي صورتم كشيدم و دستهي كيفم را لاي پنجههايم فشردم. احساس كردم تو هم بغض كردي. مثل همان روز فرهاد، داخل صحن شديم. دوباره بغضم شكست. نميدانم براي تو بود يا براي فرهاد. شايد هم به حال خودم بود كه اشك ميريختم. آن روز به تو گفتم كه تا به حال سر قبر فرهاد نرفتهام.
گفتم كه خجالت ميكشم حتي با مزارش روبهرو شوم. گفتم كه بارها آدرس را برداشتم. سعي كردم بروم. اما نتوانستم. در تشييع جنازهاش از حال رفتم. بردنم درمانگاه. در مراسمها هم نتوانستم بمانم. گفتم كه از حال ميرفتم. زير سِرُم بودم. خودم را مقصر ميدانستم. اطرافيان ميدانستند با او اختلاف دارم.
يك روز قبل از آمدنم به تهران، بار اثاثيهام آمده بود. همه چيز را فهميدند. اما قهرم را نه ! نميدانم دل مادرش گواه شده بود يا نه !
من چيزي نگفته بودم، آنها هم به رويم نياوردند؛ هيچ كدامشان. نه پدر و مادرش نه خواهرهايش كه شوهر كرده بودند.
اينطوري بيشتر اذيت ميشدم. همين شد كه تا چهلم نتوانستم، دوام بياورم.
اثاثيههايم را منزل مادرم بردم. طبقهي پايين. خيلي سرزنشم كرد. حق داشت. اما من احساس گناه ميكردم. نه طاقت سكوت را داشتم، نه تحمل سرزنش را.
گفتم كه ميروم بهشت زهرا. اما نه با بقيه. نه روزهايي كه آنها ميرفتند. اما نه سر قبر فرهاد. گوشهاي پيدا ميكردم. وقتي يك دلِ سير گريه ميكردم، برميگشتم خانه.
هميشه همينطور بود. كمكم حتي همين كار را هم نكردم. اصلاً ديگر به طرف بهشتزهرا نرفتم. از شش ماه بعد از شهادت فرهاد.
گفتم: ميبيني هيثم ! حالا باز هم دوستم داري ؟
چيزي نگفتي.
گفتم: همهي اين مدت مرضيه مونسم بود. حتي بيشتر از مادرم. نميدانم شايد فهميده بود و به روي خودش نميآورد ! مثل مادرم. احساس ميكردم، ميداند و چيزي نميگويد. نميدانم.
به منزل برگشتم. سبك شده بودم. اما نميدانستم دربارهام چه فكر ميكني ! ماشين را برداشتي و دوباره رفتي. نگفتي كجا ! وقتي آمدي هم نگفتي. اما همان شب خودم فهميدم. حتي تاريخش هم يادم است. سال 72 بود.
نيمههاي ارديبهشت. فكر نميكردي فرهاد برايم بگويد. نه !
زنگ زد. در را باز كردم. پشت در بود. تا مرا ديد، سرش را پايين انداخت. مثل همان روز آخر. كنار اتوبوس اهواز – تهران. باورم نميشد. آرام سلام كرد. با همان نجابت هميشگي. موهاي صاف و لَختاش را يكطرف شانه كرده بود. همان لباس خاكي رنگ اهواز، تنش بود. اما تميز و مرتب. خوشتيپ بود. خوشگلتر شده بود. ساكت نگاهش كردم.
دستپاچه شده بودم. سرش را بلند كرد. دستش را آرام به ريشهاي كمپشت خرمايياش كشيد. گفتم: فر ... ها ... د ... خو ... د ... تي ... !
نگاهم كرد. با همان چشمان قهوهاي روشن. خنديد. خواستم بپرسم: فرهاد ! هنوز از من دلخوري ؟! اما نپرسيدم. نتوانستم. گفت: آمدهام بازديد آقا هيثم را پس بدهم.
وقتي خوابم را برايت تعريف كردم، خنديدي. گفتي: آره ! از آقا مرتضي آدرس گرفتم. بعد از آن هم بعضي اوقات سرِ خاك فرهاد ميرفتي. اين را فهميدم. وقتي ماشينت را ميشستي يا از دستهايت كه بوي گلاب ميدادند.
گاهي هم چند پَر از گلهايي را كه سرِ خاك برده بودي، روي صندلي ماشينت پيدا ميكردم. همينها بود كه روز به روز تو را برايم عزيزتر ميكرد. هيچوقت به من چيزي نگفتي. حتي ديگر از من نخواستي كه سر قبر فرهاد برويم. انگار ميخواستي همهي بيمعرفتيهاي پنج سالهي مرا، در اين ده سال، تنهايي جبران كني.
از اين كه فرهاد آمده بود بازديدت را پس بدهد، خوشحال شدي. خنديدي. دومين باري بود كه خندههاي تو را آنطور، بلند ميشنيدم. اولياش كه يادت هست ! موقعي بود كه فهميدي بعد از آن همه سر دواندنهايم، بالاخره توانستي « بله » را از من بگيري. بعد از عقدمان بود كه پرسيدم: هيثم ! براي چي آن روز آن قدر بلند ميخنديدي! گفتي: آخه مرضيه خانم گفته بود كه فيروزه ميگه من زن عراقي نميشوم.
گفتم: چرا مرضيه خانم !؟
گفت: شرمندهام آقا هيثم ! اون فكر ميكنه همهي عراقيها بعثياند. ميدوني كه شوهرش تو جبهه شهيد شده.
آقا مرتضي گفت: خُب ميگفتي كه هيثم دوست جبههايه شوهرمه ! از مجاهدين عراقيه !
گفت: گفتم. ميگه نه ! اما فيروزه خانم، كاري را كه خدا بخواد، بندهي خدا چه كاره ست.
آره ! تو درست ميگفتي. كاري را كه خدا بخواهد، بندهي خدا چه كارهست. اما اي كاش اين بندهي خدا مثل من مغز خر نخورده باشدكه اين قدر دير بفهمد خدا چه ميخواهد !
خدا خواست كه تو را ببينم هيثم ! خدا خواست. يك ماه بعدش بود كه رفتم خانهي مرضيه، لباسي را كه برايش دوخته بودم، برده بودم. آقا مرتضي در را باز كرد. روي تخت زير درختهاي انگور نشسته بودي. آقا مرتضي گفت:
فيروزه خانميه،ها !
تا سلام نكردي، اصلاً نفهميدم عراقي هستي. لهجهي عربيات بود كه باعث شد چهرهي آفتاب سوختهات را ببينم.
گوشهي چادرم را جلوي چانهام كشيدم. سلام تندي كردم و به طرف اتاق شتاب برداشتم. مرضيه گفت: ديدياش ؟!
اصلاً به روي خودم نياوردم كه شناختمت. رفت كه چاي بياورد. پشت پنجره رفتم. در حال رفتن بودي. از پهلو هيچ شباهتي به فرهاد نداشتي. قدّت بلندتر بود. چهارشانه بودي و فربه. ريشهايت مشكي و انبوه. موهاي وسط سرت هم كمي ريخته بود.
فكر ميكردم تو هيچ شباهتي به فرهاد استخواني، گندمي و مهربان من نداري. اما وقتي همراه آقامرتضي راه افتادي، قلبم فرو ريخت. به طرف در حياط رفتي. يك پايت را ميكشيدي. مثل فرهاد. مرضيه گفت: يك پايش مصنوعيه. از مچ قطع شده.
مثل پاي فرهاد، همان پاي چپ. شايد همين راضيام كرد كه قبولت كنم. بعدها فهميدم اين سليقهها نيستند كه بين آدمها شباهت ميآورند يا حتي تفاهم. سليقههاي تو و فرهاد خيلي با هم تفاوت داشت . فرهاد قرمه، دوست داشت، تو قيمه. او عاشق كوكوسبزي بود و تو عاشق كتلت. فرهاد، مرخصي كه ميآمد، دوست داشت پيرهن سفيد يقه آخوندياش را اتو بزنم. اما تو پيراهن آبي يقه مردانه ميپسندي. حتي ظاهرتان با هم متفاوت بود.
چشمهاي فرهاد قهوهاي بود، چشمهاي تو مشكي، دندانهاي درشت و با فاصلهي تو خيلي با دندانهاي ريز و صدفيِ فرهاد فرق داشتند. با همهي اينها پس چرا من فكر ميكردم تو اصلاً خود فرهادي ! مگر نه اينكه وجه مشترك ظاهريتان، فقط يك پاي مصنوعي بود ! نه زبانتان مشترك بود، نه نژادتان. تو حتي اهل اين آب و خاك هم نبودي. اما چه شباهتي بين تو و فرهاد بود كه من هر دوتايتان را مثل هم ميديدم ؟!
دلتنگ ميشدم. مثل روزهايي كه دلتنگ فرهاد ميشدم. كمك به تزريقاتچي درمانگاهتان را بهانه ميكردم. از ميدان خراسان سوار تاكسي ميشدم تا گلوبندك. در سالن انتظار، جاي سوزن انداختن نبود. رو بهروي اتاقي كه كنارش تابلوي « پزشك داخلي و اطفال » نصب شده بود، مينشستم.
روي همان صندليهاي سالن انتظار. بوي تند الكل باعث آزارم ميشد. اولين بيماري كه از اتاقت بيرون ميآمد، داخل اتاقت ميآمدم. ميدانستي به خاطر تو آمدهام. تزريقات بهانه بود. در اتاق تزريق، فقط سرنگها را آماده ميكردم. آن هم گاهي اوقات. ميدانستي كه علاقهاي به اين كار ندارم. ميخواستي كنارت باشم و همراهت. اصلاً براي همين تشويقم كردي دورهي امداد هلال احمر بروم. دوست نداشتم. رفتم. به خاطر تو.
هر دفعه كه ميگفتي بيايم شيفت مرتب بگيرم، بهانه ميآوردم. حوصلهي آدمهاي مريض را نداشتم. آن هم مريضهايي كه بيشترشان عرب بودند و زبانشان را هم نميفهميدم. به تو نگفتم از اينكه به يك پيرزن استخواني، يا يك بچهي فينفيني و نقنقو آمپول بزنم، چندشم ميشود. نميدانم اگر خودم همه بچه داشتم، همينطور فكر ميكردم يا نه!
ميآمدم فقط تو را ببينم. تنهاييت را وقتي بيشتر احساس كردم كه آن پيرزن عرب وارد اتاقت شد. مقنعه و چادر عربي سرش بود. با لباسهاي سياه، صورت چروكيده با خالكوبي زيرچانه و پشت دستها، عينك تهاستكاني زده بود. قاب سياه كه دستههايش را با كِش، محكم كرده بود. مثل قاب عينك مادرت. اين را بعداً فهميدم. تا ديديش، جا خوردي. حتي از روي صندليات بلند شدي. چندقدم به طرفش رفتي. دستهايش را گرفتي و كمكش كردي روي تخت معاينه بخوابد. با او عربي حرف ميزدي. وقتي پشت ميزت قرار گرفتي تا نسخهاش را بنويسي، اشك در گوشهي چشمهايت نشسته بود. نسخهاش را دست دختر جوانِ همراهش دادي.
گفتم: ميشناختيش ؟
گفتي : نه !
همان شب بود كه گفتي پيرزن شبيه مادرت بود. چادر عربي و آن عينك قاب سياه. گفتي: خود پيرزن هم فهميد.
از تو، دربارهي خانوادهات پرسيده بود. دربارهي خانهتان گفته بودي. اينكه در نجف است و چند كوچه بالاتر از منزل آقاي سيستاني. گفته بودي كه برادر بزرگت را صدام تيرباران كرده است و تو تحت تعقيب قرار ميگيري و به ايران فرار ميكني. گفته بودي كه ميداني سه سال قبل پدرت مرده است. بعد از جنگ وقتي مخفيانه وارد عراق شدي، اين را فهميدهاي. اما از مادرت خبر نداري. تا سليمانيه بيشتر نتوانسته بودي بروي، يكي از دوستان قديميات، برايت خبر آورده بود.
من همهي اينها را ميدانستم. قبلاً برايم گفته بودي. اما آن روز، انگار اين حرفها را تازه ميشنيدم ! احساس كردم خيلي تنهايي، مثل من. خيلي بيشتر از من.
اما همه غصههاي تو كه اينها نبود، خواستههاي تو كه در اين دلتنگيها نميگنجيد. شبي كه يانكيها وارد عراق شدند، يادت هست ؟! تا صبح خوابت نبرد. فكر ميكردم از سقوط بعثيها خوشحال ميشوي ! اما تلخ و ناگوار. يانكي و بعثي كه فرقي برايت نداشتند.
هواي رفتن داشتي. نگفته بودي. اما ميدانستم. از همين ميترسيدم. تو، به مردم فكر ميكردي. به زنان و كودكان. به مسلمانها. به نجف و كربلا. بيپناهي زنها و بچهها، ديوانهات كرده بود. هر گلوله كه به سينهي آنها مينشست، قلب تو را ميشكافت. از خواب و خوراك افتاده بودي. خوراك شب و روزت، اخبار رسانهها شده بود. اوضاع عراق.
ميگفتي: فلسطين و افغانستان كم نبود. حالا عراق. فردا هم نوبت مسلمانهاي ديگر ...
ميگفتم: بس كن هيثم ! شب و روزمان شده اخبار جنگ عراق. داغان ميشدي. تصويرها، داغانت ميكرد. تو پزشك بودي. حق داشتي تصوير كودكان مجروح، آشفتهات كند. مگر نه اينكه ميدانستي به تو نياز دارند و تو از آنها دور هستي؛ يا آن زن بيچاره كه باردار هم بود.
آن روز كتلت درست كرده بودم. دوست نداشتم. اما به خاطر تو اين كار را كردم. گذاشتم حسابي طلايي شود.
همانطور كه دوست داشتي. تا آمدنت دو ساعت مانده بود. كتلتها را توي ديس چيدم. اطرافشان را با ريحان، تزيين كردم. عاشق ريحان بودي. چند خيارشور هم خلال كردم و كنارش گذاشتم. كتري را روي گاز گذاشتم تا برايت گلگاوزبان دَم كنم. اخبار عراق، حسابي اعصابت را به هم ريخته بود. پنجرهي آشپزخانه را باز گذاشتم. هواي اتاق عوض شود.
يراهن فيروزهايام را پوشيدم. همان كه خيلي دوست داشتي. عطري را زدم كه عاشقش بودي. بوي ياس در اتاق پيچيد. موهايم را با گُلِ سري سفيد، پشتسر جمع كردم. گلسر سفيد با موهاي مشكي. دوست داشتي، نه ! خال گوشهي لبم را پررنگ ميكردم كه زنگ زدي. مداد را روي ميز رها كردم و به طرف در دويدم. كليد داشتي. اما خودت گفته بودي، دوست داري درِ خانه را من به رويت باز كنم. رنگت پريده بود و لبهايت خشك. مثل روزهدارها شده بودي.
گفتم: چي شده هيثم ؟!
گفتي: اخبار را گوش نكردي ؟!
گفتم: نه !
يكراست به طرف تلويزيون رفتي. آن قدر پريشان بودي كه حتي فراموش كردي جواب سلامم را بدهي.
گفتي: به بيمارستان حمله كردهاند !
روي راحتي روبهروي تلويزيون نشستي. از آشپزخانه ميديدمت. سفره را انداختم. بشقابها را چيدم. ساعت هفت بود. صداي گويندهي خبر، دوباره در اتاق پيچيد:
« امروز نيروهاي آمريكايي به يك بيمارستان در نجف اشرف حمله كرده و عدهاي از زنان و كودكان بيمار اين بيمارستان را به خاك و خون كشيدند. در اين حمله، تعدادي از پزشكان و پرستاران نيز كشته و مجروح شدند.»
شانههايت ميلرزيد. مثل لبهايت. گاز را خاموش كردم. به طرف تلويزيون آمدم. مردم در راهروهاي بيمارستان به اين طرف و آن طرف ميدويدند. همهمه بود و فرياد. خونابه كف راهرو را پوشانده بود. زخميها روي تخت افتاده بودند. با ملحفههايي خوني و كثيف.
شكم دختر خردسالي تير خورده بود. پزشك بالاي سرش نبود. حتي سِرُم هم نداشت.
زن جواني كنار تخت ايستاده بود و ضجه ميزد. چنگ به صورتش ميانداخت و به عربي چيزهايي به خبرنگار ميگفت.
گفتي: ميگويد كه حتي به بيمارها هم رحم نميكنند. ...
به زنان و كودكان هم رحم نميكنند ...
زخميها ميميرند ...
پزشكان و پرستارهاي بيمارستان هم زخمي شدهاند ...
دارو نداريم ...
زخميها زياد هستند ...
كسي نيست آنها را درمان كند ...
تعدادشان كم است ...
زن به سرش ميزد و گريه ميكرد. ميگفتي: ميگويد كه آخر اين چه ظلمي است به ما ميكنند. اول صدام ...حالا هم آمريكاييها ... خدا از آنها نگذرد ...
سرت را ميان دستهايت گرفتي. به هقهق افتادي. تلخ و دردمند. من هم گريهام گرفت. نميدانم براي آن زن بود يا براي اشكهاي تو ! ليوان آب را به دستت دادم. آرام نشدي. شام را بهانه كردم. دستم را روي شانهات گذاشتم. گفتم: هيثم ! شام نميخوري ؟
چيزي نگفتي. مثل بچههايي كه ساعتها گريه كرده باشند صداي هقهق در ته گلويت مانده بود. لبخندي زدم. گفتم: كتلت پختمها !
سرت را بلند كردي. با چشمهاي متورم و قرمز نگاهم كردي. احساس كردم چقدر حرف مسخرهاي زدم. خُب چه كار ميتوانستم بكنم !
ميخواستم يك طوري تو را از آن حال و هوا، بيرون بياورم. ميخواستم آرامت كنم.
گفتي: فيروزه ! ... اونها به من احتياج دارند ...
قلبم فرو ريخت.
گفتي: به تو هم احتياج دارند ...
ساده حرف زدي و كوتاه. اما انگار من گنگ بودم. شايد هم نميخواستم بفهمم چه ميگويي ! كنترل را از دستت گرفتم و تلويزيون را خاموش كردم. چند تا كتلت در بشقابت گذاشتم.
گفتم: من هيچجا نميآيم.
دوتا كتلت هم در بشقاب خودم انداختم.
- تو هم هيچ جا حق نداري بروي.
نان را از وسط سفره جلو كشيدم.
گفتم: قرارمان اين نبود ... اگر ميخواستي برگردي، از اول ميگفتي. چشمهايت دوباره به اشك نشست. از راحتي پايين آمدي و كنار سفره نشستي.
گفتي: اما فيروزه ! الان وضعيت فرق ميكند ... آنجا به من و تو احتياج دارند. نديدي چه قدر زخمي آنجا افتاده بود ؟! ...
اين « يا للمسلمين » نيست، فيروزه ؟!
سرت را تكان دادي و با دردمندي گفتي: امنيت كه ندارند ... دارو كه ندارند ... فقير و بدبختند ... پزشك و پرستار هم نداشته باشند ! پس دعاي عهدخواندنمان به چه درد ميخورد ! ... تمرينش همين موقعهاست.
صدايم بلند شد . نميخواستم. اما دست خودم نبود. سرت فرياد زدم: « اگر تو بروي، پزشك و پرستارها كامل ميشود ؟!
لقمهي دستم را كنار بشقاب پرت كردم.
- مگر از اول به تو احتياج نداشتند ! ... پس براي چه به ايران فرار كردي ؟! ... ترسيده بودي هان ؟! ... الان شجاع شدي ؟! ... فكر كردي من بازيچهي دست تو هستم ؟!
نميدانم ديگر چه گفتم. چيزي نگفتي . فقط نگاهم كردي. با پريشاني و ناباوري از كنار سفره بلند شدي. از خانه بيرون رفتي.
وقتي ياد حرفهايم ميافتم، خجالت ميكشم. آن شب دير آمدي. حرف نميزدي. يعني من با تو حرف نميزدم.
جرأتش را ندارم بگويم. اما با تو قهر كردم. مثل قهري كه با فرهاد كردم. فكر كردم شايد با اين كارم بتوانم نظرت را تغيير بدهم. اما اشتباه ميكردم.
يك هفته نشد كه آمدي. گفتي كه ميروي. همراه حكيم. گفتي كه آنجا هم جبهه است. هر چند وقت به مرخصي ميآيي.
گفتي: تو، خانوادهي مني فيروزه. من كه خانوادهام را ترك نميكنم.
چيزي نگفتم. يعني از حرصم چيزي نگفتم. ساك خودت را تنهايي بستي. مثل فرهاد. حتي بدرقهات هم نكردم. فقط در آستانهي در گفتم: دفعهي بعد كه مرخصي آمدي، ميتوانيم جدا شويم. براي هميشه.
شكستم. هم غرورت را و هم قلبت را.
اشك در چشمهايت موج زد. مثل چشمهاي فرهاد. ساك را برداشتي. فقط گفتي: خداحافظ فيروزه.
دير كردي هيثم. دير كردي. نميدانم چرا منتظرت بودم. شايد ميخواستم خودخواهيام را بار ديگر به نمايش بگذارم. ميخواستم آخرين تير تركش را هم رها كنم. عقدنامه را از كمد بيرون آوردم. همان روز كه رفتي، كنار ميز تلفن گذاشتم. نميدانم. شايد هم دلتنگ شده بودم. اما نميخواستم اعتراف كنم. حتي به خودم.
از صبح دلم آشوب است. از زماني كه رفتهاي، كارهاي خانه كمتر شده است. نه خانه را جارو ميزنم، نه غذا ميپزم. حوصله ندارم، حتي لباسهايم را عوض كنم. باور ميكني در اين مدت فقط دو بار موهايم را شانه كردهام ! هيثم ! يعني همهي اين كارها را براي تو ميكردم ؟!
در اخبار ساعت دو شنيدم، عادت تو را گرفته بودم. هر روز كنترل تلوزيون را برميداشتم و دائم كانالها را عوض ميكردم. خنده دار است. ما از زماني كه رفته بودي، به جاي تو، من اخبار جنگ در عراق را پيگيري ميكردم.
ساعت دو هم اخبار گوش ميكردم كه شنيدم، شهادت حكيم را ميگفت. در بمبگذاري نماز جمعه. انفجار، صدها كشته و زخمي داده بود.
واي ! هيثم ! ... عزيز من ! ... الان كجا هستي ! ... حتماً تو هم آنجا بودي ... امكان ندارد كه نبوده باشي ... تو در ايران هم نماز جمعهات ترك نميشد ... حالا نماز حَرم حضرت علي (ع) باشد ... نجف باشي و نماز جمعهي حكيم را نروي ! ... امكان ندارد ... هيثم ! ... عزيز دلم ! ... اي كاش فرصتي دوباره مييافتم ... چه ميدانستم تو فرصت ديگري برايم هستي ! ... خدايا با اين بندهي احمقت ... يك بار ديگر مدارا كن ... فرهاد جان ! ... تو، به دادم برس ... مرا ببخش ... غلط كردم ... هم دربارهي تو ... هم دربارهي هيثم ... به خدا سرِ خاكت هم ميآيم. هيثم را به من برگردان ... همراهش ميروم ... اينطوري ... شايد ... دعاي عهدمان معني يابد ... امام زمان ! ... هيثم را از تو ميخواهم ... من باز هم باختم ... من باز هم باختم ... فرهاد ! تو شفاعت كن ... تو عزيز خدايي ... ميداني بدون هيثم ميميرم ... تو بهتر از هر كسي مرا ميشناسي ... خدا بندههايش را ميبخشد ... فرهاد ! تو مرا نميبخشي ؟! ... تو ببخشي ... خدا هم ميبخشد ... خدا ببخشد ... هيثم هم مرا ميبخشد ...
نزديك اذان صبح است. هنوز خواب به چشمم نيامده است. سرم از درد دارد منفجر ميشود. ناي حرف زدن ندارم. گوشهي تخت افتادهام. قطرهاي آب هم از گلويم پايين نميرود. پلكهايم سنگين ميشود. ميخواهند روي چشمهايم آوار شوند كه تلفن زنگ ميزند. به سختي بلند ميشوم. خودم را سمت ميز تلفن ميكشم. گوشي را كه برميدارم، كسي حرف نميزند. فكر ميكنم مزاحم است. ميخواهم گوشي را بگذارم كه صداي ضعيفي به گوشم ميرسد. انگار راه دور است.
فيروزه ! ... منم ... هيثم ! ...
فرياد ميزنم. گريه ميگنم. نميدانم از خوشحالي چه كنم. دستم به ساعت روي ميز ميخورد. ساعت به زمين ميافتد. پلكهايم باز ميشوند. قوت ميگيرم. با بغض ميگويم: هيثم ! ... تو خوبي ! ...
منتظر جواب نميشوم. در ميان هقهقهايم ميگويم: هيثم ! ميخوام با تو بيام.
هيثم حرف ميزند. اما من ديگر نميشنوم. فقط به اين فكر ميكنم، كِي صبح ميشود ! به مرضيه بگويم، آقا مرتضي كارهايم را درست كند، بروم. نميدانم. شايد مشق اولم در دعاي عهد، همين باشد؛ سخت است. اما حتماً كمكم ميكنند. هم هيثم، هم امام زمان (عج).
فردا خيلي كار دارم. از تخت پايين ميآيم. عقدنامه را داخل كمد ميگذارم. بهشتزهرا هم بايد بروم. كنار پنجره ميايستم. صداي اذان ميآيد. مؤذنزاده است. به افق،؛ چشم ميدوزم. زير لب ميگويم: ممنونم ... فرهاد ... ممنونم ...
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید