مثل يك صبح قشنگ دويدي توي زندگي من، مثل آفتاب، مثل سايه، مهربان و بيادعا.
زندگي مشتركمان از نيمه راه دانشگاه آغاز شد و با بوي جنگ در هم آميخت. از جبهه ميآمدي از دل دشمن، از شبهاي پرحادثه، انفجارهاي پيدرپي، از پشت خاكريزها، هنوز بوي باروت ميدادي.
گرد و خاكِ لباسها و موهايت پاك نشده بود. با تو حرف ميزدم، تصوير شهيد شدن همسنگريهاي مهربانت را توي خانه چشمهايت ميديدم. ميگفتي قطعهاي از بهشت است.
چهقدر چشمهاي نمناكت را دوست داشتم.
روزي كه از جبهه برگشتي، براي من بهترين روز دنيا بود و روزهايي كه كنارم بودي، بهترين روزهاي زندگيام.
خوشحال بودم. از عمق وجود. ميآمدي. حجم خيال و رفتارم پر از تو بود. كنارم بودي. دلم برايت ميسوخت.
دلتنگ تو، دلتنگ دغدغههايت ... پاهايت تاول زده بود و دستهايت پينه.
ميگفتم: اين چند روز را استراحت كن. ميخنديدي و ميگفتي خيلي زرنگي؛ ميخواهي بعد از من بگويي عباس شوهر خوبي نبود.
ظرف ميشستي، جارو ميزدي، ميخريدي، ميكشيدي، ميآوردي. وقتي ميديدم با چه دقتي سبزيها را پاك ميكني، ميخنديدم. ميگفتم: راستش را بگو، توي جبهه مسئول آشپزخانهاي يا فرمانده !؟
خودت چيزي نميگفتي اما دوستانت برايم ميگفتند كه چه فرماندهي لايقي هستي.
هرچه به پايان روزهاي مرخصيات نزديكتر ميشديم، ناراحتي من بيشتر ميشد. كمتر حرف ميزدم. توي فكر ميرفتم، بغض ميكردم و دلم ميشد شهر آشوب فكرهاي جورواجور.
برايم لطيفههاي جنگي تعريف ميكردي، مرا ميخنداندي. اما من بغض ميكردم و به نقطهاي نامعلوم خيره ميشدم.
خاطرات روزهايي كه پيشم بودي، جلوي چشمهايم به حركت درميآمد. آن موقع چهقدر احساس خوشبختي ميكردم. اما حالا كه داري ميروي، تنهاتر از من توي دنياي به اين بزرگي كسي وجود ندارد.
ميگفتي عروس خانم، راستراستي راضي به رفتنم نيستي، مگر خودت هميشه نميگويي افتخارم اين است كه همسر يك رزمندهام.
و خوب ميدانستم كه همهي دلنگرانيهايم از اين است كه بلايي سرت بيايد. ميگفتم: اگر بدانم مواظب خودت هستي، دلم آرام ميگيرد. آنوقت اگر اين جنگ چهل سال هم طول بكشد، طاقت دوريات را دارم.
و تو آه ميكشيدي و ميگفتي: شهادت، نصيب هر كس نميشود. دلت نميآمد ناراحتم كني، زود حرف را عوض ميكردي، ميگفتي: بگذار پيروز شويم، به شيريني آن يك سفر، با هم ميرويم كربلا، ديگر هميشه پيش هم هستيم.
تو فرداي آن روز راهي شدي. قرآن را بالاي سرت گرفتم، هرچه دعا از حفظ داشتم، بدرقهي راهت كردم. گفتم: چه ميشد من هم ميتوانستم با تو بيايم. به خدا ما زنها دوست داريم به جبهه بياييم و كمك شما باشيم.
ميگفتي: حالا كه الحمدالله با وجود شما زنهاي خوب، مردها جبهه را خوب حفظ كردهاند. كاسهي آب را پشت سرت ريختم تا زودتر برگردي. تو رفتي اما با هر قدمي كه برميداشتي، ميايستادي. پشت سرت را نگاه ميكردي، دستي تكان ميدادي و خداحافظي ميكردي.
چادر سفيد عروسيام سرم بود. نگاهت ميكردم و با بالهاي چادر، اشك هايم را پاك ميكردم. نميتوانستم جلوي اشكهايم را بگيرم. وقتي به پيچ كوچه رسيدي، ايستادي، خداحافظي كردي. دستهايت را روي چشمهايت كشيدي و خنديدي. فهميدم كه ميگويي اشكهايم را پاك كنم ...
در را كه بستم، غم بزرگي بروي سرم و بعد توي حياط خانه چرخيد. با رفتنت گويا پرندهي خوشبختي خانهي كوچكمان هم توي قفس پريد. ديگر صداي زندگي از هيچ روزنهاي به گوش نميرسيد.
تو رفتي تا مهربانيهايت را با رزمندههاي جبههها تقسيم كني. روزي كه رفتي، باورم نميشد؛ كه روي دستهاي مردمي كه دوستشان داشتي، برگردي.
آن روز سرد زمستان كه خاكها را روي تن پاك تو ميريختند، ساكت و بهتزده گوشهاي ايستادم و به تابوت بيصدايت نگاه كردم. به شيشههاي گلابي كه روي سر و صورتمان خالي ميشد و به تاج گلهاي خوشبويي كه با نوارهاي مشكي به صف براي بدرقهات ايستاده بودند.
تمام مدت كنارم بودي. گرماي وجودت را حس ميكردم. ايستاده بودي و با حس غريبي نگاهم ميكردي. چشمهايت مثل هميشه نمناك بود. آخرين خاكها كه روي مزارت ريخته شد، آدمهايي كه براي خداحافظي با آسمان وجودت آمده بودند، به طرفم سرازير شدند.
زنها خودشان را توي بغلم ميانداختند، همدردي ميكردند. تسليت ميگفتند و شهادتت را تبريك ميگفتند. مردهاي سياهپوش سر به زير جلو ميآمدند.
سر سلامتي ميدادند، خداحافظي ميكردند و سوار ماشينها و اتوبوسها ميشدند و ميرفتند. عاقبت من ماندم و تو و آسمان پاك بالاي سرمان كه حالا اينقدر پايين آمده بود تا صدايمان را بشنود. ديگر وقتش بود تا گريه كنم. رو بهرويم ايستاده بودي، ابروهايت را بالا انداختي، لبت را گزيدي و بعد سرت را پايين انداختي.
آهسته گفتم: عباس جان، گريه هم نكنم؟ چشمهايت را بستي و سرت را تكان دادي. باريدم ولي تمام نشده، بقيهاش را قورت دادم. نشستي. سرت همچنان پايين بود، خيلي پايين. انگشتر عقيق دستت بود، همان كه به جاي حلقهي عروسي برداشتي. چقدر اذيتم كردي. تمام زرگريهاي شهر را زير پا گذاشتيم؛ آخر هم گفتي: اصلاً حلقه براي چي؟ ميخواهم غلام حلقه به گوش شما باشم! و زدي زير خنده.
ميدانستم ميخواهي كاري كني كه حلقهي طلا نخري. آخرش هم به اصرار من اين انگشتر عقيق را از نقرهفروشي دوستت برداشتي. با همان دستت روي خاكها نوشتي: « يا حسين شهيد » آرام و آهسته به حرف درآمدي: گريه براي چه؟
من خودم اين راه را انتخاب كردم. بهتر از هر كس ديگري ميداني، آرزويم اين بود و بعد با چشمهاي هميشه نمناك به من نگاه كردي: زهرا جان، خودت خوب ميداني كه چقدر دوستت دارم. زندگيمان را هم دوست دارم و از كنار تو بودن لذت ميبرم. مگر اين زندگي دنيا چند روز است؟ فكرش را بكن ! چند سالي كنار هم زندگي ميكنيم. بچهدار ميشويم، بچههايمان بزرگ ميشوند.
بالاخره بايد بميريم. راستيراستي دلت نميخواهد پيش خداي خودم روسفيد باشم. دلت ميخواهد بمانم و در يك زندگي نباتي در بستر بميرم. لذت زندگي كردن بيشتر است يا لذت شهيد شدن؟
تو كه مرا خوب ميشناسي، بمانم هم مثل آدمهاي ديگر نميتوانم دل، خوش كنم به اين زر و زيورها و اسباب بازيهاي دنيا.
چشمهايم ميسوخت، ميدانستم هر دو چشمم شده كاسهي خون. زل زدم توي صورت سفيدت كه پشت انبوه محاسن پرپشت و سياهت گم شده بود. گفتم: عباس، عباس جان! من بدون تو چه كار كنم. ميترسم گم شوم. هنوز سرت پايين بود.
خنديدي و گفتي: تو راه را خيلي خوب بلدي. تكثير تو در هر دانش آموز كلاسات حضور من است. بلند شدي. آرام و موقع بلند شدن، دستت را روي زانوهايت گذاشتي، مثل هميشه زانوهايت تق صدا كردند. توي صورتم خيره شدي. لبخند زدي و گفتي: مي ميروم. اما تو هستي و تمام كساني كه بعد از من راه را به ديگران نشان ميدهند.
دستي روي شانههايم پايين آمد: زهرا جان بلند شو، بسه ديگه، بلند شو بريم. ببين همه رفتهاند. نگاه كردم. جايي كه ايستاده بودي، تو نبودي. اما بوي خوب تنت را هنوز ميتوانستم احساس كنم. وجودم پر از تو بود. سرم گيج ميرفت. آسمان گرفته بود. سوز عجيبي ميآمد. در باغ بهشت هيچ كس نبود. سكوت سنگيني روي قبرها نشسته بود، پاهايم رمق نداشتند. چادرم را روي سرم محكم كردم. حس غريبي در وجودم خانه كرد. شده بودي نور و دويده بودي توي تمام جانم. گرماي وجودت ريخت توي رگ و خونم. صداي كلاغها را ديگر نميشنيدم.
دو جفت چشم نمناك جلوتر از من به حركت درآمدند. چشمهاي من هم پس از اين هميشه نمناك خواهد بود. بياختيار روي قبرها پا ميگذاشتم و ميرفتم. يادم آمد كه پنجشنبههاي آخر سال هميشه با مادرم به باغ بهشت ميآمدم. پا كه روي قبرها ميگذاشتم، سرم داد ميزد كه از روي قبرها نرو؛ زير هر كدام از اين قبرها يك نفر خوابيده و گناه دارد كه پايت را روي اين آدمها ميگذاري. آنوقت با پاهاي كوچكم از روي قبرها ميپريدم. با خودم گفتم: نكند كسي پاهايش را روي عباسم بگذارد و چقدر از اين فكر، دلم گرفت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید