عجب سكوتي بر عرصهي كربلا سايه افكنده است ! چه طوفان ديگري در راه است كه آرامشي اينچنين را به مقدمه ميطلبد ؟ سكون ميان دو زلزله ! آرامش ميان دو طوفان !
يك سو جنازه است و خاكهاي خونآلود و سوي ديگر تا چشم كار ميكند، اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشير و اين همه براي يك تن؛ امام كه هنوز چشم به هدايتشان دارد.
قامت بلندش را ميبيني كه پشت خيمهها و رو به دشمن ايستاده است، دو دستش را بر قبضهي شمشير تكيه زده و شمشير را عمود قامت خميدهاش كرده است و با آخرين رمقهايش مهربانانه فرياد ميزند: « هل من ذابٍ يذُّب عن حرمِ رسول الله ... »
آيا كسي هست كه از حريم رسول خدا دفاع كند ؟ آيا هيچ خداپرستي هست كه به خاطر او فرياد مرا بشنود و به اميد رحمتش به ياري ما برخيزد ؟ آيا كسي هست ...
و تو گوشهايت را تيز ميكني و نگاهت را از سر اين سپاه عظيم عبور ميدهي و ... ميبيني كه هيچ كس نيست، سكوت محض است و وادي مردگان. حتي آنان كه پيش از اين هلهله ميكردند، بر سپرهاي خويش ميكوبيدند، شمشيرها را به هم ميساييدند، عمودها را به هم ميزدند و علمها را در هوا ميگرداندند و در اين همه، رعب و وحشت شما را طلب ميكردند، همه آرام گرفتهاند، چشم به برادرت دوختهاند، زبان به كام چسباندهاند و گويي حتي نفس نميكشند، مردهاند.
اما ناگهان در عرصهي نينوا احساس جنب و جوشي ميكني، احساس ميكني كه اين سكون و سكوت سنگين را جنبش و فريادهاي محو، به هم ميزند.
هر چه دقيقتر به سپاه دشمن خيره ميشوي، كمتر نشاني از تلاطم و حرف و حركت مييابي، اما اين طنين اين تلاطم را هم نميتواني منكر شوي؛ بياختيار چشم ميگرداني و نگاهت را مرور ميدهي و ناگهان با صحنهاي مواجه ميشوي كه چهارستون بدنت را ميلرزاند و قلبت را ميفشرد.
صدا از قتلگاه شهيدان است. بدنهاي پارهپاره، جنازههاي چاكچاك، بدنهاي بيسر، سرهاي از بدن جدا افتاده، دستهاي بريده، پاهاي قطع شده، همه به تكاپو و تقلّا افتادهاند تا فرياد استمداد امام را پاسخ بگويند.
انگار اين قيامت است كه پيش از زمان خويش فرا رسيده است. انگار ارواح اين شهيدان، نرفته باز آمدهاند، بدنهاي تكهتكه خويش را به التماس از جا ميكَنند تا براي ياري امام راهيشان كنند.
حتي چشمها در ميان كاسه سر به تكاپو افتادهاند تا از حدقه بيرون بيايند و به ياري امام برخيزند. دستها بيتابي ميكنند و بدنهات بيقراري و پاها تلاش ميكنند كه بدنهاي چاكچاك را بر دوش بگيردند و بايستانند.
مبهوت از اين منظره هولانگيز، نگاهت را به سوي امام برميگرداني و ميبيني كه امام با دست، آنان را به آرامش فرا ميخواند و برايشان دعا ميكند. گويي به ارواحشان ميفهماند كه نيازي به ياوري نيست. مقصود، تكاندن اين دلهاي مرده است، مقصود، هدايت اين جانهاي ظلماني است.
هنوز از بهت اين حادثه درنيامدهاي كه صداي نفسنفسي از پشت سر، توجّهت را بر ميانگيزد و وقتي به عقب برميگردي، سجاد را ميبيني كه با جسم نحيف و قامت خميده از خيمه درآمده است، با تكيه بر عصا، به تعب خود را ايستاده نگه داشته است. خون به چهرهي زرد و نزارش دويده است و چشمهايش را حلقهي اشكي آذين بسته است:
« شمشيرم را بياور عمه جان ! و ياريام كن تا به دفاع از امام برخيزم و خونم را در ركابش بريزيم. »
ديدن اين حال و روز سجاد و شنيدن صداي تبدارش كه در كوير غربت امام ميپيچد، كافيست تا زانوانت را با زمين آشنا كند، صيحهات را به آسمان بكشاند و موهايت را به چنگهايت پرپر كند و صورتت را به ناخنهايت بخراشد، اما اگر تو هم در خود بشكني، تو هم فرو بريزي، تو هم سر بر زمين استيصال بگذاري، تو هم تاب و توان از كف بدهي، چه كسي امام را در اين برهوت غربت و تنهايي، همدلي كند ؟
اين انگار صداي دلنشين هم اوست كه: « خواهرم ! سجاد را درياب كه زمين از نسل آلمحمد، خالي نماند. » فرمان امام، تو را بياختيار از جا ميكند و تو پروانهوار اين شمع نيمسوخته را به آغوش ميكشي و با خود به درون خيمه ميبري.
- صبور باش علي جان ! هنوز وقت ايستادن ما نرسيده است. بارهاي رسالت ما بر زمين است.
تا تو سجاد را در بسترش بخواباني و تيمارش كني، امام به پشت خيام رسيده است و تو را باز فرا ميخواند:
« خواهرم ! دلم براي علي كوچكم ميتپد، كاش بياوريش تا يك بار ديگر ببينمش و ... هم با اين كوچكترين عُلقه هم وداع كنم. »
با شنيدن اين كلام، در درونت با همهي وجود فرياد ميكشي كه : نه !
اما به چشمهاي شيرين برادر نگاه ميكني و ميگويي: چشم !
آن سحرگاه كه پدر براي ضربت خوردن به مسجد ميرفت، در خانهي تو بود. شبهاي خدا را تقسيم كرده بود ميان شما دو برادر و خواهر و هر شب بالش را بر سر يكي از شما ميگشود. تنها سه لقمه، تمامي افطار او در اين شبها بود و در مقابل سؤال شما ميگفت: « دوست دارم با شكم گرسنه به ديدار خدا بروم.»
آن شب، بيتاب در حياط قدم ميزد، مدام به آسمان نگاه ميكرد و به خود ميفرمود: « به خدا دروغ نيست، اين همان شبي است كه خدا وعده داده است.»
آن شب، آن سحرگاه وقتي اذان گفتند و پدر كمربندش را براي رفتن محكم كرد و با خود ترنم فرمود: « كمربند عزمت را براي مرگ محكم كن كه مرگ به ديدار تو خواهد آمد و مرگ پريشانت نكند.
آن هنگام كه به حضورت خواهد رسيد.
حتي مرغابيان خانه نيز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند. نوكهايشان را به رداي پدر آويختند و التماسآميز ناله كردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فرياد كشيدي كه « نه ! پدر جان ! نرويد. »
اما به چشمهاي باصلابت پدر نگاه كردي و آرام گفتي: « پدرجان ! جُعده را براي نماز بفرستيد. »
و پدر فرمود: « لا مَفَرّ من القدر » از قدر الهي گريزي نيست.
كودك شش ماه را گرم در آغوشت ميفشري. سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غرق بوسه ميكني و او را چون قلب از درون سينه در ميآوري و به دستهاي امام ميسپاري.
امام او را تا مقابل صورت خويش بالا ميآورد، چشم در چشمهاي بيرمق او مي دوزد و بر لبهاي به خشكي نشستهاش بوسه ميزند.
پيش از آن كه او را به دستهاي بيتاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش ميكند، جلو ميآورد، عقب ميبرد و ملكوت چهرهاش را سياحت ميكند.
اكنون بايد او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خيمه برگرداني كه مبادا آفتاب سوزندهي نيمروزي، گونههاي لطيفش را بيازارد.
اما ناگهان ميان دستهاي تو و بازوان حسين، ميان دو دهليز قلب هستي، ميان سر و بدن لطيف علياصغر، تيري سه شعبه فاصله مياندازد و خون كودك شش ماهه را به صورت آفرينش ميپاشد. نه فقط هرملهبنكاهل اسدي كه تير را رها كرده است، بلكه تمام لشكر دشمن، چشمانتظار ايستاده است تا شكستن تو و برادرت را تماشا كند و ضعف و سستي و تسليم را در چهرههايتان ببيند.
اما با صلابت و شكوهي بينظير، دست به زير خون علياصغر ميبرد، خونها را در مشت ميگيرد و به آسمان ميپاشد. كلام امام انگار آرامشي آسماني را بر زمين نازل ميكند:
« نگاهِ خدا، چقدر تحمل اين ماجرا را آسان ميكند. اين دشمن است كه در هم ميشكند و اين تويي كه جان دوباره ميگيري و اين ملائكهاند كه فوجفوج از آسمان فرود ميآيند و بالهايشان را به تقدس اين خون، زينت ميبخشند؛ آن چنان كه وقتي نگاه ميكني يك قطره خون را بر زمين، چكيده نميبيني.»
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید