ما انسانها از وى وو وى 1، يا "عمل بيعملىِ"، لائودزو2ىِ شاعر و حكيم تا جهاد، يا "جنگِ مقدّسِ"، محمّدِ (صلّي الله عليه و آله و سلّم) پيامبر و جنگاور راه درازى پيموده ايم. در ميان اين دو، موساى مقاوم و آزاديبخش را، عيسى را، همان نجّارى را كه منجى و پادشاه منتظَرِ يهوديان شد، شاهزاده اى را كه از دنيا كناره گرفت تا روشن شدگى بيابد، يعنى گوتَمَه بودا3 را، و گردونه رانى را كه صورت متجسّد خدا بود يعنى كريشنه4 را ديده ايم. وجه اشتراك اين سرگذشتهاى بسيار متفاوت از افراد بسيار متفاوت كه متعلّق به فرهنگهاى بسيار متفاوت بوده اند چيست؟ به ياد داريد كه جوانگ دزو5، شاگرد لائو دزو، درباره "گمگشتگى در دائو"6 چه گفته است؟ گفته است كه همه آنچه انسانها بايد بكنند اين است كه "در دائو گم شوند". دائو همانقدر براى آدميان طبيعى است كه آب براى ماهيان. امّا به عللى آدميان با دائو بيگانه شده اند و از مبدء خود گسسته اند; و اين واقعه اى است كه در هر فرهنگى بر روى زمين در يك مقطع زمانى از تاريخ بشر رخ داده است. ما در سنّت يهودى مسيحى خود اسطوره باغ عدن نخستين را داريم كه آدم در آن در عين سِلْم و صَفا مى زيست; و اسطوره رانده شدن بعديش را از آن باغ كه پس از خوردن از "درخت معرفت نيك و بد" پيش آمد. اين اسطوره به خوبىِ هر اسطوره ديگرى است و با روان ناخودآگاه ما سخنى بس ژرف مى گويد.
پس، غَرَضِ هر يك از آموزگاران جهانى اين است كه ما انسانهاى تبعيدى را در راه بازگشت به وطن رهنُمون شود! "وطن"، بسته به زبان هر آموزگار، "دائو"، "ارض موعود"، "ملكوت الاهى"، "نيروانه"7، "برهمن"8، يا "اللّه" است. "وطن" همان مبدء است، از مبدء است كه "خودهاى راستين" ما، گويى، بر "صورت مبدء"9 آفريده شده اند; و به سوى مبدء است كه ما بايد، براى "از نو زاده شدن معنوى"، برويم. عيسى، وقتى به شاگردش نيقوديموس10 گفت: "بايد از نو زاده شوى"، درباره همين معنا سخن مى راند. هر يك از اديان جهانى براى "از نو زاده شدن" مفهومى خاصّ خود دارد. مثلا، بوداييان از آن به "نيروانه" يا "روشن شدگى" تعبير مى كنند و هندوان به "موكشه"11 يا "رهايى"; و عارفان مسلمان اصطلاح خاصّ خود را دارند: "بقاء" يا "رجوع به اتّحاد با اللّه". آيا اينها حقايق مختلفى اند؟ به گمان من، نه. مَلَكى مارتين12، كه سابقاً كشيش و نويسنده اى يسوعى13 بود، از "دژ" (يا جام) سخن مى گويد، و درباره آن چنين مى آوَرَد:
يك خصيصه دژ هميشه مورد تأكيد كسانى است كه حقيقةً آن را مشاهده مى كنند و درباره آن گزارش مى دهند; و آن اينكه دژ وامدار هيچ نژاد خاصّى از انسانها، هيچ گروه خاصّى از افراد، و هيچ مرد يا زن خاصّى نيست; بلكه، مُرادِ كلّ بشريّت است و، به اين اعتبار، به همه تعلّق دارد ـ فرداً و جمعاً. امّا (و اشكال كار در اينجاست)، در عين حال كه بتمامه مشاهده مى شود، در موقع مقتضى و در هر مكان خاصّى به نحوى ناقص بيان مى شود. در آن دم كه در به روى روح گشوده مى شود، ديدار هر چه قدر كامل باشد، هر گونه كوششى براى حكايتِ ديدار، زير بار واژه ها در هم مى شكند و خرد مى شود; زيرا تعابير انسانى (واژه ها، كنشها، صُوَرِ خيال، نُمادها، و انديشه ها) همه جزئى و محدودند. همه شكل فرهنگ را به خود مى گيرند، با رشته هاى نحوى به يكديگر گره خورده اند، و آب و رنگ مكاتب منطقى اى را باز مى تابند كه در هر كوششى براى سهيم شدن در ديدارى بى آداب و ترتيب، رخنه مى كنند و آن را دگرگون مى سازند.1
با توجّه به اين ديدارِ واقعاً "جامع"، نظرى بيفكنيم به اقوالى كه، از كتابهاى آموزگاران جهانى، درباره واقعيّت نهايى يا: حقيقة الحقايق نقل شده است:
دائويى كه به بيان درآيد دائوى جاودانه نيست;
نامى كه به تعريف تن دهد نام دگرگون ناشونده نيست. (لائودزو)
... به بنى اسرائيل بگو: «من هستم» مرا به سوى شما فرستاده است. (موسى)
... اينك من هر روزه تا انقضاى عالم همراه شمايم. (عيسى)
... هركس، از سر عشقى مقدّس، با حقيقت پيوند زناشويى بندد. (بودا)
من منزلگاه، مبدء، دوست، و پناهگاهم. (كريشنه)
خدا، جز او معبودى نيست، زنده است، و پاينده. (محمّد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) )
اين نقب زدن14 به واقعيّت معنوى غَرَضِ همه سنّتهاى مقدّس است. پاره اى از داستانهاى آموزگاران جهانى ... نُمونه هاى بزرگى در اختيار ما مى نهند كه نشان مى دهند اين نقب زدن چگونه چيزى است. يكى از بامَهابت ترين نمونه ها در سنّت يهودى ـ مسيحى ما «بوته سوزان»ى است كه موسى مشاهده كرد. نقب زدن معنوى ديگر، تجربه «غسل تعميد» عيسى است كه پس از آن «آسمان گشاده شد» و روح القدس چون «كبوترى» بر وى فرود آمد. بودا پس از آنكه چهل روز در زير «درختِ بودى»15 به مراقبه نشست اين نقب را زد و آن را «روشن شدگى» خواند. كريشنه ظاهراً فقط «پديدار شده است». درباره نقب زدنش چيزى نمى دانيم. جزئيّات زندگى لائو دزو چندان دانسته نيست (جز اينكه تاريخنگار دربار جو16 بوده است). ولى، اشعارش حاكى از آنند كه آنچه را از آن دم مى زده مى شناخته است. محمّد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) «شب قدر» خود را داشت و هنگامى را كه جبرئيل، ملك اعظم، بر او ظاهر شد و به او امر كرد كه: «بخوان!». هيچيك از اين مردان در حالتِ روشن شدگىِ معنوىِ خود جاخوش نكردند; بلكه همه "به كوچه و بازار بازگشتند" تا در عالَم رسالتى را به انجام رسانند. مثلا، موسى بر فراز كوه براى هميشه به نظاره "بوته سوزان" ننشست; بلكه از كوه سرازير شد و به مصر بازگشت تا قوم خود را آزادى بخشد!
چگونه مى توانيم اين تعاليمِ راجع به واقعيّت معنوى و راجع به آدميان در ربط و نسبتشان با واقعيّت معنوى را به روانشناسى پيوند زنيم؟ «دين» و «روانشناسى» را معمولا دو «غرفه جدا از هم» تلقّى مى كنند كه يكى با "ايمان" سروكار دارد و ديگرى با "علم". من اين تلقّى دوگانه انگارانه را خوش ندارم. من آنچه را كه "دين" و "روانشناسى" مى خوانيم، بيشتر، مراتب مختلف يك طيف مى دانم. اهل قباله17 اين طيف را "درخت زندگى" مى نامند. من، خود، در عرفان اهل قباله تحقيق مى كنم، امّا، به جاى اينكه "درخت اهل قباله" را فى حدّ ذاته معرّفى كنم (كتابهاىِ خوبِ فراوانى در اين باب موجود است)، دوست دارم كشف و شهودى را با شما در ميان بگذارم كه در طول پاييز 1979 چندين بار برايم پيش آمد. در آن كشف و شهود، "هرم"ى را مى ديدم كه يك "چشمِ همه چيزبين" داشت، بسيار شبيه چشمى كه بر روى هر اسكناس يك دلارى (بر روى آن طرفى كه بر آن نوشته است: "In God we trust" = "بر خدا توكّل داريم") ديده مى شود. نامش "خاتَمِ اعظم" بود و مى فهميدم كه از رموزِ عرفانىِ فرقه چليپاييان گلِ سرخى18 است. در كشف و شهودى كه هرمِ داراىِ چشمِ همه چيزبين را مى ديدم، "چهار مرتبه" ديده مى شد، كه هر يك به مرتبه اى از روان ربط داشت. من كلّ شاكله را "هرم فهم" مى نامم. اين تصوير شبيه آن هرم است و به هر مرتبه اش همان عنوانى را داده ام كه در كشف و شهود ديدم:
"خودِ" روحانى (مسيح، بودا، و امثال و نظاير اينان) عمل بر طبق ايمان
عمل بر طبق عدالت، يا "خود را برحقّ جلوه دادن"
ساحتِ ناآگاهِ كهنْ الگويى (روانشناسى يونگ)
عمل در حال هيجان
ساحتِ ناآگاهِ شخصى (روانشناسى فرويد)
عمل بر طبق قواعد اجتماعى
خودآگاهى (روانشناسى آدلر)
ساحت نخستين، يا خودآگاهى، ساحت روانشناسيهايى از قبيل "روانشناسى فردى" آدلر19 است. روانشناسيهاى فرويد20 و يونگ21 نيز، هر يك به نحوى، با اين مرتبه سروكار دارند. يونگ «خود» را بدين شيوه تعريف مى كند:
مراد ما از «خود» عامل پيچيده اى است كه همه محتوياتِ آگاهى با آن پيوند دارند. گويى «خود» مركز ميدان آگاهى است.2
حتّى يونگ "در مقامِ تعريفِ" «خود» با مشكل مواجه مى شود، زيرا اين «خود» همان است كه ما "هميشه هستيم"; همان "منِ حقير"ى است كه در همه جا حاضر و ناظر است; همان "من"ى است كه به "عالَمِ اشياء" بيرون از خود مى نگرد; و مى تواند به درون خود نيز نظر افكند و ساحتِ باطنى افكار و احساسات را هم ببيند. ظاهراً اين «خود» بدنى "دارد" كه در آن زندگى مى كنيم. در بيشترِ ساعاتِ بيدارى، ما در "عالَمِ «خود»" به سر مى بريم. اين قاعده هرم است كه بر "عالَمِ واقعى" قرار گرفته است; پيوند ماست با واقعيّت مادّى و اجتماعى; و بدون اين پيوند ما از دست مى رويم. عمل، در اين مرتبه، معمولا مطابق است با قواعدِ اجتماعى فرهنگى كه در آن زندگى مى كنيم.
ساحت دوم همان است كه من آن را ساحتِ "ناآگاهِ شخصى" مى خوانم. اين حوزه حوزه تخصّص فرويد بود كه عمر خود را يكسره بر سر ايضاح محتويات و قوانين آن نهاد. در نزد فرويد، ناآگاهِ شخصى معادلِ ضمير ناآگاه است; و براى او فراسوى اين ضمير ناآگاه چيزى نيست. به نظر فرويد، ضمير ناآگاه از انديشه ها و تكانه هاى فردى اى كه روزگارى آگاهانه بوده اند و بر اثر اوضاع و احوالِ تلخ و ناگوارِ زندگى (و عموماً در نخستين سالهاى كودكى) سركوفته و واپس رانده شده اند، و نيز از محتوياتى كه هيچگاه آگاهانه نبوده اند (و احتمالا فطرى اند)، فراهم آمده است. فرويد، در كتابش با عنوانِ The Ego and the Id خود و نهاد، درباره ضمير ناآگاه (يعنى ناآگاه شخصى) چنين مى گويد:
... ما مفهومى را كه از ضمير ناآگاه داريم از نظريّه سركوفتگى و واپس راندگى حاصل آورده ايم. براى ما امر سركوفته و واپس رانده نُمونه نخستينِ ضمير ناآگاه است. ولى، مى بينيم كه دو نوع ناآگاه داريم: ناآگاهى كه نهفته است امّا مى تواند آگاهانه شود، و ناآگاهى كه سركوفته و واپس رانده است و، فى نفسه و فى الفَوْر، نمى تواند آگاهانه شود.3
به گمان من، مفهومِ يونگىِ ناآگاهِ شخصى جالبتر است. اين مفهوم فرويدى دوم مستلزم انديشه "عقده" است. خود فرويد اين مفهوم را وام كرد. "عقده" محتوايى ذهنى يا انديشه اى است كه "مايه احساسى دارد" و، از بعضى لحاظها، مانند يك "شخصيت مستقلّ" عمل مى كند. عقده ها انواع بسيار دارند. فرويد كمال استفاده را از عقده اى كرد كه خودش آن را "عقده اديپس"22 مى خواند و رابطه مهر و كين است ميان پسر، و مادر و پدرش. "عقده الكترا"23 شبيه همين وضع و حال را براى دختر دارد. بسا چيزهاى ديگر هم مى توانند عقده باشند، و يونگ مبتكرِ آزمونِ "تداعىِ واژه ها" بود كه يكى از وسايلِ اوّليه "دسترسى به" عقده هاست; "مرگ"، "زن"، "بوسيدن"، "بيمار"، و "كوه" ازجمله واژه هايى بودند كه در اين آزمون به كار مى رفتند. هر يك از اين واژه ها ممكن است تلويحاً به "عقده ها"يى اشاره داشته باشد; مثلا، ممكن است كسى به وسواس ترس از مرگ مبتلا باشد، و اين امر "عقده مرگ" است; واژه "بوسيدن" ممكن است تلويحاً به عقده هاى جنسى اشاره داشته باشد; و واژه "كوه" ممكن است از عقده هايى خبر دهد كه با ترس از ارتفاعات، يا "بلنداهراسى"24، سروكار دارند. ما همه با ساحتِ ناآگاهِ شخصى مى سازيم و روزگار مى گذرانيم و هر شب در رؤياهايمان آن را تجربه مى كنيم. هم فرويد و هم يونگ رؤياها را "شاهراهِ ضميرناآگاه" مى دانستند. عمل، در اين مرتبه، چون از ناآگاهِ شخصى نشأت مى پذيرد، معمولا كيفيّتى غيرعقلانى و هيجانى دارد، مانند آنچه در واكنشهاى ناشى از هراس، يا خشم ناگهانى، و امثال و نظاير اينها مى بينيم.
يونگ در «سفر دريايى شبانه» خودش "ساحتِ ناآگاهِ كهن الگويى" را كشف كرد، و آن را در رؤياها و درونبينيهاى بيمارانش به اثبات رساند. اين ساحت، قلمروى است كه انسانهاى همه فرهنگها و ازمنه تاريخى آن را از طريق اسطوره ها و قصّه هاى پريان مى شناخته اند. در اين ساحت به چهره هايى مانند «فرزانه مرد» و «فرزانه زن» برمى خوريد. در رؤيايى كه در آن راهبى با ردايى سرخرنگ "درِ" قدس الأقداس را "گشود" «فرزانه مرد» بر من ظاهر شد. ويرژيل25، براى دانته26، در گشتوگذارى كه، در كتاب كمدى الاهى، در دوزخ، برزخ، و بهشت داشت، همين نقشِ «فرزانه مرد» را ايفا مى كرد. زنان معمولا، در آغاز، به «فرزانه زن» برمى خورند. زنى كه از دوستان من بود در رؤيا راهبه اى را ديد كه "راه" را كه از فراز "نردبانى زرّين" به تَهِ "آبگيرى ژرف" مى پيوست به او "نشان داد". در قصّه هاى پريان، مثلا در قصّه سيندرلاّ27، "پرى اى كه مادر تعميدى است" براى قهرمانِ زنِ قصّه ظاهراً همين نقش «فرزانه زن» را ايفا مى كند. انسان، معمولا، در پى ملاقات با «فرزانه مرد» يا «فرزانه زن»، در درون خود به "چهره اى كه ناهمجنسِ خود اوست" برمى خورد. يونگ اين چهره هاى ناهمجنس را "آنيما"28 و "آنيموس"29 مى خواند. وى آنيما را بدين صورت وصف مى كند:
هر وقت كه، در رؤياها، كشف و شهودها، و تخيّلات، ظاهر مى شود شكل و صورت انسانى به خود مى گيرد و، بدين طريق، نشان مى دهد كه عاملى كه او مَظْهَرِ آن است همه خصايصِ شاخصِ يك موجود مؤنّث را داراست. او از مصنوعاتِ ذهنِ آگاه نيست، بلكه از فرآورده هاىِ خودجوشِ ضمير ناآگاه است. جانشينِ مادر هم نيست. برعكس، احتمال قوى مى رود كه اوصاف ملكوتى اى كه انگاره آرمانىِ مادر را به نحو بسيار خطرناكى نيرومند مى سازند از كهنْ الگوىِ جمعىِ آنيما، كه در هر پسربچّه اى از نو تجسّم مى يابد، نشأت گرفته باشند.4
آنيما و آنيموس، هر دو، چهره هايى اند كه در اسطوره ها و ادبيّات سرتاسر جهان پديدار مى شوند. در افسانه آرتورشاه،30 ملكه گْوِنيوِر31 چهره اى آنيمايى است. شهسوار لَنْسِلات آو ذِ لِيْك32 چهره آنيموسى است، و زندگيش با گْوِنيوِر گره مى خورد; اين دو براى يكديگر (و نيز براى ما) آنيما و آنيموس اند. در كمدى الاهى دانته، بئاتريس33 چهره آنيمايى است كه "از بهشت فرود مى آيد (از ضمير ناآگاه فرا مى رود). قهرمانِ مرد، قهرمانِ زن، فرزانه مرد، فرزانه زن، ساحره و غول، شاه، و دلقك، اينها بعضى از شخصيّتهاىِ ساحتِ ناآگاهِ كهنْ الگويى اند. اين ساحت ساحتى است كه در آن "كهنْ الگوى عدالت" معمولا حاكم است; چنانكه، فى المثل، "ساحره بدكار" در اسطوره ها و قصّه هاى پريان معمولا "سوزانده مى شود"، يا به شيوه هاى ديگرى كشته مى شود، و اين چيزى است كه او كاملا "مستحقّ آن است"، "غول" "به تيغ كشته مى شود"، و "اژدها" را به قتل مى رسانند. قهرمانِ مرد معمولا "همه كژيها را راست مى كند" و "عدالت" را در مملكت "مستقرّ مى سازد". رفتارِ ناشى از اين "مرتبه" جنبه "عدالت"، يا "خود را برحقّ جلوه دادن"، دارد.
«خود»34 مفهومى است كه در روانشناسى يونگ به چشم مى خورد، و «مفهومِ نهايىِ» اوست. يونگ «خود» را "كهنْ الگوى تماميّت" مى خواند، كه در رؤياها با ظهور "ماندالا"35 نشان داده مى شود. يونگ، وقتى از "فرآيند تفرّد" خودش سخن مى گويد، چنين مى آورد:
ماندالاهاى من رمزْنوشته هايى بودند راجع به وضع و حال «خود»، كه هر روز از نو بر من عرضه مى شدند. در اين ماندالاها، من «خود» را ـ يعنى تمام وجودم را ـ فعّالانه دست اندركار مى ديدم.5
رؤياها يا كشف و شهودهاىِ از اين دست قدرتِ بسيار دارند و رمزهاى «خود»اند. امّا براى من جاى اين سؤال هست كه آيا رمزِ «خود» همان «خود» است يا نه. اگر جواب مثبت باشد، آنگاه هر كس كه ماندالايى را در رؤيا يا كشف و شهودى ديده است شخصى است كه «خود»ش را به فعليّت رسانده و شكوفا كرده است; و، به گمان من، چنين نيست. اشخاصى كه «خود»شان را به فعليّت رسانده و شكوفا كرده اند، در اين خاكدان، بمراتب كمشمارتر از آنند كه ممكن است تصوّر شود (على رغم همه سخنان سست و غلط اندازى كه در حَلَقات و محافل "توان انسانى"36 درباره "خودشكوفايى" گفته مى شود).
شخصى كه «خود»ش را به فعليّت رسانده و شكوفا كرده است كسى است كه، به گفته ويليم بليك37، "جهانى را در سنگريزه اى مى بيند و آسمانى را در گُلى خودرو ..."6; كسى است كه بتواند، همچون قدّيس فرنسيس آسيزى38، جامه از تن برگيرد و عريان سر به بيابان گذارد و خود را يكسره به عنايت الاهى بسپارد. چنين كسى، به گفته عيسى، مانند "باد" است و "باد هر جا كه مى خواهد مىوَزَد و آواى آن را مى شنوى امّا نمى دانى كه از كجا مى آيد يا به كجا مى رود; چنين است حالِ هر كه از روح زاده شود."7
جنبه ديگرى از كشف و شهودى كه در آن هرمى ديدم كه چشمى همه چيزبين داشت اين بود كه رأس هرم با عالَمِ رُبوبى39 "در تماسّ بود". اين جنبه را بدين صورت تصوير مى كنم:
عالَمِ رُبوبى
«خود» روحانى
(اين مربوط است به آنچه اُتو رانكْ40 درباره "وحدت كيهانى"اى كه انسان عهد عتيق از آن خبر داشت و در قالَبِ اديان خود بيانش مى كرد" مى گفت.)
شخصى كه «خود»ش را به فعليّت رسانده و شكوفا كرده است صاحبِ "چشمِ باطنىِ" روح شده است، چنين شخصى "در تماسّ با" خداست. اين شخص كسى است كه، به معنايى كه عيسى اراده مى كرد، "از نو زاده شده" است، به قول بودا، "روشن شده" است، يا، به معنايى كه كريشنه از اين لفظ مى خواست، "رهايى يافته" است. در اين "مرتبه" است كه دعاى حقيقى امكانپذير مى شود. در اين "مرتبه" است كه معجزه امرى متعارف است. زندگى اولياء خدا سرشار از معجزات بود. در اين "مرتبه" است كه وحى و انكشاف الاهى امكان مى پذيرد. وحى و انكشاف الاهى، راست و پوست كنده بگوييم، "ارتباط" ميان خدا و انسان است و در مرتبه اى صورت مى گيرد كه در آن مرتبه شخص انسانى خدا را "لمس كند"، يعنى در مرتبه «خود» روحانى. بيشتر روحانيّون در غربِ متجدّد ما با اين مرتبه سروكارى ندارند، بلكه كاروبارشان در مرتبه عباديّات و مناسك و شعائر مرسوم و عامه پسند مى گذرد (البتّه موارد استثنايى چشمگيرى نيز وجود دارند); يعنى در كليساها و كنيسه هاى ما، در قرن بيستم، غالباً احساس "تماسّ با خدا" دست نمى دهد. اين "تماسّ" چگونه چيزى است؟ داستان كوچكى برايتان نقل كنم.
يك بار در يك "همايش صلح" در يكى از كنيسه هاى شهر نيويورك شركت كردم. هم روحانيّون يهودى شركت كرده بودند و هم روحانيّون مسيحى. چند تنى از اين روحانيّون، در اين اجتماع، ادعيه مرسوم و متداول دين خود را قرائت كردند و حالى هم دست نداد. هيأتى به نمايندگى از سرخپوستان بومى امريكا نيز در اين همايش صلح شركت كرده بودند. رئيس و جادوپزشك يكى از قبايلِ وِسْت كُسْت ساحل غربى41، يقين ندارم كدام قبيله، پشت تريبون آمد. به نظرم اسمش "خرس ديوانه"42، يا چيزى شبيه اين بود. اين همايش سالها قبل انجام گرفت. "خرس ديوانه"، نزديك يك دقيقه، در برابر جمعيّت، خاموش ايستاد و به حالتى شبيه حالت مراقبه فرو رفت. به نظر مى رسيد كه به ژرفاى چيزى كه كويكر43ها آن را "مركز عميق" مى خوانند "فرو مى رفت." در اين حالت، اصلا "ادعيه مرسوم و متداول" را نخواند، بلكه، به صرافت طبع، خدا را به عنوان "پدربزرگ" مورد خطاب قرار داد. در واقع، مُفادِ سخنانِ او را دقيقاً به ياد نمى آورم. فقط به ياد دارم كه آنچه مى گفت مربوط مى شد به دعا براى صلح; صلحى براى همه انسانها، براى حيوانات، و براى كران تا كران عرصه زمين. آنچه بيشتر در يادم مانده است تأثيرى است كه سخنان او بر حضّار داشت كه در برابر خود انسانى را مى ديدند كه، وقتى سخن مى گفت، واقعاً با عالم ربوبى در تماسّ بود. احساس تكان دهنده و بهت انگيزى بود، و نيز احساس آرامشى ژرف كه به نظر مى رسيد كه همه كسانى كه در آن شب در كنيسه بودند از آن بهرهور شده بودند. او ما را براستى "گرد هم آورد".
مى توان گفت كه اگر شخص واحدى از مرتبه «خودِ» روحانى دست به عمل بزند، همه كسانى كه در پيرامون آن شخص به سر مى برند (و احتمالا مردم سرتاسر جهان) تا حدّى از اين حالت بهرهور مى شوند. «خود» روحانى، آن «خود»ى است كه در درون ماست و ما را با همنوعانمان يگانه مى دارد. عَجَب اينكه چيزى كه اختصاصيترين ساحتِ هر شخصى است، در عين حال، عموميترين ساحت هم هست. ميان «خودِ» راستينِ يك فرد و «خودِ» راستينِ فردِ ديگر، "شراره"اى برمى جهد كه چشم انداز هر دو شخص را روشن مى كند و ملكوت الاهى را به هر دو مى نُماياند. «بُعْدِ قدسى» در درون و نيز در ميان ماست.
يادداشتهاى نويسنده :
_. Malachi Martin, The New Gastle, E. P. Dutton, New York, 1974, pp. 8-9.
_. C. G. Jung, Psyche and Symbol, Doubleday, Garden City, N. Y., 1958, pp. 1-2.
_. Sigmund Freud, The Ego and the Id, W. W. Norton, New York, 1960, p. 5.
_. Jung, p. 12.
_. C. G. Jung, Memories, Dreams, Reflections, Vintage Books, Random House, New York, 1963, p. 196.
_. The Selected Poetry of Blake, edited David V. Erdman, New American Library, New York, 1976, p. 272, "Auguries of Innocence."
_. The Bible, Revised Standard Version, New Testament, American Bible Society, New York, 1971, John, Chapter 3:8.
ى نوشتهاى مترجم :
1. Wei Wu wei
2. Lao Tzu، حكيم چينى و بنيانگذار آيين دائو (؟604 ـ ؟ ق.م.)
3. Gotama Buddha، حكيم و معلّم دينى اى كه در هند مى زيست (؟563 ـ ؟483 ق. م.) و بنيانگذار آيين بودا بود.
4. Krishna، يكى از خدايان مهّم آيين هندو
5. Chuang Tzu، حكيم دائويى (369ـ286 ق. م.) و نويسنده اثر كهن دائويى اى به همين نامِ جوانگ دزو.
6. Tao، واژه اى چينى كه، از لحاظ لُغَوى، به معناى "راه" است و مفهوم اصلى آيين دائو و نيز ويژگى مهّم دو كتابِ دائو دجينگ و جوانگ دزو است.
7. Nirvana، در آيين بودا، سعادت كامل كه از طريقِ فَناىِ وجودِ فردى و انجذابِ نَفْسِ در روح متعالى يا از طريقِ فناىِ همه خواهشها و شهوات حاصل مى آيد.
8. Brahman، در آيين هندو، موجودِ مطلقِ سرمدى; واقعيّتِ وحدانىِ متعالىِ وِدانْتَه (با بْرَهْما Brahma خَلْط نشود).
9. اشاره است به آيه 26 از بابِ اوّلِ سِفْرِ پيدايش، كه در آن آمده است: "خدا گفت: آدم را به صورت ما و موافق شبيه ما بسازيم" و نيز آيه 27 از همان باب، كه در آن مى خوانيم: "خدا آدم را به صورت خود آفريد. او را به صورت خدا آفريد."
10. Nicodemus
11. Moksha
12. Malachi Martin
13. Jesuit، يعنى عضوِ «انجمن عيسى»، يكى از نحله هاىِ دينىِ آيين كاتوليكِ رومى كه ايگناتيوس لويولايى در 1534 براى مردان تأسيس كرد.
14. Breakthrough
15. Bodhi tree، لفظِ Bodhi، در زبانهاى سنسكريت و پالى، از لحاظ لُغَوى، به معناى "بيدار شده" است و مراد از Bodhi tree (درختِ بودى) درخت انجيرى است كه بودا در زير آن به روشن شدگى كامل دست يافت.
16. Chou سومين سلسله پادشاهان چين (از 1122 تا 256 ق. م.)
17. Kabbalists، مراد از Kabbala (قباله) فلسفه دينىِ سِرّى اى است كه بعضى از روحانيون يهودى، على الخصوص در قرون وسطا، بر اساس تفسير عرفانى متون مقدّس دينى و مذهبى شان پديد آوردند.
18. Rosicrucian، چليپاييان گل سرخى اشخاصى بودند، در قرنهاى هفدهم و هجدهم، كه مدّعى بودند كه اعضاى انجمنى سرّى اند كه صاحب انواع گوناگونى از علمها و قدرتهاى خفيّه است. چليپا و گل سرخ، هرم، و صليب شكسته از مهمترين رمزهاىِ عرفانىِ اين فرقه بوده است.
19. Adler، روانپزشك و روانشناس اتريشى (1870ـ1937)
20. Freud، پزشك و متخصّص اعصاب اتريشى و بنيانگذار روانكاوى (1856ـ1939)
21. Jung، روانشناس و روانپزشك سويسى (1875ـ1961)
22. Oedipus complex، اديپس، در اساطير يونانى، پسر شاه و ملكه تِبِس است كه نادانسته و ناخواسته پدر خود را كشت و مادر خود را به همسرى گرفت.
23. Electra complex، الكترا، در اساطير يونانى، دختر آگامِمنون و كليتمنسترا است كه برادر خود را تشويق كرد تا مادرشان و عاشق مادرشان را، كه مشتركاً آگامِمْنون را كشته بودند، به قتل برساند.
24. acrophobia
25. Virgil، شاعر رومى و سراينده انئيد (70ـ19ق.م.)
26. Dante، شاعر ايتاليايى و سراينده كمدى الاهى (1265ـ1321)
27. Cinderella، شخصيت يكى از قصه هاى پريان كه در خانه به كارهاى توانفرسا وامى دارندش و سرانجام، به كمك پرى اى كه مادر تعميدى اوست، با شاهزاده اى پيمان زناشويى مى بندد.
28. Anima، كه در زبان لاتينى به معناى نَفْس و مبدء حيات است، در روانشناسى يونگ به معناىِ نَفْس مادينه است.
29. Animus، كه در زبان لاتينى به معناى نَفْس، ذهن، ميل و گرايش، و شهوت است، در روانشناسى يونگ به معناى نَفْس نرينه است.
30. King Arthur، شاه افسانه اى بريتانيا كه رهبر شهسوارانِ «ميزِگرد» بود و تصوّر عامّه بر اين است كه در قرن ششم ميلادى مى زيسته است.
31. Queen Gwenivere، در افسانه آرتورشاه، همسر وى و معشوقه شهسوار لَنْسِلات است.
32. Sir Lancelot of the Lake، در افسانه آرتورشاه، دلاورترين و نامدارترين شهسوارانِ «ميزگرد» و عاشق ملكه گْوِنيوِر است.
33. Beatrice، زنى اهل فلورانس كه معشوقه دانته بود و از طريق كمدى الاهى دانته نامش جاودانه شد.
34. The Self
35.Mandala ، كه در زبان سنسكريت به معناى دايره، قَوْس، و قِطاع دايره است، در آيين هندو و آيين بودا به معناى طرحى مدوّر است كه حاوى اشكال هندسى هم مركز، شمايل خدايان، و چيزهاى ديگرى است و رمزِ كلّ كاينات، تماميّت، و جامعيّت است.
36. human potential
37.William Blake ، شاعر و هنرمند انگليسى (1757ـ1827)
38. St. Francis of Assisi، مبلّغ ايتاليايى و بنيانگذار فرقه فرنسيسكنها (؟1181ـ1226)
39. Divine Reality
40.Otto Rank ، روانكاو اتريشى (1884ـ1939)
41. West Coast
42."Grazy Bear"
43.Quaker ، عضو «انجمن دوستان»، فرقه دينى مسيحى اى كه جرج فاكس در حدود سال 1650 در انگلستان بنيان گذاشت.
* مشخّصات كتابشناختىِ اصلِ اين نوشته چنين است:
May, Robert M., Physicians of the Soul, The Psychologies of the World's Great Spiritual Teachers, (Dorset: Element Books, 1991), pp. 214-221.
نويسنده:رابرت ام. مى ؛ مصطفى ملكيان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید