برنارد لوئيس در دانشگاه لندن تحصيل کرده و از مدرسه مطالعات شرقي در آن دانشگاه ليسانس و سپس در رشته تاريخ اسلام دکترا گرفته است. در همان رشته در دانشگاه پرينستن در آمريکا تدريس مي کرد و اکنون استاد ممتاز مطالعات خاور نزديک در پرينستن است. لوئيس يکي از سرشناس ترين متخصصان امروزي تاريخ اسلام و صاحب تاليفات متعدد در آن زمينه است، از جمله «زبان سياسي اسلام»، «اسلام و غرب»، «عرب ها در تاريخ»، «تعارض فرهنگ ها» و اخيراً کتابي به نام «کار از کجا خراب شد؟». آثار او به بيش از بيست زبان، از جمله فارسي و عربي و ترکي و اندونزيايي، ترجمه شده است.بخش نخست اين مطلب را امروز مي خوانيد.
از مدت ها پيش در جهان جديد غرب معمول بوده است که در درجه اول خويشتن را مطابق مليت مان معرفي کنيم و هويت ها و معتقدات ديگرمان اعم از ديني و سياسي و غيره را فرع بر آن کليت بزرگ تر و مهم تر بدانيم. اما حوادث11سپتامبر و پس از آن ما را متوجه تلقي ديگري کرده است، بدين معنا که عده اي معتقدند يک دين است که به چند مليت منشعب مي شود، نه يک مليت به چند دين، و اين امر بعضي از ما را بر آن داشته است که درباره خويش و مناسباتمان با ديگران به شيوه هايي بينديشيم که قبلاً معمول نبوده است.
رويارويي با نيرويي که خود را اسلام معرفي مي کند، مناسبت _ و حتي فوريت _ تازه اي براي توجه به موضوع «برخورد تمدن ها» پيش آورده است.
روزگاري در گذشته، بشر عموماً فرض را بر اين مي گذاشت که «تمدن» يعني خود ما، و بقيه از تمدن بويي نبرده اند. تا جايي که مي دانيم، تمدن هاي بزرگ قديم _ در چين، در هند، در يونان، در روم، در ايران، و در خاورميانه باستان _ همه قائل به چنين نظري بودند. تا پيش از مراحل بالنسبه اخير، اين فکر هنوز پديد نيامده بود که تمدن ها با هم تلاقي و تعامل مي کنند، و از آن جالب نظر تر اينکه هر تمدن عمري دارد: به دنيا مي آيد، رشد مي کند، به پختگي مي رسد، راه افول و زوال مي پيمايد و مي ميرد.
ريشه تصور اخير احتمالاً به مورخ و فيلسوف عرب قرون وسطا ابن خلدون مي رسد که درست در قالب آن تعبيرات سخن گفته است، هر چند موضوع بحث او دولت ها _ يا، به اصطلاح امروز، رژيم ها _ بوده اند، نه تمدن ها. مفهوم دوره هاي عمر تا پيش از قرن بيستم هنوز واقعاً به تمدن ها ربط داده نشده بود.
نخستين کسي که چنين ارتباطي برقرار کرد، مورخ آلماني اسوالد اشپنگلر بود که شايد متاثر از فجايع جنگ جهاني اول و شکست امپراتوري آلمان، به پيرامون نگريست و تمدن را در زوال ديد و فلسفه اي بر اين بنياد بنا کرد که چکيده آن در عنوان کتابش «زوال غرب» آمده است. در دو جلد اين کتاب به چاپ رسيدند، اشپنگلر در چگونگي تلاقي و تعامل و ظهور و زوال و سقوط تمدن هاي مختلف بحث مي کند. آرنولد توين بي [مورخ انگليسي] اين رهيافت را بيشتر بسط و تفصيل داد و فهرستي تهيه کرد از تمدن هايي که دوست داشت _ و البته از آنها که دوست نداشت. به تازگي نيز سموئل هانتينگتن، استاد دانشگاه هاروارد، استدلال کرده است که عامل اساسي در روابط بين الملل بيش از آنکه تنازع کشور ها يا حکومت ها باشد، برخورد تمدن هاست. تصور مي کنم بيشتر ما موافق باشيم _ و بعضي حتي گفته ايم _ که برخورد تمدن ها يکي از جنبه هاي مهم روابط بين الملل در دنياي امروز است، هر چند شايد تنها عده اي انگشت شمار تا اين حد پيش بروند که تلويحاً بگويند تمدن ها سياست خارجي دارند و با هم متحد مي شوند.
در تاريخ بشر تمدن هاي مختلفي بوده اند و بعضي هنوز موجودند، گرچه وضع شان همه يکسان نيست. مصطفي کمال، بعد ها معروف به آتاتورک، در برخي از خطابه هاي خود که در آنها مردم جمهوري نوبنياد ترکيه را به مدرن شدن تشويق مي کرد، به وضع نسبي تمدن ها مي پرداخت. او با همان بيان ساده و صريح نظامي مي گفت که مردم از اين تمدن و آن تمدن و تعامل و تأثير و تأثر ميان تمدن ها صحبت مي کنند؛ ولي تنها تمدن زنده و سالم و پيشرو، مدرنيته يا تمدن «عصر ما» است؛ بقيه، به گفته او، يا مرده اند يا در آ ستانه مرگ اند، و ترکيه بايد انتخاب کند که به اين تمدن بپيوندد يا بشود جزيي از دنياي مشرف به موت. آن يک تمدن البته تمدن غرب بود.
تنها دو تمدن داراي هويت ديني بوده اند. البته بقيه نيز ادياني داشته اند، ولي مبناي هويتشان منطقه بوده است و قوميت. آيين بودا يکي از قدرت هاي عمده ديني بوده است، و نخستين آييني که در ابلاغ پيامي جهاني به جميع آدميان کوشيده است. شواهدي بر وجود فعاليت هاي بوداييان در خاورميانه قديم در دست است، و گفته شده که بودائيسم احياناً در يهوديت و بنابراين در ظهور مسيحيت تاثير داشته است. ولي اکنون قرن ها مي گذرد و آيين بودا گسترش مهمي پيدا نکرده است، و کشور هايي که در جنوب و جنوب شرقي و شرق آسيا محل شکوفايي و رونق آن بوده اند، مانند همسايگانشان هويت فرهنگي دارند، نه ديني. اين تمدن ها [به تفکيک از دو تمدن داراي هويت ديني و] به استثناي کمونيستم که موردي محل مناقشه است و عمري کوتاه داشته، نه داراي توان ايدئولوژيک براي گسترش نامحدود بوده اند و نه عمدتاً ميل به آن.ادياني که تمدن ها هويت خود را از آنها گرفته اند، و هم بسياري مشترکات با يکديگر دارند و هم بعضي تفاوت ها، مسيحيت و اسلام اند.
در انگليسي و در اغلب ساير زبان ها، ما دو واژه داريم: يکي Christianity [= مسيحيت] و ديگر Christendom [= جهان مسيحي]. «مسيحيت» يکي از اديان و نظامي اعتقادي و عبادي همراه با بعضي نهاد هاي کليسايي است. «جهان مسيحي» يکي از تمدن ها و دربرگيرنده عناصري غيرمسيحي و حتي ضدمسيحي است. به ياد بياوريم که هيتلر و نازي ها محصول جهان مسيحي بودند، نه مسيحيت.
اما هنگامي که از اسلام سخن مي گوييم، يک واژه را در مقام دلالت هم بر آن دين و هم بر آن تمدن به کار مي بريم که ممکن است به بدفهمي بينجامد. تصور مي کنم دانشمند فقيد مارشال هاجسن، مورخ برجسته تاريخ اسلام در دانشگاه شيکاگو، نخستين کسي بود که متوجه اين مسئله شد و اصطلاح Islamdom را جعل کرد که متاسفانه تلفظ آن دشوار است و با اقبال مواجه نشد و خلط و اشتباه به جاي خود ماند.(در زبان ترکي چنين مشکلي وجود ندارد زيرا «اسلام» به معناي تمدن [اسلامي] است، و «اسلاميت» مشخصاً يعني دين [اسلام].) وقتي به تاريخ تمدن مي نگريم، مثلاً از «هنر اسلامي» سخن مي گوييم، به معناي هنر توليد شده در کشور هاي مسلمان، نه صرفاً هنر ديني؛ اما اصطلاح «هنر مسيحي» دلالت دارد بر هنرديني يا اثري که به شکرانه برآورده شدن نذري به وجود آمده يا خود کليسا ها و نقاشي ها و پيکره هايي که متدينان و متقدسان پديد آورده اند. هنگامي که از «علوم اسلامي» صحبت مي کنيم، مقصودمان فيزيک، شيمي، رياضي، زيست شناسي و ساير علومي است که در کنف حمايت تمدن اسلامي شکوفا شدند. ولي اگر بگوييم «علوم مسيحي» غرض چيزي يکسره متفاوت و بي ارتباط با آن است.
آيا کسي از «علوم يهودي» هم سخن مي گويد؟ تصور نمي کنم. ممکن است از دانشمندان يهودي سخن گفت، ولي آن چيز ديگري است. تفاوت در اين است که يهوديت تمدن نيست _ دين است و فرهنگ. بيشتر وقايع تاريخ يهود پس از پراکندگي ياآوارگي آن قوم، در جهان مسيحي يا حوزه اسلام صورت گرفته است. در هند يا در چين هم يهودياني بودند، ولي جامعه ايشان رونقي نيافت، و چه در تاريخ يهود و چه در تاريخ چين يا هند، نقشي ناچيز داشتند. اصطلاح «يهودي _ مسيحي» نامي تازه است براي واقعيتي ديرين؛ ولي اگر در قديم به کار مي رفت، نه يهوديان مي پسنديدند و نه مسيحيان. اصطلاح «يهودي _ اسلامي» را مي توان به همزيستي فرهنگي ديگري اطلاق کرد که در گذشته اي اخيرتر به رونق و شکوفايي رسيد و با آغاز مدرنيته پايان يافت.
تمدن داراي هويت ديني چقدر با کثرت گرايي [پلوراليسم] _ يعني مدارا يا بردباري با پيروان اديان ديگر در دايره همان تمدن _ سازگار است؟ اين پرسش حساس و تعيين کننده حاکي از تفاوتي عمده ميان دو نوع دين است. همان گونه که در مورد تمدن ها، کساني معتقدند که تنها خودشان «متمدن» اند و بقيه بربر و وحشي، در مورد اديان نيز هستند کساني که باور دارند «دين» يعني دين خودشان و ديگران جملگي کافرند. ساير اديان از قبيل يهوديت و بيشتر اديان آسيايي مي پذيرند که آدميان ممکن است همچنان که در گفت وگو با يکديگر زبان هاي مختلف به کار مي برند، در سخن گفتن با خداوند نيز از اديان مختلف استفاده کنند. خدا مقصود همه را مي فهمد. فرض کنيد من در قلبم معتقد باشم که زبان انگليسي بهترين ابزاري است که آدميزاد تاکنون براي بيان انديشه ها و ابراز احساسات خويش ابداع کرده است، ولي در نزد عقلم بپذيرم که ديگران نيز ممکن است همان احساس را درباره زبان هاي خودشان داشته باشند، و مشکلي از اين نظر نداشته باشم. منتقدان در محکوم کردن هر کدام از اين دو نگرش ديني، يکي را «ظفر نمون» و ديگري را «نسبيت گرا» ناميده اند، و ما نيز به جهت سهولت بيان، همين دو نام را به کار مي بريم.
قديس فرانسيسي، جوواني دا کاپيسترانو، [در قرن پانزدهم ميلادي] در تقبيح يهوديان به دليل تلاش براي اشاعه تصوري «فريبکارانه» در ميان مسيحيان، گفت: «يهوديان مي گويند همه کس مي تواند با دين خود به رستگاري برسد که امري محال است.» اين بار استثنائاً اتهامي که او به يهوديان وارد مي کرد درست بود. تلمود حقيقتاً مي گويد که پارسايان همه اديان جايي در بهشت دارند. البته مشرکان و ملحدان استثنايي بر اين قاعده اند، ولي يکتاپرستان هر ديني که قواعد اساسي اخلاق را رعايت کنند واجد صلاحيت اند.مسلمانان و مسيحيان هر دو در اين اعتقاد شريک بودند که دين هر يکشان، تنها دين حقيقي است و ابلاغ آن به همه افراد بشر فريضه ايشان و ، بنابراين، نگرش نسبيت گرايانه را محکوم و رد مي کردند. نگرش «ظفر نمون» اکنون به طور روزافزون در جهان مسيحي هدف حمله است، و عده زيادي از روحانيان مسيحي از آن برائت مي جويند. اما تاکنون کمتر نشانه اي از تحولي مشابه در اسلام ديده مي شود.
مدارا يا بردباري البته انديشه اي به غايت نابردبارانه است، زيرا چنين معني مي دهد که «ارباب منم: من بعضي _ نه همه _ حقوقي را که خود از آن برخوردارم به تو نيز روا مي دارم، تا هنگامي که مطابق معيار هايي که من تعيين خواهم کرد، حد خودت را بداني و شرط ادب نگهداري.» اين، گمان دارم، تعريفي منصفانه است از بردباري ديني آنگونه که معمولاً درک و اعمال مي شود. در ????، جورج واشينگتن در نامه اي به جامعه يهوديان شهر نيوپورت در ايالت رد آيلند [آمريکا] و شايد در کنايه به «فرمان مدارا»ي يوزف دوم امپراتور اتريش که چند سال پيش صادر شده بود) چنين نوشت: «گويي مدارا بدين معناست که يک طبقه از مردم به واسطه گذشت و بزرگواري طبقه اي ديگر از حقوق ذاتي طبيعي خود برخوردار مي شود.» چند سال پيش، در همايشي مرکب از يهوديان و مسيحيان و مسلمانان در شهر وين، کاردينال فرانتس کونيگ از بردباري سخن گفت، و من بي اختيار سخن جورج واشينگتن را خطاب به او نقل کردم. کاردينال پاسخ داد: «حق با شماست. من ديگر از بردباري سخن نخواهم گفت. از احترام متقابل صحبت خواهم کرد.»
اما هنوز بسيار اندک اند کساني که در نگرشي که در اين پاسخ به راستي گرانقدر بيان شده است شريک باشند.
کساني که نگرش نسبيت گرايانه به دين پيش مي گيرند (و خلاصه حرفشان اين است که «من خداي خودم را دارم، تو خداي خودت را و ديگران خداي خودشان را») ممکن است دلايل سياسي يا اقتصادي مشخصي براي اعتراض به معتقدات ديگران داشته باشند، ولي در اصول به لحاظ کلامي و ديني اشکالي نمي بينند. اما کساني که نگرش «ظفر نمون» اتخاذ مي کنند (و موضعشان در اين جمله هميشگي خلاصه مي شود که «حق با من است، تو باطل، برو به درک شو واصل») با مدارا يا بردباري مشکل دارند. چون دينشان يگانه دين حق و کامل است، همه اديان ديگر حتي در بهترين حالت ناقص و به احتمال قوي تر شر و باطل اند؛ و از آنجا که در مقام ممتاز دريافت کنندگان پيام نهايي خداوند به بشر بوده اند، خويشتن را مکلف مي دانند که آن پيام را به جاي اينکه با تنگ نظري تنها نزد خود نگاه دارند، به ديگران ابلاغ کنند.
اکنون سئوال اين است که اگر کسي چنين اعتقادي داشته باشد، بايد چه کند؟ چگونه با پيروان ساير اديان ارتباط برقرار کند؟ اگر به اين مسئله در چشم انداز تاريخ بنگريم، آنچه به وجه بسيار آشکار به چشم مي خورد اين است که تقدم يا تأخر اديان ديگر نسبت به دين خود شخص، فوق العاده اهميت دارد. مثلاً از نظر مسيحيت، يهوديت مقدم و اسلام مؤخر بر آن است. از نظر يک مسلمان، يهوديت و مسيحيت هر دو مقدم اند. از نظر يهوديت، هم مسيحيت مؤخر است و هم اسلام _ ولي چون يهوديت داراي نگرش «ظفر نمون» نيست، اين امر اشکالي ندارد.
ولي براي مسيحيان و مسلمانان _ يا شايد بهتر است بگويم براي مسيحيان و مسلمانان سنت گرا - اشکال دارد. در نزد آنان، دين مقدم ممکن است ناقص و ناتمام و منسوخ تلقي شود، ولي اگر در توالي صحيح از جهت وحي به آن بنگريم، ضرورتاً باطل نيست. از اين رو، از ديدگاه يک مسلمان، يهوديت و مسيحيت هر دو در زماني که به وحي به بشر رسيدند، دين حق بودند؛ اما وقتي که وحي کامل اسلام رسيد، منسوخ شدند. اکنون نيز گرچه به روز نيستند _ و به اصطلاح مانند مدل پارسال اند- نمي توان گفت ذاتاً باطل اند. بنابراين، قانون اسلام يا شريعت قدري بردباري درباره آنها را نه تنها جايز بلکه لازم مي داند.البته قضيه اندکي پيچيده تر از اين است، زيرا يهوديان و مسيحيان متهم اند که کتاب مقدس و دين اصلي خويش را به دروغ آلوده اند. بنابراين از نظر يک مسلمان، آموزه تثليث و الوهيت عيسي در مسيحيت تحريف است.
به اين نکته در چند آيه قرآن اشاره شده است، آنجا که آمده «خدايي نيست غير از خداي يکتا و او شريک ندارد»، يا «بگو اوست خداي يگانه، خداي صمد، نزاده و زاده نشده است، و هيچ کس او را همتا نيست.» اين آيات و آيه هاي مشابه غالباً بر سکه ها و کتيبه هاي قديم اسلامي _ به ويژه بر قبه الصخره در بيت المقدس به نشانه چالش با مسيحيت در زادگاه آن _ نقش بسته اند، و غرض از آنها آشکارا جدال [با کفار] است. يهوديان متهم اند به حذف عباراتي از کتاب مقدس که در آنها ظهور [حضرت] محمد [ص] پيشگويي شده بود. از نظر مسلمانان هر آنچه پس از محمد «خاتم پيامبران» [ص] آمده باشد ضرورتاً باطل است. اين نشان مي دهد که چرا با مذاهبي مانند بهائيت و فرقه احمديه، در سرزمين هاي اسلامي با شدت و خشونت رفتار شده است.
مسلمانان مدعي رابطه ويژه اي با هيچ يک از دو دين پيشين نبودند، و اگر يهوديان و مسيحيان محمد [ص] را قبول نداشتند، به خودشان زيان مي زدند. مسلمانان حاضر بودند آنان را بر طبق شريعت بپذيرند که مقرر مي داشت تا کجا مي توان به پيروان اديان به رسميت شناخته شده آزادي عمل داد. چنين کسان مي بايست يکتاپرست و داراي کتاب آسماني وحياني باشند که اين خود در عمل، بردباري را به يهوديان و مسيحيان محدود مي کرد. قرآن از گروه سوم واجد شرايطي موسوم به صابئين نيز نام مي برد. ترديد وجود دارد که آنان چه کساني بودند، ولي گاهي اين ترديد راهي پيش پاي دولت اسلامي مي گذاشت تا اگر مصلحت ايجاب مي کرد، بردباري يا تساهل را به زرتشتيان يا گروه هاي ديگري نيز تسري دهند. علي الاصول بردباري شامل حال مشرکان يا بت پرستان نمي شد و اين امر گاهي در آفريقا و آسيا در سرزمين هايي که به تسخير مسلمانان درمي آمد مشکلات حاد ايجاد مي کرد.
بردباري براي مسيحيان مسئله اي بسيار دشوارتر بود. از نظر ايشان، يهوديت مقدمه يا طليعه دين خودشان و مسيحيت تحقق وعده هايي است که خداوند به يهوديان داده است. يهوديان اين عقيده را رد مي کردند و اين امر مخالفت آنان با بعضي از اصول محوري آيين مسيحي تلقي مي شد. بردباري در بين شاخه هاي مختلف مسيحيت مآلاً مشکلي حتي بزرگ تر از آب درآمد. بديهي است که عنصر خارجي آسان تر تحمل مي شود تا دگرانديش داخلي. مرتد به مراتب خطرناک تر از ملحد است. اثر معروف فيلسوف انگليسي جان لاک زير عنوان «نامه اي درباره بردباري» که در اواخر سده هفدهم نوشته شد، درخواستي است براي بردباري ديني که در آن زمان هنوز فکري نسبتاً جديد بود. او نوشت: «نه مشرک، نه مسلمان، نه يهودي هيچ يک نبايد به علت دين خود از حقوق مدني کشور محروم شود.» ولي اگر دقت کنيم، يکي در اين ميان از فهرست حذف شده و آن، کاتوليک است.
تفاوت روشن است. در نظر لاک و هم روزگارانش، مشرک و مسلمان و يهودي براي مذهب رسمي انگلستان خطري ايجاد نمي کردند _ اما کاتوليک خطرناک بود. کاتوليک مي خواست مذهب پروتستان را براندازد و انگلستان را کاتوليک کند و، به قول رديه نويسان پروتستان در آن روزگار، يوغ اطاعت از فرمانروايي بيگانه _ يعني البته پاپ در رم _ را برگردن آن کشور بنهد.
مسلمانان عموماً در جوامع خويش نسبت به تنوع و تعدد بردبارتر بودند و حتي حديثي قديمي را شاهد مي آوردند که اختلاف، رحمت خداوند است. مفهوم ارتداد _ به تعبير مسيحي عقيده نادرستي که مراجع رسمي مذهبي آن را به اين عنوان بشناسند و محکوم کنند _ در اسلام کلاسيک جايي نداشت. انحراف و اختلاف به جز در موارد نادر، فقط هنگامي هدف تعقيب و آزار قرار مي گرفت که نظم موجود را با خطر جدي مواجه کند. اصولاً خود اين تصور که مرجعي رسمي داراي اين اختيار وجود داشته باشد که درباره مسائل ايماني قضاوت کند و حکم دهد، با انديشه و عمل اسلام سنتي بيگانه بود _ ولي اکنون ديگر آن چنان بيگانه نيست.
يکي از پيامدهاي همانندي سابقه و نگرش بين مسيحيت و اسلام، تعارض دراز ميان دو تمدني بوده است که هويت خود را از آنها گرفته اند. وقتي آن دو دين در حوزه مديترانه به يکديگر رسيدند، چون هر دو مدعي بودند که واپسين وحي الاهي به آنها رسيده است، معارضه پرهيزناپذير بود _ معارضه اي کمابيش مداوم که طي آن، نخستين هجوم عربان دامنه اسلام را با کشورگشايي به سوريه و فلسطين و مصر و شمال آفريقا و لااقل تا مدتي به جنوب اروپا رسانيد که همه در آن عصر جزء سرزمين هاي مسيحي بودند؛ بعد تاتارها اسلام را به روسيه و اروپاي شرقي بردند و سپس ترک ها به بالکان. به هر يک از اين پيشروي ها، مسيحيت پاسخي شديد داد: بيرون راندن عرب ها از اسپانيا، جنگ هاي صليبي در نواحي شرق مديترانه، شکستن آنچه روس ها در تاريخ خود آن را يوغ تاتار مي نامند، و سرانجام حمله متقابل عظيم اروپا به سرزمين هاي اسلامي که معمولاً امپرياليسم خوانده مي شود.
با اين همه، در طول اين دوره دراز معارضه و جهاد و جنگ صليبي و تسخير و بازپس گيري، مسيحيت و اسلام همواره رشته ارتباط را نگه داشتند، زيرا هر دو در اساس ادياني از نوع واحد بودند. مي توانستند با يکديگر بحث کنند، مناقشه کنند، مناظره کنند. حتي فرياد خشم يکديگر را درک مي کردند. وقتي هر يک مي گفت: «تو کافري و در آتش جهنم خواهي سوخت»، ديگري دقيقاً مي فهميد که او چه مي گويد، زيرا مقصود هر دو يکي بود. (بهشتشان ويژگي هاي متفاوت دارد، ولي دوزخشان عمدتاً يکي است.) ولي به گوش يک هندو يا بودايي يا کنفوسيوسي چنين ادعاها و اتهام ها تقريباً يا کلاً بي معناست.نحوه اي که مسيحيان و مسلمانان به يکديگر مي نگريستند و يکديگر را مطالعه مي کردند، در مورد هر يک با ديگري تفاوت فاحش داشت. اين امر دست کم از جهاتي معلول اوضاع و احوال متفاوت هر يک بود. مسيحيان اروپايي براي اينکه بتوانند کتاب آسماني و ادبيات کلاسيک خود را بخوانند و با يکديگر ارتباط برقرار کنند، از آغاز مجبور به آموختن زبان هاي خارجي بودند. از سده هفتم [ميلادي] به بعد، حتي انگيزه بيشتري پيدا کردند که نگاه خويش را به بيرون معطوف کنند، زيرا مکان هاي مقدسشان در زادگاه دين مسيح، در حيطه حکمراني مسلمانان بود، و زيارت آنها تنها با اذن مسلمانان امکان پذير مي شد. مسلمانان چنين مشکلاتي نداشتند.
اماکن مقدسشان در عربستان و در قلمرو فرمانروايي عرب ها بود، کتاب مقدسشان به عربي بود که در سراسر تمدن اسلامي همچنين زبان ادب و علم و تحقيق و حکومت و تجارت به شمار مي رفت. پس از تسخير کشورهاي جنوب غربي آسيا و شمال آفريقا که مردم آن سرزمين ها نيز عرب مآب شدند و زبان و خط اجدادي خويش را فراموش کردند، عربي به طور روزافزون حتي زبان مراودات يوميه شد. در روزگاران بعد، زبان هاي اسلامي ديگري، به ويژه فارسي و ترکي، پاي به صحنه گذاشتند، اما در نخستين سده هاي شکل گيري، عربي فرمانرواي يکتا بود.اين تفاوت تجربه ها و نيازهاي هر يک از دو تمدن، در نگرش آنها به يکديگر منعکس است.
از قديم ترين ايامي که ثبت در تاريخ است، اروپائيان مي کوشيدند زبان هاي رايج در کشورهاي اسلامي _ و در راس آنها عربي را که زبان پيشرفته ترين تمدن آن روزگار بود _ ياد بگيرند. بعدها و بيشتر به جهت فايده عملي، بعضي فارسي و به ويژه ترکي را نيز آموختند. اهميت ترکي عمدتاً از اين نشأت مي گرفت که عربي را در قلمرو عثماني برانداخته و زبان حکومت و ديپلماسي شده بود. از قرن شانزدهم به بعد کرسي هاي استادي عربي در دانشگاه هاي فرانسه و هلند تاسيس شد. دانشگاه کيمبريج در ???? و دانشگاه آکسفورد در ???? صاحب نخستين کرسي عربي شدند. اروپائيان از آن پس ديگر براي دست يافتن به علوم عالي به عربي نياز نداشتند، ولي به انگيزه کنجکاوي فکري و عقلي و شوق به شناخت تمدني ديگر و راه و رسم آن به آموختن عربي همت مي گماشتند. هنگامي که سده هجدهم فرارسيد، اروپا مي توانست بنازد که صاحب مجموعه اي شايان توجه از کتب و مکتوبات عالمانه درباره جهان اسلام است، شامل چاپ ها و ترجمه هاي آثار تاريخي و ادبي و ديني و نيز تاريخ هاي ادبيات و مذاهب و حتي تاريخ هاي عمومي کشورها و مردمان مسلمان و آداب و رسوم آنان. کتاب هاي دستور زبان و فرهنگ هاي عربي و فارسي و ترکي از قرن شانزدهم به بعد در دسترس دانشوران اروپايي بود.
از نکات پرمعنا اينکه توجه بسيار بيشتري مي شد به عربي، يعني زبان کلاسيک و کتاب آسماني اسلام، از فارسي و ترکي، يعني زبان هاي فرمانروايان جهان در آن روزگار. در طول سده نوزدهم دانشوران اروپايي و چندي بعد همچنين محققان آمريکايي، به اين مهم روي آوردند که نوشته ها و زبان هاي مدفون و فراموش شده عهد باستان را از زير خاک بيرون بياورند و بخوانند و ترجمه کنند و از اين راه يکي از فصل هاي درخشان تاريخ را بازيابند. اما کساني که از اينگونه کنجکاوي بهره اي نداشتند و بنابراين، از درک آن ناتوان بودند، از اين فعاليت ها سر درنمي آوردند و در آنها به ديده بدگماني مي نگريستند.
جهان اسلام به علت فقدان انگيزه اي مشابه، به هيچ وجه کوچک ترين علاقه و توجهي به تمدن مسيحي نشان نمي داد. تحقير و خوار داشت مردمان وحشي آن سوي مرزها در آغاز ممکن بود توجيهي داشته باشد، ولي پس از اينکه آن صفت ديگر صدق نمي کرد و حتي در روزگاري که اطلاق آن کمترين وجه عقلي نداشت، باز هم به کار مي رفت. گاهي استدلال شده که توجه اروپائيان به عربي و زبان هاي ديگر شرق ملازم و مددکار _ يا اگر فاصله زماني را در نظر بگيريم _ طليعه و مقدمه امپرياليسم بوده است. اگر چنين باشد، بايد عربان و ترکان را از اين گونه نيات تجاوزگرانه مبرا بدانيم. عرب ها هشتصد سال در اسپانيا بودند بي آنکه علاقه اي به آموختن اسپانيايي يا لاتين بروز دهند. عثماني ها پانصد سال بر بخش بزرگي از جنوب اروپا فرمان مي راندند، ولي در اغلب آن مدت هرگز زحمت يادگرفتن يوناني يا هيچ يک از زبان هاي رايج در بالکان يا اروپا را به خود ندادند که به خوبي امکان داشت به کارشان بخورد و سودمند بيفتد. وقتي به مترجم نيازمند مي شدند، از افراد جديد الاسلام يا ديگران از کشورهاي مختلف استفاده مي کردند.
تا هنگامي که غرب به زور توجه بقيه دنيا را به خود جلب کرد، هيچ گونه «غرب شناسي» وجود نداشت. امروز نيز در آمريکا مي توان نگرش هايي مشابه مشاهده کرد.در حال حاضر در غرب ما با چيزي دست به گريبانيم که به نظر خودمان جنگ با تروريسم است و به عقيده تروريست ها جنگ با کفر. همچنين هستند کساني در هر دو طرف که ا ين جنگ را پيکار بين تمدن ها يا بين اديان مي دانند. اگر آنان درست بگويند _ و بسياري چيزها مويد آن نظر است _ بايد تصديق کرد که برخورد اين دو تمدن داراي هويت ديني نه تنها ناشي از اختلافات، بلکه همچنين برخاسته از تشابهات آنها با يکديگر است _ که در اين صورت، ممکن است اميدي به تفاهم بهتر در آينده وجود داشته باشد.
منبع: / روزنامه / شرق
نويسنده : برنارد لوئيس
مترجم : عزت الله فولادوند
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید