مرلو - پونتي معتقد است که اين تناقض نتايج اجتماعي، سياسي و اخلاقي نامطلوبي به همراه دارد. مسيحيت از اين جهت که به خداي پدر معتقد است محافظه کار است اما از اين حيث که به خداي پسر اعتقاد دارد انقلابي است. فرد مسيحي چون به دو خدا ايمان دارد نه يک محافظه کار خوب است و نه يک انقلابي خوب؛ بنابراين فردي غيرقابل اعتماد است.
از نظر مرلو - پونتي ما در متون مسيحي و عملکرد مسيحيت در طول تاريخ با نوعي تناقض مواجهيم: مسيحيت گاهي به آرمان هاي بشري خدمت کرده است و گاهي خيانت. اين تناقض در نمود بيروني مسيحيت، ريشه در ذات دروني آن دارد يعني اعتقاد به يک خداي دروني (خداي پدر) و يک خداي بيروني (خداي پسر). ايمان به خداي پدر به معناي تسليم در برابر ارادة او و راضي شدن به وضع موجود است. انساني که داراي چنين ايماني است عالم را جدي نمي گيرد و به سستي و تنبلي گرايش پيدا مي کند. اما ايمان به خداي پسر باعث ورود انسان به تاريخ و خلق معنا و ارزش مي شود. انساني که از اين ايمان برخوردار است جهان را جدي مي گيرد و مي کوشد تا آن را تغيير دهد.
مرلو - پونتي معتقد است که اين تناقض نتايج اجتماعي، سياسي و اخلاقي نامطلوبي به همراه دارد. مسيحيت از اين جهت که به خداي پدر معتقد است محافظه کار است اما از اين حيث که به خداي پسر اعتقاد دارد انقلابي است. فرد مسيحي چون به دو خدا ايمان دارد نه يک محافظه کار خوب است و نه يک انقلابي خوب؛ بنابراين فردي غيرقابل اعتماد است. مرلو - پونتي پس از رد مسيحيت به عنوان ديني الهي، در تفسيري دنيوي از دين آن را پديده اي مي داند که بر استحکام روابط ميان انسان ها براي رسيدن به جهاني بهتر تأکيد مي کند. در پايان نظر منتقدان مرلو - پونتي بيان مي شود.
مرلو - پونتي معتقد است که وقتي به متون رسمي مسيحيت و همچنين به عملکرد مسيحيت، به ويژه مذهب کاتوليک، در طول تاريخ مي نگريم با نوعي ابهام و تناقض مواجه مي شويم. بعضي از متون انسان را در جستجوي معنا، حقيقت و ارزش کمک مي کند و حامي او در اين راه هستند اما برخي ديگر در مقابل چنين جستجويي مي ايستند و انسان را از آن بر حذر مي دارند. در بعضي از برهه هاي تاريخ، مسيحيت از آزادي و حقوق بشر حمايت کرده و در برابر رژيم هاي مستبد ايستاده است اما در برخي ديگر مدافع استبداد بوده و کوشش انسان ها را براي رسيدن به آزادي و پيشرفت محکوم کرده است. مسيحيت گاهي محافظه کار بوده است و گاهي انقلابي. در طول تاريخ با بسياري از مسيحيان مواجه مي شويم که شريک انسان در جستجوي بلوغ اجتماعي بوده اند اما در مقابل، مسيحيان بسياري نيز وجود داشته اند که به اين جستجو خيانت کرده اند. حوادث خوشايند و ناخوشايندي در گذشتة مسيحيت وجود داشته است. چنين حوادثي در حال حاضر هم وجود دارد و در آينده نيز وجود خواهد داشت.
از نظر مرلو - پونتي در بحث از مسيحيت ما نبايد خود را به قلمرو واقعيت هاي تاريخي محدود کنيم. زيرا در اين صورت شخصي که حامي مسيحيت است مي تواند بر حوادث خوشايند و مطلوب در تاريخ مسيحيت تأکيد کند و با بزرگ کردن آنها ادعا کند که مسيحيت همواره در مسير درست گام برداشته است؛ در مواردي هم که برخي از مسيحيان اعمال ناشايستي انجام داده اند، علت آن دور شدن از تعاليم مسيحيت بوده است. همانطور که خيانت يهودا را نمي توان به حساب استادش، يعني مسيح، گذاشت جنايت هاي کليسا را نيز نمي توان معلول عيب و نقصي در مسيحيت دانست. فرد مسيحي حتي اگر بپذيرد که در گذشته مرتکب اعمال بدي شده است، باز مي تواند توبه کند و قول دهد که در آينده آنها را تکرار نخواهد کرد. «او در مورد گذشته خود را گناهکار و در خصوص آينده بي گناه مي داند» (Merleau - Ponty, ???? A, P. ???). از سوي ديگر، او خود را در برابر آنچه مسيحيان در گذشته انجام داده اند مسئول نمي داند. او مسئول تاريخ مسيحيت نيست بلکه مسئول مسيحيتي است که از حالا به بعد به وسيلة او ساخته خواهد شد. فرد مسيحي گذشته را متهم مي کند و از آينده مي خواهد که دوباره تشنة عدالت باشد. او از مسيحيت مي خواهد که بار ديگر نسبت به نداي وجدانش حساسيت نشان دهد. آنچه بيان شد موضعي است که پدر دانيلو در بحث خود با پي ير هروه اتخاذ کرده است. مرلو - پونتي در ابتداي مقالة «ايمان و حسن نيت»(?) به بحثي که ميان اين دو در گرفته بود مي پردازد. هروه رويدادهاي تاريخي اي را ذکر مي کند که در آنها مسيحيت به آرمان بشريت خيانت کرده است اما دانيلو اين رويدادها را اشتباهاتي قابل اغماض مي داند و در مقابل به رويدادهايي اشاره مي کند که در آنها مسيحيت به اين آرمان وفادار باقي مانده است. او گناهاني را که مسيحيان مرتکب شده اند اموري عرضي مي داند که به ذات پاک مسيحيت خدشه اي وارد نمي آورد. انتقاد مرلو - پونتي به هروه اين است که او در نقد مسيحيت از قلمرو اصول و مفاهيم به قلمرو رويدادهاي تاريخي و در واقع از قلمرو حقيقت به قلمرو واقعيت تنزل کرده و به همين دليل است که نتوانسته دانيلو را قانع کند. از نظر مرلو پونتي، هروه اشکال اساسي مسيحيت را در نيافته است.
انتقاد مرلو - پونتي به مسيحيت به قلمرو ديگري تعلق دارد. «انتقاد مرلو - پونتي به مسيحيت عميق تر از اعمال خوب و بد مسيحيان است» (Miceli, ????, PP. ??? ???). او مي پذيرد که در ميان مسيحيان افراد شايسته و ناشايستي وجود داشته اند اما تأکيد مي کند که «مذهب کاتوليک تاريخي صرفاً شامل تعدادي متن يا مجموعه اي از افراد نيست؛ آن يک دستگاه، نهاد يا جنبش با منطقي فراگير است که به رغم متون خاص و عقايد فردي، بدون ترديد به شيوه اي مرتجعانه عمل مي کند» (Merleau Ponty, ???? A,P. ???). تناقضي که در متون مسيحي، اعمال بيروني مسيحيان، و بطور کلي در تاريخ مسيحيت ديده مي شود ريشه در ذات مسيحيت دارد. اين تناقض ناشي از يک بيماري است که در تار و پود مسيحيت ريشه دوانده است. مرلو - پونتي براي روشن شدن مطلب از تشبيهي استفاده مي کند. او تاريخ مسيحيت و رويدادهاي آن را به بدن، و ذات و ماهيت مسيحيت را به روح تشبيه مي کند. بدن و روح از يکديگر غيرقابل انفکاک هستند و هر يک نمايانگر ديگري است. از بررسي و مطالعة بدن مي توان به ويژگي هاي روح پي برد؛ به همين ترتيب بررسي مسيحيت تاريخي مي تواند راهي براي رسيدن به ماهيت مسيحيت باشد. ما با مطالعة عملکرد مسيحيت در طول تاريخ مي توانيم نقاب از چهرة آن برداريم و صورت واقعي اش را نشان دهيم. موضع گيري هاي سياسي و اجتماعي مسيحيان مبتني بر ساختار دروني مسيحيت و از آن جدايي ناپذير است. بنابراين نمي توان مسيحيان را به سبب عملکرد سياسي و اجتماعي شان سرزنش کرد و در عين حال اعتقاد داشت که حيات دروني و ذاتي آنان از اين سرزنش مصون است. «رفتار اجتماعي فرد کاتوليک را نمي توان بدون اشاره به حيات دروني او مورد انتقاد قرار داد» (P.???).مواضع و رفتار کليسا و مسيحيان در زمينة مسايل سياسي و اجتماعي ريشه در تماميت مسيحيت و نگرش نادرست آن به عالم و آدم دارد. «در مذهب کاتوليک، به عنوان يک راه روحاني، بايد ابهامي وجود داشته باشد که با ابهام آن به عنوان يک پديدة اجتماعي مطابقت دارد» (Ibid). مرلو پونتي ابهام يا تناقض ذاتي مسيحيت را ناشي از اعتقاد به يک خداي دروني و يک خداي بيروني مي داند که با «دين پدر» و «دين پسر» مطابق است. «مذهب کاتوليک، ايمان هم به يک خداي دروني و هم به يک خداي بيروني را فرض مي گيرد. اين، صورت بندي ديني تناقض هاي آن است» (Ibid).
? خداي دروني (خداي پدر)
مرلو پونتي از قول آگوستين نقل مي کند که «به درون روي آور» زيرا «حقيقت در انسان دروني سکني دارد». فرد مسيحي با روي گرداندن از امور خارجي و عطف توجه به درون خود، خداي دروني را مي يابد. او خدا را در خود دروني خويش مي يابد. زيرا خدا از خود او به او نزديک تر است. خواه خدا الگويي باشد که روح من بر اساس آن آفريده شده است و خواه من خدا را هنگامي تجربه کنم که از خودم به عنوان روح آگاه مي شوم، در هر صورت خدا به قلمرو سوژه تعلق دارد نه به قلمرو جهان. خدا آن روشنايي و نوري است که من در بهترين لحظاتم احساس مي کنم. او به هر چه من مي دانم علم دارد زيرا عالم مطلق است. از آنجا که خدا حقيقت است، من همواره با گفتن آنچه به آن فکر مي کنم، به او خدمت مي کنم، البته به شرطي که در روشن کردن افکارم حداکثر تلاشم را کرده باشم. «مؤمن بودن به معناي صادق بودن است. ايمان يعني حسن نيست»(?) (P.???).
اطاعت از خدا عبارت از تسليم شدن در برابر يک ارادة بيگانه و مبهم نيست بلکه عبارت از انجام هر کاري است که دوست داريم انجام دهيم زيرا، همانطور که گفته شد، خدا از خود ما به ما نزديک تر است. اعتراف لفظي به وجود خدا ارزشي ندارد؛ آنچه ارزشمند است شهادتي است که خدا از طريق روح درون ما به وجود خويش مي دهد. از آنجا که خدا در درون انسان است هيچ نيرويي نمي تواند انسان را مجبور به ايمان آوردن کند. زور و اجبار مي تواند باعث رياکاري شود اما منجر به ايمان دروني نمي شود؛ «با اسلحه نه مي توان به دين حمله کرد و نه مي توان از آن دفاع نمود» (P.???). بدينسان دين جنبة سرمدي به خود مي گيرد و آسيب ناپذير مي شود. خدا، برخلاف اشياء، براي وجود خود به زمان و مکان نياز ندارد، او هم جا هست و هيچ جاي خاصي نيست. روي گرداندن انسان ها از خدا تنزلي در مرتبه و مقام او پديد نمي آورد، بنابراين «گناه، غيرواقعي است. اگر اعمالم بر خلاف وجدانم باشد من ديگر روح نيستم، من ديگر خودم نيستم. من هيچ کار مثبتي انجام نمي دهم؛ شر فقط فقدان خير است» (Ibid). اما در اين صورت «انجام عمل خير» نيز معناي خود را از دست مي دهد زيرا خير در روح و در نهايت در خداي سرمدي قرار دارد.
همواره جنبه اي از مکتب رواقي در مفهوم خدا وجود دارد: اگر خدا وجود داشته باشد، پس کمال قبلاً بيرون از اين جهان بدست آمده است. از آنجا که کمال نمي تواند افزايش يابد، به بيان دقيق، هيچ کاري براي انجام وجود ندارد. «پادشاهي من پادشاهي اين جهان نيست» کارهاي خوب پيامدهاي فرعي دين هستند. آنها به خير کلي نمي افزايند، درست همان طور که بينهايت با افزودن يک واحد ديگر افزايش نمي يابد. سرنوشت ما در اينجا اهميت چنداني در جهان ديگر ندارد زيرا خدا تحت هر شرايطي شايستة ستايش است. بيائيد در او آرامش يابيم. تقديرگرايي. در هر صورت سرنوشت ما در اينجا بي اهميت است؛ ما فقط بايد آن را، چه خوب چه بد، هنگامي که فرا مي رسد بپذيريم. هر چه باشد ما هيچ حقي در مورد زندگي نداريم. «خواست تو انجام خواهد شد». انسان از حق خود در خصوص زندگيش چشم پوشي مي کند. زندگي او بسته به خواست خداست، همانطور که زندگي کودکان به خواست پدر و مادرشان بستگي دارد. همانگونه که هگل گفت اين حکومت خداي پدر است. (Ibid)
در اين قطعه از مقالة «ايمان و حسن نيت» مرلو پونتي به برخي ديگر از نتايج پذيرش خداي دروني يا خداي پدر مي پردازد. از آنجا که خدا کامل ترين موجود است پس کمال و خير مطلق در او تحقق يافته است.(?) با توجه به اينکه به امر مطلق نمي توان چيزي افزود پس انسان نمي تواند کاري کند که باعث افزايش کمال و خير شود. اين بدان معناست که انسان هيچ کاري براي انجام ندارد. «وقتي کاري براي انجام وجود ندارد، آزادي بشري - که از نظر فرد اگزيستانسياليست واقعيت بشري / است - خفه مي شود» (Bannan, ????, P.???). انساني که آزادي عمل خود را از دست داده است، تنها کاري که مي تواند بکند اين است که با دور شدن از جهان به درون خود روي آورد و با خودش يکي شود. اين يکي شدن با خود را اگزيستانسياليست ها «صداقت» مي نامند. شخص صادق فقط مي کوشد خودش باشد. اما يکي شدن با خود يکي شدن با خدا نيز هست زيرا خدا از خود ما به ما نزديک تر است. به همين دليل است که پيشتر گفتيم «مؤمن بودن به معناي صادق بودن است». انساني که از جهان بريده و با خدا يکي شده است، تابع و بندة خداست. او راضي به رضاي خدا مي شود و تن به سرنوشت محتوم خود مي دهد. خدا مهر تأييد خود را بر وضع موجود زده است و انسان نيز حق ندارد آن را تغيير دهد. ايمان به خداي دروني باعث مي شود تا عالم و آدم اهميت خود را از دست بدهد زيرا امر زمانمند در مواجهه با امر سرمدي رنگ مي بازد و بي ارزش مي شود. فرد مسيحي ديگر دليلي براي جستجوي حقيقت و وضع ارزش ها ندارد. اگر تاريخ معنا،حقيقت و ارزش در خدا تمام مي شود، پس ميل به ساختن تاريخ و تلاش براي رسيدن به جهاني بهتر چه معنايي مي تواند داشته باشد؟ (?) ايمان به خداي دروني يا خداي پدر به اين معناست که انسان زندگي در اين عالم را جدي نگيرد و از هرگونه حق و ادعايي در خصوص آن دست بکشد. او بايد با تسليم شدن در برابر اراده الهي، در خدايي که همواره شايستة حمد و سپاس است آرامش يابد. اما اين آرامش چيزي جز تنبلي و سستي نيست. فرد مسيحي با شعار «خواست تو انجام خواهد شد» يا «هرچه خواست خدا باشد همان مي شود» خود را به يک شيء در دستان خدا تبديل مي کند و به خواب «تقديرگرايي» فرو مي رود. دين پدر، انسان را تبديل به فردي خيالباف و رؤياپرداز مي کند که همواره خواب زندگي اخروي را مي بيند و در بهشتي که وعده اش به او داده شده است زندگي مي کند. نتيجة اين دلمشغولي اين است که انسان متدين جامعه گريز و حتي جامعه ستيز مي شود. او از جامعه بيگانه مي گردد و در رشد و پيشرفت آن مشارکت نمي کند. او «مرغ باغ ملکوت» است نه «از عالم خاک» و در اين چند روز که از بدنش قفسي ساخته اند براي آخرت کار مي کند نه براي دنيا، او انساني در ميان انسان ها نيست.
? خداي بيروني (خداي پسر)
از نظر مرلو پونتي تجسد (incarnation) همه چيز را تغيير داد. از زماني که خدا از آسمان به زمين آمد و در کالبد عيسي مسيح جاي گرفت، خداي دروني به خداي بيروني تبديل شد و «حکومت خداي پسر» آغاز گشت. او در زمان خاص و مکان خاص ديده شد، مکان هايي که اکنون به زيارتگاه تبديل شده اند. سخنان، اعمال و نحوة مرگ او در کتاب ها ثبت شد و به تاريخ پيوست. از آن زمان به بعد راه رسيدن به خدا ديگر تأمل در نفس خود نيست بلکه «شرح و تفسير پيام مبهمي است که نيرويش هرگز به پايان نمي رسد. به اين معنا، مسيحيت بطور کامل در مقابل «مکتب اصالت روح (spiritualism)» قرار دارد (Merleau Ponty, ???? A, P.???). مسيحيت مسأله تمايز ميان جسم و روح و درون و بيرون را بار ديگر مطرح کرد. هگل مي گفت تجسد «محور تاريخ جهان» است و تمام تاريخ پس از اين رويداد فقط ظهور نتايج آن است. تجسد برداشت ما را از دين تغيير داد. دين با يک حرکت ديالکتيکي از خداشناسي به انسان شناسي تبديل شد. «شايد در نهايت دين مبتني بر خدا - انسان - را - آفريد، با ديالکتيکي اجتناب ناپذير به انسان شناسي برسد نه به خداشناسي» (P.??). فرود آمدن خدا و در قالب جسم قرار گرفتن او نشان داد که خدا خودکفا و بي نياز نيست، گويي او بايد اين کار را مي کرد تا کمال خودش را تکميل کند. تجسد ثابت کرد که جهان و انسان نه تنها افول بيهوده از کمال اوليه نيستند بلکه براي رسيدن به کمال برتر ضرورت دارند. به عقيدة هگل خدا به منظور دست يافتن به هويت خود آگاه کاملش بايد به خودش در فرايندهاي ديالتيکي و تکاملي انسان، جهان و تاريخ تجسد بخشد. «خدا ديگر بطور کامل خدا نيست، و خلقت نمي تواند به کمال برسد مگر اينکه انسان آزادانه خدا را تصديق کند و از طريق ايمان، خلقت را به او بازگرداند» (P.???). پس از تجسد گناه معناي جديدي پيدا کرد. انسان نمي تواند به سوي خدا بازگردد مگر اينکه قبلاً از او جدا شده باشد؛ پس ما نبايد افسوس بهشت از دست رفته را بخوريم زيرا در اين بهشت انسان همچون حيواني تحت قانون طبيعي خدا زندگي مي کند. «از طريق گناه است که او ] انسان [ به خير و شر معرفت پيدا مي کند و با دست يافتن به آگاهي، انسان مي شود … گناه واقعي است و به عظمت و جلال خدا کمک مي کند» (P.???).
از زماني که خدا وارد جهان شد جهان ديگر صرفاً «ترکي در يک الماس بزرگ سرمدي» نيست بلکه اهميتي خاص پيدا کرده است زيرا محل جلوس خدايي است که در آن کل عالم را رستگار کرد. انسان، جهان و تاريخ ديگر بيهوده نيستند زيرا کاري براي انجام وجود دارد. معنا، حقيقت و ارزش انتظار ما را مي کشند. انسان به منظور زندگي کردن براي خدا لازم نيست از جهان کناره گيري کند و مانند رواقيان به درون خود پناه ببرد. دين ديگر گريز از تاريخ نيست بلکه ورود به واقعيت تاريخي است. فرد مسيحي اکنون انساني در ميان انسان هاست. او، مانند خداي پسر يعني عيسي مسيح، در جهاني که آميخته از خير و شر است درگير مي شود و تناقض هاي موجود ميان خير و شر، نور و ظلمت، و درستي و نادرستي را تجربه مي کند. به همين دليل، همان طور که کيرکگور فکر مي کرد، نمي توان گفت «من مسيحي هستم» آنگونه که مي گوييم «من قد بلند هستم» يا «من قد کوتاه هستم». مسيحي بودن به معناي زندگي کردن در ميان سلسله اي از تناقض ها و ابهام هاي گيج کننده است و از همين روست که مرلو پونتي معتقد است مسيحي بودن در عين حال به معناي مسيحي نبودن است. انسان، که نه کاملاً خوب است و نه کاملاً بد، نمي تواند صادق باشد زيرا صداقت مستلزم داشتن طبيعتي معين و عاري از ابهام است. انساني که درگير در جهان است نمي تواند خودش باشد و بنابراين توانايي صداقت را ندارد. اما آنچه در «دين پسر» اهميت دارد صداقت نيست، ايمان است و ايمان در مواجهه با امور نامشهود معنا پيدا مي کند. ايمان نوعي وفاداري است که نيازي به ضمانت ندارد و بنابراين هرگونه صداقتي را کنار مي زند. از اين رو، فرد مسيحي با خدا و کليسا قطع ارتباط نمي کند حتي اگر در ابتدا احکام آنها را نفهمد، و در شعاير ديني شک نمي کند حتي اگر اين شعاير او را به خوشبختي نرسانند.
? تناقض ميان خداي دروني و خداي بيروني
توضيحاتي که در مورد خداي دروني و خداي بيروني داده شد نشان مي دهد که آن دو با هم ناسازگارند.(?) مرلو پونتي معتقد است تناقض موجود در مسيحيت ريشه در اين ناسازگاري، که به تعبير ديگر مي توان آن را ناسازگاري ميان دين پدر و دين پسر دانست، دارد. «متناقض نماي مسيحيت و مذهب کاتوليک اين است که آنها هرگز نه با خداي دروني قانع مي شوند و نه با خداي بيروني بلکه همواره ميان يکي از اين دو به سر مي برند» (Ibid). مسيحيان مي خواهند به هر دو دين عمل کنند اما نمي توانند خودشان را بطور کامل وقف يکي از آن دو کنند؛ در نتيجه، مجبورند ميان آنها در نوسان باشند و همين امر آنان را دچار تناقض مي کند. آنان آماده اند که زندگيشان را از دست بدهند اما فقط به اين دليل که مي دانند با از دست آن رستگار خواهند و زندگيشان را دوباره بدست خواهند آورد. ايمان عبارت است از اعتماد کردن و جست زدن در تاريکي، فرد مسيحي ايمان مي آورد و اعتماد مي کند اما صرفاً به اين دليل که مي داند کسي که به او اعتماد مي کند خداست و او را ايمن نگه مي دارد. مسيحيت مبتني بر ايمان است و باورهاي فرد مسيحي، از جمله باور او به آموزه تجسد، بر اساس ايمانش استوار است، اما کليسا اعلام مي کند «کسي که در توانايي عقل براي اثبات وجود خدا شک داشته باشد کاتوليک نيست» (Ibid). کليسا تجدد خواهان را نکوهش مي کند زيرا آنان مي خواهند خدايي را که قلب دريافته است جايگزين خداي فيلسوفان و محققان کنند. کليساي کاتوليک فلسفه اي را که صرفاً مبتني بر تجربه اي است که فرد مسيحي در طول تاريخ بدست آورده، نمي پسندد زيرا اين فلسفه ديگر خداشناسي نيست بلکه انسان شناسي است. «مذهب کاتوليک فلسفه اي را که صرفاً رونوشت تجربة مسيحي است ناخوشايند مي يابد. دليل اين مسئله بدون ترديد اين است که چنين فلسفه اي، هنگامي که به آخرين نتايج منطقي اش رسانده شود، فلسفة انسان خواهد بود نه خداشناسي» (Ibid) دربارة اين خداي پنهان در قلمرو تاريک ايمان که تأمل و تفکر به آن دسترسي ندارد، هيچ چيز نمي توان گفت. حداکثر اينکه او «اصل موضوع» زندگي بشري است، نه قطعي ترين موجود عالم. البته کليسا اين تجربه را بطور کامل رد نمي کند بلکه معتقد است که قضاوت دربارة کم و کيف آن را بايد به فلسفة نظري و مکتب توميسم واگذار کرد. در هر صورت، معلوم نيست مسيحيت بر پاية عقل استوار است يا ايمان.
مسيحيان اوليه پس از مرگ مسيح احساس کردند که رها شده اند و در نتيجه در هر جا به دنبال نشاني از او بودند. «قرن ها بعد صليبيون به جستجوي مقبره اي خالي پرداختند» (P.???). آنها درک نمي کردند که خدا همواره با آنهاست. مسيحيت تجسد پسر را مي پذيرد اما در عين حال معتقد است که پدر فراتر از جهان و تاريخ است. از نظر مرلو پونتي معناي عيد پنجاهه (?) اين است که دين خداي پدر و دين خداي پسر بايد در دين روح القدس به انجام برسد؛ در اين صورت، خدا ديگر در آسمان نيست بلکه در جامعه و ميان مردم است يعني در هر جايي که انسان ها به نام او جمع شده باشند.
اقامت مسيح روي زمين فقط آغاز حضور او بود، حضوري که کليسا آن را ادامه داد. يک رويداد تاريخي هر قدر هم تعيين کننده باشد نبايد مسيحيان را در دو قطب مخالف قرار دهد بلکه آنان بايد به پيوند روح القدس و تاريخ بشري، که با تجسد شروع شد، تحقق بخشند. (Ibid)
اما مذهب کاتوليک اين رشد دين را متوقف مي سازد(?) از نظر کاتوليک ها تثليث يک حرکت ديالکتيکي نيست؛ پدر، پسر و روح القدس هر سه به يک اندازه سرمدي هستند. روح القدس برتر از پدر نيست؛ دين پدر در دين روح القدس به حيات خود ادامه مي دهد زيرا عشق، قانون الهي و ترس از خدا را ناديده نمي گيرد. در نتيجه، خدا کاملاً با ما نيست.
در پس روح القدس تجسد يافته، آن نگاه خيرة نامتناهي قرار دارد که همة رازها، آزادي، ميل و آيندة ما را مي گيرد و ما را به اشياي مريي فرو مي کاهد. همچنين کليسا ريشه در جامعة بشري ندارد بلکه در کنار حکومت شکل گرفته است. روح القدس همه جا هست اما محل اقامت ويژه اش کليساست. براي بار دوم انسان ها بر اثر اين نگاه خيرة دوم از خود بيگانه مي شوند. اين نگاه خيره که آنان را نگران مي کند بارها قدرتي دنيوي را براي کمک به خود پيدا کرده است. (Ibid)
روح القدس ضمانت مي کند که خدا در تاريخ حاضر است اما مذهب کاتوليک خدا را نگاه خيره اي مي داند که از بيرون به تاريخ مي نگرد. تاريخ نمي تواند بر اساس فعاليت دروني خود رشد کند و انسان نيز نمي تواند منشأ خلق معنا و ارزش باشد زيرا نگاه خيره و دايمي خداي نامتناهي، تاريخ را ثابت نگه مي دارد و انسان را خلع سلاح مي کند، نگاهي که هر چيزي را که روي مي دهد به رويدادي داراي اهميت ثانوي تبديل مي کند. بنابراين از نظر فرد کاتوليک تاريخ داراي قداست است و اهميت دارد، اما در عين حال فاقد قداست است و چندان اهميتي ندارد. در نهايت به اين نتيجه مي رسيم که «تجسد به درد و رنج تبديل مي گردد زيرا ناقص است و مسيحيت نوع جديدي از وجدان ناراحت مي شود» (Ibid). جهت گيري انسان مسيحي به سوي خدا او را از جهان دور و بيگانه مي کند. مسيحيان فقط در صورتي مي توانند تناقض درونيشان را برطرف کنند که با درگير شدن در جهان و پذيرش اينکه چيزي وراي آن وجود ندارد بر اين بيگانگي غلبه کنند. «اگر ما زمان را زير سوژه دوباره کشف کنيم و اگر متناقض نماي زمان را با متناقض نماهاي بدن، جهان، شيء و انسان هاي ديگر مرتبط کنيم، در خواهيم يافت که وراي اينها هيچ چيز براي فهميدن وجود ندارد» (Merleau - Ponty, ????, P.???). اما از نظر مسيحيان پذيرش اين راه حل به معناي دست کشيدن از مسيحيت است زيرا چگونه کسي مي تواند بپذيرد که هيچ چيز وراي جهان وجود ندارد و در عين حال مسيحي باشد؟ بنابراين، انسان مسيحي همواره در تناقض باقي خواهد ماند.(?)
? نتايج اجتماعي، سياسي و اخلاقي تناقض مسيحيت
ابهام، دوپهلويي و تناقض موجود در مسيحيت نتايج نامطلوبي در عرصة اجتماع، سياست و اخلاق دارد. مسيحيت از اين حيث که به خداي بيروني و دين پسر اعتقاد دارد پيشرفت در تاريخ را مي پذيرد و انقلابي است اما از اين جهت که به خداي دروني و دين پدر معتقد است، محافظه کار است. «ابهام مسيحيت در عرصة سياسي کاملاً قابل درک است: مسيحيت هنگامي که به تجسد وفادار باقي مي ماند مي تواند انقلابي باشد اما دين خداي پدر محافظه کار است» (Ibid). اگر با ديد تاريخي نگاه کنيم، گناه مي تواند خوب با شد و به خير کلي عالم کمک کند اما در لحظة تصميم گيري و در زير نگاه خيرة پدر، آن کاملاً ممنوع باقي مي ماند. «بنابراين بهتر بود آدم ابوالبشر از گناه اجتناب مي کرد» (???? A, P. ???). به سبب وجود کمال نامتناهي پدر «کمال در پشت سر ما قرار دارد، نه در پيش روي ما» (Ibid). فرد مسيحي ممکن است شر موجود را بپذيرد اما هرگز پيشرفت را به بهاي ارتکاب شر و جنايت نمي خرد. «او مي تواند با انقلابي که قبلاً صورت گرفته است هم داستان شود؛ مي تواند جنايت هاي آن را ناديده بگيرد اما نمي تواند آن را شروع کند» (Ibid). زيرا انقلاب اگر موفقيت آميز نباشد طغياني است بر ضد نظام رسمي و در نتيجه فتنه انگيز است. فرد کاتوليک، از اين حيث که کاتوليک است، احساسي در مورد آينده ندارد؛ آينده بايد بخشي از گذشته شود تا او بتواند در آن سهيم گردد زيرا تا آن هنگام معلوم مي شود که انقلاب موفقيت آميز بوده است يا نه.
مرلو پونتي مي گويد خوشبختانه خواست خدا همواره روشن نيست و اين عدم قطعيت، فرد کاتوليک را تا اندازه اي آزاد باقي مي گذارد تا، به عنوان يک شهروند، به انقلاب ملحق شود و در حرکت پيشروندة تاريخ شرکت جويد. اما حتي در اين حالت او درخشان ترين استعدادهايش را صرف اين کار نمي کند زيرا به عنوان يک کاتوليک، تاريخ براي او اهميت چنداني ندارد و نسبت به حرکت آن بي اعتنا است. «فرد مسيحي براي دستگاه حاکم ماية دردسر است زيرا او همواره جايي ديگر است و هرگز نمي توان به او مطمئن بود. اما فرد مسيحي به همين دليل باعث ناراحتي انقلابيون نيز مي شود؛ آنان احساس مي کنند که او کاملاً با آنها نيست» (P.???) در نتيجه، او نه يک محافظه کار خوب است و نه يک انقلابي خوب.
فرد مسيحي، چه به عنوان يک محافظه کار و چه به عنوان يک انقلابي، غيرقابل اعتماد است.
فقط يک مورد وجود دارد که در آن کليسا شورش را توصيه مي کند و آن هنگامي است که دستگاه حاکم قانون الهي را زير پا مي گذارد. اما هرگز ديده نشده که کليسا به صرف اينکه نظام حاکم ظالم است با آن مخالفت، يا صرفاً به اين دليل که اين نظام عادل است از آن حمايت کرده باشد.
برعکس، ديده شده که کليسا از شورشيان حمايت کرده است زيرا آنان از معابد، کشيش ها و اموال کليسا محافظت کرده اند. خدا فقط زماني بطور کامل به زمين مي آيد که کليسا همان احساس تعهدي را که نسبت به کشيش هايش مي کند نسبت به انسان هاي ديگر نيز بکند و همان تعهدي را که نسبت به معابدش احساس مي کند نسبت به خانه هاي شهر گرنيکا(?) نيز احساس کند. چيزي به عنوان شورش مسيحي وجود دارد اما بسيار محدود است و فقط وقتي بروز مي کند که کليسا مورد تهديد قرار گيرد. کليسا از اين جهت که جسارت و دلاوري مؤمنان را فقط براي خود مي خواهد، اين همان چيزي است که نظريه هاي هگل و مارکس در خصوص بيگانگي مي گويد؛ و اين همان چيزي است که خود مسيحيت با آگاهي کامل بيان مي کند:
«هيچ کس نمي تواند به دو ارباب خدمت کند.» عاشق صادق کسي است که معشوق را بيش از هر چيز ديگري دوست داشته باشد. اما چون مسيحيان به تجسد نيز ايمان دارند و چون فرض بر اين است که تجسد به زندگيشان تحرک مي بخشد، آنان دست کم براي مدتي - مي توانند تا آنجا که انقلابيون مي خواهند، به آنها نزديک شوند… شکي وجود ندارد که در اين صورت آنان صداقت درجه دوم دارند، يعني اينکه انسان آن چيزي را که فکر مي کند، بگويد. معلوم نيست چگونه آنها مي توانند صداقت درجه اول داشته باشند، يعني اينکه انسان خودش را از دوپهلويي و ابهام تطهير کند. (Ibid)
دين پدر باعث مي شود تا کليسا از امور بشري کناره گيري کند. کليسا با کوچک شمردن عمل اجتماعي، شرور موجود را مي پذيرد و به سرعت در جستجوي امتيازاتي براي خودش بر مي آيد. در حالي که موقعيت بشر در عالم، واژگون کردن وضع موجود را به نفع آينده اي روشن مي طلبد، کليسا شورش را فقط وقتي تاييد مي کند که خودش مورد تهديد واقع شده باشد. کليسا شجاعت و دليري مؤمنان را براي خودش مي خواهد و بنابراين، به آنها آزادي کامل نمي دهد تا براي پيشرفت تاريخ مبارزه کنند. به عبارت ديگر، کليسا کاري مي کند که مؤمنان در حالت ترديد و دودلي زندگي کنند. هستة اصلي نظرية بيگانگي هگل و مارکس اينجاست. مرلو پونتي با آنان موافق است که مسيحيت انسان را از جهان و تاريخ بيگانه مي کند.
اما از سوي ديگر مسيحيان به تجسد خدا و در نتيجه به پيشرفت تاريخ معتقدند و بنابراين مي توانند به انقلابيون نزديک شوند. مسيحيان متعددي را مي توان مثال زد که از صميم قلب و با صداقت به هدف و آرمانشان پايبند ماندند. آنان چيزي را گفتند که فکر مي کردند، اما مسئله اينجاست که اين فقط يک صداقت درجه دوم است. صداقت درجه اول براي مسيحيان ممکن نيست زيرا ابهام، دوپهلويي و تناقض جزء ذات مسيحيت است و نمي توان آن را از مسيحيت جدا کرد. مسيحيان به سبب اعتقاد به خداي دروني و بيروني و پيروي از پدر و پسر همواره دچار تناقض در گفتار و کردار هستند. کليسا گاهي با خدا و بر ضد سزار و گاهي با سزار و بر ضد خداست؛ گاهي با ثروتمندان بر ضد فقرا است و گاهي با فقرا بر ضد ثروتمندان. مرلو پونتي ادعا مي کند که به مسيحيت، و به ويژه به مذهب کاتوليک، نمي توان بطور کامل اعتماد کرد زيرا دوپهلو، مبهم و متناقض است. او در آغاز مقالة «ايمان و حسن نيت» ماجرايي را تعريف مي کند که در سال ???? براي جواني کاتوليک، که ظاهراً خود اوست(??)، اتفاق افتاد: زماني جواني کاتوليک وجود داشت که مقتضيات ايمانش او را به سوي «جناح چپ» سوق داد و اين در زماني بود که دولفوس اولين دولت سوسيال مسيحي اروپا را در اتريش تشکيل داده و کوي کارگران را بمباران کرده بود. يک مجله که داراي گرايش هاي مسيحي بود اعتراضي را براي ميکلاس، رئيس جمهور اتريش، فرستاد و مترقي ترين فرقه در ميان فرقه هاي ديني از اين اعتراض حمايت کرد. بعداً برخي از اعضاي اين فرقه، جوان را به شام دعوت کردند و او سر ميز شام با کمال شگفتي از يکي از اعضاي فرقه شنيد که دولت دولفوس قدرت رسمي است و به همين دليل حق دارد به زور متوسل شود و کاتوليک ها گرچه به عنوان شهروند مي توانند او را سرزنش کنند اما به عنوان کاتوليک چيزي وجود ندارد که به آن اعتراض کنند. جوان کاتوليک به کشيشي که اين مطلب را اظهار کرده بود رو کرد و گفت: «اين اظهارنظر، عقيده کارگران را دربارة کاتوليک ها اثبات مي کند، يعني اينکه در مسايل اجتماعي هرگز نمي توان بطور کامل به آنها اتکا کرد» (P.???).
از نظر مرلو پونتي کسي که از طريق امکانات خلاق و آزاد خويش مي کوشد تا به معنا، حقيقت، ارزش و تاريخ تحقق بخشد، نمي تواند در اين راه به کليسا به عنوان متحد ثابت قدم اتکا کند. هنگامي که اهداف مذهب کاتوليک به طور اتفاقي با اهداف بشري هماهنگ شود، مي توان از اين مذهب استفاده کرد اما بايد مراقب بود زيرا مسيحيت به زندگي، فکر، آرمان ها و تاريخ بشر خيانت مي کند. رويدادها در طول تاريخ اثبات کرده اند که مسيحيت حتي هنگامي که انسان ها را رها نمي کند، آنان را مبهوت و متحير باقي مي گذارد. همة اينها ناشي از اعتقاد اين دين به خداي دروني (دين پدر) و خداي بيروني (دين پسر) است.
? تفسير دنيوي از دين
مرلو پونتي پس از کنار گذاشتن مسيحيت و دين، به عنوان امري الهي، دست به تفسيري سکولار و دنيوي از دين مي زند و مي گويد دين ديگر يک امر مفهومي يا يک ايدئولوژي نيست بلکه جنبه اي از تجربة زندگي در ميان انسان هاي ديگر است. «ابتکار مسيحيت، به عنوان دين مرگ خدا، اين است که خداي فيلسوفان را رد کرد و از خدايي خبر داد که وضعيتي بشري به خود مي گيرد» (P.??). مسيحيت هبوط آدم را رويدادي نامطبوع نمي داند و معتقد است که جهاني عاري از عيب و نقص، جهان چندان خوبي نيست و خلقت که باعث شد وجود از کمال و خودکفايي اوليه اش تنزل کند، ارزشمند است. اين نشان مي دهد که مسيحيت سرسخت ترين مخالف امور نامتناهي است و به امور متناهي و دنيوي توجه دارد. بنابراين «نقش دين در فرهنگ، نقش يک اصل جزمي يا حتي يک ايمان نيست بلکه نقش يک فرياد است» (Ibid). دين فريادي است براي يک جهان بهتر، و تأثيرگذاري آن فقط در همين امر نهفته است. او در مقالة «مارکسيسم و فلسفه» اظهار مي کند که نبايد معناي بشري دين را انکار کرد بلکه بايد بر جنبة بشري و اجتماعي آن تأکيد کرد. اگر دين را به منشأها و حقيقتش بازگردانيم چيزي جز «روابط واقعي انسان ها با يکديگر و با طبيعت» نيست (P.???). ما بايد درک درستي از دين را جايگزين درک نادرستي از آن کنيم. آنچه دين به آن اهميت مي دهد رابطة موهوم انسان ها در جهان ديگر نيست بلکه رابطة واقعي انسان ها در اين جهان است.
مسئله، فهميدن دين است و به عنوان کوشش واهي انسان براي دوباره متصل کردن انسان ها در جهاني ديگر و جايگزين کردن اين رابطة موهوم با رابطة واقعي در اين جهان … دين بيش از يک ظاهر توخالي است؛ دين پديده اي است که بر روابط ميان انسان ها استوار است. فقط با وارد شدن در اين روابط است که آن به عنوان يک دين مجزا ناپديد مي گردد. (PP. ??? - ???)
ايمان واقعي بايد با حسن نيت همراه باشد. ايماني که با فدا کردن حسن نيت و صداقت به دست آمده باشد «ايماني مرده يا فرقه اي» است. «ايماني که کاملاً عاري از صداقت است به بندگي يا ديوانگي صرف تبديل مي شود» (P.???). مؤمناني که از صداقت و حسن نيست نسبت به انسان هاي ديگر بهره اي ندارند فريبکار و نيرنگبازند. ايماني که از توهمات پاک و با صداقت همراه شده است، انسان ها را به يکديگر نزديک مي کند.
آيا ايماني که از توهماتش پيراسته شده است، همان حرکتي نيست که ما را به ديگران و زمان حال ما را به گذشتة ما متحد مي کند و ما به وسيلة آن کاري مي کنيم که هر چيزي معنا داشته باشد و گفتگوي آشفتة جهان را با کلامي قاطع به پايان مي رسانيم؟ اين دقيقاً کاري است که قديسان و قهرمانان انقلاب هاي گذشته همواره انجام داده اند - هر چند که کوشيدند باور کنند که در نبردشان از قبل در آسمان يا در تاريخ پيروزند. انسان هاي امروز از اين حمايت برخوردار نيستند. قهرمان معاصر شيطان نيست؛ او حتي پرومتئوس نيست؛ او انسان است. (PP. ??? ???)
مرلو پونتي مي گويد هگل در دوران جواني که هنوز بر روابط ميان انسان ها به عنوان مبناي تاريخ، تأکيد مي کرد به اين نظر معتقد بود و آن را در جمله اي با معنا که نشانة تفسيري دنيوي از دين است اينگونه بيان کرد: «خواندن روزنامة صبح دعاي صبح فرد واقع گراست.» هستة بشري دين، که از نظر مرلو پونتي محتواي مابعد الطبيعي مارکسيسم نيز هست، عبارتست از اينکه انسان ها که زماني زير سلطه طبيعت بودند، مسئوليت طبيعت را بر عهده گيرند، ساختارهاي جامعه را بشکنند و از طريق عمل، به «حکومت آزادي» يا، به تعبير هگل، به «تاريخ مطلق» برسند. (P.???)
? نقد
ويليام لويپن با مرلو پونتي موافق است که نوعي دوپهلويي ظاهري در مسيحيت وجود دارد اما معتقد است که علت اين امر چند بعدي بودن وجود سوژه يا انسان است. انسان از يک سو به سمت جهان جهت گيري مي کند و از سوي ديگر به سمت خداي متعالي، اما اين دو جهت گيري در دو مسير متفاوت صورت نمي گيرند و با هم در تناقض نيستند بلکه يک واحد ديالکتيکي را شکل مي دهند. زيرا «عشق به خدا بدون عشق به انسان، يعني بدون آمادگي براي انساني کردن جهان، واقعاً اصيل نيست» (Luijpen, ????, P.???). اگر فقط جهت گيري انسان را به سوي خدا در نظر بگيريم، مي توانيم بگوييم که در مسيحيت سرنوشت انسان روي زمين اهميتي ندارد و انسان مسيحي با کناره گيري از جهان، خودش را از زندگي محروم مي کند اما با توجه به اينکه حرکت انسان به سوي خدا، و به سوي جهان و انسان با هم هماهنگ هستند، متهم کردن مسيحيان به دنيا گريزي و اشتغال صرف به خدا و آخرت موجه نيست. اگر کسي به مسيحيان اوليه مي گفت اکنون که مسيحي شده ايد ديگر کاري براي انجام دادن وجود ندارد و فقط بايد خود را تسليم سرنوشت الهي کنيد، آنان واقعاً شگفت زده مي شدند زيرا مسيحيان اوليه تصور مي کردند که با پذيرش مسيحيت همه چيز تازه برايشان آغاز شده است. اکنون خدا با ورود به تاريخ به آن معناي جديدي بخشيده بود و انگيزه هاي بيشتري را براي فعاليت در اختيار انسان هاي مؤمن قرار داده بود. از نظر فرد مسيحي حتي امروزه هر چيزي به همکاري خدا و انسان وابسته است زيرا براي هر نسلي همه چيز دوباره آغاز مي شود. از سوي ديگر اگر امر بشري را دقيقاً به عنوان امر بشري متناهي در نظر بگيريم مي توانيم بگوييم که «خدا در عدم تناهي اش، آنچه را که در تناهي اش بشري است، در خود ندارد» (Miceli, ????, P.???). بنابراين تحقق بخشيدن انسان به خودش در تاريخ هرگز مندرج در خدا نيست. خدا و بشر موجودات متمايزي هستند. انسان بايد براي به کمال رسيدن فعاليت کند و نبايد توقع داشته باشد که خدا آن را رايگان در اختيارش قرار دهد. در نتيجه، فرد مسيحي بايد جهان را جدي بگيرد و به آن اهميت دهد. او در مسير پيشرفت هرگز از ميزان موفقيتش خشنود نيست و همواره به افق هاي دورتر مي نگرد. بنابراين، مسيحيت و تقديرگرايي ناسازگار هستند. وينسنت ميچلي تا آنجا پيش مي رود که مي گويد: «تا آنجا که من اطلاع دارم، کليساي کاتوليک تنها دين سازمان يافته است که با جديت تقديرگرايي ديني را محکوم کرده است» (P.???).
کساني مانند مرلو - پونتي که نمي توانند چند بعدي بودن وجود انسان را بپذيرند و فقط بعد دنيوي و زميني او را در نظر مي گيرند، گمان مي کنند که انسان با گرايش به خدا از جهان بيگانه مي شود. اما از نظر لويپن حرکت به سوي خدا منافاتي با حرکت به سوي جهان و انسان ندارد. «دين پدر» و «دين پسر» يک دين واحد است. مسيح به حواريش که در جستجوي تصويري از خداي پدر بود، گفت: «فيليپ، کسي که مرا مي بيند پدر را مي بيند»؛ مأموريت پدر و پسر يکي است. البته مسيحيان همواره در معرض خطر دچار شدن به بيگانگي هستند زيرا امکان بيگانگي در طبيعت انساني فرد مسيحي نهفته است. مسيحيان به منظور جلوگيري از اين خطر بايد همواره مراقب گفتار و کردارد خود باشند و عملکرد خود را نقد و ارزيابي کنند. از آنجا که همة مسيحيان در يک سطح قرار ندارند و قدرت جلوگيري از بيگانه شدن در همة آنان يکسان نيست، بايد ميان مسيحيت از يک سو و عملکرد پيروان آن از سوي ديگر تمايز قايل شد. گناهان و جنايت هاي برخي از مسيحيان را در طول تاريخ نبايد به حساب مسيحيت گذاشت بلکه بايد آن را انحرافي از اصول مسيحيت دانست.
با توجه به مطالب مذکور، لويپن مرلو - پونتي را به يکسونگري و نايده گرفتن ابعاد مختلف وجود انسان متهم مي کند و نتيجه مي گيرد که راهنمائي هاي او براي فرد مسيحي سودمند نيست زيرا او درک درستي از مسيحيت ندارد و آموزه هاي مسيحي را به ميل خود تفسير مي کند. از نظر مرلو - پونتي مطالبي که مسيحيت مي گويد «بر بيگانگي دلالت دارند اما از نظر فرد مسيحي آنها به نقش و وظيفه اي اشاره مي کنند که از آنچه مرلو - پونتي مي تواند گمان کند پيچيده تر هستند» (Luijpen, ????, PP.??? ???) ميچلي، به پيروي از لويپن، اظهار مي دارد که مرلو - پونتي نه تنها با مسيحيت راستين بلکه اصولاً با معناي ماهوي دين ناآشنا است. اگر آشنا بود مسيحيت را به دنياگريزي متهم نمي کرد. در حالي که بسياري از پزشکان، پرستاران، معلمان و کشاورزان، مسيحي بوده اند، چگونه مي توان گفت مسيحيت دنيا را جدي نمي گيرد؟ معناي ماهوي دين، ارتباط و نزديکي انسان با خداست و اين مطلب حتي در مورد اديان دروغين هم صادق است زيرا در اين اديان مناسکي براي تقرب بندگان به خدا وجود دارد. «در تاريخ مسيحيت عالي ترين، معقول ترين، شريف ترين و مقدس ترين نزديکي انسان به خدا تحقق يافته است» (Miceli, ????, P.???). زيرا زيربناي اين دين، عشق است، عشق انسان ها به يکديگر و به خدا و عشق خدا به انسان ها. در مسيحيت تلاش براي رسيدن به سعادت دنيوي نه تنها منافاتي با کوشش براي رسيدن به سعادت اخروي ندارد بلکه بدون آن کم مايه و بي خاصيت است.(??)
نويسنده: هدايت علوي تبار
منبع: فصل نامه حکمت و فلسفه ???? شماره ? - ?، تابستان و پاييز
پي نوشت ها
?.«Faith and Good Faith»؛ مقاله اي است که در فوريه سال ???? در مجلة له تا مدرن و دو سال بعد به عنوان فصل دوازدهم معنا و بي معنا به چاپ رسيد. مرلو - پونتي در اين مقاله به تحليل نقادانة مسيحيت مي پردازد وآن را در مقابل اگزيستانسياليسم پديدار شناختي قرار مي دهد. او برداشت اگزيستانسياليستي از ايمان را جايگزين برداشت مسيحي از آن مي کند و تفسيرهايي اگزيستانسياليستي از اصول اعتقادات کاتوليکي ارائه مي دهد.
?.مرلو پونتي در مقالة «ايمان و حسن نيت» برداشت ديگري را نيز از حسن نيت و صداقت ارائه مي دهد. بر اساس اين برداشت، که از نظر بنان قابل قبول تر است، يکي بودن با خود و در نتيجه صادق بودن، فقط در عمل روي مي دهد، نه در تأمل صرف آنگونه که در بحث خداي دروني ديده مي شود (بنگريد به: Merleau Ponty, ????A, PP.??? ???).
?.از نظر رودلف گربر نتيجة اين مطلب اين است که «تاريخ بسته شده است، زمان دوري است و انسان از قبل کامل است» (Gerber, ????, P. ???).
?.بنگريد به: Luijpen, ????, P.???.
?.مرلو پونتي در مقالة «نبرد بر سر اگزيستانسياليسم» اظهار مي کند که مالبرانش از دو نوع جلال و شکوه الهي سخن گفته است: جلال و شکوهي که خدا از کمال اشياء به عنوان معمار آنها بدست مي آورد، و جلال و شکوهي که از فداکاري آزادانة انسان ها دريافت مي کند. اين فداکاري را انسان ها هنگامي از خود نشان مي دهند که خدا را تصديق کنند، جهان را براي او بازسازي و گويي در خلقت با او همکاري کنند. مرلو پونتي در ادامه مي گويد: «اين به معناي تمايز قاطع گذاشتن ميان خداي اشياء و خداي انسان هاست» (Merleau Ponty, ????A, P.??). بنان در مقاله اي با نام «خدا از ديدگاه مرلو پونتي» مي گويد تمايز ميان خداي دروني و بيروني مطابق است با تمايز ميان خداي اشياء و خداي انسان ها. بر خلاف آنچه در ابتدا ممکن است تصور شود، خداي دروين، خداي اشياء و خداي بيروني، خداي انسان هاست (Bannan, ????, P.???).
?.Pentecost: در تقويم ديني مسيحيان عيدي است مصادف با هفتمين يکشنبة پس از عيد فصح (عيد زنده شدن عيسي پس از مرگ). بر اساس باب دوم از «اعمال رسولان» در اولين عيد پنجاهه يعني پنجاه روز پس از زنده شدن عيسي، روح القدس بر پيروان او نازل شد. مسيحيان اين روز را به همين مناسبت عيد مي گيرند. در گذشته کساني را که به مسيحيت مي گرويدند در اين روز غسل تعميد مي دادند و چون اين افراد در اين مراسم لباس سفيد به تن مي کردند، اين روز را «يکشنبة سفيد» نيز مي نامند.
?.در «انسان و بدبختي» مرلو پونتي به راه حل فرانسوا مورياک اشاره و آن را رد مي کند. مورياک از الحاد قابل قبولي سخن مي گويد که فقط خداي فيلسوفان و دانشمندان را رد مي کند، يعني خدا به عنوان يک مفهوم يا فکر، اما مرلو پونتي اين راه حل را نمي پذيرد و مي گويد: «بدون خداي مفهومي يعني بدون فکر نامتناهي که جهان را خلق کرد، مسيح يک انسان است و تولد و مصايب او ديگر اعمال خدا نيستند بلکه تبديل به نمادهاي وضعيت بشري مي شوند» (Merleau Ponty, ????A, P.???). به عبارت ديگر، بدون خداي پدر، خداي پسر معنايي ندارد و يک انسان خواهد بود.
?.کوپر معتقد است که نقد مرلو پونتي بر مسيحيت به نحو مؤثري به اسطوره زدايي از آن کمک کرده است (بنگريد به: Cooper, ????, P.???).
?.Guernica: شهري در اسپانيا که در سال ???? در زمان جنگ داخلي اسپانيا به وسيلة هواپيماهاي آلماني بمباران شد. تخريب آن موضوع يکي از مشهورترين نقاشي هاي پيکاسو است.
??.کوانت معتقد است که اين ماجرا براي پي ير هروه اتفاق افتاده است نه براي مرلو پونتي (بنگريد به: Kwant, ????, P.???).
??.ميچلي براي اثبات ادعاي خود به نامة قديس پولُس به افسوسيان اشاره مي کند. در اين نامه پولس سرنوشت اجتماعي آنها را قبل از روي آوردن به مسيح و داخل شدن در کليساي او با وضعيت اجتماعي بي نهايت پيشرفت کردة کنوني شان مقايسه مي کند و نشان مي دهد که صعود معنوي به سوي خدا چه اثرات اجتماعي مهمي دارد (بنگريد به: Miceli, ????, PP.??? ???).
منابع
Bannan John. (????). “Merleau Ponty on God”. International Philosphical Quartery. No. ?: PP.??? ???.
Cooper, Barry (????) “Hegel and the Genesis of Merleau Ponty's Atheism”.
Studies In Religion. No. ?: PP.??? ???.
Gerber, Rudolph. (????). “Causality and Atheism: the Difficulty with the Creative God in Existential Phenomenology”. Personalist. No.??.
Kwant, Remy. (????). The Pbenomenological Pbilosophy of Merleau Ponty. Pittsburgh: Duquesne University Press.
Luijpen, William. (????). Pbenomenology and Atbeism. Pittsburgh: Duquesne University Press.
Merleau Ponty, Maurice. (????). Pbenomenology of Perception. Trans. Colin Smith London: Routledge and Kegan Paul.
Sense and Nonsense. Trans. Hubert Dreyfus and Patricia Allen Dreyfus. Evanston (????): Northwesrern University Press.
Miceli, Vincent. (????). The Gods of Atbeism. New Rochelle, NY: Arlington House.
* هدايت علوي تبار: استاديار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبايي: تهران، بزرگراه چمران، پل مديريت، خيابان علامه طباطبايي، دانشکده ادبيات دانشگاه علامه طباطبايي، گروه فلسفه. Alavitabar@yahoo.com
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید