درک معنايي که فلسفه در غرب دارد و نقشي که در شکل دادن به تمدن جديد و به ويژه در شکل دادن به پديدهاي ايفا کرده که به مدرنيسم يا تجددطلبي مشهور است، براي جوان مسلمان و به واقع هر جواني که در هر فرهنگ غيرديني ديگري رشد کرده باشد، در ابتدا دشوار است.
همان طور که پيشتر ديديم، در جهان اسلام، مثل هر جهان سنتي ديگري، فلسفه همواره با دين ربط و پيوند نزديک داشته است، لذا همواره «حکمت» خوانده ميشده و هرگز در پي مخالفت با حقايقي نبوده که از سوي خداوند در سلک متون مقدسي نازل ميشده که نزد مسلمين در مرتبهي اول قرآن مجيد است و حديث به يک معني مکمل آن است. در غرب نيز مدتي طولاني وضع کمابيش مانند جهان اسلام بود. وقتي تمدن مسيحي بر غرب استيلا داشت فلسفه عميقاً با کلام مربوط و متحد بود و به مسايلي که به واسطهي نفس حضور وحي مطرح بود عنايت داشت. در اين دوران فلسفه در پي آن بود که معناي ژرفتر پيام دين را توضيح بدهد و درکي عقلاني از جهاني تدارک کند که در آن واقعيت ديني مسيحيت همواره و با قوت حاضر بود و ايمان نقشي اساسي و مرکزي ايفا ميکرد. تنها از رنسانس به بعد و به خصوص پس از قرن يازدهم / هفدهم، يعني آغاز عصر جديد، بود که نقش فلسفه در غرب به نحو قابل ملاحظهاي شروع به تغيير کرد.
در خلال دوران جديد فلسفه نخست از دين گسست، سپس با علوم تجربي و طبيعي پيوست و اسلوبهاي فکري گوناگوني پديد آورد که اغلب درصدد نشستن به جاي حقايق ديني بود. بخش اعظم آنچه امروزه در دنياي متجدد مشهود است، اعم از اينکه در حوزهي اخلاق باشد يا سياست، درک نظري از ماهيت واقعيت باشد يا معرفتشناسي، ريشه در فلسفهي جديد دارد که هر روزه بيشتر از پيش به رقابت و در موارد زيادي به دشمني با کلام و حکمت و دين برآمده است. در نتيجه کساني بر آن شدهاند که فلسفه جديد را «ميسوسوفي» بنامند (که لفظاً، برخلاف فلسفه يا «فيلوسوفي» که به معناي علاقه به حکمت است، يعني نفرت از حکمت). به علاوه، در قرن سيزدهم / نوزدهم فلسفه بر آن شد تا خود را جانشين تام و تمام دين بداند و ظهور نفس فکر ايدئولوژي طليعهي اين تحدي بود، يعني ظهور تعبيري که امروزه حتي مسلمين نيز وسيعاً از آن استفاده ميکنند در حالي که به ندرت سرشت اساساً غيرديني و ضدديني صرف همين مفهوم را که به تدريج درصدد گرفتن جاي دين سنتي در بسياري از محافل [اسلامي] است، ميفهمند.
بنابراين، براي فهم ماهيت مدرنيسم يا تجددخواهي لازم است که معناي فلسفه را در تمدن غرب درک کنيم. در غير اين صورت فهم معناي پديدههاي جديد، اعم از آن که در حوزهي علم باشد يا هنر، در قلمرو سياست باشد يا اقتصاد، در گسترهي واقعيات اجتماعي يا حتي رفتار شخصي و خصوصي، دشوار خواهد بود. مسلماً راست است که مسيحيت و نيز يهوديت تا حدودي همچنان در غرب حيات و حضور دارد، اما آن خلأيي را که با خارج شدن از متن صحنه ايجاد شده، شيوههاي تفکري پر کرده است که از بطن مکاتب فلسفي گوناگون غرب و به ويژه از بطن آن چيزي برخاسته که نزد مورخان فلسفه در غرب به فلسفهي جديد موسوم گرديده است.
تاريخ فلسفه در شکل کنونياش يک رشتهي جديد غربي است که در قرن نوزدهم در آلمان شکل گرفت و سريعاً به علمي خاص خود بدل شد و حتي به تدريج فينفسه معنايي فلسفي يافت. مورخان فلسفه معمولاً فلسفهي غرب را به سه دوره تقسيم ميکنند: دوران باستان، قرون وسطي، دوران جديد. البته، اين نحوهي تقسيم تاريخ فلسفه، ولو آن که کوشيده است فلسفه اسلامي را نيز دربربگيرد، علناً حاکي از يک نوع نگاه و نگرش اروپايي و غربي به تاريخ فلسفه است و نبايد آن را با نگاه و نگرش کاملاً متفاوت سنتي اسلامي به فلسفه و تاريخ فلسفه اشتباه کرد. تغيير قرون ميانه يا قرون وسطي در اسلام متضمن همان معنا و مدلول تاريخي يا تقويمي که در غرب هست، نيست. بسياري از متفکران مسلمان قرن سيزدهمي / نوزدهمي از نقطه نظر محتواي فکرشان «قرون وسطايي» دانسته خواهند شد در حالي که در همان دوراني ميزيستهاند که نزد مورخان غربي به دوران جديد مشهور است.
بنابر طرح تقسيم تاريخ فلسفه در غرب، فلسفههايي که در آتن، اسکندريه و ساير مراکز فکر يوناني يا يونانيمآب و روم باليده و شکوفا شده است فلسفههاي دوران باستان يا کهن خوانده ميشود. فلسفههايي که در فاصلهي آغاز مسيحي شدن اروپا در حدود قرون چهارم و پنجم ميلادي، تا از هم پاشيدن تمدن قرون وسطي تکوين يافته و به منصهي ظهور آمده است، از جمله شامل فلسفههاي اسلامي و يهودي، فلسفههاي قرون وسطايي ناميده ميشود؛ در حالي که اين نحوهي تفکر اصطلاحاً قرون وسطايي که در اشکال متأخرتر آن به سکولاريسم يا فلسفهي مدرسي مشهود بوده، حتي در خود غرب، به خصوص در محافل کاتوليک، تا عصر بعد از قرون وسطي نيز همچنان دوام و ادامه داشته و عملاً حتي تا به امروز به طور کامل تعطيل نشده است. بالاخره از فلسفههايي بايد نام ببريم که از نفي همبستگي و پيوند ميان فلسفه و کلام و تعاليم ديني مسيحيت زاده شده است و بر اومانيسم و مذهب اصالت عقل و ساير آرا و انديشههاي متعلق به دورهي رنسانس که به ويژه در قرن يازدهم / هفدهم رونق و رواج يافته بوده، مبتني هستند. اين فلسفهها تا به امروز ادامه يافته و به فلسفههاي مدرن (= جديد) و گاهي پست مدرن (يا پسامدرن) موسوم شده است. در نخستين دوران از اين سه دوران فلسفهي غرب، اسلام و مسيحيت کمابيش شريک يکديگر بودهاند، اگرچه پيش از قرون وسطي اطلاع مسيحيان از فلسفهي يونان بسيار کمتر از آشنايي مسلمين با فلسفهي يونان بوده، در حالي که مکاتب متأخر فلسفي روم در اروپاي مسيحي نقش و حضور بسيار بيشتري داشته است تا در اسلام. عليالخصوص رابطهي ميان فلسفهي اسلامي و دومين دوران از سه دوران مزبور، يعني آنچه به فلسفهي مسيحي قرون وسطي موسوم بوده، به ويژه پس از قرن ششم / دوازدهم که بسياري از منابع عربي به لاتيني ترجمه شد، بسيار نزديک بوده است. در نتيجه، ميتوان اين دوران از فلسفهي غرب را همتا و قرين همان دوران از فلسفهي اسلامي دانست، در اين دوره روابط صوري و ساختاري و تاريخي زيادي ميان اين دو فلسفه برقرار بوده است.
اما فلسفهي جديد غرب، که از نفي جهاننگري سنتي تمدن مسيحي قرون وسطي نشأت يافته و بر عقل و حواس انساني مستقل از وحي مبتني بوده، نظير و همانندي که در جهان اسلام ندارد و پديدهاي مطلقاً منحصر به تمدن غربي است. تعلق انحصاري اين پديده به تمدن غرب دست کم تا قرن اخير که تجددطلبي به دستاندازي به سوي تمدنهاي ديگر و ريشه دواندن در خاک اين تمدنها برآمد، از جمله در نواحي معيني از جهان اسلام متفکران مسلمان به انحاء گوناگون تحت نفوذ و تأثير انديشهي جديد اروپايي قرار گرفتند.
قرون وسطي
براي فهم دنياي متجدد که همان هدف اصلي اين کتاب است، عليالخصوص بايد به دوران جديد عنايت کرد، اما لازم است پيش از آن اشارهي کوتاهي نيز به فلسفهي قرون وسطايي اروپا بشود که معمولاً در دانشگاههاي اسلامي مورد توجه و تدريس نبوده است و مآلاً عدهي علماي مسلمان که دانشي جدي در اين زمينه داشته باشند بسيار اندک است. دانستن فلسفهي مدرسي يا اسکولاستيک نه تنها براي روشن کردن رابطهي ميان فلسفهي مسيحي و فلسفهي اسلامي اهميت دارد، بلکه براي شناخت پيشينيهي فلسفهي جديد اروپايي که، به رغم طرد و نفي گذشتهي قرون وسطايي خود، به نحوي کاملاً طبيعي بسياري از آرا و دورههاي مختلف آن سنت را اخذ و اقتباس کرده است، نيز لازم است. علاوه بر اين، حتي طرد شدن سنت اسکولاستيک نيز خود دقيقاً به همان آرا و انديشههاي طرد شده مربوط بوده است و لازم است که اين آرا و انديشهها را بشناسيم. بنابراين اجازه بدهيد در ابتدا، پيش از آنکه به دوران جديد انديشهي غرب و آن چيزي بپردازيم که دقيقاً فلسفهي جديد خوانده ميشود، نگاهي گذرا به دوران اصطلاحاً موسوم به قرون وسطي بيندازيم.
در اين بخش، نيز در بقيهي اين فصل، شخصيتها و بزرگان فکري هر دوره را که ميشود مسايل بنيادي يا دست کم برخي از مسايل اساسي مطرح براي فلاسفهي هر عصر را از رهگذر ايشان و آرائشان شناخت، از نظر ميگذرانيم. به اين ترتيب، ميشود، عليرغم مجال اندک، علاوه بر معرفي چهرههاي برجستهي تاريخ انديشهي غرب، اطلاعاتي اجمالي نيز دربارهي آرا و انديشههايي به دست داد که در طول تاريخ انديشهي غرب مطرح بوده است.
سنت اگوستين (354 ـ 430 ميلادي)
بسياري سنت اگوستين را مؤسس فلسفهي مسيحي غرب هم در وجه فلسفي و هم در وجه کلامي آن ميدانند. سنت اگوستين در شمال آفريقا زاده شده و در جواني به آموختن فلسفه، به ويژه فلسفهي سيسرون و نوافلاطونيان، روي آورد. حتي چندي به مانويت يعني به دين مبتني بر ثنويتي گرويد که از ايران باستان سرچشمه گرفته و در امپراتوري روم آن روزگار رواج يافته بود. تا سال 386 به مسيسحيت نگراييده بود، اما به محض اينکه به اين دين درآمد به سرعت در محافل کليسايي ترقي کرد و اسقف شهر هيپو (1) شد و در زمرهي مهمترين آباء کليساي مسيحي غرب، يعني همان که در روزگار ما به کليساي کاتوليک مشهور است، درآمد. او در سال 400 ميلادي اعترافات مشهور خود را که يکي از بزرگترين شاهکارهاي انديشهي غرب است، نوشت. در آن اظهار عقيده کرد که فلسفه ميتواند بشر را به سعادت و حتي رستگاري برساند و ميتوان آن را با دين مسيح همساز و هماهنگ کرد. او در واقع خود دين مسيحيت را فلسفهاي ميدانست که در آن کتب و متون مقدس مرجعيت و ايمان مرکزيت دارد.
يکي از مهمترين دلمشغوليهاي سنت اگوستين که مکرراً اظهار کرده است رابطهي ميان ايمان و شناخت يا عقل و دين و در عين حال رابطهي ميان عقل و اشراق بوده است. اثر اصلي او، يعني شهر خدا نيز حاوي نظر مسيحيانه در باب زمان و تاريخ و نيز جامعهي کامل و ناقص است و او در آن بر اهميت حضور گناه و اهميت فديهپذيري يا بازخريد گناهان توسط مسيح تأکيد کرده است. سنت اگوستين تا هنگام مرگش در سال 430 ميلادي مجموعه آثاري فراهم آورده بود که بعدها بر سراسر تاريخ آيندهي انديشه مسيحي و حتي بر بخش اعظم فلسفهي غربي محافل خارج از حوزهي ايمان عليالاختصاص کاتوليکي اثر گذاشت.
بوئتيوس آنيکيوس (حدود 470 ـ 524 ميلادي)
بوئتيوس يکي از فلاسفهي رومي و نويسندهي يکي از پرخوانندهترين آثار فلسفي اروپايي، يعني تسلي فلسفه است که اثري اساساً افلاطوني است. او ميخواست آثار افلاطوني و ارسطو را به لاتيني ترجمه کند و با يکديگر هماهنگ سازد، اما تنها به ترجمهي معدودي از رسالات منطقي ارسطو توفيق يافت و آوازهي اين رسالات از همين رهگذر در سراسر قرون وسطاي اروپا پيچيد. او در اواخر عمرش به زندان افتاد و سرانجام مقامات رومي وي را به اتهام خيانت به کشور به مرگ محکوم کردند. تسلي فلسفهي او که يکي از مهمترين مجاري نقل آشنايي با مذهب افلاطوني به قرون وسطاي اروپا بود، حاصل همين ايام محبس اوست.
يوهانس اسکوتوس اريگنا (810 ـ 877 ميلادي)
اريگنا، فيلسوف ايرلندي، مشرب نوافلاطوني و مسيحيت را به نحوي درهم ادغام کرد که هم در حلقات فلسفي و هم در ميان عرفاي مسيحي نفوذي فراوان يافت. او آثار ديونوسيوس آريوپاگوسي را به لاتيني ترجمه کرد و براي نخستين بار آراء وي را با همهي نتايج و آثاري که اين ترجمه بر تاريخ دورههاي بعد فلسفه و کلام غرب داشت، در دسترس غرب قرار داد. مشهورترين اثر اريگنا تقسيم طبيعت است که در آن به بحث در باب صدور همهي چيزها از خداوند و بازگشت همهي چيزها به او پرداخته است.
او بيترديد يکي از بزرگترين علماي مابعدالطبيعهي مسيحيت است و آراء بسياري پيش نهاده است که با آراء علماي مابعدالطبيعهي اسلامي شباهت دارد.
سنت آنسلم ( 1033 ـ 1109 ميلادي)
سنت آنسلم يکي از چهرههاي برجستهي کلام و فلسفهي مسيحي قرون وسطاست و در کلام دنبالهرو سنت اگوستين بوده است. شهرت او در فلسفه به خاطر عرضهي برهان معرفهالوجودي در اثبات وجود خداوند است. وي ايمان مسيحي را تحليل عقلاني ميکرد و معتقد بود که اينگونه درک عقلاني از ايمان براي فهم خود دين ضروري است و به واقع يک وظيفهي ديني است. اين نظر يا نظريه در عبارت مشهور credo ut intelligam او، يعني «ايمان ميآورم براي آنکه بفهمم» خلاصه شده است، منظور او از اين سخن آن بوده است که انسان بايد به خداوند ايمان داشته باشد تا بتواند ماهيت اشيا و امور را بفهمد و تکيهي فلسفه بر وحي نيز به همين دليل است. او از حيث دلمشغولي به رابطهي ميان عقل و ايمان يکي از مهمترين چهرهها در غرب است و از جمله مؤسسان مکتبي است که به فلسفهي مدرسي متأخر يا عالي موسوم شده است. از او آثار متعددي باقي مانده که دو تا از مشهورترين آنها مونولوگيوم و پروسولوگيوم حاوي برهان معروف معرفهالوجودي او در اثبات وجود خداوند است. وي رسالات مابعدالطبيعي و کلامي ديگري نيز نوشته است که در آنها عليالاختصاص به مسايل ديني همچون ماهيت مسيح پرداخته است.
سنت بوناونتوره (1217 ـ 1274 ميلادي)
سنت بوناونتوره يکي از بزرگترين متکلمان و فلاسفهي مسيحيت است. او که از راهبان فرقهي فرانسيسيان ايتاليا بود به عنوان يکي از مجتهدان کليسا پذيرفته شد و تا به امروز يکي از مهمترين مراجع کاتوليکها در زمينهي تفسير انديشهي ديني بوده است. وي وارد دانشگاه پاريس شد و در آنجا به فرقهي فرانسيسيان يا فرانسيسکنها پيوست و به مطالعه در علم کلام همت گماشت و به زودي يکي از چهرههاي برجستهي اين رشته شد. شهرت او عليالخصوص به تأکيد و اصرار بر اين بوده که جستوجوي حقيقت خود جزئي از عبادت الهي است. وي شرحهايي بر کتاب مقدس و کتاب جملات پتر لومبارد نوشته بود و فلسفهي سنت اگوستين و ارسطو و نيز فلسفهي اسلامي را بسيار خوب ميدانست. تلاش او معطوف به آن بود که همهي اين مکاتب فلسفي را در جهت دفاع از مسيحيت درهم بتند و با هم جمع کند. وي ضمناً از جملهي عرفاي بزرگ مسيحي نيز بود و يکي از مشهورترين رسالات عرفاني قرون وسطايي را تحت عنوان سفر نفس الي الله نوشته بود و در عين حال از ايمان مسيحي در مقابل حملات فلاسفهي عقلي مشربي که حتي در آن زمان ميخواستند تفوق وجوه استدلالي تفکر را بر مسلمات و معتقدات ايماني نشان بدهند، دفاع ميکرد.
سنت توماس اکويناس (1224 / 1225 ـ 1274 ميلادي)
سنت توماس اکويناس که بيترديد مشهورترين و پرتأثيرترين شخصيت در ميان همهي متفکران اروپايي قرون وسطايي بود و به «حکيم آسماني» ملقب گرديده بود، در سيسيل چشم به جهان گشود. در پاريس تحصيل کرد و به عضويت يکي ديگر از فرقههاي مهم مسيحيت در قرون وسطي، يعني فرقهي دومينيکيان، درآمد. وي در دوران تحصيل با آلبرتوس کبير محشور بود که خود عميقاً از فلسفه و علوم اسلامي تأثير پذيرفته و از مدافعان فکر ارسطويي در جهان لاتين بود. سنت توماس سالها در پاريس درس داد و از او موضعي که دربارهي نسبت و رابطهي عقل و ايمان داشت دفاع کرد. او هم با طرفدار لاتيني ابن رشد، يعني آن عده از شارحان آراء ابن رشد در غرب که تنها بر وجه استدلالي انديشههاي اين متفکر بزرگ مسلمان تأکيد ميکردند، هم با متفکران مسيحياي که کلاً با فلسفهي استدلالي معاندت داشتند، مخالف بود. وي بر پايهي ارسطويي کردن انديشهي مسيحي، با اخذ و اقتباسات فراوان آثار ابن سينا، غزالي و ساير متفکران اسلامي، ترکيب گستردهاي ايجاد کرده و مدخلي بر کلام يا الهيات فراهم آورده بود که تا به امروز همچنان نافذ است و هنوز مهمترين منبع کلام و فلسفهي کاتوليک است. مشهورترين دو اثر او، يعني مدخل الهيات و مدخل ضدکفار، مهمترين چکيدههاي فلسفه و کلام رسمي کاتوليک و از جمله مهمترين آثار انديشهي اروپايي است.
پس از سنت توماس، مکتب فکري او در دست بزرگاني چون دانز اسکوتس با قوت تمام تا قرن هشتم / چهاردهم ادامه يافت، ولي مورد طعن و انتقاد تسميهگرايان نيز بود و از آن پس رو به افول گذاشت تا آنکه در قرون نهم / پانزدهم و دهم / شانزدهم موج تازهي انديشهي رنسانس به تدريج در اکثر مراکز علمي اروپا جاي فلسفهي مدرسي را گرفت. با اين حال، فلسفهي مدرسي، به خصوص در شکل توماسي، تا قرون دهم / شانزدهم و يازدهم / هفدهم در ايتاليا و اسپانيا باقي و برقرار بود و علاوه بر اين، از رهگذر نفوذ اسپانيا در جنوب آمريکا نيز توسعه يافت و شمار زيادي از فلاسفه را پرورش داد که در همان نواحي مهم و نامبردار بودند اما در جريان اصلي فلسفهي اروپايي که در حال دور شدن از ترکيب عقل و ايمان، يعني ماحصل مساعي متکلمان بزرگ قرون وسطايي همچون سنت توماس اکويناس و سنت بوناونتوره بود، شهرتي نداشتند.
دوران جديد
در دوران رنسانس، در همان احوال که فلسفهي مدرسي تدريجاً جايگاه مرکزي خود را در تفکر فلسفي اروپا از دست ميداد، گرايشهاي فلسفي گوناگوني با ماهيتهاي مختلف شروع به خودنمايي کرد. عدهاي از فلاسفه کوشيدند فلسفههاي باستاني، به خصوص فلسفههاي افلاطوني و هرمسي، را مستقل از جمع و ترکيبهاي فراهم آمده در سنت مسيحي موجود، احيا کنند. گروه ديگري از فلاسفه به اومانيسم و مذهب اصالت خرد روي آوردند و به تدريج مکاتب فلسفياي پديد آمد که ديگر جزء صورت تأليفي مسيحي نبود، اگرچه فرد فرد فلاسفهي متعلق به اين مکاتب هنوز بيش از آن به عصر ايمان نزديک بودند که بتوانند به يک باره از همهي اصول و تعاليم مسيحيت بگسلند.
در اينجا مجال آن نيست که دربارهي بسياري از چهرههاي مهم فلسفهي رنسانس همچو فيچينو و پيکو دلاميراندولا که نقش آنچنان مهمي در تبديل متون افلاطوني و هرمسي به جان و جوهر فضاي فکري غرب داشتند، يا چهرههايي مانند پترارک و اراسموس که پدران اومانيسم جديدي بودند که به طور طبيعي به مخالفت با نگرش خدامرکزي و مقدس جهان مسيحي سنتي برآمده بود، سخني بگوييم. لذا بيشتر مايليم به اشارتي دربارهي مهمترين چهرههاي عمده و اصلي فلسفهي جديد اروپايي از پايان رنسانس تاکنون بپردازيم تا بتوانيم برجستهترين ويژگيهاي فلسفهي چند قرن اخير غرب را که نام و نشان اومانيسم، مذهب اصالت خرد، مذهب اصالت تجربه، بعدها ايدئولوژيهاي قرن سيزدهمي / نوزدهمي همچون مارکسيسم، بالاخره در قرن چهاردهم / بيستم مذهب تحصلي، پديدارشناسي، هستيگرايي مذهب اصالت وجود يافته است، توضيح بدهيم.
اما پيش از آن که به اين افراد بپردازيم لازم است که معنا و اهميت اومانيسم يا بشرگرايي را که اينچنين با رنسانس و فلسفهي جديد سرشته بوده است، بيشتر روشن کنيم. اومانيسم اروپايي در ايتاليا، نه فرانسه يا آلمان، در واقع جنوب ايتاليا و سيسيل که هنوز تأثيرات فکر و فرهنگ اسلامي در آنها بسيار زنده و محسوس بود، آغاز گرديد. تحقيقات اخير رابطهي روشني را ميان «ادب» اسلامي و جنبههاي معيني از اين اومانيسم از جهت تأکيدي که اين اومانيسم، همچون «ادب» اسلامي، بر اهميت کتاب و تحقيق، بلاغت، ميل به صناعات بديعي و بسياري عناصر ديگر، ميورزيده، نشان داده است. اما اين رابطهي نزديک تاريخي نبايد باعث مشتبه شدن معناي اومانيسم در ذهن خوانندهي مسلمان بشود. «ادب» اسلامي همواره در چارچوب ايمان باقي مانده و به انسان به عنوان بندهي خداوند و خليفهالهي مينگريسته است، در حالي که اومانيسم در رنسانس و کلاً در انديشهي جديد غرب اساساً و بالذات غيرديني است، ولو آنکه برخي از نويسندگان معين از اومانيسم مسيحي هم سخن گفته باشند، متضمن استقلال انسان از آسمان و «آزادي» او در روي زمين از قيد قوانين و فرامين خداوند و وحي است. به هر حال، هر گاه و هر جا که ما در اين کتاب از اومانيسم سخن گفتهايم مقصود همين اومانيسم غيرديني بوده است.
فرانسيس بيکن (1561 ـ 1626 ميلادي)
اگرچه فرانسيس بيکن به عنوان يکي از چهرههاي ذيفنون در زمينههاي فلسفه و سياست، به اندازهي دکارت و ساير بزرگان همروزگار او با فلسفهي جديد مربوط نيست، اما توجه به او براي فهم يکي از جنبههاي اصلي و مرکزي دنياي متجدد، يعني تکيه بر علم به عنوان ابزار دستيابي به قدرت و فلسفهاي که در پس چنين نقطهنظري نهفته است، ضرورتي اساسي دارد. بيکن که از اشراف انگليس بود و در کمبريج تحصيل کرده بود، تا مقام رياست مجلس اعيان، مهرداري و وزير دارايي ارتقا يافت و پيش از آنکه کوکب بختش افول کند نقش مهمي در حيات سياسي روزگار خود ايفا کرد. او طرفدار يک دولت قدرتمند مرکزي و حمايت مالي دولت از علم بود و بسياري او را پدر علم جديد انگلستان دانستهاند. او در واقع به دنبال ايجاد «علم جديد»ي بود که بتواند انسان را بر طبيعت مسلط سازد و به او قدرت و تفوق بر محيط بدهد. او بر فايدهمندي علمي علم نيز تأکيد ميکرده و به يک معنا، از نقطه نظر فلسفي پيرو مذهب اصالت فايده بوده است. وي تعداد زيادي کتاب پرآوازه و پرنفوذ و نيز مجموعههايي از مقالات در باب موضوعات مختلف اخلاقي نوشت. شايد مهمترين کتاب او همان ارغنون نو يا منطق جديد باشد. او اين کتاب را در پاسخ به ارغنون ارسطو که بنياد انديشهي مدرسي کهن را تشکيل ميداده، نوشته، در کتاب آتلانتيس نو نظرش را دربارهي جامعهي ايدهآل عرضه کرده است.
بيکن تمايل يا در واقع تعصب شديد ضد مابعدالطبيعه داشت و عمدتاً از آرا فلاسفهي دهري مشرب يونان حمايت ميکرد. او سعي داشت آنچه را که بعدها به «روش علمي» مشهور شد توضيح بدهد و تأکيد داشت که بايد پيوسته اطلاعات گردآوري کرد و آزمايشهايي براي کشف رازهاي طبيعت از رهگذر مشاهدهي سامانمند انجام داد. در واقع، کسان زيادي افتخار تأسيس «روش علمي» را از آن او ميدانستهاند و دانشمند بزرگي همچون سر اسحق نيوتون خود را وامدار او دانسته است. بنابراين، مهمترين ميراث بيکن نه در فلسفهي محض بلکه در فلسفه و متدولوژي علم، نيز در حمايت او از علم به عنوان يک امر و اشتغال دولتي نهفته است که بعدها به تدريج در حيات تمدن اروپا شأني مرکزي و اساسي يافت.
رنه دکارت (1596 ـ 1650 ميلادي)
بيش از بيکن، بايد رنه دکارت را مؤسس فلسفهي جديد دانست. دکارت فيلسوف فرانسوي کاتوليکي بود که در زمينهي انديشهي قرون وسطايي بسيار متحجر و پراطلاع بود و در رياضيات نيز دستي داشت. با اين حال، به تدريج از قالبها و قاعدهسازيهاي کهن فلسفهي وسطايي روگردان شد تا براساس روش مشهور شک دکارتي خويش که او را واداشته بود که بگويد «ميانديشم پس هستم»، پايه و اساس تازهاي براي حصول يقين بيابد. اين گفتهي مشهور او، به يک معنا، بنياد فلسفهي جديد است از آن جهت که عمل شناسايي نفس فرد و عقل استدلالي بشر را از وحي به عنوان معيار نهايي حقيقت و حتي اساس وجود، مستقل ميداند. آثار مشهور دکارت، يعني گفتار در روش [راه بردن عقل]، تأملات در فلسفهي اولي و نيز اصول فلسفه، که حاوي جهانشناسي اوست، در عين حال نمونههاي برجسته و ممتاز نثر فرانسوي نيز هست و تأثيري عميق و گسترده بر انديشهي جديد داشته است.
دکارت مدعي و منادي ثنويت مشهوري است که بنابر آن واقعيت شامل دو بعد يا دو عنصر است، يکي جهان امتداد يا جهان ماده و ديگري جهان شعور يا انديشه. از اين پس، فلسفه اروپا همواره در فهم رابطهي ميان اين دو جهان مشکل داشته است. فلاسفهي بعدي پيوسته اين سؤالها را مطرح ميکردهاند که چگونه يک جوهر يا يک عنصر که همانا ذهن باشد جوهر يا عنصر ديگر را که جهان ماده است درمييابد. تقسيم بعدي فلسفهي جديد به دو اردوگاه ماترياليستها و ايدهآليستها، يعني دو اردوگاهي که يکي عنصر مادي را واقعي و عنصر ديگر را غيرواقعي ميداند، ديگري به عکس، جهان ذهن يا «ايده» را واقعي و جهان ديگر را غيرواقعي ميداند، از همين ثنويت اساسي نشأت يافته است. به هر حال، دکارت در تأسيس فلسفهي جديد نقش عظيمي داشته است. به علاوه، کارهاي او در زمينهي رياضي کردن فضا و کشف بسياري آرا مهم رياضي، به ويژه هندسهي توصيفي [يا تحليلي]، نيز تأثير به سزايي در ظهور علم جديد داشت، اگرچه فيزيک نيوتوني که نسل بعد از دکارت آن را به عنوان فيزيک معيار پذيرفت، يک سره فيزيک او را باطل و منسوخ کرد.
توماس هابز (1588 ـ 1679 ميلادي)
هابز را يکي ديگر از فلاسفهي بزرگ انگليسي است، پدر فلسفهي تحليلي دانستهاند که در خلال قرن جاري وسيعاً در جهان انگلوـ ساکسون رواج يافته است. وي يکي از دانشجويان تيزهوشي بود که در آکسفورد فلسفه و منطق آموخت، سپس به قارهي اروپا سفر کرد و در آنجا عميقاً تحت تأثير علمي قرار گرفت که در دستان کپلر و گاليله باليده بود. او با فلسفه و علم ارسطويي مخالف بود و در قول به اين که دانش بايد به انسان قدرت بدهد و وضع و حال مادي او را بهبود ببخشد، با بيکن همصدا و همسخن بود. وي تحت تأثير گاليله، سعي داشت فلسفهي طبيعي خود را هم بر انسان و هم بر جامعه اطلاق کند و او را بايد بيشتر يک فيلسوف جهان و جامعه و امور بشري دانست تا فيلسوف مابعدالطبيعهي محض يا معرفتشناسي صرف.
نخستين اثر فلسفي هابز با عنوان رسالات کوچک به صورت هندسي نوشته شده بود و ميخواست ادراک حسي را بر حسب علم جديد حرکت توضيح بدهد. هابز ميکوشيد که روانشناسي مکانيستي يا سياسي طرفدار يک اقتدار نيرومند مرکزي بود. او چندي پس از آنکه وارد صحنهي سياست شده بود، به فرانسه تبعيد شد و اکثر آثار فلسفي خود را، از جمله شامل نقدي بر تأملات دکارت، در همانجا نوشت. مشهورترين اثر هابز لوياتان است که ميخواهد حاکميت مطلق را به عنوان بنياد فلسفهي سياسي بقبولاند. او آرايي را مطرح ساخت که در تاريخ آيندهي انديشهي سياسي در غرب بسيار نافذ و مؤثر بود. دشمنان هابز او را به الحاد متهم ميکردند اما او خود را فردي قايل به اصالت تجربه ميدانست که تسليم عقل عرفي و جهان متعارف و هر آن چيزي است که از رهگذر حواس قابل درک و دريافت باشد. هابز «کيفيات اوليه»، يعني کميت، هر چيز ديگري را که محصول و ماحصل ماده و حرکت ميبود، واقعي ميدانست و از اين حيث ميتوان او را يک فيلسوف دهري مشرب يا ماترياليست دانست.
بنديکت اسپينوزا (1632 ـ 1677 ميلادي)
اسپينوزا که فيلسوفي با پيشينهي يهودي بود، در آمستردام ديده به جهان گشود و پس از آن که به خاطر آرا و نظريات مخالف آميزش با معتقدات رسمي از جامعه يهودي اخراج شد، بخش اعظم عمرش را در عزلت و انزوا گذراند. او عميقاً مجذوب فلسفهي دکارت بود و شرحي دربارهي اين فلسفه به قصد تبليغ آن نوشت. مشهورترين اثر او، تحت عنوان [علم] اخلاق، که يکي از آثار عمدهي فلسفهي جديد به حساب ميآيد، پس از مرگ وي انتشار يافت. او در جستوجوي خير اعلي بود و آن را برخورداري از سرشتي انساني ميدانست که از وضع خود در جهان و در طرح کلي اشيا کاملاً آگاه باشد. به عقيدهي او جزء تنها در ربط با کل فهميده ميشود و اولين کل هماني است که او آن را «خدا ـ طبيعت» ميخواند. به همين دليل او را به پيروي از مذهب «همهخدايي» يا پانتئيسم متهم کردند و به تعبير اصطلاحي در واقع نيز «همهخدايي» بود زيرا خداوند را با کل جهان بيگانه ميدانست.
او از جملهي منتقدان اصالت تجربهي هابزي و ثنويت دکارتي بود و اين ثنويت را با تأکيد بر تماميت و يکپارچگي واقعيت رد ميکرد. اسپينوزا به تعبير اصطلاحي يک فيلسوف يهودي نبود. بلکه بيشتر به جريان اصلي فلسفهي جديد اروپا تعلق داشت و در عين حال برخي عناصر معين انديشهاش از آبشخور فلسفهي کهن يهودي مايه ميگرفت که خود در طول قرون اوليه رابطهي بسيار نزديکي با فلسفهي اسلامي داشت، آنچنانکه حتي برخي از بزرگان آن همچون ابن جبيرول و ابن ميمون برخي آثار خود را به زبان عربي نوشته بودند.
جان لاک (1632 ـ 1704 ميلادي)
پس از هابز يک فيلسوف انگليسي ديگر، که همان جان لاک بود، وظيفهي دفاع از موضع مذهب اصالت تجربه را بر عهده گرفت، بايد او را پس از هابز، مهمترين فيلسوف اصالت تجربي فلسفهي انگليس در قرون دهم / شانزدهم و يازدهم / هفدهم دانست. او در عين حال فيلسوف اخلاقي بود که عميقاً به انديشهي سياسي علاقه داشت و از اين حيث تأثير به سزا بر بنيانگذاران دولت آمريکا و بسياري ديگر از حرکتهاي مهم سياسي قرن دوازدهم / هجدهم گذاشت. در اين زمينه وي با آرا هابز مخالف بود و در مقابل حقوق حاکم بيشتر از حقوق مردم دفاع ميکرد.
لاک که در خانوادهاي پيرايشگر [پيوريتن] برآمده بود، در آکسفورد تحصيل کرد و بعداً راهي قارهي اروپا شد. در فرانسه آرا و انديشههاي دکارت را آموخت اما عليالخصوص به سياست عملي و امور سياسي رغبت يافت. به همان دلايل چندي به هلند تبعيد گرديد و در آنجا دست به کار نشر آثار خود شد که مهمترينشان عبارت بود از رساله در باب فهم بشري و دو رساله دربارهي حکومت. وي بعداً کتاب معقول بودن مسيحيت را نوشت و در آن از مسيحيت در مقابل انتقادات وارد بر آن دفاع کرد. بالاخره در اواخر عمرش شرحي بر رسالات پولس حواري نوشت که نشاندهندهي علاقهي او به موضوعات صرفاً ديني بود.
لاک مستحکمترين مباني را در طول تاريخ فلسفهي انگليس براي مذهب اصالت تجربه تدارک کرد و معرفتشناسياي بر پايهي نفي امکان راه بردن علم انسان به وجود عيني واقعي ذوات مختلف، فراهم آورد. او بر اهميت «تصور» که هر آنچيزي است که در هنگام انديشيدن انسان متعلق شناسايي باشد، تأکيد داشت. «تصورات» مورد نظر لاک تماماً مولود تجربه است و از نظر او چيزي به اسم تطورات فطري وجود ندارد. در نظر او ذهن يا [نفس انساني] «لوح سفيد»ي است که اين تصورات به دست آمده از جهان حواس بر آن ثبت ميشود. جهان از اشيا واقعي ترکيب يافته است اما بر ما فقط از رهگذر تجربه مکشوف ميگردد و همهي تصورات يا از طريق حواس به دست ميآيد و يا از طريق تأمل دربارهي يافتههايي که از رهگذر حواس به دست آمده است.
پرتأثيرترين جنبهي انديشهي جان لاک فکر قرارداد اجتماعي او بوده است که انسان را از وضع طبيعي برميکشد و به تشکيل يک گروه اجتماعي ارتقا ميدهد. اين قرارداد برخلاف آنچه کساني نظير هابز ميانديشيدند، نه ميان حاکم و اتباع، بلکه ميان انسانهايي منعقد ميشود که همگي به يکسان آزادند. بنابراين، حاکم نميتواند به زمامدار مستبد و ستمگري تبديل شود و مردم حق خواهند داشت او را هر گاه که به استبداد و ستمگري تمايل يافت، از حکومت خلع کنند. همين جنبه از انديشهي لاک است که تأثير فراواني در تکوين آرمانهاي دموکراتيک داشته است. اين تأثير علاوه بر خود انگليس و بعدها در بخشهاي زيادي از جهان، در انقلاب آمريکا تبلور يافت. جان لاک را از نقطه نظر تاريخ انديشهي جديد ميبايست يک فيلسوف سياسي دانست.
گوتفريد وليهم لايب نيتس (1646 ـ 1716 ميلادي)
لايب نيتس يکي از فلاسفه و رياضيدانان آلماني از اهالي شهر لايپزيگ بود که در دانشگاه همان شهر تحصيل کرد. او يکي از برجستهترين علماي مابعدالطبيعي دوران جديد، از جهات متعدد در ميان فلاسفهي مشهور غرب، از همه به فلسفه و مابعدالطبيعهي سنتي مشترک ميان اسلام و مسيحيت و سنتهاي ديگر نزديکتر بود. او در يک محيط کاتوليک، پروتستان بود و لذا تصميم گرفت که از وطن خود به پاريس بکوچد و چندين سال در همانجا تحصيل کرد. در سال 1700 به برلن بازگشت و به رياست فرهنگستان علوم برگزيده شد. او در واقع هم يک فيلسوف برجسته بود و هم رياضيداني ممتاز که ضمناً از جملهي کاشفان علم حساب فاضله و جامعه نيز بود.
لايب نيتس ميخواست آرا و نظريات سنتي در باب خدا و انسان و طبيعت را با انديشههاي جديدي که در حلقات علمي و فلسفي طرح ميشد همساز و هماهنگ کند. از نظر او وجود خداوند و علتهاي غايي براي توضيح نهايي هر چيزي ضروري است. او معتقد بود که جهان کل هماهنگي است که بنابر قوانين علل فاعلي در خدمت اهداف الهي است.
او نميخواست مثل دکارت ذهن و جسم يا نفس و بدن، را از هم جدا کند و به ذوات بسيطه يا جوهر فرد، يعني واحدهايي قايل بود که فعاليت خودجوش يا خودانگيخته آنها جهان را تشکيل ميدهد. لايب نيتس علاقهي وافري به منطق داشت و در جستوجوي الفباي انديشهي بشر، دايرهالمعارفي از دانش بشر فراهم آورد. بنياد فلسفهي او و نيز زيربناي منطق و مطالعهي او در باب الفباي انديشهي بشر همانا فکر وجود همآهنگي پيشين بنياد همهي ذوات بسيطه در جهان بر همان اساسي است که خداوند هر چيزي را خلق کرده است.
لايب نيتس به آنچه که بعدها در غرب به حکمت خالده يا جاودان خرد مشهور شد نيز علاقهي بسيار داشت و نخستين فيلسوف نامبردار غربي بود که چنين تعبيري را به کار برد. اين علاقه و اعتنا مبتني بر توجهي بود که او به فلسفههاي غيرغربي، از جمله انديشههاي اسلامي و چيني داشت. او در پس همهي اين بيانهاي سنتي فلسفي مجموعهاي از حقايق عام و کلي ميديد که آنها را جاودان ميدانست.
اصول کلي فلسفهي او شامل اصل هوهويت، اصل انتخاب اصلح، يعني اين که خداوند حکيم در ميان همهي صورتهاي ممکن اصلح يا بهترين صورت را انتخاب ميکند، اصل علت کافي، اصول مابعدالطبيعي ضروري ديگري همچون ايجاب وجود هر چيز ممکن، ميشد و علاوه بر اين، اصول مربوط به نظم، مانند پيوستگي، استلزام عکسالعمل براي هر عمل، برابري علت و معلول و قوانين ديگري از اين دست نيز در فلسفهي وي ملحوظ بود.
بخش اعظم آثار لايب نيتس درخلال نامهها مقالات کوتاه و مکاتباتي از آن گونه که او با کلارک دربارهي نظريات خودش و نيوتون در مورد فيزيک و طبيعت داشت، بيان شده است. تنها اثر بزرگ و مفصل او همان عدل الهي است که بايد آن را اثر اصلي او دانست. به هر حال، لايب نيتس يکي از مهمترين فلاسفهي قرن يازدهم/هفدهم و تنها فيلسوف معروف در دوران جديد است که کوشيده است دست کم نوعي ارتباط با عوالم مابعدالطبيعه و فلسفهي سنتي را حفظ کند.
جورج بارکلي (1685 ـ 1753 ميلادي)
جورج بارکلي، فيلسوف و متکلم انگليسي ـ ايرلندي، را بسياري از افراد از زمرهي قايلان به اصالت تجربه، اما نه از نوع لاک و هابز، ميدانند. او در ترينيتي کالج دوبلين تحصيل کرد و در همانجا ايدهآليسمي را که بدان مشهور است فراهم آورد. بعضيها او را به واسطهي عقيدهاش به اين که تنها مُدرِک و مُدرَک وجود دارد و هيچ مفهوم ديگري در ميانهي ايشان نيست، پدر مجددگرايي دانستهاند. در رساله در باب مباني علم انساني، که مشهورترين اثر اوست، ميگويد که همهي اعيان متعلق حس ذهني است و وجود جواهر يا ذوات مادي را بالکل رد ميکند. او همچنين از خداشناسي عرفي يا قول به وجود خداي شريعت گذار در مقابل آزادانديشان و قايلان به خداشناسي طبيعي يا عقلي، يعني در مقابل کساني که يا اصلاً منکر وجود خداوند بودهاند و يا آن که شأن او را تا حد علت اولي يا معمار جهان تنزل ميداده و دست او را از تصرف در خلقت و ادارهي مخلوق خويش کوتاه ميکردهاند، نيز دفاع ميکند. وي در تجزيهگر: گفتاري خطاب به يک رياضيدان بيدين قوياً از دين در مقابل دعاوي برخي دانشمندان عقلي مشرب دفاع کرده است.
بارکلي در اواخر عمر پس از مسافرت آمريکا به ايرلند بازگشت و اسقف شد و آرا و انديشههايش، به ويژه در ميان کساني که رغبت و تمايلي به فلسفهي ايدهآليستي و طبعاً به حوزهي مسايل دين داشتند، همچنان پرنفوذ باقي ماند. در روزگار جديد در بسياري از کشورها يا سرزمينهاي مسلماني همچون پاکستان و هند مسلمان که فلسفهي غربي به طورجدي در مدارس تدريس ميشود، بسياري از معلمان و فلاسفهي مسلماني که ميخواهند ابزارها و طرقي براي دفاع از دين از نقطهنظر فلسفي غرب بيابند به آثار بارکلي متوسل ميشوند و از همين رو بارکلي در اين منطقه از جهان اسلام کاملاً مشهور و پرآوازه است.
فرانسوا ـ ماري ولتر (1964 ـ 1778 ميلادي)
ولتر يکي از مشهورترين فلاسفه و مقالهنويسان فرانسوي بود، با نوشتن مقالات و مطالبي بر ضد استبداد و در دفاع از حقوق فردي به شهرت رسيده بود. وي با آن که در يک کالج يسوعي تحصيل کرده بود، از جملهي آزادانديشان شد و در واقع يکي از نمونههاي اعلاي آزادانديشان اروپايي قرن دوازدهم / هجدهم و سيزدهم / نوزدهم بود که به مخالفت با دين برخاسته بودند. ولتر هم نمايشنامههايي براي تئاتر مينوشت و هم رسالاتي فلسفي تأليف ميکرد، ولي هم مخالفان فلسفي و هم مخالفان ادبياش از آثار او به خاطر حملاتش به دين انتقاد ميکردند. سرانجام وي چندي به انگلستان تبعيد شد و در همان جا در حالي که علايق فلسفياش ژرفاي بيشتري يافته بود، در سال 1734 نامههاي فلسفي را در مخالفت با مکاتب موجود فلسفي و مذاهب مستقر نوشت. او در اواخر عمرش در سوئيس سکونت گزيد و در همان جا چشم از جهان فروبست. مهمترين اثر فلسفي او بيترديد سادهلوح است که يکي از شاهکارهاي ادبي زبان فرانسوي نيز به شمار ميآيد.
ولتر نزد آزادانديشان و عقليمشربان به عنوان قهرمان بزرگ آزادي بشر در مقابل تعصب ديني و پرچمدار عقل و خرد در مقابله با اوامر و القائات کليسا شهرت داشت. در واقع برخي از تجددطلبان مسلمان نيز مجذوب او شده بودند، زيرا گمان ميکردند که ميتوانند از حملات او به مسيحيت براي دفاع از تعابير عقلي مشربانهي خودشان از اسلام در مقابل حملات بعضي نويسندگان و هيئتهاي تبليغي مسيحي استفاده کنند. ولتر چيزهايي دربارهي اسلام ميدانست و مطالبي دربارهي دين نوشته بود، اما اطلاعاتش در اين زمينه کاملاً سطحي و کوتهبينانه بود. او در عين حال مجذوب برخي جنبههاي ادبيات اسلامي، به ويژه شيفتهي اشعار سعدي بود و اين شاعر ايراني را اساساً يک نويسندهي اخلاقي عقلي مشرب ميدانست نه يک مسلمان مؤمن مخلص آنچنانکه سعدي به واقع بود. نام ولتر در تاريخ نه فقط از رهگذر آثار محضاً فلسفي او تداعي ميشود، بلکه تأثيري که در انقلاب فرانسه داشت و آرا و انديشههايي که از اين انقلاب نشأت يافت نيز يادآور نام اوست.
ژان ژاک روسو (1712 ـ 1778 ميلادي)
يکي از معاصران ولتر ژان ژاک روسو بود که او نيز از زمرهي فلاسفهي [روشنگر] فرانسه به حساب ميآمد اما بيشتر عمرش را در سوئيس گذراند و اکثر آثارش را که الهامبخش رهبران انقلاب فرانسه شد، در همانجا نوشت. او از محيطي کالوني برآمده بود اما بعداً به مذهب کاتوليک روم گرويد. وي به ادبيات و موسيقي نيز علاقه داشت و مقالهي موسيقي را در دايرهالمعارف ديدرو همو نوشت. قطعاتي نيز در موسيقي براي اجرا نوشت اما توفيقي نيافت. بعدها هنگامي که در ژنو، يعني مهمترين مرکز فکري مذهب پروتستان آن روزگار، زندگي ميکرد دوباره به دامان پروتستانيسم بازگشت. مهمترين آثار او عبارت است از اميل که در باب آموزش است، رسالهاي دربارهي قرارداد اجتماعي که طوفان سياسي برضد او برانگيخت و مخالفان فراواني براي وي به بار آورد. اين مخالفتها سرانجام باعث شد او تبعيد شود و به انگلستان برود، ولي چندي بعد «به طور ناشناس» به پاريس بازگشت و اعترافات مشهورش را در آنجا نوشت و در همانجا چشم از جهان فروبست.
تأثير روسو نيز، همچون ولتر، هم در قلمرو فلسفه و هم در حرکتهاي بالفعل سياسي، به ويژه در انقلاب فرانسه، بسيار زياد بوده، او نيز [همچون لاک] مورد تجليل و ستايش برخي از بنيانگذاران ايالات متحده بوده است. همچنين آراء وي در زمينهي آموزش تأثيرات گستردهاي داشته و در طول قرن گذشته مورد بحث و فحص بسياري از متخصصان مسلمان اين زمينه بوده است.
اصحاب دايرهالمعارف فرانسه
قرن دوازدهم / هجدهم شاهد پيروزي مذهب اصالت خرد به ويژه در فرانسه بود که در آن گروهي از فلاسفهي عميقاً استدلالي مشرب و سرسپرده به علم جديد با تکيه و تأکيد فراوان بر اومانيسم و خداشناسي طبيعي ظهور کرده بودند. اين گروه بعدها به اصحاب دائرهالمعارف فرانسه شهرت يافتند. اينان تحت رهبري دني ديدرو (1713 ـ 1784 ميلادي) و با دستياري چهرههايي همچون دالامبر، از دانشمندان، روسو و ولتر، از فلاسفه، تدوين دائرهالمعارف را به قصد فراهم آوردن همهي دانش بشر آغاز کردند تا با نگرشي علناً سنتستيزانه شکوه تمدن بشري را در مخالفت با دين مستقر و نظام سلطنتي، به رخ بکشند. طبع اول اين اثر عظيم سي و پنج جلدي فقط عنوان دايرهالمعارف داشت. اين دائرهالمعارف يکي از مهمترين آثار دورهاي بود که بعداً به «عصر روشنگري» شهرت يافت، عصري که مدعي و منادي تفوق عقل بشر بر همهي اقتدارات ديني و حتي سياسي بود. اهميت نوشتههاي اصحاب دائرهالمعارف و آرا و انديشههايي که مطرح کردند هنوز هم در غرب کاملاً زنده و محسوس است و يکي از ارکان دنياي متجدد را تشکيل ميدهد، اگرچه بسياري از فلاسفهي قرن سيزدهم / نوزدهم از يک نقطه نظر صرفاً فلسفي با ايشان مخالف بوده و آرائشان را رد ميکردهاند.
ديويد هيوم (1711 ـ 1776 ميلادي)
يکي از پرتأثيرترين فلاسفهي بريتانيايي ديويد هيوم اسکاتلندي بود که هم مورخ بود و هم اقتصاددان و هم فيلسوف، در آن واحد هم به شکاکيت شهرت داشت و هم به مشرب اصالت تجربي. هيوم به عنوان يکي از مهمترين چهرههاي مکتب اصالت تجربي انگليسي، شناخت را به تجربهي آرا و تأثراتي که منشأ نهاييشان را نميتوان به تحقيق معلوم کرد، محدود ميکرد. او نخستين سالهاي جواني را در ادينبورگ سپري کرد، ولي بعداً، مثل لاک، به فرانسه رفت و يکي از مشهورترين آثارش را، تحت عنوان رساله در باب طبيعت بشر، در آنجا نوشت و در آن منظومهي فلسفي کاملي را طرح و شرح کرد، گرچه بعدها خودش اين نظام فلسفي را به عنوان يکي از کارهاي خام دوران جواني رد کرد. پس از مدتي وي به انگلستان بازگشت و در سالهاي 1741 و 1742 مقالاتي در زمينهي فلسفهي اخلاق و سياست نوشت و اندکي بعد مشهورترين آثار خود، يعني تحقيق در فهم آدمي و تحقيق در مبادي اخلاق را به رشتهي تحرير درآورد. کتابي نيز در تاريخ انگلستان نوشت و مباحثاتي با روسو برقرار کرد.
شهرتي که هيوم بعدها در تاريخ فلسفه يافت به خاطر نفي قاطعانهي امکان تحصيل هر گونه علم قياسي و نيز نفي عليت بود. او، تقريباً همچون متکلمان اشعري در اسلام، مدعي بود که تأثير حسي دو حادثهي متوالي بر ذهن موجب پيدايش تصور عليت ميشود. اما هيوم، برخلاف اشاعره که مشيت الهي را ضمانتي براي مرتبط کردن دو حادثهي مشهود ما به عنوان علت و معلول به يکديگر ميدانستند، هيچ رابطهاي ميان آنچه ما علت ميخوانيم و آنچه معلول ميناميم، به جز همان افتراق مألوفي در ذهن که ما آن را عليت دانستهايم، قايل نيست. او مدعي است که تصور عليت صرفاً مبتني بر عقيده يا باور است و نميتوان آن را با مشاهدهي تجربي و يا عقل اثبات کرد.
هيوم پيش از همه و بيش از همه بر کساني تأثير نهاد که مدعي بودند فلسفه يک علم استقرايي ابداعي طبيعت بشر است و انسان بيش از آنکه با خرد سرشته باشد از عواطف حسي و عملي ساخته شده است. همين جنبه از انديشهي هيوم بود که بعداً بر ايمانوئل کانت، اوگوست کنت، جان استيوارت ميل، نيز فلاسفهي انگليسي ديگري همچون جرمي بنتام معتقد به اصالت فايده تأثير گذاشت. طي چند دههي گذشته در فلسفهي انگلوساکسون، پوزيتيويستهايي که از مواضع ضدمابعدالطبيعي هيوم و ابطال همهي فلسفهي قياسي توسط او بهره گرفتهاند، عميقاً از او تجليل کردهاند.
ايمانوئل کانت (1724 ـ 1804 ميلادي)
ايمانوئل کانت که بسياري او را بزرگترين همهي فلاسفهي آلماني ميدانند، تأثير عميقي از خود در زمينهي نظريهي شناخت، اخلاق و زيباشناسي برجا نهاده است. او سراسر عمرش را در کونيگسبرگ آلمان گذراند و آرام و دور از ديگران زندگي کرد. پيش از آنکه به طرف فلسفه کشيده شود کلام يا الهيات و فيزيک نيوتني و رياضيات خواند. سپس به حمله به فلسفهي لايب نيتس که در آن ايام در آلمان طرفداران زيادي داشت برآمد، پس از انتصابش به استادي کرسي فلسفه و منطق دانشگاه کونيگسبرگ در سال 1770، نوشتن مهمترين آثار خود، به ويژه نقد عقل محض، نقد عقل عملي و نقد قوهي حکم را آغاز کرد. او پدر آن چيزي است که به فلسفهي انتقادي مشهور است. اين فلسفه در پي آن است که حدود عقل را بررسي کند و خود کانت آن را فلسفهي انتقادي يا استعلايي ناميده است.
کانت به اين نتيجه رسيد که عقل انسان نميتواند به مفهومي غايي به کنه و ماهيت اشيا يا هر امري راه ببرد. او در پي آن بود که از فلسفه يک علم بسازد و معتقد بود اين واقعيت که ما اشيا و امور را در زمان و مکان ميفهميم ناشي از تحميل مقولات زمان و مکان توسط ذهن بر جهان اطراف ماست. به عقيدهي کانت عقل بشر نه ميتواند به شناخت وجود خداوند نايل شود و نه حتي به برهان وجود خداوند، خداوند را فقط ميتوان به مدد عقل عملي شناخت و نه عقل محض. او بر اهميت اخلاق تأکيد ميکند، طي قرون بعد به ويژه به سبب آرائش در اين زمينه نامبردار بوده است.
پس از وفات کانت مشرب فکري او به صورت يکي از مکاتب مهم فکري به خصوص در ماربورگ درآمد. بعدها در قرون سيزدهم / نوزدهم و چهاردهم / بيستم اين مکتب فکري توسط فلاسفهاي همچون ارنست کاسيرر نوکانتي احيا شد و حتي بر مارتين هيديگر تأثير گذاشت. به هر حال، نقادي عقل به وسيلهي خود عقل و تأسيس آنچه اصطلاحاً به فلسفهي انتقادي موسوم شد مرحلهي مهمي در تاريخ انديشهي غرب بود که به دست کانت طي شد. اين مرحله را ميبايست مفصلي دانست که از آن پس فلسفه به تدريج از عصر اصالت خود وارد عصر فلسفههاي ايدئولوژيک و طغيان بر ضد عقل شد که در انديشهي غرب قرن سيزدهم / نوزدهم طالع شده بود.
فلسفهي کانت بسياري از متفکران مسلمان را نيز به خود جلب کرده است. آثار او به زبانهاي عربي، فارسي و ترکي ترجمه شده، در همان حال نخستين مواجهي فلسفهي اسلامي با فلسفهي غرب به شکل پاسخهاي ملاعلي زنوري در بدايهالحکمه به برخي از آرا کانت، صورت بست.
هگل و ايدهآليسم آلماني
در قرن سيزدهم / نوزدهم مکتب فلسفي مهم تازهاي در آلمان ظهور کرد که با نام کساني چون فردريش شلينگ و يوهان فيخته (يا فيشته) همراه بود و به ايدهآليسم عيني موسوم گرديد. نظريهاي که اين مکتب عرضه ميکرد عبارت از آن بود که واقعيت را ميتوان شناخت و اين واقعيت النهايه مثالي و معنوي است نه مادي. مهمترين چهرهي اين مکتب مهم بيترديد فردريک هگل بود.
گئورک فردريک هگل (1770 ـ 1831 ميلادي)
هگل، پدر ايدهآليسم آلماني، آنچه را که به فلسفهي ديالکتيک موسوم است، يعني فلسفهاي را که مبتني بر حرکت جدلي يا ديالکتيکي از تز (برنهاد) به آنتي تز (برابر نهاد) و سپس سنتز (همنهاد) تز و آنتي تز است، مطرح کرد. اين جريان جدلي يا ديالکتيکي مفاهيم بنيادي آيين هگلي را تشکيل داد. هگل اگرچه تحت تأثير کانت بود، اما محدوديتي را که کانت براي عقل قايل بود قبول نداشت و کتاب پديدارشناسي روح [يا ذهن] را نوشت تا نشان بدهد که ذهن امکان شناخت واقعيت را دارد. منطق ديالکتيکي او در کتاب علم منطق که از جملهي آثار اساسي فلسفهي هگلي است، ارائه گرديده است.
هگل دربارهي فلسفهي تاريخ، که او آن را يکي از شاخههاي مهم خود فلسفه ميدانست، نيز قانون و زيباييشناسي آثار مبسوطي نوشت. او معتقد بود که فلسفه به جاي شروع کردن از جزئيات بايد به کل بپردازد، بايستي بر جريان ديالکتيکي مبتني باشد که در نتيجهي آن هويتهاي عاليتر از بطن و برخورد هويتهاي دانيتر برميآيد و سرانجام به مثال مطلق راه ميگشايند. اين جريان ظهور «مطلق» در تاريخ را ميتوان در حرکت از سازمان قبيلهاي تا دولت کاملاً عقلاني مشاهده کرد. کل واقعيت در واقع عقلاني است و با تعقل ميتوان آن را شناخت.
هگل نظريهي ديالکتيک خود را بر همهي زمينهها، از دين گرفته تا سياست، از هنر گرفته تا تاريخ، اطلاق ميکرد و از اين رهگذر يکي از جامعترين منظومهها يا نظامات فلسفياي را که غرب تاکنون بر خود ديده است، فراهم آورد. با اين حال، نبايد مانند برخي از محققان و متفکران جديد مسلمان يا غربي، نظريهي او در باب ظهور مطلق در تاريخ را با فکر سنتي وحي يا ظهور انسان کاملي که در گرايشهاي باطنيتر اسلامي با واقعيت دروني حضرت محمد (ص) پيوند مييافته است، اشتباه کرد.
پس از مرگ هگل، بسياري از پيروانش او را مسيحي پروتستاني دانستند که حامي دولت پروس بوده است. ولي تأثير و نفوذ او را هم در طايفهي اصطلاحاً هگليهاي چپگرايي همچون فوئرباخ ميتوان ديد که از آيين هگلي تفسيري ملحدانه ارائه ميکرد و با مارکسيسم پيوند نزديکي داشت، هم در هگليهاي راستگرايي که روابط نزديکي با حلقات و محافل ديني آلمان داشتند. آيين هگلي در انگليس و آمريکا و ايتاليا نيز نفوذ کرد و فلاسفهي متعددي همچون جورج ادوارد مور در انگليس، جوسايا رويس در آمريکا و بندتو کروچه در ايتاليا به طرف جنبههاي کلنگرانه و آرمانگرايانه يا ايدهباورانه هگل جلب شدند. آرا و انديشههاي هگل اگرچه در اواخر قرن سيزدهم / نوزدهم و اوايل قرن چهاردهم / بيستم تحت الشعاع ظهور مکتب تحصلي يا پوزيتيويسم قرار گرفت و در محاق افتاد، مجدداً در چند دههي اخير در اروپا و آمريکا به نحو نظرگيري اقبال يافته است.
آرتور شوپنهاور (1788 ـ 1860 ميلادي)
شوپنهاور از معاصران هگل و از مخالفان سرسخت ايدهآليسم او بود، براي آن که صريحاً مخالفتش را با ايدهآليسم هگلي نشان بدهد فکري را عرضه کرد که خود آن را مابعدالطبيعهي «اراده» ميناميد. آرا و نظريات او اگرچه در آن زمانه در آلمان به هيچ وجه به اندازهي آموزههاي هگل نفوذ نداشت، بعدها در قرن چهاردهم / بيستم به تدريج توجه اگزيستانسياليستهاي متأخر را جلب کرد. شوپنهاور تحصيلات و مطالعات خود را در زمينهي طب آغاز کرد اما بعداً به فلسفهي افلاطون و کانت گرايش يافت. پس از پايان تحصيلاتش به وايمار رفت و در آنجا با گوته آشنا شد و دوستي صميمانهاي با او يافت و با ودانتا و عرفان هندي نيز آشنايي پيدا کرد. او اوپانيشادها را که از متون مقدس آيين هندو است از مباني فلسفهي خود ميدانست، نخستين فيلسوف بزرگ اروپايي دوران جديد بود که در آثار او ميتوان نفوذ و تأثير انديشهي شرقي را ديد. وي در مباحثات گوته با نيوتون بر سر ماهيت رنگ، جانب گوته را گرفت.
اثر اصلي شوپنهاور جهان به عنوان اراده و انديشه است که در آن از مرکزيت عقل در فلسفهي هگلي به جانب قدرت شهود، خلاقيت و حتي امور خردستيزانه و غيرعقلاني گراييده است. همين جنبه از انديشهي اوست که بر اگزيستانسياليسم جديد و به خصوص بر روانشناسي و انسانشناسي جديد تأثير گذاشته است. تأثير شوپنهاور بر هنر و ادبيات آلمان نيز بسيار زياد بوده، همچون برخي ديگر از چهرههاي مشهور فلسفهي غرب، از کساني است که توجه گروههايي از نويسندگان و متفکران مسلمان را که در اوايل قرن جاري در اروپا به تحصيل و مطالعه مشغول بودهاند، جلب کرده است.
سورن کيرکگارد (1813 ـ 1855 ميلادي)
کيرکگارد، مشهورترين فيلسوف دانمارکي، يکي از مهمترين منتقدان اصالت عقل هگلي بود و بسياري او را پدر اگزيستانسياليسم ميدانند. او با آموزشهاي سخت و اکيد لوتري رشد کرد و همواره عميقاً دلبسته و دلمشغول مسايل و موضوعات ديني بود. هم کلام آموخت هم فلسفه، اثر عمدهاش يا اين يا آن متضمن تأکيد بر انتخاب و اختيار در زندگي انسان است. در دو اثر ديگرش، ترس و لرز و تکرار به مسأله ايمان و تناقضاتي ميپردازد که ايمان در جهاني که دين مورد قبول همه نباشد، براي وجود انسان به بار ميآورد. در قطعههاي فلسفي مسيحيت را به عنوان شکلي از وجود که بر اختيار مبتني است معرفي ميکند و فلسفهي هگلي رايج مبتني بر جبر را مورد حمله و انتقاد قرار ميدهد. در مفهوم ترس که بسياري آن را نخستين کتاب در «روانشناسي ناخودآگاه» ميدانند، مفهوم آزادي را به روانشناسي تعميم داده، در مراحل زندگي که از پختهترين آثار اوست، ترسها و دغدغههاي زيباشناختي يا استحساني، اخلاقي و ديني زندگي را از يکديگر متمايز کرده است. بالاخره در ملحقات نهايي غيرعلمي به قطعههاي فلسفي که مهمترين اثر فلسفي اوست، مجدداً به تلاش هگليها براي ايجاد يک ترکيب يا سنتز گسترده از وجود در درون يک نظام، تاخته است.
کيرکگارد معرفتشناسي هگل را مورد انتقاد قرار داده و از ذهنگرايي در مقابل عينگرايي که نشانهي آرا و انديشههاي اگزيستانسياليستي قرن چهاردهم / بيستم است، ستايش کرده است. وي در حالي که عميقاً دلبستهي مسايل و موضوعات ديني بود، بخش زيادي از عمر خود را مصروف حمله به تشکيلات کليسايي موجود کرد که به زعم او از مسيح گسسته بود. آرا و انديشههاي کيرکگارد ابتدا چندان جدي گرفته نشد اما به تدريج بهتر فهميده شد و به خصوص بعد از جنگ دوم جهاني وي به فيلسوفي تبديل شد که تأثير و نفوذ انديشههايش در هر دو سوي اقيانوس اطلس احساس شد.
کارل مارکس (1818 ـ 1883 ميلادي)
مارکس، نظريهپرداز سياسي، جامعهشناس و اقتصاددان بسيار پرآوازهي آلماني که مانيفيست کمونيست را با فردريش انگلس و کتاب سرمايه را نوشته، به تعبير دقيق فيلسوف نبود، بلکه عليرغم تأثير معتنابهي که در برخي حلقات سياسي و فلسفي داشت، يک نظريهپرداز اجتماعي بود. او هم در زمينهي تاريخ و هم در زمينهي فلسفه تحصيل و تحقيق کرده و علاوه بر تأثيري که از هگل پذيرفته بود، به خصوص پس از رفتنش به پاريس، تحت تأثير نويسندگان سوسياليست و آرا و انديشههاي ايشان نيز قرار گرفت. در مدت تبعيدش در بروکسل مانيفيست کمونيست را که متضمن کل فلسفهي اجتماعي اوست، نوشت. سپس در حالي که در نتيجهي انقلاب سوسياليستي 1848 آرا و انديشههاي او در آلمان مقبوليت بالنسبه بيشتري يافته بود، چندي به اين کشور بازگشت. اما خيلي زود ناچار شد دوباره کشورش را ترک کند. اين بار به انگلستان رفت و بقيهي عمرش را در آنجا سپري کرد و مهمترين اثر خود، يعني سرمايه را که حاوي تحليل اقتصاد سرمايهداري است، در همانجا نوشت.
در اين کتاب مارکس اين فکر را مطرح کرده است که وجود انسان بر خلاقيت او در کار بر روي مواد طبيعت و توليد کالا مبتني است؛ لذا، بايد کل بشريت از ثمرات اين کار بهرهمند شوند. ولي به نظر مارکس، از زماني که طبقهي کارگر تحت ستم و سرکوب مالکان سرمايه قرار گرفته امکان اين بهرهمندي همگاني از ميان رفته است. بنابراين، مبارزهي طبقاتي مستمري ميان کارگران که کار ميکنند و «بورژوازي» که مالک سرمايه است، جريان دارد. مارکس مدعي است که قصد و غايت تاريخ ايجاد يک جامعهي بيطبقه است، اين امر را بايد با انقلاب به وقوع رساند. مدعي است که کل جريان تاريخ مبتني بر مبارزه ميان طبقات مختلف بر سر عوامل اقتصادي است. معتقد است که تصور هگلي از فلسفهي ديالکتيکي را با عنايت به اين که اين جريان ديالکتيکي صرفاً مادي است، تصحيح کرده است. وي از رهگذر همين تغيير، فکر و فلسفهاي را مطرح کرده که امروزه به ماترياليسم ديالکتيک شهرت دارد و بنياد فلسفي کمونيسم بوده است و هنوز هم براي کساني که پيرو ايدئولوژي کمونيستي يا از نظر فلسفي مارکسيستاند همان منزلت و اهميت را دارد. او با همهي نگراني و شفقتي که نسبت به فقر اظهار ميکرده، به نحوي که تلخ و تند ضد دين و ملحد بوده و عقيده داشته که دين، يا به تعبير او «افيون تودهها»، يکي از مهمترين عناصر و اسبابي است که باعث انقياد طبقهاي از مردم به دست طبقهي ديگري از ايشان ميشوند و لذا منبع و منشأ ظلم در جامعه است.
هانري برگسون (1859 ـ 1941 ميلادي)
برگسون، فيلسوف فرانسوي، نيز يکي ديگر از منتقدان مشهور آيين هگلي است. وي که فلسفهاي موسوم به فلسفهي پويش يا استمرار را مطرح کرده، از جملهي نخستين کساني بود که نظريهي تطور و تکامل را در قالبي فلسفي عرضه نمودهاند، بخش اعظم عمرش را در پاريس گذراند و در همانجا تحصيل کرد. او که در ابتدا پيرو فلسفهي مکانيستي بود بعداً نظرش را تغيير داد و همان طور که در اثر مشهورش زمان و اختيار: مقالهاي در باب معلومات بيواسطهي خودآگاهي مشهود است، به تدريج به ممتاز کردن زمان از استمرار برآمد. او در مقابل جبريتي که فلسفهي هگلي و برخي فلسفههاي منتظم ديگر آن دوره مدعي آن بودند، از اختيار دفاع ميکرد. در اثر ديگرش، ماده و حافظه نيز به نشان دادن رابطهي ميان جسم و ذهن برآمد. در سال 1900 به استادي کولژ دوفرانس برگزيده شد و در آنجا در ميان کاتوليکها و نيز در ساير حلقات فلسفي محبوبيتي عظيم يافت. در همين سالها مشهورترين کتابش، تطور اخلاق را نوشت که نشان از نفوذ زيستشناسي و نظريهي تطور دارويني در او داشت. وي عقيده داشت که مبناي عمل تطور همان چيزي است که او آن را «نيروي حياتي» ميخواند و همين نيرو و نشاط است که جريان تغيير و تبدل در طبيعت را به بار ميآورد.
برگسون در آخرين اثر خود، دو سرچشمهي اخلاق و دين از عقل يا هوش و شهود به عنوان منابع و سرچشمههايي که هم اخلاق و هم دين بر آنها مبتني است، بحث ميکند. او در اين کتاب و نيز در ساير آثار متأخرتر خود از مفهوم «نيروي حياتي» دورتر شده و به مذهب کاتوليک تقرب جسته است. او نيز به خاطر مخالفتش با مذهب اصالت خرد و برساختههاي ايدئولوژيک قرن سيزدهم / نوزدهم و به خاطر تأکيدي که بر شهود داشته است توجه شماري از متفکران مسلمان اواخر قرن سيزدهم / نوزدهم و قرن چهاردهم / بيستم را به خود جلب کرده و حتي کساني همچون اقبال لاهوري بسيار از او سخن گفتهاند.
فريدريش نيچه (1844 ـ 1900 ميلادي)
يکي از فلاسفهي آلماني قرن سيزدهم / نوزدهم که تأثير بسياري بر انديشهي قرن چهاردهم / بيستم داشتند نيچه بود که کارش را با تحصيل زبانشناسي در شهر بال آغاز کرد. وي در سال 1872 تولد تراژدي را دربارهي حصر دو وجهي بين آنچه خود وجوه انديشهي آپولوني و ديونو [سو] سي ميخوانده است، نوشت. اين اثر طرفداران و پيروان زيادي در ميان نويسندگان قرن چهاردهمي / بيستمي داشته است. نيچه در سال 1879 از [سمت استادي] دانشگاه کناره گرفت و دورهاي از زندگي خود را آغاز کرد که مشهورترين آثارش، شامل چنين گفت زرتشت، فراسوي نيک و بد، دربارهي نسبنامهي اخلاق محصول همين دوره است.
او يکي از نيرومندترين منتقدان فرهنگ و مسيحيت زمانهي خود به آن نحوي که عملاً اظهار و اعمال ميشد، بود. وي فقر معنويت را در پيرامون خود دريافته بود و از همين رو بود که از «مرگ خدا» سخن ميگفت. به عقيدهي او تنها راه بيرون شدن از اين وضع همان بود که مرداني ظهور کنند که فراسوي اخلاق و معيارهاي معمول نيک و بد باشند، همان گونه مرداني که او آنان را «ابرمرد» ميخواند.
زبان و بيان نيچه، به خصوص در چنين گفت زرتشت سبک و اسلوبي بسيار شاعرانه دارد و هم در حلقات ادبي و هم در محافل فلسفي اين قرن نفوذ بسيار زيادي داشته است. او در حالي که از شم و شهود نيرومندي برخوردار بود وضعيت رواني غيرعادياي داشت که باعث شده بود يکي از بزرگان سنتي همروزگار ما وي را «ديوانهي منور» بنامد. با اين حال، بسياري او را به واقع يکي از «پيشگويان»يا پيامآوران انگارههاي انديشه و وضع بشر در قرن چهاردهم / بيستم، متفکر يگانهاي دانستهاند که شهودش به او امکان و اجازه ميداد تا فقر تمدن جديد [از حيث معنويت] و در نتيجه زوال تدريجي معنويت را که گريبان انسان جديد را گرفته است، ببيند. تأثير و نفوذ نيچه را نيز در نواحي معيني از جهان اسلام، باز بيش از همه در آثار اقبال لاهوري ميتوان ديد که از او به تکرار به عنوان همدل و همزبان خود در غرب سخن گفته است.
ادموند هوسرل (1859 ـ 1938 ميلادي)
يکي ديگر از فلاسفهي بزرگ آلماني ادموند هوسرل است که مؤسس يکي از شايعترين صورتهاي فلسفه در غرب جديد، يعني همان نحلهاي است که به پديدارشناسي موسوم است. او در پي آن بود که با توصيف و تحليل آگاهي و مرتفع کردن مخالفت ميان دو مذهب اصالت تجربه و اصالت خرد، فلسفه را به يک علم دقيق و اکيد تبديل کند. هوسرل که اصلاً يهودي بود تحت تأثير برنتانو به فلسفهي کاتوليک گراييد و در زمينهي فلسفه و رياضيات تواماً تحصيل و مطالعه کرد. بعدها، در ايامي که در وين به سر ميبرد به مسيحيت لوتري گرويد و در حالي که توجهش را به مباني روانشناختي رياضيات معطوف داشته بود، شروع به تدريس فلسفه کرد. مطالعات هوسرل در زمينهي مباني روانشناختي مزبور به تأليف کتاب پژوهشهاي منطقي راه برد که هوسرل خود آن را پديدارشناختي ميناميد.
وي پديدارشناسي را علم عام و جامعي مبتني بر يک روششناسي خاص ميدانست که خود آن را تحويل يا تحليل پديدارشناختي ميخواند، يعني توجه به تجربهي اساسي نامنقطعي که ميتواند به کنه و نفس اشيا و نيز نحوهي ظهور آن در وجدان ارادي ما راه ببرد. او در کتاب انديشهها: مقدمهي کلي بر پديدارشناسي، که هرگز کامل نشد، طرح خود و کليات منتظم روشي را که براي اعمال آن داشته، ارائه کرده است.
هوسرل در اواخر عمرش پديدارشناسي را مجدداً يا احياکننده حيات معنوي ميدانست. او در کتاب فلسفهي اولي مدعي شده بود که پديدارشناسي از زندگي دفاع ميکند و به تحقق استدلال اخلاقي انسان ميانجامد. در آخرين کتابش، بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي متعاليه نيز از اهميت پديدارشناسي و استقلال ذهن در هنگامهي آشوب زمانه سخن گفته است. اين کتاب در سايهي سنگين آلمان هيتلري نوشته شده و در واقع مظهر يکي از آخرين آراء آزاد در آن زمان و در آن سرزمين بوده است. هوسرل تأثير نيرومندي در آلمان و بعدها در آمريکا و انگليس بر جاي گذاشته و پديدارشناسي، با انواع تعابير و تفاسيري که فلاسفهي مختلف متأخر از آن کردهاند، تا امروز همچنان به صورت يکي از مکاتب فلسفي عمده در غرب باقي مانده است.
زيگموند فرويد (1856 ـ 1939 ميلادي)و روانکاوي
زيگموند فرويد، پزشک اتريشي و مؤسس روانکاوي، اگرچه فيلسوف نبود، يکي از پرتأثيرترين چهرههاي غرب قرن بيستم بود. وي در خانوادهاي يهودي زاده شده و از همان اوان جواني به فلسفه علاقه يافت، ولي بعداً تصميم گرفت در رشتهي طب تحصيل کند و در اين رشته در زمينهي عصبشناسي و مطالعه در باب سلولهاي عصبي مقامي ممتاز يافت. با اين حال، علاقهي او به تدريج به طرف جنبههاي روانشناختي مطالعات عصبشناسي معطوف شد و در دههي 1890 صورتبندي نظريههاي روانکاوانهي خود را آغاز کرد و در سال 1895 در تأليف و تدوين اثري تحت عنوان مطالعاتي دربارهي هيستري مشارکت جست. در سال 1900 مهمترين اثر روانکاوانهي خود، يعني تعبير رؤيا را نوشت و در آن معنا و اهميتي را که براي ضمير ناخودآگاه قايل بود توضيح داد. وي بر نظرياتش دربارهي اهميت سرکوفتگي [غرايز]، اميال و آرزوهاي پنهان يا تبديليافته، تکوين محتواي ضمير ناخودآگاه از ايام کودکي تحت تأثير علايق و خصوصيتهاي جنسي نسبت به والدين به واسطهي آنچه او عقدهي اوديپ ميناميد (يعني ميل جنسي فرزند ذکور به مادر و فرزند اناث به پدر و نفرت حسودانهي فرزند ذکور از پدرو فرزند اناث از مادر)، تأکيد داشت.
او براي تبليغ و ترويج نظريههايش «حلقهي وين» را که مشاهيري همچون آلفرد آدلر عضو آن بودند، تأسيس کرد. با اين حال، در اوايل کار آرا و نظريات او مورد حمله و انتقاد واقع شد و کتاب سه مقاله در باب نظريه جنسيت او شديداً مورد استهزا قرار گرفت. ولي فرويد همچنان به کار کردن و درس دادن و نوشتن دربارهي روانکاوي، که به تدريج به تعميم و اطلاق آن به ساير زمينهها نيز برآمده بود، ادامه داد. در کتاب توتم و تابو کوشيده بود تا وضع و حال «انسان ابتدايي» را تحليل رواني کند، در حالي که در کتاب آيندهي يک پندار بيمحابا به دين که به زعم او بيم و اميد يا خوف و رجا را مبناي ايمان به خداوند و جاودانگي ساخته بود، ميتاخت. در کتاب موسي و توحيد تا آنجا پيش رفت که منکر يهودي بودن موسي شد و مدعي گرديد که او مصري بوده و اصل و آموزهي توحيد را از اخناتون آموخته بوده است. اين کتاب مؤمنان يهودي را که بسياري از آنان پيشتر از طرفداران و حاميان فرويد بودند، به مخالفت با او برانگيخت.
فرويد بعدها نظريهي جديدي دربارهي ذهن (يا روان) براساس مقولات اساسي غرايز زندگي و مرگ و تقسيم ذهن به من غريزي، من و من برتر، تدارک کرد. او تنش و کشاکش ميان من و من برتر را منشأ آن چيزي ميدانست که خود آن را ضمير ميناميد. با تأکيد بر اثر نيروهاي ناخودآگاه و اين که همين نيروها رفتار بشر را تعيين ميکنند، کاملاً منکر مسووليت اخلاقي براي آدمي بود. او منکر جاودانگي روح بود و روح و جان را تا حد ذهن تنزل ميداد. وي در واقع آغازگر نظريهاي در باب ماهيت آدمي بوده است که از جملهي ضددينيترين اين گونه نظريات در دنياي متجدد به شمار ميرود و باني کاربرد روانکاوي بوده که به تدريج جاي دين را در زندگي بسياري از مردم گرفته است. روانکاو، در کنار دانشمند، به صورت يکي از کاهنان دنياي متجدد درآمده و واقعيتهاي ديني و معنوي به پديدههاي روانشناختياي تنزل داده شده است که بايد با ابزارها و روشهاي نوظهور روانکاوي به آنها پرداخت.
درست است که روانکاوان ديگر از فرويد رو برتافتند، مهمترين ايشان، يعني کارل گوستاو يونگ، بسيار بيشتر از فرويد به نمادگرايي و اساطير ديني توجه داشت. اما يونگ نيز ارباب الانواع يا مُثُل اعلي را به «ناخودآگاه جمعي» بشريت ارجاع ميداد و تمايزي ميان روح و روان (Spirit) و ذهن (Psyche) قايل نبود و لذا او نيز به تافته شدن هر چه بيشتر کورهي تبديل و تنزيل واقعيات معنوي به پديدههاي روانشناختي که از مميزات بارز دنياي متجدد است، کمک کرد. در سالهاي اخير نفوذ فرويد به تدريج رو به نقصان گذاشته و اينک بسياري از متخصصان اين حوزه درصدد ايجاد يک روانشناسي و روانکاوي انسانيتر برآمده و حتي برخي از ايشان به اين مقصود به تعاليم معنوي شرقي رو کردهاند. ولي تأثير ويرانگر روشها و آرائي که فرويد در تلاش براي منهدم کردن معناي ديني زندگي و تنزل دادن شأن و شوکت روح انسان تا حد عقدههاي ناخودآگاهي که اکثراً ريشه و منشأ جنسي دارد و انکار واقعيت روح با تحويل کردن آن به قواي ذهن، آغازگر اظهار و اعمال آن بود، همچنان در دنياي متجدد باقي است.
آلفرد نورث وايتهد (1861 ـ 1947 ميلادي)
وايتهد که يکي از مهمترين فلاسفهي قرن حاضر به ويژه در آمريکاست، اصلاً انگليسي بود و بخش نخست زندگي خود را در انگلستان سپري کرد و در همانجا رياضيات و فلسفه آموخت. بعدها در آکسفورد و لندن تدريس کرد و پس از کوچيدن به آمريکا بخش ديگر زندگي خود را به تدريس در دانشگاه هاروارد گذراند. او در ابتدا به کليساي کاتوليک تمايل يافت ولي بدان نپيوست. در واقع او با آن که در سراسر زندگيش کاملاً دلبسته و علاقهمند به مسايل ديني بود، به هيچ نهاد ديني متشکل و مستقري نپيوست. اولين آثارش اکثراً در زمينهي رياضيات بود و با شاگردش، برتراند راسل، که مشترکاً تا سال 1910 کتاب پرينکيپيا متمتيکا [لفظاً يعني اصول رياضيات] (12) را نوشتند، در مقام رياضيدان آشنا شده بود. اين اثر مهم منطقي همچنان به عنوان يکي از متون اصلي اين قرن در زمينهي فلسفهي رياضيات و رابطهي ميان رياضيات و منطق صوري باقي مانده است. .وايتهد به مباني فيزيک نيز علاقهمند بود و به واسطهي همين علاقه کتاب تحقيق در باب اصول معرفت طبيعي، سپس اثر غيررياضي ديگري دربارهي فيزيک تحت عنوان مفهوم طبيعت را نوشت.
او اکثر آثار مابعدالطبيعي خود را در مدتي که در آمريکا زندگي ميکرد نوشت. طليعهي اين آثار علم و دنياي متجدد بود که در آن ماترياليسم علمي را مورد انتقاد قرار داده بود. يکي ديگر از همين آثار که شايد مهمترين اثر او وايتهد باشد، پويش و واقعيت است که در آن نظريهي فلسفهي پويش را به مثابه فلسفهاي که کل واقعيت را به عنوان زنجيرههايي از صيرورت و شدن ميبيند، مطرح کرده است. آخرين اثر عمدهي او سرگذشت انديشهها حاوي چکيدهي نظريات او دربارهي خداوند، بشريت، جهان است. وايتهد علاوه بر فلسفهي پويش، باني کلام يا الهيات پويش هم بود و اين آرا به خصوص در آمريکا از رهگذر مساعي شاگرد مشهور او، چارلز هارت شورن، فيلسوف آمريکايي که تعاليم وايتهد را پس از مرگ او تبليغ ميکرد، نفوذ نظرگيري يافت.
برتراند راسل (1872 ـ 1970 ميلادي)
برتراند راسل که پيشتر شاگرد وايتهد بود، يکي از مشهورترين فلاسفه و منطقيون انگليسي اين قرن است. او که در آن واحد فيلسوف و رياضيداني تمام عيار بود، به خصوص در اواخر عمرش به نحوي فعال و پرشور وارد مبارزات سياسي نيز شد. در واقع، بخش اعظم شهرتي که او در اواخر عمرش يافت بيشتر از آن که ناشي از آثار صرفاً فلسفياش باشد که پيشتر مايهي اشتهار او شده بود، حاصل فعاليتهاي سياسي و اجتماعي او بود.
شکاکيت ديني از همان اوان زندگي در راسل رسوخ يافت و تا هنگام مرگ از او جدا نشد. او در زمان تحصيل در کمبريج در حالي که فلسفه ميآموخت به مباني معرفت توجه يافت. در ابتدا تحت تأثير ايدهآليستهايي همچون جورج مور بود، ولي هر روزه بيش از پيش به مشرب اصالت تجربه، پوزيتيويسم و ماترياليسم گراييد و تا پايان عمر همچنان پوزيتيويست ماند. در تحقيقي در باب معنا و حقيقت و معرفت انساني، دامنه و حدد آن او در پي آن بوده است که دعاوت معرفت انسان را در يکديگر ادغام کند و به سادهترين بيان تحويل نمايد. در اصول رياضيات در باب رابطهي ميان فلسفه و رياضيات تحقيق کرده و پيراستهترين صورت اين تحقيق را در کتاب پرينکيپيا متمتيکا مشترکاً با وايتهد ارائه نموده است. او روي هم رفته تأثير بسيار معتنابهي بر جنبش [فلسفهي] تحليلي و نيز مطالعهي منطق در قرن چهاردهم / بيستم گذاشت. وي ضمناً آثار غيرتخصصيتري خطاب به مخاطبان عامتر، همچون تاريخ فلسفهي غرب، چرا مسيحي نيستم، زندگينامهي خود نوشت، نيز نوشته است که باعث شده نفوذ و شهرت او در محافل غيرفلسفي بيش از فلاسفهي ديگر باشد. او لب لباب فلسفهي پوزيتيويستي، يعني فلسفهاي را به دست ميدهد که فقط به موضوعات منطقاً و از نظر بعضي عملاً، قابل تعريف ميپردازد و جهتگيريهاي قوياً ضدمابعدالطبيعي دارد و با موضوعات و مسايل ديني و معنوي که آن همه فلاسفه را در طي قرون و اعصار به خود مشغول داشته بود شديداً مخالف است. اين نوع فلسفه طي چند دههي اخير در اکثر دانشگاههاي انگليس و آمريکا بيش از هر نوع فلسفهي ديگري مطرح بوده است. در نتيجه، نفوذ راسل را در آن عده از نويسندگان و فلاسفهي مسلمان که در انگلستان و آمريکا تحصيل کرده بودهاند نيز، برخلاف تحصيلکردگان در اروپاي قاره که همچنان تحت نفوذ نيرومند اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي قرار دارند، ميتوان ديد.
مارتين هيديگر (1889 ـ 1976 ميلادي)
مارتين هيديگر، فيلسوف آلماني، که شاگرد هوسرل بوده، بيترديد پس از هوسرل مهمترين فيلسوف آلماني در قرن حاضر است. نفوذ و تأثير او در فلسفهي اروپاي قاره بسيار زياد بوده و، گرچه فلسفهي انگوساکسون، چه در انگليس و چه در آمريکا، عمدتاً تحت سلطهي پوزيتيويسم منطقي بوده، طي چند دههي اخير به آمريکا نيز کشيده است. هيديگر يکي از منتقدان بسيار تيزبين تکنولوژي و جامعهي تکنولوژيک جديد و از جملهي نمايندگان ممتاز فلسفه با نگرشي بود که بعداً به اگزيستانسياليسم مشهور شد. تحصيلات اوليهي او وي را به طرف دين، مطالعهي کلام و الهيات کاتوليک، فلسفهي قرون وسطي، که در آن تحت تأثير برنتانو بود، نخستين انديشههاي يونان، که آن را از رهگذر مطالعه يک سلسله از آثار مهم آموخت، جلب کرد. او علاوه بر استادش، هوسرل، تحت تأثير کيرکگارد و نيچه نيز بود.
هيديگر معتقد بود که کل فلسفهي غرب از زمان افلاطون به اين سو در فهم «بودن» يا «وجود» به خطا رفته و اين نوع فعاليت خطاآميز فلسفي اينک توسط او پايان يافته است. مهمترين اثر او، وجود و زمان علاوه بر ملحداني همچون ژان پل سارتر، بر برخي طوايف فلاسفهي ديني نيز تأثير نهاده است. در اثر مهم ديگرش، يعني مابعدالطبيعه چيست؟ دربارهي مفهوم «لاشيي» و «عدم» يا «هيچ» بحث کرده و تعبير خاص خود از پديدارشناسي را که به زعم او روش کشف شيوههاي بودن انسان و راه دستيابي او به مطلق وجود است، مطرح نموده است.
ژان پل سارتر (1905 ـ 1980 ميلادي)
سارتر به عنوان مشهورترين فلاسفهي اگزيستانسياليست فرانسه، هم فيلسوف و هم اهل ادبيات بود. او در پاريس تحصيل کرد و بخش اعظم عمرش را، بيشتر با خانم سيمون دوبوار که خود از فلاسفه و منتقدان اجتماعي فرانسه بود، در همين شهر به تدريس سپري کرد. سارتر و دوبوار به خاطر آن که هر دو ازدواج را يک هنجار يا ارزش متعلق به بورژوازي و از بازماندههاي دين ميدانستند که هر دو با آن مخالف بودند، هرگز به طور رسمي با يکديگر ازدواج نکردند.
نخستين اثر سارتر، به نام تهوع، داستان بلندي بود که شديداً ضداجتماعي و فردگرايانه بود و طليعههاي آراء اگزيستانسياليستي آتي او را نشان ميداد. او روشي پديدارشناسانه در پيش گرفته بود و آن را در چندين اثر فلسفي خود، از جمله در مشهورترين اين آثار، وجود و عدم، اعمال کرد. در اين اثر اخير، او وجدان انسان را به عنوان لاشئييت با وجود که «شيئيت» است، متقابل دانسته است. وي مدافع احترام و آزادي انسان بود ولي در عين حال همهي تلاش بشر را بيفايده و عبث ميدانست. بعدها، در اگزيستانسياليسم و اومانيسم به تدريج به برابر نهادن آزادي بيشتر با مسووليت اجتماعي برآمد و در زندگي خصوصياش نيز بيشتر اوقاتش را به رسيدگي به فقرا اختصاص داد. در سالهاي آخر عمرش باز به نوشتن داستان و نمايشنامههايي نظير در بسته که آوازهي زيادي يافت، روي آورد. او از نظر سياسي چپگراي فعالي بود که از آرمانهاي مارکسيستي حمايت ميکرد، اگرچه بعد از سال 1956 به مخالفت با شوروي [سابق] برآمد، کتاب مسأله روش را به منظور نوسازي مارکسيسم نوشت.
اين نحوهي تلفيق اگزيستانسياليسم و مارکسيسم که مختص به سارتر و سيمون دوبوار و پيروانشان بود، تأثير عميقي در محافل روشنفکري فرانسه بعد از جنگ جهاني دوم، از آن طريق بر عدهاي از مسلمانان به خصوص شمال آفريقايي که سالهاي تحصيلشان را در فرانسه ميگذراندند، گذاشت. در واقع تأثير و نفوذ سارتر در حلقات فلسفي و محافل ادبي جهان اسلام به مراتب بيش از تأثير فيلسوف اگزيستانسياليست آلماني، هيديگر، بوده است، اگرچه در مسايل مربوط به دين آرا هيديگر بسيار مورد توجهتر از آرا سارتر بوده که علناً با دين بماهو دين مخالفت ميکرده و شديداً از تلقيها و تمايلات لاادريگرانه يا لاادريگويانه و در واقع ملحدانه حمايت مينموده است.
چهرهها و مکاتب گوناگون انديشهي جديد که يکي پس از ديگري و با تأسي از يکديگر کار خود را با طغيان عقل جزئي بر ضد وحي و نيز عقل کلي آغاز کرده بودند، به تدارک فلسفهاي انتقادي راه برد که ميکوشيد دست و پاي عقل را جمع کند و از دامنهي قدرت آن بکاهد، سپس در قرن سيزدهم / نوزدهم به ظهور ايدئولوژيها و منظومهسازيهاي فکري و به دنبال آن به نقد منظومههاي فکري هگلي و غير آن توسط اگزيستانسياليسم انجاميد. در قرن حاضر ميتوان تقسيم شدن فلسفه را در غرب به پديدارشناسي و اگزيستانسياليسم از يک سو، که اين آخري بر دلمشغولي به غم وجود انسان و نظاير آن مبتني است، پوزيتيويسم از سوي ديگر، که بر استفاده از منطق در ارتباط تنگاتنگ با علوم تجربي مبتني است و از ساير مسايل و موضوعات داراي ماهيت مابعدالطبيعي و غير آن غافل مانده است، مشاهده کرد.
در اينجا لازم است به عنوان نتيجهي اين بحث بيفزاييم که غرب، که اين چنين سخت گرفتار فلسفههاي ضدمابعدالطبيعي و ضدديني است، از اوايل قرن حاضر شاهد تجديد مطلع تدريجي حکمت خالده يا جاودان خرد نيز بوده است که تماماً با فلسفهي جديد غرب مخالف است و آن را از نقطهنظر فلسفه و حکمت، انحرافي از ميراث ابدي بشريت ميداند. اين «مکتب» بيش از هر کس ديگري به نام رنه گنون، حکيم فرانسوي؛ آناندا ک. کوماراسوامي، عالم مابعدالطبيعه و تاريخ هنر نيمه سريلانکايي و نيمه انگليسي، فريتهوف شوآن، عالم مابعدالطبيعهي عارف مشرب آلماني، همراه است. ولي، چهرههاي برجستهي ديگري همچون تيتوس بورکهارت، هيوستون اسميت، مارتين لينگز، مارکو پاليس و نظاير ايشان که در طول قرن جاري در جهت احياي حکمت خالدهي سنتهاي گوناگون و معرفتشناسي نهفته در بطن اديان معتبر که با کل فلسفهي جديد از رنسانس به اين سو مخالف است، تلاش کردهاند نيز از جملهي نمايندگان همين نگرشاند. بسيار قابل توجه است که بخش اعظم فعاليت اين مکتب فکري با اسلام مربوط بوده و از بعد دروني وحي اسلامي نشأت يافته است.
امروزه، به ويژه با برچيده شدن تدريجي بساط مکاتب فلسفهي جديد توسط آنچه اينک به پستمدرنيسم موسوم گرديده، به قول ژان ژاک دريدا و ساير مناديان مکتب واساختارگرايي يا شالودهشکني، از طريق نقد دروني و منهدم کردم همهي ساختارهاي معنايي موجود از قبل، به يک معنا فلسفهي جديد غرب را به پايان خود رسانده است، حکمت جاودان يا حکمت خالده، با همهي صورتها و صورتبنديهاي گوناگوني که يافته همچنان يکي از جنبههاي مهم مطرح در کل صحنهي فلسفه در غرب است. نه تنها هيديگر، بلکه برخي از فلاسفهي آمريکايي معاصر مثل ريچارد رورتي و غير ايشان نيز معتقد بودهاند که کل مشغلهي فلسفي، به آن معنايي که تاکنون در غرب فهميده ميشده، به پايان آمده است. دقيقاً در همين دوران آشفتگي و درهمريختگي که ديگر فلسفه در شکل و معناي غربي آن نميتواند چندان گرهي از کار غرب و در واقع از کل کار بشريت جديدي که اينچنين نيازمند هدايت معنوي است، بگشايد، بسياري از چشمها يک بار ديگر به حکمت خالده دوخته شده است و اميد ميرود که اين فلسفه بتواند نياز بشريت را به عاليترين شکل معرفتي که در حقيقت چيزي جز همان عرفان و حکمت نهفته در بطن اديان گوناگون نيست، برآورد. در اينجا بايد توجه داشت که اين نگرش عليالخصوص در سنت اسلامي مورد تأکيد بوده و اسلام «دين حنيف»، يعني دين سرمدي يا ازلي و ابدياي دانسته شده است که حکمت نازل شده از سوي خداوند بر سلسلهي انبيا، شرح و بسطهاي بعدي آن به زبان بشريتر حکيمان و فلاسفهي قرون بعد را دربردارد.
درک معناي واقعي انديشهها و آرا فلسفياي که در چند قرن گذشته در دنياي متجدد ظهور يافته است، يعني آرا و انديشههايي که برخلاف فلسفهي سنتي از يک منبع ماوراي فرد منبعث نشده است، براي مسلميني که ميخواهند غرب را بشناسند بسيار مهم است. فلسفههاي جديد، به عکس فلسفهي سنتي، معمولاً مولود مساعي و فلاسفهي منفردي است که هر کدام ميخواهند، با استمداد از عقل و يافتههاي تجربي، نظام يا منظومهي فراگيري بسازند ولي ساختههايشان بلافاصله با انتقادات و حملات فلاسفهي ديگري مواجه ميگردد که ميخواهند ساختههاي ذهن قبلي را ويران کنند و ساختههاي جديد ذهن خود را به جاي آن بنشانند.
با تمام اين احوال، دانستن همين آرا و انديشههايي را که از جانب فلاسفه يا مکاتب فلسفي گوناگون در غرب در خلال قرون گذشته عرضه شده، به دليل اهميت فراوان آنها در زمينههاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي، اخلاقي، زيباشناختي و غير آن، لازم است. اين آرا و انديشهها در واقع تا به امروز بخش اعظم آن چيزي را که مدرنيسم و جهاننگري دنياي متجدد را تشکيل ميداده است، پديد آورده و تعريف کرده است. چه بسيارند شرقيان، از جمله مسلماناني که دقيقاً به لحاظ توجه صرف به جنبههاي ظاهري تمدن غرب جديد و غفلت از آرا و انديشههاي فلسفياي که مباني تجدد را تشکيل داده است، از فهم درست اين تمدن جديد قاصر ماندهاند. مطالعه و درک انتقادي اين آرا و انديشهها و تاريخ تفکر غرب (که در عين حال تا حدود زيادي همان تاريخ تفکر جديد يا تجدد نيز هست)، در اين مقطع از تاريخ بشريت، از نقطهنظر اسلامي ضرورت مطلق و حياتي دارد. مورخان غربي زيادي فلسفهي اسلامي و تاريخ تفکر اسلامي را براساس مفروضات فلسفي خاص خودشان مطالعه کردهاند، اما عدهي مسلميني که اين کار را در مورد غرب کرده باشند، يعني غرب را از نقطهنظر سنت فکري اسلامي مطالعه کرده باشند، بسيار اندک است. با اين حال، اهتمام به چنين مطالعهاي براي توانا ساختن متفکران اسلامي به درک عميق تمدن غرب و انديشهي جديد يا متجدد که به طور مستقيم يا غيرمستقيم از طريق علم و تکنولوژي و آموزش جديد و نيز نهادهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي اينچنين آثار و تأثيرات گستردهاي در جهان اسلامي کنوني داشته، همچنان ضروري است.
پينوشتها:
1ـ Hippo: شهري در شمال زادگاه او که امروزه در شمال الجزاير، عنابه نام دارد ـ م.
2ـ Principia Mathematica، اين کتاب جز کتاب اصول رياضيات ديگري است که راسل خود مستقلاً در سال 1903 نوشته بود؛ براي مشتبه نشدن اين دو کتاب، اين اثر مشترک را پرينکيپيا ميخوانند ـم.
به نقل از: کتاب جوان مسلمان و دنياي متجدد، دکتر سيد حسين نصر، ترجمهي مرتضي اسعدي، تهران، طرح نو، 1373.
نويسنده : سيد حسين نصر
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید