آنچه در اين نوشتار آمده پارهاي از آموزههاي معنوي فرانسوا فنلون در مسير رسيدن به عشقي راستين است. وي نخستين گام را در اين مسير، شناخت پروردگار ميداند و آن را مقدمة عشقورزيدن به خداوند ميخواند، هرچند بر آن است که شناخت کامل او در اين جهان امري ناممکن است. فنلون عشق به پروردگار را موهبتي الاهي ميخواند که از سوي او به بندگان ارزاني ميشود و مجراي برکات بسيار خداوند بر آنان است. در ادامه از عشق پروردگار به بندگان سخن به ميان آمده است؛ عشقي بيکران که برازندة وجود لايتناهي اوست. فنلون ضمن دعوت انسانها به عشق ورزيدن به پروردگار، ويژگيهاي عشق راستين را برشمرده و دستوراتي عملي در راه رسيدن به آن ارائه ميکند. ترجمة اثر حاضر ميتواند بابي براي آشنايي بيشتر با عرفان مسيحي و بهويژه فرانسوا فنلون باشد.
مقدمه
فرانسوا فنلون عارف و نويسندهاي فرانسوي و اسقف کاتوليک رم در کامبري (Cambrai) بود. وي در خانوادهاي اصيل به دنيا آمد. پس از مرگ پدر در سال 1663م، براي آموختن مکتب ژزوئيت وارد دانشگاه شد. وي پس از تحصيل فلسفه و الاهيات در دانشگاه، به مدرسة کشيشي رفت. فنلون در سن بيست و چهار سالگي لباس کشيشي به تن کرد و در سال 1678 مقام ارشد مجمع نيوکاتوليکس (New Catholics) را از آن خود کرد. او در سال 1695 بهعنوان اسقف اعظم کامبري معرفي شد و واپسين سالهاي زندگاني خود را بهعنوان مديري موفق و اسقفي پرشور و مجاهد سپري کرد.
بيشتر تأليفات فنلون در حوزة آموزش و پرورش، ادبيات، سياست، فلسفه و الاهيات است؛ براي مثال فلسفة آموزشي وي در دستورالعمل تربيت دختران (Traité de l'éducation des filles) مطرح شده است و توانايي ادبي و نظريههاي سياسياش در رماني اسطورهاي به نام ماجراهاي تلماک (Les aventures de Télémaque) به زيبايي در هم تنيده شدهاند.
در باب ارتباط او و مکتب سکوت (توکل)[1] اظهار نظر قطعي دشوار است. مادام گويون (1648-1717م.) ــ عارفي که فنلون را در سال 1688م ملاقات کرده است ــ او را چنين توصيف ميکند: روحي که سراسر مجذوب پروردگار بود و به هيچ چيز ديگري رغبت نداشت و دل نميسپرد، حتي زندگاني و سعادت خويش؛ و تنها غرق در عشق پروردگار بود.
فنلون و آثارش تأثيري بسيار بر همعصران او و تاريخ معنويت مسيحيت داشتند؛ لحن شاعرانه و زيباي آثارش اين تأثير را دوچندان نموده بود. وي براي نگرشي که در باب مفاهيم معنوي داشت، دلايلي فلسفي اقامه کرد؛ چراکه برخي باورهاي او بسيار بديع و منحصر به فرد بود. او بدين منظور دو مفهوم را ــ که مستقيماً به يکديگر وابستهاند ــ از اصول مهم نظام معنوي خويش قرار داد: عشق راستين و دل بريدن از ديگر چيزها؛ اصل دوم، حالتي روحي است که عشق راستين از آن زاده ميشود. البته وي در جايجاي آثار وعظگونة خويش، بدين نکته تأکيد ميورزيد که اين امور در صورتي محقق خواهند شد که انسان سر تسليم در برابر پروردگار فرو آرد و با فروتني دل به ارادة او بسپارد.
تو را سفارش ميکنم که زر ناب (که با آتش، خالص گشته است) را از من بخري تا بدان دولت يابي و جامة سپيد را تا بدان پوشانيده شوي و خجلت برهنگيات آشکار نگردد و نيز مرهم را تا به چشم خويش کشي و بدان بينايي يابي. (مکاشفه يوحنا 3: 18)
گفتار اول: در باب اندک شناختيکه در اين جهان ميتوان از پروردگار به دست آورد
آنچه انسان بيش از هر چيز بدان نيازمند است، شناخت پروردگار است. مطمئناً انسانها به واسطة مطالعه ميدانند که تاريخ دربردارندة سلسلهاي خاص از مشيتهاي آشکار و معجزههاي الهي است؛ انسانها به جدّ، در تباهي و ناپايداري امور دنيوي تأمل کردهاند. انسانها شايد حتي يقين کردهاند که براي رستگاريشان، نيازمند بازنگري و اصلاح برخي از اصول اخلاقي زندگي خويشاند. اما اين عمارت بيبنيان است؛ اين نماي ظاهري از مسيحيت و پارسايي، روح و جاني ندارد. اصلي حياتبخش که هر معتقد راستين را به حرکت واميدارد، يعني پروردگار، مورد نياز است؛ خداوند، او که همه چيز است و در همه است، او که آفريدگار و خسرو همة هستي است، اوست که نيازمند اوييم. او از هر نظر نامتناهي است: در فرزانگي، در قدرت و در عشق. و جاي شگفتي است که هر آنچه از دست او برآمده بهرهاي از اين بيکرانگي دارد و هيچ و پوچ بودن تکاپوهاي عقل بشر را جلوهگر ميکند. آن هنگام که فعلي از او سر ميزند، به گفتة اشعياي نبي، روشها و انديشههاي او بسي فراتر از شيوة عمل و نحوة تفکر ماست؛ چنانکه آسمان فراتر از زمين است (اشعيا 55: 9).[2] براي انجام آنچه مشيت او بدان تعلق گرفته، کوششي نميکند؛ چراکه براي او همه چيز به يک اندازه آسان است. او سخن ميگويد و سبب ميشود که آسمانها و زمين از هيچ به وجود آيند؛ به همان آساني که موجب فرود آمدن آب و يا افتادن سنگي بر زمين ميشود. قدرت او کمتر و کوتاهتر از خواستش نيست؛ به محض آنکه چيزي را اراده کند، آن چيز صورت ميپذيرد. آنجا که کتاب مقدسْ او را در هنگام آفرينش هستي در حال سخن گفتن معرفي ميکند، نبايد چنين فهميد که براي آفرينش هستي لازم بود که فرماني از او صادر شود تا آنکه عالمي که وي قصد داشت آن را خلق کند، سخن او را بشنود و سر به خواستة او نهد. آن سخن، بسيط و دروني بود؛ نه چيزي بيشتر از انديشه و ارادهاي که انجام آن را به سر داشت و نه کمتر از آن. آن انديشه بارور و زايا بود و بي آنکه ظهوري بيروني داشته باشد از او [پروردگار]، بهعنوان سرچشمة همة حيات و مجموع هر آنچه وجود دارد، به وجود آمد. رحمت او نيز چيزي نيست مگر خواستة راستين او. وي پيش از آفرينش هستي، عاشق ما بود؛ او ما را ديد و شناخت و برکت و لطف خويش را براي ما مهيا ساخت. وي از ازل، ما را برگزيد و به ما عشق ورزيد. هر لطف تازهاي که به ما ميرسد، از آن سرچشمة ازلي برآمده است و جز اين برايمان رقم نميزند. او نيست که تغيير ميکند، بلکه ماييم که دچار تغيير هستيم. آنگاه که درستکار و نيکوييم، مطيع خواستة او هستيم و با او سازگار؛ اما هنگامي که از نيکي دست ميکشيم و درستي را به يک سو مينهيم، ديگر با او سر سازگاري نداريم و اسباب خشنودي او را فراهم نميآوريم. اين مبنايي استوار است که مخلوقات ناپايدار دائماً بدان نزديک و از آن دور ميشوند. دادگستري او در برابر بدکاران و عشق او به خوبان، يک چيز است؛ همانچه او را با همة نيکان پيوند ميدهد و با همة بدها ناسازگار ميسازد. رحمت، نيکي و لطف پروردگار است که ناظر بر ناراستيهاي ماست و ميکوشد که ما را نيکو گرداند. اين مهرباني که سرانجام ما نيز آن را درمييابيم، ريشه در عشقورزي هميشگي آفريدگار به آفريدهاش دارد. تنها از اوست که نيکي و مهرباني راستين به انجام ميرسد و تداوم مييابد. افسوس دريغا بر آن نفس گستاخ که اين [حالت] را در خود ميجويد! اين عشق خداوند به ماست که همه چيز را به ما عطا ميکند؛ اما گرانبهاترين موهبت او آن است که ما نيز بدو عشق بورزيم، محبتي که سزاوار اوست. زماني که پروردگار به واسطة عشق خويش، شرارة مهر خويش را در درون ما شعلهور سازد، در پهنة درون ما به سلطنت مينشيند و آنگاه زندگاني ما، آرامش و آسايش ما و سرور ما را در آن گستره بنيان مينهد؛ و از اين پس ما در آستانة چشيدن طعم حيات سعادتمندانهاي هستيم که او، خود از آن برخوردار است. مهر پروردگار به ما، نقشي از ابديت و بيکرانگي او بر چهره دارد؛ مهرورزي او چون ما محدود و به اجبار نيست. آنگاه که خداوند عشق ميورزد، همة مقياسهاي عشق او بيکران است. او در طلب مخلوقي خاکي که دوستدار اوست، از آسمان به زمين ميآيد. پروردگار با محبوبة خويش، موجود و خاک ميشود و او را با غذاي خويش ميپرورد. اينها شگفتيهايي از عشق الهي است؛ عشقي که در آن، پروردگار لايتناهي از همة مهرباني و محبتي که در توان ماست، پيشي ميگيرد؛ او چنان عشق ميورزد که برازندة خدايي اوست؛ مهري افزون که سراسر درکناشدني است. نهايت نابخردي است که با عقل بشري در پي سنجش عشق الهي باشيم. بيآن که ذرهاي از بزرگي و عظمت پروردگار در اين [بخششهاي] فزون از حد کاسته شود، وي نشاني از شکوه و بزرگي خويش را بر عشقش باقي ميگذارد، همچنان که شوق و لذتي بر وجود ما جاري ميسازد که تنها به وجود لايتناهياش بسته است. آه! چه باشکوه و عاشقانه است اسرار و رموز الهي! اما به چشماني براي ديدن آنها نيازمنديم و از ديگر سو اشتياقي براي مشاهدة خداوند در هر چيز با ما نيست.
پي نوشت ها :
*کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي
[1]. Quietism Movement؛ توکلگرايي (مکتب سکوت) از مکاتب عرفان مسيحي در قرن هفدهم ميلادي است که در کشورهاي فرانسه، ايتاليا و اسپانيا پديد آمد. بنيانگذار اين مکتب،عارفي اسپانيايي به نام ميگل مولينوس (1628ـ1696م.) بود. پيروان اين فرقه بر آن هستند که نيل به کمال، در گرو کشش الاهي است و در اين راه برخورداري از انفعال و سکون دروني و دست کشيدن از هر کوشش و عملي، شرطي اساسي است.
[2]. در ترجمه برخي از عبارتهايي که از عهد عتيق و عهد جديد در متن آمده است، از کتاب مقدس، انتشارات ايلام ، چاپ سوم، 2002 و عهد جديد (نسخة اورشليم)، ترجمة پيروز سيار، نشر ني، تهران،1387 استفاده شده است.
گفتار دوم: در باب ضرورت شناخت پروردگار و عشقورزيدن به او
اينکه انسانها اعمالي بس ناچيز براي خداوند انجام ميدهند، امري تعجببرانگيز نيست؛ همان اندک نيز براي آنان بس گران است. آنان پروردگار را نميشناسند و به وجود او ايمان ندارند. باور و احساس آنان بيش از آنکه ايماني پويا و مختص به الوهيت باشد، تمکيني ناآگاهانه از باوري جمعي است. آنان فرض را بر اين ميگذارند که چنين باشد، چراکه شهامت ندارند چيزي غير از آن را بيازمايند و نيز از آن رو که در اين زمينه بياعتنا و بيعلاقهاند. نفوس ايشان به واسطة کژميليها و علاقهمندي به ديگر چيزها، پريشان و آشفته گشته است. تنها تصور آنان از پروردگار چيزي عجيب، بسيار دور و دستنيافتني و بيارتباط با ما است. آنان خداوند را وجودي سختگير و مقتدر تصور ميکنند که همواره به ما دستور ميدهد، با خواستههاي ما مخالفت ميکند، با بلاهاي عظيم تهديدمان ميکند و براي دور ماندن از عقوبتهاي سهمناکش همه را ملزم به مراقبت از خويش کرده است. اين، نگرشِ دروني کساني است که نگاهي سخت و خشک به دين دارند و البته تعداد ايشان بسيار ناچيز است. آنان ميگويند: «چنين فردي کسي است که از خداوند ميهراسد». در واقع، چنين شخصي فقط ميترسد اما عشق نميورزد؛ او همچون کودکي است که از تنبيه شدن توسط آموزگار خود وحشت دارد و يا مانند خدمتکاري که از ضربات اربابي که از ترس بدو خدمت ميکند در هراس است، اربابي که به خواستهاي زيردست خود کاملاً بيتوجه است. آيا او دوست دارد پسرک و يا خدمتکار همانطور با او رفتار کنند که او با پروردگار رفتار ميکند؟ دليل اين امر آن است که خداوند ناشناخته است؛ اگر شناخته شده بود، به او عشق ميورزيدند. يوحناي رسول ميگويد، پروردگار عشق است (اول يوحنا4: 8 و 16). آن کس که بدو عشق نميورزد، عشق را نميشناسد؛ چگونه ممکن است عشق را بشناسيم بي آنکه عاشق او باشيم. از اين رو پيداست آنان که تاکنون تنها در بيم و هراس از پروردگار به سر بردهاند، او را نشناختهاند.
آه! خداي من! چه کسي تو را ميشناسد؟ آن کس که با همة وجود خويش به جستوجوي توست، آن کس که ديگر خود را نميشناسد و جز تو هر آنچه هست، براي او نيستي است. جهان را ياراي درک اين سخن نيست؛ چراکه از نفسانيت، خودبيني و ناراستي آکنده و از خداوند خالي است. اما من ايمان دارم که همواره روحهايي وجود دارند که اشتياقي مفرط به پروردگار دارند؛ کساني که از شنيدن حقيقتي که من قصد بيان آن را دارم، مسرور خواهند شد.
پروردگارا! پيش از آنکه تو آسمانها و زمين را بيافريني، هيچ چيز جز تو نبود. تو وجود داشتي؛ چراکه قديم هستي و بيآغاز. تو بودي اما تنها. جز تو هيچ نبود و تو در اين خلوت مقدس، خرسند بودي. تو قائم به خويشي و از اين رو جز خود به هيچ چيز نيازمند نيستي؛ زيرا هيچ چيز و هيچ کس نميتواند چيزي به تو بدهد و تو هستي که با کلمة موثر و کارساز خويش به همه عطا ميکني، يعني تنها با ارادة بيتکلف خويش. هيچ چيز در برابر ارادة پروردگار دشوار نيست؛ هر آنچه را بخواهد، بدون گذر زمان و بي رنج و سختي، تنها به واسطة آنکه آن را اراده کرده است، انجام ميدهد. تو اين عالم را در حالي که وجود نداشت، جامة هستي پوشاندي؛ نه مانند کارگران اينجايي که به دنبال موادي آماده و مناسب براي انجام کار خويشاند و تنها هنرشان کنار هم قرار دادن آن قطعات آماده و سامان دادن تدريجي آنها در جايگاه مناسب است. نه! براي تو هيچ چيز آمادهاي وجود نداشت و تو خود، همة آنچه را لازم داشتي آفريدي. تو به هستي آنگاه که هيچ بود، خطاب کردي «باش» و هستي به وجود آمد. تو فقط سخن گفتي و آنچه اراده کرده بودي انجام شد.
اما تو براي چه همة اين چيزها را آفريدي؟ اينها همه براي انسان خلق شد و انسان براي تو به وجود آمد. اين رسمي است که تو بنيان نهادهاي و واي بر آن کس که دخل و تصرفي در آن صورت دهد. آن کس که همه چيز را براي خود ميخواهد و خود را نيز در نفس، اسير و گرفتار ميسازد، اوست که قانون بنيادين آفرينش را ميشکند.
نه! خداوندا تو نميتواني از حقوق مسلم و واجبي که آفريننده دارد، بگذري. اين کار مقام تو را تنزل ميدهد. تو ميتواني روح خطاکاري را که به دشمني با تو برخاسته است ببخشايي، چراکه ميتواني او را از عشق نابِ خويش لبريز سازي؛ اما نميتواني با کسي که همة موهبتها و نعمتهاي تو را به خويش نسبت ميدهد و از اينکه خالصانه و بي هيچ چشمداشتي تو را در مقام معبود خويش در آغوش کشد امتناع ميورزد، مخالفت نکني. احساسي جز ترس در برابر تو نداشتن، احساسي براي گذر از خويش به سوي تو نيست؛ بلکه در مقابل، تنها دستاويزي است براي به ميان آوردن و توجه به خويش به بهانة تو. عشق ورزيدن به تو تنها به طمع دست يافتن به آنچه تو ارزاني خواهي داشت، فانيشدن در تو نيست؛ بلکه غرقهشدن در نفس و از کف نهادن توست. پس چه کنيم تا در تو فاني شويم؟ ما بايد خود را براي هميشه هيچ انگاريم، به دست فراموشي بسپاريم و ناديده بگيريم. پروردگارا! در اين راه بايد به جاي خود و آنچه از ماست، از تو و آنچه متعلق به توست، جانبداريکنيم و جز تو هيچ آرزو، افتخار و يا آرامشي طلب نکنيم؛ در يک کلمه بايد تنها به تو عشق بورزيم، فارغ از هر منيّتي.
خدايي که ما را از هيچ آفريد، گويي هر لحظه و هر آن، ما را دوباره بازميآفريند. از آن رو که ديروز بودهايم، ضرورتاً برنميآيد که امروز هم بايد باشيم. اگر آن دست بسيار قدرتمند مانع نميشد، بيترديد ديگر نبوديم و هر آينه به کتم عدم باز ميگشتيم که پروردگار ما را از آن به وجود آورد؛ آنچه قدرتمندترين دستها عاجزند از ممانعت از آن. به يقين ما هيچ نيستيم مگر آنچه خداوند ساخته و پرداخته است و تنها تا آن هنگام که او بخواهد، جامة هستي به تن داريم. اگر پروردگار ما را رها کند و از دست او که تداومبخش حيات ماست فرو افتيم، همچون سنگي که در هوا نگاه داشته شده و زماني که تکيهگاهش برداشته ميشود، خودْ به واسطة وزن خويش به پايين ميآيد، ما نيز به اعماق نيستي فرو رويم. از اين رو، هستي و زندگاني تنها از آن رو براي ماست که از سوي خدا به ما ارزاني شده است.
اما نعمتهايي وجود دارند که در مرتبهاي والاتر و نابتر قرار دارند؛ بهرهمندي از زندگانيِ نيک برتر است از زندگي صِرف، پاکي و درستکاري گرانبهاتر است از سلامتي، و شرافت دل و عشق ورزيدن به پروردگار بسي برتر است از نعمتها و داراييهاي دنيوي، چنانکه آسمانها از زمين فراترند. اگر اينها همه، عطايايي هستند که تنها به واسطة مهرباني و لطف پروردگار به دست ميآيند، پس ترديدي نيست آنچه در پي مهروزيدن به او حاصل ميشود، موهبتي بس عظيمتر و گرانبهاتر است.
آه! خداوندا! آنان که تو را قادري مطلق ميدانند که از ايشان جداست و بر سراسر هستي فرمان ميراند و آفريدگار همة آن چيزي است که با چشمان خويش ميبينند، تو را نميشناسند. آنان تو را ميشناسند اما شناختي اندک دارند. آنان آنچه را که بس شگفتانگيز است و بيشتر به مخلوقات عاقل و ناطق تو مربوط ميشود نميدانند. درک اينکه تو خداي قلب مني و هر آنچه را بخواهي در درون من ميکني، اين همان چيزي است که در من شور برميانگيزد و مرا متأثر ميکند. آنگاه که نيک هستم، بدين خاطر است که تو مرا بدان حال داشتهاي؛ نه تنها قلب مرا چنان ميکني که تو را خشنود سازد بلکه درون مرا چيزي چون خودت عطا ميکني! و تو به خويش ـ که در قلب من سکني گزيده ـ عشق ميورزي. تو جانماية روح من هستي؛ چنانکه روح منْ حيات جسم من است. تو بسيار نزديکتري به من از من. اين من که بدان تعلقي بسيار دارم و مشتاقانه دوستش داشتهام، بايد نزد من در مقايسه با تو غريب و ناآشنا باشد. تو ارزانيکنندة آني به من و بي تو هرگز وجود نميداشت. پس از اين روست که از من ميخواهي تو را دوستتر از آن بدارم.
اي قدرت درکناشدني آفريدگار من! اي حق آفريدگار بر آفريده، آفريدهاي که هرگز آن حق را به شايستگي درنمييابد! اي شگفتي عشق که تنها خداوند قدرت نماياندن تو را دارد. خداوند ميان من و خودم ميانجيگري ميکند و مرا از خويش جدا ميسازد. ميشود گفت او خود را واسطة ميان من و خودم قرار ميدهد و مرا از خويش جدا ميسازد. او به واسطة عشق راستينش ميخواهد بيش از خود من به من نزديک باشد. او ميخواهد من چون بيگانهاي به نظارة اين «من» بنشينم. او مرا بر آن خواهد داشت که از حصارهاي آن من بگريزم و يکسره آن را قربان او کنم و تمام و کمال به کسي بازگردانمش که از او دريافتهام. به طور يقين من بايد نزد خويش کمبهاتر از اويي باشم که هستي من از اوست. او مرا براي خودش به وجود آورده است و نه براي من؛ بدين معني که به او عشق بورزم و آنچه را بخواهم که او ميخواهد و در پي خواست و تمناي خود نباشم. آيا کسي براي جان نهادن و قربان کردن خويش براي آنکه او را به وجود آورده است، در قلب خويش احساس تمرد و مخالفت دارد؟ من بر اين ناداني ناله سر ميدهم، بر اسارت چنين کسي در [زندان] خويش دل ميسوزانم و در درگاه خداوند دعا ميکنم تا با تعليم عشق خويش [پروردگار] از ميان همة ديگر چيزها او را از بردگي نفس برهاند.
خداوندا! من در جانهايي که از عشق راستين تو سر پيچيدهاند، نظارهگر سياهي و سرکشي ناشي از اين سقوط و زوال هستم. خداوندا! تو قلب انسان را چنان نيافريدي که خواستار اين تمناي مهيب باشد. بر اساس تعاليم کتاب مقدس، شرافت و پاکياي که انسان اصالتاً بر آن اساس خلق شده است، در اين است که براي خود ادعايي نداشته باشد مگر تصديق به اينکه او از آن آفريدگار خويش است. آه پدر! فرزندانت غمگنانه تغيير کردهاند و ديگر تو را برنميتابند! آنان خشمگيناند، آنگاه که به آنان خبر ميدهند که بايد از آنِ تو [پروردگار] باشند، چنانکه تو متعلق به خودت هستي، نوميد ميشوند. آنان آرزومندند که اين رسم و آيين مقدس را معکوس کنند و ديوانهوار خود را برتر از خداوند بدانند. آنان ميخواهند براي خود باشند، همه چيز را براي خود انجام دهند و يا حداقل اينکه با شرط و شروطي خاص و براي منفعت خويش، خود را تسليم پروردگار کنند. آه از اين غصب هولناک! آه از حقوق ناشناختة پروردگار! آه از ناسپاسي و گستاخي مخلوقات! اي هيچِ نگونبخت! تو چه داري که براي خويش نگاه داري! چه داري که از آن تو باشد! چه داري که از ملکوت به تو نرسيده باشد و ناگزير نباشي که آن را بدان سو باز گرداني؟ همه چيز، آري، حتي همين «من» نيز که داشتههايش را با پروردگار تقسيم خواهد کرد، موهبت پروردگار است و تنها براي او به هستي پا گذاشته است. همه چيز در درون تو فرياد مخالفت با تو را سر ميدهند و جوياي پروردگار تواند. با وجود اين، باز هم، تو که آفريدة اويي، آفريدگار را انکار ميکني و از اينکه خود را يکسره به او بسپاري، سر باز ميزني.
دريغا! پروردگار من! چه تسليبخش است دانستن اينکه همه چيز، در درون من و نيز بيرون از من، حاصل دستان توست. تو همواره با مني، آنگاه که مرتکب خطايي ميشوم، مرا به واسطة بدکاري، سرزنش ميکني و مرا به سبب ترک کار نيکي که انجام ميدادهام، دچار پشيماني و افسوس ميکني و سرانجام آغوش رحمت و مهربانيت را بر من ميگشايي. هنگامي که کاري نيک انجام ميدهم، تو شوق انجام آن را در من برميانگيزي و آن کار پسنديده را در من و با من به انجام ميرساني؛ آنکه در ضمير من به نيکي عشق ميورزد و از بدي بيزار است، آنکه رنج ميکشد و صبوري ميکند و دست به دعا و راز و نياز بلند ميکند، آنکه به همنوعان خويش خير ميرساند و ياريگر آنهاست، همه و همه تو هستي. من همة اين کارها را به انجام ميرسانم، اما به وسيلة تو. تو سبب ميشوي که من چنين کنم و تويي که اين اعمال شايسته را در من پديد ميآوري. اين اعمال نيک که موهبتهاي توست، کارهاي من تلقي ميشود. اينها از آن نظر که الطاف و بخششهاي تو هستند، تمامي ندارند؛ اما از آن وجه که کار نيکوي من باشند، پايانپذيرند. چنانچه من لحظهاي اين خوبيها را برخاسته از خويش بدانم و يا فراموش کنم که اين امور تنها بدين خاطر که برآمده از توست نيک است، از آن پس اين کارها خوب و شايسته نخواهند بود.
از اين رو، تو پيوسته در درون من مشغول هستي ــ چنين باوري ماية بهجت و سرور من است ــ همچون معدنچياي که در اعماق زمين به کار مشغول است، پنهان از نظرها، در ضمير من، زمام امور را به دست داري. انجام همة کارها به دست توست؛ اما هستي از مشاهدة تو ناتوان است و هيچ چيز را به تو نسبت نميدهد، حتي من نيز خود، در طلب تو جايي بيرون از خويش، به عبث آوارة هر کويم. من همة شگفتيهاي طبيعت را از نظر گذراندم تا تصوري از کبريايي تو صورت دهم، از آفريدههايت دربارة تو جويا شدم؛ اما هرگز انديشة يافتن تو در اعماق قلب خويش، آنجا که هرگز از حضورت خالي نيست، به ذهنم خطور نکرد. آه پروردگار من! نيازي به فرو رفتن در اعماق زمين و يا گذر از ميان آبها نيست، براي پيدا کردن تو نيازي به صعود به آسمانها نيست؛ تو نزديکتر از مايي به ما.
پروردگارا! کيست آن کس که چنين با عظمت باشد و اينسان بندهنواز؟ به بلنداي آسمانها باشد و چنين همسازِ تهيدستي مخلوق؟ چنان لايتناهي و چنين صميمانه جاي گرفته در اعماق قلب من؟ چنان مهيب و چنين دلپذير؟ چنان رشکمند و چنين آسان در دسترسِ تمناي آنانکه با صميميتِ عشقي راستين، با تو سخن ميگويند؟ پروردگارا! چه وقت فرزندانت از غفلت خويش دست ميکشند و تو را ميشناسند؟ کجا صدايي چنان رسا خواهم يافت که به گوش سراسر هستي با همة تاريکبينياش برسد و با شکوه و اقتدار کامل، حقيقت تو را بازگويم؟ زماني که انسانها را به جستن تو در قلبهاشان فرا ميخوانيم، گويي آنان را به طلب تو در دورترين و ناشناختهترين سرزمينها دعوت کردهايم! براي بيشتر آنان ـ که اهل بطالت و خوشگذرانيهاي بيهودهاند ـ کدام سرزمين دورتر و بيگانهتر از قلمرو قلبشان است؟ آيا آنان تاکنون به معناي قدم نهادن به درون و باطن خود انديشيدهاند؟ آيا هرگز کوشيدهاند راهي بدان سو بيابند؟ آيا حتي توانستهاند تصوري بس دور از ماهيت آن جايگاه مقدس باطني، آن ژرفاي دستنيافتنيِ جان که تو دوست ميداري خالصانه و جانانه پرستيده شود، به دست دهند؟ آنان همواره بيرون از خويش و سرگرم جاهطلبيها و عيش و نوش خويشاند. دريغا! اينان چگونه ميتوانند حقايق ملکوتي را دريابند، در حالي که عيسي مسيح ميفرمايد اين افراد حتي از درک معارف دنيوي نيز محروماند؟ (يوحنا 3: 12) آنان نميتوانند معناي فرو رفتن در خويشتن را از طريق مراقبه و تفکر دريابند، پس اگر به رهاشدن از خويش و فنا شدن در پروردگار دعوت شوند، چه خواهند گفت؟
و اما من، پروردگارا! من چشمان خويش را بر همة چيزهاي زميني که جز بطالت و در پي باد، رنج کشيدن نيست، فرو بستهام (جامعه 1: 14) باشد که در اعماق قلب خويش، از همراهي صميمانة تو به واسطة فرزندت، عيسي مسيح که خرد و درک لايزال توست، برخوردار شوم. او فرزندي شد که با خَُردي خويش و نابخردي صليبش، عقل بيهوده و دروغين ما را از اعتبار ساقط کرد. هر قدر گران تمام شود، بشود؛ من عليرغم ترسي که با من است و خيالاتي که به سرم ميزند، دوست دارم فردي حقير و سادهدل باشم، حتي در نگاه خويش خوارتر باشم از آنچه خردمندان به خيال خود در باب من ميانگارند. همچون حواريون از روحالقدس سرشار خواهم شد و از اينکه مورد تمسخر دنيا هستم، خشنود.
من در باطن هر چيز تو را مييابم. اين تو هستي که هر کار نيکويي را که از آنِ من به نظر ميرسد، به انجام رساندهاي. هزاران بار آزمودهام که من به تنهايي نه ميتوانم کنترلي بر خويشتن داشته باشم، نه بر عادات خود چيره شوم، نه غرور خود را مهار کنم، نه از خرد خويش فرمان برم و نه بار ديگر سراغ از نيکياي بگيرم که پيشتر خواهان آن بودم. اين تو هستي که هم تمناي نيکي را به من ارزاني ميداري و هم آن را بيپيرايه و زلال نگاه ميداري. من بي تو چيزي نيستم مگر شاخة نياي که در باد سست و لرزان است. تو خالق و صاحب همة دلاوري، شرافت و راستياي هستي که با من است. تو قلبي تازه به من بخشيدهاي که مشتاق پرهيزگاري و شرافت و تشنة حقيقت لايزال توست. تو انساني کهنهسال را که در پليدي و فساد غوطهور بود، نجات دادي؛ هم او که فردي حسود، خودبين، جاهطلب، بيقرار، گناهکار و غلام حلقه به گوش اميال و عيش و نوش خويش بود. آه! در چه بيچارگياي به سر ميبردم! آيا هرگز باور داشتم براي آنکه روي به سوي تو آرم و از شر اميال ستمگرانة خويش رها شوم، بايد قدرت و تواني به من داده شود؟
اما به نظارة آن شگفتياي بنشين که وجودش بر همه چيز سايه افکنده و همه چيز را تحتالشعاع خويش قرار داده است! چه کسي جز تو ياراي آن را داشت که مرا از خويش بربايد و کينه و نفرت مرا يکسره بر من بشوراند؟ نه! من چنين نکردهام؛ چراکه ما به قدرت خويش، توان رها شدن از خويشتن را نداريم. آه، خداوندگار من! تو با نور خويش در اعماق قلب من ــ آنجا که هيچ کس جز تو نميتوانست بدان راه يابد ــ درخشيدي و بديهاي مرا سراسر آشکار ساختي. نيک ميدانم حتي پس از آنکه عيوبم را به چشم خويش ديدم، خودْ آنها را دگرگون نساختم و به اصلاح آنها همت نگماردم. ميدانم که همچنان در نگاه تو ناپاک هستم و نگاه قاصرم هنوز نتوانسته است وسعت ناپاکي مرا دريابد. اما لااقل گوشهاي از آن را ديدهام و اميد دارم همه را مشاهده کنم. من در ديدة خويش، حقير و بي مقدارم؛ اما اميدي که به تو بستهام، سبب ميشود با آرامش، روزگار را سپري کنم؛ از اين رو نه به کاستيهاي خود ميبالم و نه آنها را برميتابم که نوميدم کنند. آه خداوندا! من در برابر خويش، جانب تو را ميگيرم و تنها با قدرت توست که ميتوانم چنين کنم.
بيا و بنگر که پروردگار در درون من چه ساخته و پرداخته است! و تو اي پروردگار من! هر روز از زمان حضرت آدم همچنان به تطهير من و آفرينش دوبارة من مشغول هستي. اين همان خلق تازهاي است که به تدريج ادامه مييابد.
پدر! من خود را به دستان تو ميسپارم؛ گِل وجود مرا بار ديگر در دستان خويش شکل ده و از نو بيافرين، صورتي به آن بخش و يا به خُردي اتمها درآورش. اين گِل از آن توست و هيچ براي گفتن ندارد. تنها بگذار همواره همچو موم پذيراي نقوش مقدس و مبارک تو بر خويش باشد. بگذار در من هيچ چيز مخالف با خواست نيکوي تو که من بدان خاطر آفريده شدهام نباشد. مرا به انجام کاري ملزم فرما، حُکم بران، ممانعت نما؛ ميخواهي چه کنم؟ چه نکنم؟ چه عالي باشد و چه حقيرانه، چه سرور آفرين باشد و چه حزنانگيز، به هر حال تو با من هر چه کني، به هر صورت و در همة اين حالات، من همواره ستايندة توام و خواست خويش را سراسر به ارادة تو وامينهم. براي من هيچ باقي نميماند مگر سخن مريم مقدس که : «هر آنچه ارادة توست برايم مقدر شود» (لوقا 1: 38).
خداي من! شرارة هر انديشهاي را که مرا وسوسه ميکند تا در خوبي تو ترديد به خود راه دهم، براي هميشه در قلبم بيفروغ ساز. من نيک ميدانم که تو خوبي مطلقي و نه چيزي جز آن. اي مهربان پدر! بگذار بيش از اين در باب مهرباني تو به استدلال ره نپيمايم و آرام و بيصدا خود را به آغوش رحمتت بسپارم. لطف و رحمت توست که همه چيز را در ما ــ با ما و از طريق ما ــ به انجام ميرساند؛ از اين رو به لطف توست که من به انجام کارها دست مييازم، از کاري سر باز ميزنم، رنج ميکشم و بردباري ميکنم، در انتظار ميمانم، پايداري ميکنم، ايمان دارم، اميد بستهام و عشق ميورزم؛ همه به ياري مهرباني و لطف توست.
در پي هدايت اوست که همه چيز درون من انجام ميشود و به واسطة آن ميتوانم هر کاري را انجام دهم. اوست که قلب را به ضربان واميدارد؛ اما قلب نيز بايد بتپد. نجات و رستگاري، فارغ از عمل و کنش انسان وجود ندارد. من بايد کار کنم، بي آنکه لحظهاي از دست برود، باشد که تأخير و مانعي در راه لطف و رحمتي که پيوسته از سوي او در درونم فعال است، ايجاد نکنم. همة خوبيها از رحمت پروردگار و همة بديها از ماست؛ آنگاه که دست به کاري پسنديده ميزنم، لطف خداوندْ فاعل است و زماني که مرتکب اشتباهي ميشوم، به سبب مقاومت در برابر مهرباني اوست. من در درگاه پروردگار دعا ميکنم که در پي دانستن چيزي بيش از اين دربارة او نباشم؛ چراکه هر جستوجوي ديگري در وادي معرفت پروردگار، چيزي نيست مگر کنجکاوياي گستاخانه. آه معبود من! مرا همواره در شمار سادهدلاني قرار ده که نزد ايشان پرده از اسرار خويش برگرفتهاي؛ اسراري که از چشم دورانديشان و عاقلان زمانه نهان کردهاي.
تو مرا رهنمون شدي تا آشکارا دريابم که تو بديها و کاستيهاي مخلوق را نيز براي انجام نيکيهايي که پيشاپيش مقدر کردهاي، به کار ميگيري. تو خود را در جامة مراقبي مُصرّ پنهان کردهاي تا به من که کودک ناصبور توام، بردباري و آرامش را بياموزي و لذت آزاد بودن و آزادانه زندگي کردن را بفهماني. تو ايشان را بر سر زبانها انداختي و اعتبارشان را ــ در حاليکه کودکان بيگناه تو بودند ــ از ميان بردي، باشد که ايشان نه تنها پاکي خويش بلکه آبرو و اعتباري را که نزدشان بس عزيز و والاست، در درگاه تو قربان تو کنند. تو کساني را که همة همتشان صرف کاميابي و رفاه خويش ميشد، ناکام گذاردي. اين دستان توست که مرگ را براي آنکه حياتش منشاء دائمي مخاطره است، رقم ميزند و قبر را جايگاه آرامش و قرار او قرار ميدهد. بيشک اين تو هستي که مرگ را داروي درد او قرار ميدهي. اما اين درمان تلخ و جگرسوزْ براي علاقهمندان بدو نيز بس موثر است؛ از اين نظر که با برچيدن اسباب حيات يک نفر، هم او را نجات دادهاي و هم دوستداران وي را براي مرگي سعادتمندانه آماده ساختهاي. بدين ترتيب تو مهربانانه هر آنچه را از آن تو نيست، تلخ و ناگوار قرار دادي تا دلهاي ما براي عشق ورزيدن به تو صورتي تازه بربندد و با عشق تو هستي يابد، تا همچنانکه پيش از اين بود، از ميان همة چيزها، رضايتمندانه، تنها راه بازگشت به سوي تو را در پيش گيرد.
و اين بدان خاطر است که تو سراسر، عشقي و در نتيجه همه غيرت. آه اي پروردگار غيور من! (از اين رو بدين نام خوانده شدهاي که) دلي چند پاره [که تمامش از آن تو نيست] تو را ميرنجاند؛ دل سرگردان و آوارة اينجا و آنجا متأثرت ميکند. تو در همه چيز، لايتناهي و بيکران هستي؛ در عشق، در حکمت و نيز در قدرت. تو آنگاه که عشق ميورزي، چونان خدايي سرمدي عشق ميورزي. تو خود را به آب و آتش ميزني تا معشوق خويش را نجات دهي؛ تو انسان ميشوي، کودک ميشوي، کممقدارترين انسانها که سرشار از ملامت و سرزنشاند و با رسوايي زير درد صليب جان ميسپارند؛ اين همه براي عشقي بيکران، چيزي زياد و نامتعارف نيست. عشقِ قاصر و خِرد محصور ما را ياراي درک آن نيست. چگونه ممکن است محدود، لايتناهي را دريابد؟ نه ديدهاي دارد که به تماشاي آن بنشيند و نه دلي که دريابدش؛ روح بيمار و نحيفشدة انسان و خِرد ناچيز وي رنجور است و نميتواند نشاني از پروردگار در اين عشق مفرط بيابد. اما من [اين عشق را] به واسطة بيکرانگياش ميشناسم. اين همان عشقي است که بر هر کاريتواناست؛ تا بدانجا که حتي بديهايي را که از آن در رنجيم آنسان تحقق ميبخشد که به اسبابي در راه آمادگي براي نيکي آتي ما بدل ميشوند.
آه! چه وقت بار ديگر عاشق [پروردگار] ميشويم؟ چه وقت او را طلب ميکنيم، همو که ما را ميجويد و همواره ما را در آغوش خويش دارد؟ از آن رو که همواره ما را در آغوش مهربان و پدرانهاش با خود ميبرد، او را فراموش ميکنيم؛ شيريني و دلپذيري عطاياي اوست که سبب ميشود ما بخشنده را به فراموشي بسپاريم. رحمت بيوقفهاش به جاي آنکه ما را در عشق او فاني کند، توجه ما را به خويش جلب ميکند و نگاهمان را از او برميگيرد.
پي نوشت ها :
*کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي
گفتار سوم: در باب عشق راستين
در کتاب مقدس آمده است که خداوندگار همه چيز را براي خودش آفريده است؛ همه چيز از آن اوست و او هرگز حق خود را به هيچ چيز واگذار نميکند. مخلوقاتِ مختار و هوشمند از آنِ اويند، همچنانکه ديگراني که غير از اين هستند نيز بدو تعلق دارند. او هر آنچه را ذيشعور نيست، يکسره به خود حوالت ميدهد و دوست ميدارد که مخلوقات صاحب شعور او نيز داوطلبانه چنين منشي از خود بروز دهند. هرچند پروردگار خواهان سرور و شادماني ماست اما اين امر نه مقصود اصلي اوست و نه آرماني است که با رضايت و خرسندي او قابل قياس باشد. تنها به واسطة بزرگي و عظمتش است که خواهان خوشحالي ماست. سرور و بهجت ما مسألهاي فرعي در جهت تحقق هدف غايي يعني رضايت پروردگار است.
براي درک هدف و منظور خداوند از اين نظر، بر ما لازم است که او را بر خويش ارجح بدانيم و بکوشيم براي جلب رضايت او، جوياي شادماني خويش باشيم و غير از اين هر چه کنيم، ترتيب و نظام امور را بر هم زدهايم. سزاوار نيست که ما براي رستگاري و سعادت خويش، خواهان خشنودي و رضاي او باشيم؛ بلکه آرزوي برآوردن خواست او بايد ما را بر آن دارد که به دنبال شادي و خرسندي خود باشيم؛ شادمانياي که وي رضايت داشته بخشي از رضاي خويش را در آن قرار دهد. به يقين همة ارواح پاک نميتوانند از عهدة اين کار برآيند و حقيقتاً و به طور قاطع، خداوند را بر خويش ترجيح دهند؛ اما لااقل بايد به طور ظاهري چنين ترجيحي را قائل شوند. ترجيح راستين ارادة پرودگار که حالتي کاملتر و عاليتر است، به کساني اختصاص دارد که خداوند با نور و قدرت خويش، اين توانايي را بديشان ارزاني داشته است، بدان اندازه که تنها از آن رو که شادماني و خرسنديشان همسوي با ارادة پروردگار است، آن را طلب ميکنند.
انسانها سخت با اين حقيقت سر ناسازگاري دارند و آن را سخني گران ميانگارند؛ چراکه از ميان منافع خود تنها دوستدار نفس خويشاند. آنان به طور اجمالي و سطحي ميدانند که بايد به پروردگار بيش از همة کائنات عشق بورزند، اما از عشقورزيدن به پروردگار و دوست داشتن خويش تنها براي عشق به او، معرفتي راستين ندارند. آنان ميتوانند اين سخنان پرمعنا و ژرف را به آساني بر زبان جاري سازند، از آن رو که معناي آن را درنمييابند؛ اما به خود ميلرزند هنگامي که برايشان شرح داده ميشود که بايد خداوند و رضايت او را بر خواست خويش و هر چيز ديگر ترجيح دهند تا بدانجا که شايسته است رضاي او را بيش از خشنودي و شادکامي خود دوست بدارند و خواست و خرسندي خويش را وسيلهاي جنبي براي نيل به هدف اصلي يعني خشنودي خداوند بدانند.
گفتار چهارم: در باب نيايش و تمرينهاي مهم براي پرهيزگاري
يک. نيايش و دعاي راستين، تنها نامي ديگر براي عشق ورزيدن به پروردگار است. فضيلت چنين دعايي به بسياريِ واژگانش بستگي ندارد، چراکه پدر از آنچه ما بدان نيازمنديم، پيش از عرض نيازمان آگاه است. نيايش حقيقي، نيايش دل است و دلْ تنها براي آنچه آرزومند آن است، دست به دعا برميدارد. در ابتدا امر شده است که «دعا کن» و پس از آن «بخواه»؛ اما آنچه را بخواه که پروردگار ما را به خواستن آن واداشته است. آن کس که در طلب چيزي است که از اعماق قلب خود خواهان آن نيست، اگر تصور کند به دعا مشغول است، در اشتباه است. حتي اگر روزها صرف تکرار دعاي خويش، مراقبه و يا اجبار خويش به انجام تمرينهايي براي پرهيزگاري کرده باشد، اما چنانچه حقيقتاً خواهان آن چيزي نباشد که ادعاي طلبش را به سر دارد، حتي براي يک بار نيز خالصانه و به حقيقت دعا نکرده است.
دو. آه! چه اندکاند آنان که اهل نيايشاند! از آن رو که بسيار قليلاند آنان که آنچه را به راستي نيکوست، آرزو ميکنند! رنج و درد، تواضع باطني و ظاهري، چشم پوشيدن از خواستههاي خود، فناي خويش و بنياننهادن تخت سلطنت پروردگار بر ويرانههاي حب ذات، اعمالي حقيقتاً نيکو هستند؛ آرزوي اينها را در سر نداشتن همان و دعا و نيايش نکردن همان. طلب چنين حالتي به طور صادقانه، به جد و بيوقفه و مستمر و با در نظر داشتن همة ظرايف زندگاني، دعاي راستين است و خواستار آن نبودن و در عين حال گمان دعا کردن، فريبي است همچون تيرهروزاني که خود را شادمان ميانگارند. آه! چه بسيارند ارواح آکنده از نفسانيت که آرزوي واهي کمال را در ميان انبوه کاستيها و کژيهايِ خودخواسته دارند و هرگز اين دعاي راستين را از صميم دل بر زبان نراندهاند. با توجه به اين نکته است که آگوستين قديس ميگويد: آنکه کمتر عاشق است، کمتر دعا ميکند و آن کس که عشقي افزونتر در دل دارد، بيشتر به دعا و راز و نياز ميپردازد.
سه. از سوي ديگر، قلبي که عشق راستين خداوند و آرزوي حقيقي او در آن سکني گزيده است، هرگز از دعا کردن باز نميايستد. عشق که در اعماق روح، چهره در نقاب کرده، يکسره به دعا و نيايش مشغول است ــ حتي هنگامي که ذهن سرگرم چيزي ديگر است. پروردگار خود پيوسته نظارهگر نهال آرزو و طلبي است که خود در چنين روحي کاشته است، هرچند ممکن است خود در مواقعي از وجود خويش غافل باشد اما قلبش از آن متأثر و دمادم از الطاف آن بهرهمند است. چنانچه پولس قديس ميگويد: اين همان روح [مقدس] است که به ياري ضعف و ناتوانيهاي ما برميخيزد و با نالههايي که در بيان نميگنجد، ما را شفاعت ميکند (روميان 8: 26).
چهار. عشقْ آرزومند آن است که پروردگار آنچه را بدان نيازمنديم، به ما ببخشد و بيش از آنکه سستي و نااستواري ما را در نظر آورد، به خلوص مقصود و منظور ما توجه کند. آنْ حتي کاستيهاي کوچک ما را نيز ميپوشاند و چون آتشي سوزان ما را پاک ميکند؛ «او براي اولياء بر حسب ارادة خداوند، شفاعت ميکند.» (روميان 8: 27)؛ چراکه ما «بهدرستي نميدانيم آنچه را که بايد براي آن دعا کنيم»، و از سر ناداني و ناآگاهي اغلب چيزي را درخواست ميکنيم که برايمان زيانآور است؛ ما شور تعبد، شاديهايي خاص و محسوس و کمالاتي ظاهري را دوست ميداريم ــ آنچه سبب تقويت نفسانيت و توکل و اعتماد ما بر توان خويش است؛ اما عشقْ ما را به بازي ميگيرد و تسليم هر آن چيزي ميکند که لطف و رحمت پروردگار اقتضا کرده است و ما را يکسره به ارادة خداوند وامينهد و براي تدابير و مقاصد اسرارآميزش مهيا ميکند.
پنج. از اين پس ما همه چيز ميخواهيم و در عين حال طالب هيچ چيز نيستيم. آنچه خداوند به ما ارزاني ميدارد، دقيقاً همان چيزي است که سزاوار بود تمناي آن را از او ميداشتيم؛ چراکه ما خواهان چيزي هستيم که او اراده ميکند و تنها همان. بدين ترتيب اين حالت، حالتي است که سراسر دعا و نيايش است، ميوة دلي است که آکنده از اشتياق و آرزوي اوست. روحالقدس براي هر آنچه خود اراده کرده است تا به ما ببخشد، در درون ما دعا ميکند. حتي آنگاه که ما سرگرم امور دنيوي و بيروني هستيم و ذهنمان به واسطة مشغوليتهاي مآلانديشانة کاري به اين سو و آن سو پراکنده است، همچون آتشي سوزان با ماست که نه تنها به خاموشي نميگرايد بلکه دعايي رازآميز را در خود ميپروراند و چون چراغي است که پيوسته مقابل سرير سلطنت پروردگار ميدرخشد؛ «من در خواب هستم اما دلم بيدار است» (غزل غزلهاي سليمان 6: 2). «خوشا به حال آن غلامان که چون سرور ايشان سررسد، ايشان را بيدار يابد» (لوقا 12: 37).
شش. براي حفظ اين روح پايدار نيايش در خويش که ما را به پروردگار ميپيوندد، لازم است به دو نکته توجه داشته باشيم؛ نخست آنکه همواره آن را عزيز بداريم و ديگر آنکه از هر آنچه سبب محروميت و از دست دادن آن است دوري بجوييم.
براي گرامي داشتن آن لازم است که يک سلسله مطالعات منظم را پي بگيريم؛ ما بايد اوقات مشخصي را به نجواي محرمانة خويش با پروردگار اختصاص دهيم و در طول روز بارها بدان بينديشيم. لازم است آنگاه که خود بدان احساس نياز ميکنيم و يا از سوي آنان که کارآزمودهتر از ما هستند توصيه ميشود، دست از کار بشوييم و به تقديري که مناسب حال ماست تن دهيم.
ما بايد از هر آنچه به جدا افتادن ما از اين شيوة دعا و نيايش ميانجامد، هراس بسيار داشته باشيم و محتاطانه از آن اجتناب ورزيم. از اين رو بايد از مشغوليتهاي دنيوي، از افرادي که افکار ما را مشوش ميسازند، از لذاتي که برانگيزانندة هوا و هوس و اميال نفساني هستند و از هر چيزي که محرک حبّ دنيا و آمال ديرين [نفساني] است که دشواريهاي بسياري را براي ما رقم زده، روي گردانيم.
نکتههاي باريک بسياري در دو موضوع مذکور نهفته است، اما در اين زمينهها تنها ميتوان توصيههايي کلي مطرح نمود؛ چراکه ويژگيهاي هر کس خاص و منحصر به فرد است.
هفت. ما بايد آثاري را براي مطالعه برگزينيم که وظيفة ما را به ما بياموزند و ما را از اشتباهاتمان آگاه سازند؛ آثاري که ضمن بيان عظمت پروردگار، تکاليفي را که در برابر او بر عهده داريم و فرسنگها از انجام دادن آن دور هستيم به ما گوشزد کنند. آثار بيثمري که دل را ميگدازند و با احساساتي واهي درميآميزند سزاوار مطالعه نيستند؛ درخت بايد ثمر دهد، تنها ملاک داوري ما دربارة حياتِ ريشة گياه، ثمردهي و باروري آن است.
هشت. نخستين تأثير عشق خالصانهْ اشتياقي وافر براي دانستن هر آن چيزي است که ما بايد براي خشنودي محبوب خود انجام دهيم. هر آرزويي جز اين نمايانگر آن است که ما تنها دعوي عشق پروردگار را داريم و در واقع دوستدار خويشيم؛ مثل اينکه در طلب تسلايي واهي و فريبکارانه در او باشيم و يا به جاي آنکه عيش و نوش را در راه رضا و ارادة وي قربان کنيم، پروردگار را ابزار لذت و عيش و نوش خويش قرار دهيم. خداوند فرزندانش را از چنين عشقي نسبت به پروردگارشان باز داشته است. به هر قيمتي که هست ما نه تنها بايد هر آنچه را که او ما را بدان ملزم کرده است بشناسيم، بلکه بايد بي هيچ چشمداشت و شرطي به انجام آن گردن نهيم.
نه. لازم است ساعات و دورههاي نيايش و راز و نياز شخصي هر کس با پروردگار، با در نظر گرفتن اوقات فراغت، روحيات، موقعيت و انگيزههاي دروني وي تنظيم و زمانبندي شوند.
مراقبهْ نيايش نيست، اما شالودهاي ضروري و مهم براي آن است و حقايقي الهي را به ذهن متبادر ميسازد. ما نه تنها بايد از همة اسرار عيسي مسيح و حقايق انجيل وي آگاه باشيم بلکه لازم است از همة آنچه آنها براي تهذيب و پاکي باطني درونمان صورت ميدهند، با خبر باشيم؛ همچنانکه پشم رنگ را به خود ميگيرد، اين تعاليم نيز بايد در ما نفوذ کنند و ما را به رنگ خويش درآورند.
ده. اينها بايد چنان با ما مأنوس و آشنا شوند که در اثر مشاهدة همواره و نزديک آنها، عادت کنيم جز در پرتو آنها به قضاوت و داوري ننشينيم؛ چنانکه در هر عملي يگانه رهنمون ما باشند، همچون درخشش خورشيد که تنها نوري است که ما براي ديدن و درک اشيا در اختيار داريم.
آنگاه که اين حقايق به راستي در درون ما جاري شود، نيايش ما واقعي و ثمربخش شده است. تا پيش از آن چيزي جز سايه نبوده است. هنگامي که فقط به آستانة دالان پا نهاده بوديم، گمان ميکرديم به هفت توي انجيل راه يافتهايم؛ لطيفترين و پرشورترين احساسات ما يکسره، همة چارهانديشيهاي قاطع و کلية آرا و انديشههاي صائب و پيشين ما، چيزي نبودند مگر تودهاي ناهموار و بيشکل که پروردگار با آنها نقشي از خويش در ما درميانداخت.
يازده. چون پرتوهاي آسمانياش در درون ما تابيدن ميگيرد، آنگاه ما در نوري راستين ديده ميگشاييم و از اين پس حقيقتي نيست جز آنکه بيدرنگ آغوش خويش را براي پذيرش آن ميگشاييم؛ همچنانکه به محض تماشاي پرتوهاي خورشيدِ برآمده، بي آنکه به هيچ دليل و برهاني دست يازيم، شکوه و جلالش را تصديق ميکنيم. اتحاد ما با پروردگار بايد حاصل اعتقاد و باور ما به انجام خواست او و پذيرش صبورانة ارادهاش باشد.
دوازده. مراقبة ما بايد روز به روز عميقتر و درونيتر شود. ميگويم عميقتر چراکه با تأمل مکرر و فروتنانه در حقيقت پروردگار، بيشتر از پيش، در مسير يافتن گنجينههاي تازه معنوي پيش ميرويم. ميگويم درونيتر زيرا همچنانکه ما بيشتر و بيشتر در اين حقايق فرو رويم، آنها نيز به ورود به اعماق جان ما تمايل پيدا ميکنند. چنين است که واژهاي ساده، گاه از همة پندها مؤثرتر و نافذتر ميشود.
سيزده. همانچه صدها بار پيش از اين، بي آنکه فايدهاي داشته باشد و اعتنايي بدان بکنيم، به گوش ما ميرسيد، اکنون با نهان غذايي آسماني (منّ)،[1] که هر روز مزهاي تازه با خود خواهد داشت، جان ما را ميپرورد. بياييد از تأمل و تعمق دربارة حقايقي که پيشتر به ما ارزاني شده، تا آن هنگام که هنوز تأثيري در آن نهفته و هنوز برايمان ثمربخش است، باز نايستيم ؛ اين نشاني است بر اينکه ما هنوز بدانها نيازمنديم. در اين حال بي آنکه تأثيري مشخص و دقيق از آنها بر خويش بيابيم، تحت تعليم و آموزش آنها هستيم؛ چيزي وصفناپذير در آنها وجود دارد که بيش از دليل و برهانهايمان ياريگر ماست. حقيقتي را مشاهده ميکنيم، به آن عشق ميورزيم و با آن آرام ميگيريم. آن حقيقت، جان ما را نيرومند و استوار ميسازد و ما را از خويشتن رها ميکند. بياييد تا هر زمان که ممکن است، با آرامش، در اين حال سکني گزينيم.
چهارده. مراقبة ما نه بايد دقيق باشد و نه دربردارندة استدلالهاي طولاني؛ تأملاتي طبيعي و ساده که بلاواسطه از موضوعي که بدان ميانديشيم برآمده است، همة آن چيزي است که در اين زمينه لازم است.
ما تنها بايد حقايقي چند را در نظر داشته باشيم: بدون عجله و شتاب، بدون تقلا و تلاش بسيار و بي آنکه در پي تفکرات دور و دراز باشيم، مراقبه را انجام دهيم.
هر حقيقتي را بايد با توجه به ثمربخشي عملي آن، به نظر در آورد. دريافت حقيقت بدون به کار بستن همة امکانات خويش براي عملي ساختن صادقانة آن به هر قيمت که شده، آرزوي «داشتن حقيقت و راستي در عين بيدادگري» است (روميان 1: 18)؛ مقاومتي است در برابر حقيقتي که به ما نمايانده شده و البته مقاومتي در برابر روحالقدس است. اين حالت هولناکترين حالت بيايماني است.
پانزده. دربارة شيوة نيايش کردن، هر کس بايد بر اساس تجربة خودش [در اين زمينه] راهنمايي شود. آنانکه به کار گرفتن روشي خاص را براي خويش سودمند مييابند، نبايد از آن دست کشند؛ در حاليکه آن دسته از افرادي که نميتوانند خود را به استفاده از روشي خاص محدود کنند، بايد شيوة خودشان را به کار گيرند و به صرف اين تصور که روش ديگري سودمندتر است و يا افراد پرهيزگار و آزموده آن را توصيه کردهاند، از طريقي که خود در اين زمينه دارند، دست نکشند. هدف از بهکارگيري هر روش آن است که ياريرسان ما [در انجام هرچه نيکوتر نيايش] باشد؛ اگر شيوهاي به جاي آنکه دستگير باشد، مشکلآفرين بود، هر چه زودتر به سويي نهاده شود، نيکوتر است.
شانزده. طبيعيترين روش آن است که در ابتدا کتابي را برداريم و هنگامي که احساس کرديم به قطعهاي که مشغول قرائت آن هستيم رغبت بسيار داريم، دست از خواندن بکشيم و هر گاه احساس کرديم از غذاي دروني بيبهره ماندهايم، بار ديگر مطالعه را از سر بگيريم. بهعنوان يک قاعدة کلي، حقايقي که ما از آنها لذت بسيار ميبريم و حقايقي که آشکارکنندة امورياند که ما بايد براي پروردگار از آنها چشم بپوشيم، رهنمودهايي از لطف و رحمت الهي هستند که ما بايد بيدرنگ آنها را دنبال کنيم.
باد [روح] هر جا که ميخواهد، ميوزد (يوحنا 3: 8) و جايي که روح خداوند است، آنجا آزادي است (دوم قرنتيان 3: 17).
با گذشت زمان همچنانکه به طور کافي توسط روحالقدس پرورش مييابيم و متقاعد ميشويم، ميزان انديشهورزي و استدلالهاي ما رو به کاهش ميگذارد و احساسات لطيف با تأثير بر ديدگاهها و اميال در ما تقويت ميشود. [در اين حالت] دل، راضي و خرسند، نيرومند و استوار و گرم است و شعلهاي به جانش کشيده شده است، تنها يک واژه او را تا مدتها مشغول ميدارد.
هفده. سرانجام، هر چه باورها و ديدگاههاي ما سادهتر و استوارتر گردد، نموداري از رشد و فزوني دعا و نيايش است. از اين پس ضرورت و اهميت مسائل و ملاحظات بسياري در نگاه ما رنگ ميبازد.
مراوده و ارتباط ما با پروردگار به ارتباط با يک دوست شبيه است؛ در ابتدا، هزاران حرف براي گفتن هست و چيزهاي بسياري براي پرسيدن، اما ديري نميپايد که اين گفتوگوها کم و کمتر ميشود اما لذت با هم بودن همچنان برقرار است. همة حرفها زده شده و از هر دري سخن به ميان آمده و به پايان رسيده است اما خرسندي از ديدار يکديگر و احساس آشنايي و الفتي که هر يک با ديگري دارد و لذت برخورداري از دوستياي صادقانه و شيرين، با لبي خاموش و بي آنکه سخني رد و بدل شود نيز احساس ميشود. سکوتْ خود زباني فصيح و قابل درک براي هر دو است. هر يک، ديگري را همراهي شفيق و يار غار خويش ميداند و دلهايشان پيوسته براي هم ميتپد و گويي دو تناند و يک دل.
هجده. چنين است که در دعا، رابطة ما با پروردگار اتحادي ساده و مأنوس ميشود که فراتر از نيازمندي به واژگان است. اما بايد به خاطر داشت که پروردگار، خود بايد به تنهايي چنين نيايشي را در درون ما برقرار سازد؛ هيچ چيز گستاخانهتر و خطرناکتر از آن نيست که جرئت کنيم در اين زمينه به اتکاي خويش قدم برداريم و بکوشيم. ما بايد بردباري پيشه کنيم تا قدم به قدم به ياري آنکه با راههاي سلوک پروردگار آشناست، راهنمايي شويم؛ همانکه ميتواند بناي استوار تعليم صحيح و فناي نفس را در هر چيز بنهد.
نوزده. دربارة خلوتگزيني و گوش فرادادن به فرامين، بايد تابع توصية کسي باشيم که بدو اعتماد و اطمينان داريم. لازم است به ضروريات خويش، تأثيراتي که بر ما دارند و شرايط بسيار ديگري توجه شود.
بيست. زمان خلوتگزيني ما بايد بر اساس اوقات فراغت و ضروريات ما تنظيم شود؛ از آن رو که ضروريات ما، در ارتباط با روح و جسم مايند. زماني که ديگر نتوانيم بدون تغذيه کار کنيم، بايد از تغذيه استفاده کنيم، در غير اين صورت خطر ضعف و غش در کمين ماست. نکتة دوم، وقت آزاد ما بود؛ چراکه ما ناگزير هستيم پيش از آنکه در پي برخورداري از تمارين روحاني خود باشيم، به کار و وظيفة خود رسيدگي کنيم. کسي که در حرفهاي فعاليت دارد که به عموم خدمترساني ميکند، اگر زماني را که براي کار و فعاليت اختصاص دارد، صرف مراقبه کند، از پروردگار دور خواهد شد؛ هرچند آرزوي وصل او را در سر داشته باشد. پيوند راستين با پروردگار آن است که بي هيچ وقفه، با وجود همة بيرغبتيهايمان و در همة امور زندگي، چه ناخوشايند باشد و چه رنجآور، باز هم همچنان آنچه را که او اراده کرده است، به انجام برسانيم.
بيست و يک. براي اجتناب از سرگرداني و پريشاني بايد از ارتباط تنگاتنگ و صميمي با افرادي که پرهيزگار نيستند، به ويژه آنانکه پيشتر به واسطة توصيههاي ناراست خود ما را به بيراهه کشانيدهاند بپرهيزيم. آنان زخمهاي کهنة ما را از نو باز ميکنند، آنان تشابهي مرموز با آنچه در اعماق جان ما است دارند؛ مشاوري نرمرفتار اما فريبکار آنجا وجود دارد که همواره کمر به گمراه کردن و اغفال ما بسته است.
بيست و دو. روحالقدس ميفرمايد: شما دربارة کسي چگونه قضاوت ميکنيد؟ (امثال 13: 20) بدين منظور به همنشينان او بنگريد. چطور آن کس که عاشق پروردگار است و به هيچ چيز مگر در او و براي او عشق نميورزد، ميتواند با آنان که نه عاشق خداوندند و نه او را ميشناسند و حتي عشق ورزيدن به پروردگار را نيز ضعف و نقص ميانگارند همصحبتي و ارتباط نزديک داشته باشد و از اين مراوده مسرور باشد؟ آيا هرگز قلبي که سرشار از [مهر] پروردگار و آگاه از ضعف خويش است، در جوار آنان که نه تنها چنين احساسي ندارند، بلکه در پي ربودن گنجينة نهان در قلب اويند، آرام و آسوده خواهد بود؟ لذات چنين افرادي با شاديهايي که برآمده از ايمان است، سر سازگاري ندارد.
بيست و سه. من نيک ميدانم که ما نميتوانيم و بلکه نبايد از دوستاني که با آنان به حرمت مهرباني و لطف فطريشان، خدمات و يارييشان، رشتة دوستي صميمانهشان و يا مساعدتهاي نيکويشان پيوند داريم ببريم. اگر بر آن هستيم که با دوستاني که تاکنون انس و اعتمادي خاصي بديشان داشتهايم براي هميشه قطع رابطه کنيم، انجام ناگهاني اين کار، آزردگي و رنجش آنان را به همراه خواهد داشت. بايد در اين راه به آرامي گام برداريم و بهتدريج و اندکاندک ارتباط خود را با ايشان کم و کمتر کنيم، بي آنکه يکباره آنان را از تغيير احساس خويش با خبر سازيم. ميتوانيم با آنان ديدار خصوصي داشته باشيم، ميان ايشان و آشنايان دورتر تمايز نهيم و از توصيههاي ايشان در مواردي که به واسطة صداقت و دوستيشان از ما دريغ نميکنند، برخوردار شويم و به آنها اجازه دهيم با ما همفکري کنند، اگر چه خود، راهکارهايي صائبتر و ارزشمندتر در اختيار داشته باشيم. کوتاه سخن آنکه ما ميتوانيم همچنان به ايشان ياري رسانيم و بي آنکه قلب خويش را به واسطة ايشان آزرده سازيم، در ظاهر، برخوردي صميمانه از خود بروز دهيم.
بيست و چهار. چه خطرناک است حال و روزمان اگر چنين دورانديشيهايي در ما نباشد! اگر ما از ابتدا در مسير کمال و پارسايي همة شرايطي را که براي قطع ارتباط کامل و رهايي از دوستان ناصالح لازم است شجاعانه نپذيريم، سلوک ما در معرض سقوطي قريبالوقوع است. اگر چنين همراهان ناشايستهاي گرداگرد فردي تأثيرپذير و سستاراده و هوسآلود قرار گيرند، او را از راه به در خواهند کرد، حتي خيرخواهترين ايشان. ممکن است اين دوستانْ نيک، راستکار، مؤمن و صاحب همة صفاتي به نظر آيند که موجب استواري و کمال پيوند دوستياند، اما براي او مخرّباند و دلپذيري و نرمرفتاريشان تنها موجب افزايش خطر گمراهي او است. کساني که چنين منش احترامآميزي ندارند، بايد فوراً قربان شوند. خوشا به حال ما اگر قربانياي که ما را چنان کمبها ميداند، چنين کارگر افتد که تضمينکنندة گرانبهاي رستگاري ابدي ما باشد!
بيست و پنج. بدين ترتيب لازم است توجه بسياري داشته باشيم که به مشاهدة چه کسي خواهيم رفت، و زماني خاص را نيز براي آنکه بتوانيم در خلوت خويش و در راز و نيازمان با خداوند ديدار کنيم، اختصاص دهيم. آنان که کارهاي مهم بسياري دارند که انجام همة آنها ضروري است، اگر دقت بسياري در مديريت زمان خويش نداشته باشند، هيچ فرصتي براي خلوت با پروردگار برايشان باقي نخواهد ماند. هرگاه اينان اندک رغبتي به خوشگذراني و هوسراني نشان دهند، ساعاتي که از آنِ پروردگار است و به دعا و نيايش اختصاص دارد، يکسره از دست خواهد رفت.
ما بايد در رعايت اصولي که بدان گردن نهادهايم استوار باشيم. شايد اين سختگيريْ مفرط به نظر آيد؛ اما بدون آن همه چيز دچار پريشاني و نابساماني خواهد شد: خوشگذران و سهلانگار خواهيم شد، نيروي خويش را از دست خواهيم داد، اندک اندک از پروردگار جدا خواهيم شد و زمام خويش را به لذات و خوشيهايمان خواهيم سپرد و تنها هنگامي بيچارگي و دربهدري خويش را درمييابيم که خيال بازگشت و تلاش براي آن، تقريباً نوميدانه و بيثمر است.
دعا، دعا! اين تنها چيزي است که آرامش و امنيت ما در گرو آن است. «خجسته باد خدا که دعاي مرا از خود و رحمت خويش را از من برنگردانيده است» (مزامير 66: 20). براي آنکه در دعاي خويش راستدل و خالص باشيم گريزي نيست جز آنکه همة کارهاي روزانه را با ترتيبي خاص سامان دهيم به طوري که هيچ چيز نظم امور را آشفته نسازد.
پي نوشت ها :
*کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي
[1]. Manna؛ غدايي آسماني است که در بيابان از سوي پروردگار براي قوم بنياسرائيل ـ هنگام خروج ايشان از مصر ـ مهيا شد. در عهد عتيق به اين امر اشاره شده است: «و چون بنياسرائيل اين را ديدند، به يکديگر گفتند که اين منّ است؛ زيرا که ندانستند چه بود. موسي به ايشان گفت: اين آن نان است که خداوند به شما ميدهد تا بخوريد» (خروج 16: 16).
نويسنده: ليلا آقاياني چاووشي*
فــرانسـوا فنلــون
منبع: www.urd.ac.ir
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید