نوشته حاضر كه براى نخستين بار به زبان فارسى عرضه مى شود، داستان اَحيقار حكيم و اندرزهاى اوست. در اين داستان، اَحيقار وزير اعظم سَنحاريب (سَناخريب) پادشاه آشور معرفى مى شود. سَنحاريب در سال 705 قبل از ميلاد به پادشاهى رسيده و نام وى در كتاب عهد عتيق (كتاب دوم پادشاهان 18:13 و...) و نوشته هاى تاريخى آمده است. همچنين برخى از آثار باستانى مربوط به او در موزه هاى جهان يافت مى شود، ولى چيزى پيرامون اَحيقار در تاريخ نيست و دانشمندان وى را يك شخصيت خيالى مى دانند. واژه «اَحيقار» (Ahiqar) در زبان سُريانى به معناى «برادر موقّر» است.
نام «اَحيقار» در منابع گوناگون به اشكال «حَيْقار» ، «حَيْقَر» ، «اَحيقَر» ، «اَخيكار» و مانند آن تغيير يافته و نام خواهرزاده خيره سر او كه به زبان آشورى «نادان» بوده ، در كتابهاى عربى جهان اسلام به «ناداب» ، «باران» ، «ثاران» ، «ناران»، «آمان» ، «ماثان»، «ناتان» ، «باثار» ، «بآثار» و مانند آن تصحيف شده است.
قبلا دانشمندان زمان تأليف كتاب اَحيقار را قرن اول ميلادى حدس مى زدند، ولى اين حدس با كشف پاپيروسى از اثر كه در قرن پنجم قبل از ميلاد نگارش يافته بود، باطل شد. مؤلف كتاب نيز ناشناخته است.
داستان اَحيقار در خاورميانه شهرت داشته و به برخى از نسخه هاى كتاب «هزار و يك شب» راه يافته است (رك.: الف ليلة و ليلة; بيروت; 1889).
گروهى از دانشمندان گفته اند اَحيقار همان لقمان حكيم است كه سوره سى و يكم قرآن مجيد به همين نام، برخى از سخنان حكمت آميز او را مى آورَد. شباهت بند 12 از فصل دوم كتاب اَحيقار با آيه 19 از سوره لقمان اين ادعا را پديد آورده است.
(ر.ك.:Conybeare et al.; The Story of Ahikar; Cambridge; 1913 )
همچنين برخى از اندرزهاى منسوب به لقمان حكيم كه در مجموعه هاى حديثى آمده، با مطالب اين كتاب شباهت دارد و حتى گونه هايى از نام «نادان» و متورم شدن وى كه در آخر داستان مشاهده مى شود، در احاديث آمده است، مثلا: «فوعظ لقمان ابنه ماثان (ناتان، باثار، بآثار) حتى تفطّر و انشقّ.» (رك.: كتابهاى تفسير به مأثور، سوره لقمان; بحار الانوار، ج 13، ص 411). وجه اشتراك ديگر اَحيقار با لقمان مهارت در لغزگشايى است (همان، ص 413) همچنين هر دو اهل نينوا هستند (همان، ص 425).
دانشمندى به نام «انيس فريحة» مقاله محققانه و گسترده اى در باب اَحيقار تهيه كرده كه در ويرايش جديد دائرة المعارف بستانى (بيروت، 1967، ج 7، ص 345ـ347) چاپ شده است. وى اخيراً تحقيقات خود را در كتابى به نام «اَحيقار حكيم من الشرق الادنى» منتشر كرده است.
كتاب اَحيقار با شيوه اى بسيار ساده و بى تكلف نگاشته شده و با گذشت زمان، نشانه هايى از ادبيات اسلامى و زبان عربى به آن راه يافته است (مانند تعبير «واللّه» در 3:29 و «سمعاً و طاعةً» در مواردى).
زبان اصلى كتاب سُريانى است و چند نسخه خطى از آن به همين زبان در كتابخانه هاى جهان يافت مى شود. ترجمه حاضر از روى ترجمه انگليسى آن (چاپ آمريكا، 1927) فراهم شده است.
فصل اول
1. داستان اَحيقار حكيم وزير اعظم سَنحاريب پادشاه و «نادان» خواهرزاده اَحيقار خردمند.
2. در روزگار پادشاهْ سَنحاريب بن سَرْحَدوم[1] پادشاه آشور و نينوا وزير و حكيمى به نام اَحيقار وجود داشت و او وزير سَنحاريب پادشاه بود.
3. وى بختى بلند و اموالى فراوان داشت و در دانش و بينش و حكومت زبردست و خردمند و فيلسوف بود. او شصت همسر گرفت و براى هر يك از آنان كاخى بنا كرد.
4. ولى با اين همه، هيچ يك از زنانش فرزندى نياورد كه وارث وى شود.
5. او از اين نظر بسيار اندوهگين بود و يك بار منجمان و دانايان و جادوگران را گرد آورد و وضع خويش و عقيم بودن خود را براى آنان شرح داد.
6. ايشان گفتند: «برو و يك قربانى پيشكش خدايان كن و از آنها بخواه كه به تو پسرى عطا كنند.»
7. او به سخن آنان عمل كرد و قربانيهايى را براى خدايان گذراند و از آنان درخواست و التماس و خواهش و استدعا كرد.
8. خدايان هيچ پاسخى به وى ندادند. او با غم و افسردگى بيرون رفت در حاليكه دردى در دل داشت.
9. سپس وى بازگشت و با ايمان و دلى سوزان نزد خداى اعلى التماس و درخواست كرد و گفت: «اى خداى اعلى، اى آفريدگار آسمانها و زمين، اى آفريدگار همه مخلوقات
10. از تو درخواست مى كنم كه به من پسرى بدهى تا دلم از او آرام گيرد و هنگام مرگم نزد من حاضر باشد و چشمانم را بسته، مرا به خاك سپارد».
11. در آن هنگام صدايى به گوشش رسيد كه مى گفت: «از آنجا كه تو در آغاز بر صورتهاى تراشيده اعتماد كردى و به آنها قربانى گذراندى، در طول زندگيت بى فرزند خواهى ماند.
12. ولى پسر خواهرت «نادان» را بگير و او را فرزند خود قرار داده، دانش خويش و تربيت صحيح خود را به او بياموز و او هنگام مرگت تو را به خاك خواهد سپرد.»
13. از آن رو، وى پسر خواهرش را كه كودكى شيرخوار بود، به فرزندى گرفت و او را به هشت دايه سپرد تا به وى شير دهند و او را بزرگ كنند.
14. آنان وى را با غذاى خوب و تربيت نيكو در جامه هاى ابريشم ارغوانى و قرمز، بزرگ كردند و او را بر تختهاى ابريشمى جاى دادند.
15. هنگامى كه «نادان» رشد كرد و به راه افتاد و مانند سرو بلندى شد، وى منشهاى نيك و نوشتن و علم و فلسفه را به او آموخت.
16. پس از چندين روز سَنحاريب پادشاه به اَحيقار نگاه كرد و ديد او بسيار پير شده است. به وى گفت:
17. «اى دوست محترم و دانا و حاكم و منشى و وزير و صدر اعظم و مدير من، راستى كه تو بسيار پير و سالخورده شده اى و به زودى بايد اين جهان را ترك كنى.
18. به من بگو چه كسى جاى تو را در خدمت من خواهد گرفت؟» اَحيقار گفت: «مولايم، عمرت جاويد باد! «نادان» خواهرزاده ام وجود دارد و من وى را فرزند خود قرار داده ام.
19. و او را بزرگ كرده و حكمت و دانشم را به وى تعليم داده ام.»
20. پادشاه گفت: «اى اَحيقار، او را به حضور من بياور تا وى را ببينم و اگر شايسته باشد، در جاى تو قرار دهم و تو به راه خود رفته، استراحت كنى و باقيمانده عمر را در آرامش دلپذيرى بگذرانى.»
21. آنگاه اَحيقار رفت و «نادان» پسر خواهرش را آورد. او به پادشاه تعظيم و براى وى قدرت و شوكت آرزو كرد.
22. پادشاه به او نگريست و وى را تحسين كرد و از او شادمان شد و به اَحيقار گفت: «اى اَحيقار، آيا اين پسر توست؟ من از خدا مى خواهم وى را حفظ كند و همانطور كه تو به من و پدرم سَرْحَدوم خدمت كرده اى، پسرت نيز به من خدمت كند و تكاليف و نيازها و كارهاى مرا انجام دهد، تا او را مفتخر سازم و براى خودم به او قدرت عطا كنم.
23. اَحيقار به پادشاه تعظيم كرد و گفت: «اى مولايم پادشاه، عمرت جاويد باد! از تو مى خواهم كه با پسرم «نادان» شكيبايى پيشه كنى و لغزشهايش را ببخشى تا تو را به طور شايسته خدمت كند.»
24. پادشاه براى او سوگند خورد كه وى را بزرگترين محبوب و مقتدرترين دوست خويش قرار خواهد داد و براى او هرگونه عزت و احترامى را رعايت خواهد كرد. وى دستهاى پادشاه را بوسيد و خداحافظى كرد.
25. او «نادان» پسر خواهرش را با خود برد و در اطاقى نشانده، روز و شب به وى تعليم مى داد و او را با علم و حكمت بيش از آب و نان تغذيه كرد.
فصل دوم
1. اَحيقار تعليم خود را آغاز كرد و گفت: پسرم، سخنم را بشنو و از پندم پيروى كن و گفتارم را به خاطر بسپار.
2. پسرم، هرگاه كلمه اى را شنيدى، آن را در قلبت بميران و به كسى آشكار مكن، مبادا مانند زغالى كه روشن مى شود، زبانت را بسوزاند و در بدنت رنجى بيافريند و براى تو اسباب دردسر شود و نزد خدا و خلق شرمنده گردى.
3. پسرم، هرگاه خبرى را مى شنوى، آن را پخش مكن و اگر چيزى را ديدى، آن را بازگو مكن.
4. پسرم، بيانت را براى مخاطب آسان گردان و در پاسخ دادن شتاب مكن.
5. پسرم، هنگامى كه چيزى را شنيده اى، آن را پنهان مكن.[2]
6. پسرم، گره محكم را سست يا باز مكن و گره سست را محكم مكن.
7. پسرم، به زيبايى بيرون طمع مورز; زيرا آن كاسته مى شود و از ميان مى رود، ولى خاطره افتخارآميز جاويد مى ماند.
8. پسرم، نگذار يك زن بى خرد تو را با سخنش بفريبد، مبادا به زشت ترين مرگ بميرى و او تو را در دام بيندازد و خفه كند.
9. پسرم، به زنى كه نامرتب لباس پوشيده و روغن زده است و روحى پست و بى خرد دارد، ميل مكن. واى بر تو اگر چيزى را كه از آن توست، به وى عطا كنى يا چيزى را كه در دست توست به وى بسپارى و او تو را به گناه بيندازد و خدا بر تو خشم گيرد.
10. پسرم، مانند درخت بادام مباش كه پيش از همه درختان برگ مى آورد و پس از همه آنها ميوه خوردنى توليد مى كند، بلكه مانند درخت توت باش كه پيش از همه درختان ميوه خوراكى مى آورد و پس از همه آنها برگ توليد مى كند.
11. پسرم، سرت را پايين بياور و صدايت را نرم كن و مؤدب باش. به راه راست برو و احمق مباش. صدايت را هنگام خنده بالا مبر; زيرا اگر با صداى بلند خانه اى بنا مى شد، درازگوشها هر روز خانه هاى فراوانى مى ساختند[3] و اگر گاوآهن با زور كشيده مى شد، آن را هرگز از شانه شتران دور نمى كردند. [4]
12. پسرم، جا به جا كردن سنگها[5] بهتر است.
13. پسرم، شرابت را روى قبر درستكاران بريز و با مردم جاهل و پست منوش.
14. پسرم، به مردان دانايى كه از خدا مى ترسند، پناه ببر تا مانند يكى از آنان باشى[6] و به بى خردان نزديك مشو تا مانند آنان نشوى و راهشان را نياموزى.
15. پسرم، هنگامى كه براى خود همنشين يا دوستى مى گيرى، او را بيازماى; آنگاه او را به همنشينى و دوستى بپذير; و پيش از آزمودن از ستايش وى بپرهيز و سخنت را نزد مرد بى حكمت ضايع مكن.
16. پسرم، مادامى كه كفش بر پايت قرار مى گيرد با آن روى خارها راه برو و راهى براى پسرت و خانواده ات و فرزندانت درست كن. كشتى خود را پيش از آنكه به دريا و امواج آن برود و غرق شود و نتوانى آن را نجات دهى، محكم كن.
17. پسرم، اگر توانگر مارى را بخورد، مردم مى گويند: «از روى عقل خورده است» و اگر مستمند آن را بخورد، مردم مى گويند: «از گرسنگى خورده است.»
18. پسرم، به نان روزانه و متاع خود قناعت كن و به مال ديگرى طمع مورز.
19. پسرم، با احمقان همسايگى مكن و با آنان نان مخور و در مصيبت همسايگانت شادى مكن. اگر دشمنت به تو خطا ورزد، با او مهربانى كن.[7]
20. پسرم، از مردى كه خداترس است، بترس و او را احترام كن.
21. پسرم، مرد بى خرد مى افتد و لغزش مى خورد و مرد خردمند حتى اگر لغزش بخورد، بى درنگ برمى خيزد و اگر بيمار شود، جان خود را حفظ مى كند. اما مرد بى خرد و سفيه، براى درد او درمانى نيست.
22. پسرم، هرگاه مردى كه زيردست توست، به تو نزديك شود، به استقبالش برو و نزد او ايستاده بمان و اگر او نتواند كار تو را جبران كند، خداوند از جانب او جبران خواهد كرد.
23. پسرم، زدن پسرت را ترك مكن; زيرا كتك زدن پسرت مانند كود دادن بُستان و محكم كردن هميان و افسار زدن حيوان و بستن در است.
24. پسرم، پسرت را از بدانديشى بازدار و به او آداب بياموز تا بر ضد تو نشورد و تو را ميان مردم خوار نكند و در خيابانها و انجمنها سرت را به زير نيفكند و براى كارهاى بد او مجازات نشوى.
25. پسرم، گاو نر فربه فحلى و درازگوش بزرگ سم دارى را براى خود بگير و گاو نرى را كه شاخهاى بزرگى دارد، براى خود مگير و با مرد دغلباز دوست مشو و برده فتنه جو و كنيز دزدصفت را مگير; زيرا هرچه را به آنان بسپارى، خراب خواهند كرد.
26. پسرم، مگذار پدر و مادر نفرينت كنند در حالى كه خدا از ايشان راضى باشد; زيرا گفته شده است: «هر كه پدر يا مادر خود را حقير شمارد، به مرگى بميرد (يعنى مرگ گناه); و كسى كه پدر و مادر خود را احترام كند، روزها و عمر خود را طولانى خواهد كرد و همه خوبيها را خواهد ديد.»[8]
27. پسرم، بدون سلاح در راهى مرو;[9] زيرا تو نمى دانى چه زمانى دشمن به تو حمله مى كند تا در مقابل او آماده شوى.
28. پسرم، مانند درخت برهنه و بى برگى مباش كه رشد نمى كند، بلكه همچون درختى پرشاخ و برگ باش; زيرا مردى كه زن و فرزند ندارد، در جهان خوار مى شود و مانند درخت بى برگ و ميوه از او دورى مى كنند.
29. پسرم، مانند درخت ميوه دارِ كنار جاده باش كه همه رهگذران از ميوه آن مى خورند و جانوران صحرا در سايه آن مى آرامند و از برگهايش مى خورند.
30. پسرم ، هر گوسفندى كه از راه و همراهانش بيرون رود ، غذاى گرگان مى شود.
31. پسرم ، هرگز نگو: «مولايم بى خرد است و من خردمند هستم.» و سخن جاهلانه و احمقانه را نقل مكن تا خوار نشوى.
32. پسرم ، از خدمتكارانى مباش كه مولايشان مى گويد: « از من دور شو» بلكه از كسانى باش كه به آنان مى گويد: «نزديك شو و نزد ما بيا.»
33. پسرم، برده ات را در حضور همكارش نوازش مكن; زيرا تو نمى دانى كه سرانجام كداميك از آنان براى تو ارزشمندتر خواهد بود.
34. پسرم، از خدايى كه تو را آفريد، نگران مباش كه در مورد تو خاموش بماند.
35. پسرم، سخنت را زيبا و زبانت را شيرين كن و اجازه مده يارت پا روى پايت نهد مبادا بار ديگر پا روى سينه ات گذارد.
36. پسرم، اگر مرد حكيمى را با سخن حكمت آميز بزنى، مانند احساس ظريف شرم در سينه اش قرار مى گيرد، ولى اگر بى خرد را با چوب بكوبى، نه مى فهمد و نه مى شنود.
37. پسرم، اگر مرد حكيمى را براى حوائج خود مى فرستى، به او بسيار دستور مده; زيرا او خودش كار تو را همانطور كه مى خواهى، انجام خواهد داد; اما اگر احمقى را مى فرستى، به او دستور مده، بلكه خودت برو و كارت را انجام ده; زيرا اگر به او دستور دهى، او خواسته ات را انجام نخواهد داد. اگر تو را براى كارى بفرستند، در انجام دادن آن بى درنگ بشتاب.
38. پسرم، انسانى را كه قويتر از توست، دشمن خود قرار مده; زيرا او بر ضد تو اقدام خواهد كرد و انتقام خود را خواهد گرفت.
39. پسرم، پسرت و خدمتكارت را پيش از سپردن اموالت به ايشان بيازماى تا آنها را نابود نكنند; زيرا كسى كه دستش پر است، دانا شمرده مى شود، اگرچه بى خرد و احمق باشد و كسى كه دستش خالى است بيچاره و بى خرد خوانده مى شود، اگرچه شهريار حكيمان باشد.
ادامه دارد ...
پي نوشت ها :
[1]. نام پدر سَنحاريب سارگون و نام پسر وى اَسَرْحَدّون بوده است.
[2]. اين بند با بند 3 هماهنگ نيست.
[3]. رك.: سوره لقمان، آيه 19.
[4]. رك.: بحار الانوار، ج 13، ص 413 و 421.
[5]. عبارت اصلى:drinking of wine with a sorry man .
[6]. رك.: بحار الانوار، ج 13، ص 432.
[7]. رك.: بحار الانوار، ج 13، ص 413.
[8]. عبارت متن از سِفر خروج 21:17 و سِفر تثنيه 5:16 گرفته شده است.
[9]. رك.: بحار الانوار، ج 76، ص 270 و 273.
40. پسرم، من حنظل خورده و صبر بلعيده ام، ولى چيزى را تلختر از بينوايى و فقر نيافته ام.[10]
41. پسرم، به پسرت ميانه روى و گرسنگى بياموز تا در اداره خانواده اش درست اقدام كند.
42. پسرم، به جاهلان زبان حكيمان را نياموز; زيرا بر ايشان ثقيل خواهد آمد.
43. پسرم، وضع خود را به دوستت نشان مده تا تو را خوار نكند.
44. پسرم، كورى دل از كورى چشم سخت تر است; زيرا با كورى چشم مى توان اندك اندك راه را پيدا كرد، ولى كورى دل قابل هدايت نيست و صاحب آن راه راست را رها كرده، راه كج را برمى گزيند.
45. پسرم، لغزش پاى انسان از لغزش زبان انسان بهتر است.
46. پسرم، دوست نزديك از برادر بسيار خوبى كه دور است، بهتر است.
47. پسرم، زيبايى رنگ مى بازد، ولى دانش مى ماند; جهان فرسوده و بيهوده مى شود، ولى نام نيك نه فرسوده مى شود و نه بيهوده.
48. پسرم، مردى كه آرامش ندارد، مرگش بهتر از زندگى است و صداى گريستن از صداى آوازخوانى بهتر است; زيرا اندوه و گريه هرگاه با ترس خدا همراه باشد، از صداى آواز و شادمانى بهتر است.
49. فرزندم، ران قورباغه اى در دست از يك غاز در ديگ همسايه بهتر است و گوسفند نزديك از گاو دور بهتر است و يك گنجشك در دست از هزار گنجشك در حال پرواز بهتر است و فقرى كه جمع مى كند بهتر از نعمتهاى فراوانى است كه پراكندگى آورد و يك روباه زنده بهتر از يك شير مرده است و يك درم پشم از يك درم توانگرى با زر و سيم بهتر است; زيرا زر و سيم پنهان هستند و در دل زمين قرار داده مى شوند تا كسى آنها را نبيند، ولى پشم در بازار است و آن را مى بينند و هر كس آن را بپوشد، زيبا مى شود.
50. پسرم، بخت اندك از بخت پراكنده بهتر است.
51. پسرم، سگ زنده از انسان بينواى مرده بهتر است.
52. پسرم، مرد مستمندى كه كار درست انجام مى دهد، از مرد توانگرى كه در گناهان مى ميرد، بهتر است.
53. پسرم، سخن را در دل خود نگه دار تا براى تو فزونى آورد و از فاش كردن راز دوستت بپرهيز.
54. پسرم، نگذار سخنى از دهانت بيرون آيد مگر اينكه با دلت مشورت كرده باشى. ميان اشخاص در حال نزاع توقف مكن; زيرا از يك سخن بد نزاع و از نزاع درگيرى و از درگيرى جنگ برمى خيزد و تو مجبور مى شوى گواهى بدهى. پس از آنجا بگريز و جان خود را راحت كن.
55. پسرم، با نيرومندتر از خود مقاومت مكن و روح شكيبايى و تحمل و رفتار مستقيم داشته باش; زيرا چيزى بهتر از اين نيست.
56. پسرم، از نخستين دوستت جدا مشو; زيرا ممكن است دومين دوست پايدار نماند.
57. پسرم، از فقير هنگام مصيبت وى بازديد كن و در حضور سلطان از او سخن بگو و براى نجات دادن وى از دهان شير تلاش كن.
58. پسرم، در مرگ دشمنت شادى مكن; زيرا پس از اندك زمانى تو همسايه اش خواهى شد و به كسى كه تو را مسخره مى كند احترام كن و وى را گرامى بدار و در سلام بر او سبقت گير.
59. پسرم، اگر آب در آسمان بند شود و اگر كلاغ سياه سفيد گردد و مُرّ شيرينى عسل را پيدا كند، اشخاص جاهل و بى خرد خواهند فهميد و دانا خواهند شد.
60. پسرم، اگر مى خواهى حكيم باشى زبانت را از دروغ و دستت را از دزدى و چشمت را از نگاه بد حفظ كن. در آن هنگام حكيم خوانده خواهى شد.
61. پسرم، بگذار مرد حكيم تو را با چوب بزند، ولى اجازه نده بى خرد داروى خوشبو به تو بمالد. در جوانى متواضع باش تا در پيرى تو را احترام كنند.
62. پسرم، با كسى در زمان قدرتش و با رودخانه اى در زمان طغيانش مقاومت مكن.
63. پسرم، در ازدواج با زنى شتاب مكن; زيرا اگر خوب درآيد، او مى گويد آقايم به من براى خودم خوبى مى كند و اگر بد درآيد، وى به كسى كه سبب آن شد اوقات تلخى مى كند.
64. پسرم، كسى كه لباس مرتب مى پوشد، در سخن نيز چنين است و كسى كه ظاهر لباسش پست است، سخنش نيز چنين است.
65. پسرم، اگر تو مرتكب دزدى شوى، آن را به اطلاع سلطان برسان و سهمى از آن را به او ده تا از دست او نجات يابى; وگرنه متحمل سختى خواهى شد.
66. پسرم، با كسى دوست شو كه سير است و دستى پر دارد و با كسى كه دستش بسته و گرسنه است، دوست مشو.
67. چهار چيز است كه هيچ يك از پادشاه و سپاه از آن ايمن نيستند: ستم وزير و بدى حكومت و تغيير اراده و طغيان بر رعيت. و چهار كس از ديد مردم پنهان نمى مانند: دورانديش و احمق و توانگر و مستمند.
فصل سوم
1. اَحيقار اين سخنان را گفت و همين كه رهنمودها و ضرب المثلهاى خويش را به پسر خواهرش «نادان» پايان داد، تصور كرد كه وى همه آنها را به كار خواهد بست. او نمى دانست كه وى بنا دارد به او بيزارى و اهانت و مسخرگى نشان دهد.
2. سپس اَحيقار در خانه خود آرام نشست و همه امتعه و غلامان و كنيزان و اسبان و چارپايان و هر چيز ديگر را كه داشت و به دست آورده بود، به «نادان» منتقل كرد و قدرت امر و نهى را به دست «نادان» سپرد.
3. اَحيقار در خانه خود آرام نشست و گاه و بيگاه براى اداى احترام نزد پادشاه مى رفت و به خانه بازمى گشت.
4. همينكه «نادان» دانست كه قدرت امر و نهى را در دست دارد، موقعيت اَحيقار را كوچك شمرد و او را مسخره كرد و هنگامى كه او را مى ديد، مى گفت: «دايى من اَحيقار خرف شده و اكنون چيزى نمى داند.»
5. وى به كتك زدن غلامان و كنيزان و فروش اسبان و شتران و ولخرجى با اموالى كه دايى او اَحيقار به دست آورده بود، آغاز كرد.
6. هنگامى كه اَحيقار ديد كه بر غلامانو خانواده اش احاطه اى ندارد،برخاستواوراازخانه بيرون كرد و براى پادشاه پيام فرستاد كه وى اموال و نعمتهاى او را بر باد داده است.
7. و پادشاه برخاسته، «نادان» را صدا زد و به او گفت: «در حاليكه اَحيقار صحيح و سالم است، هيچكس بر امتعه و خانواده و اموال وى حكومت نخواهد كرد.»
8. دست «نادان» از دايى او اَحيقار و همه امتعه او كنار زده شد و در آن زمان وى نزد اَحيقار تردد نداشت و به او سلام نمى كرد.
9. از اين رو، اَحيقار از سختگيرى با پسر خواهرش «نادان» پشيمان شد و پيوسته اندوهگين بود.
10. «نادان» برادر كوچكترى به نام «نبوزردان» داشت كه اَحيقار او را به جاى «نادان» به پسرى گرفته و بزرگ كرده بود و او را بى نهايت حرمت مى گذاشت. همچنين همه اموالش را به او منتقل كرده و وى را حاكم بر خانه خود قرار داده بود.
11. هنگامى كه «نادان» از اين قضيه آگاهى يافت، رشك و حسد بر او چيره شد و هرگاه كسى حالش را مى پرسيد، شكايت مى كرد و داييش را به مسخره مى گرفت و مى گفت: «دايى من مرا از خانه بيرون كرده و برادرم را بر من ترجيح داده است، ولى اگر خداى اعلى به من قدرت دهد، با كشتن، بلايى بر سر او خواهم آورد.»
12. و «نادان» پيوسته مى انديشيد كه چه سنگ لغزشى در مسير وى قرار دهد. پس از چندى اين انديشه به فكر «نادان» رسيد كه نامه اى به اَحيش[11] پسر شاه خردمند، شهريار پارس بنويسد و بگويد:
13. «سلام و آرزوى تندرستى و قدرت و احترام از سَنحاريب پادشاه آشور و نينوا و از وزير و كاتبش اَحيقار به تو اى پادشاه بزرگ. ميان تو و من آرامش باد.
14. هنگامى كه اين نامه به دستت مى رسد، اگر دوست دارى برخيز و به سرعت به دشت نيسرين و به آشور و نينوا بيا تا من سلطنت را بدون جنگ و لشكركشى به تو تسليم كنم.»
15. همچنين نامه ديگرى به نام اَحيقار به فرعون پادشاه مصر نوشت: «اى پادشاه مقتدر، ميان تو و من آرامش باد.
16. هنگامى كه اين نامه به دستت مى رسد، اگر دوست دارى برخيز و به آشور و نينوا و دشت نيسرين بيا تا من سلطنت را بدون جنگ و لشكركشى به تو تسليم كنم.»
17. خط «نادان» مانند خط دايى او اَحيقار بود.
18. وى نامه ها را بست و آنها را با مهر دايى خويش اَحيقار مهر كرده، در كاخ پادشاه باقى گذاشت.
19. آنگاه رفت و اين نامه را از زبان پادشاه براى دايى خود ساخت: «سلام و آرزوى تندرستى براى وزير و كاتب و مشاورم اَحيقار.
20. اى اَحيقار، هنگامى كه اين نامه به دستت مى رسد، همه سربازانى را كه با تو هستند، گردآور و لباسو تعداد آنهارا كامل كنو در پنجمين روز در دشت نيسرين نزد من آور.
21. هنگامى كه مرا در حال آمدن به سويت مى بينى، بشتاب و لشكر را بر ضد من حركت ده به گونه اى كه گويا با دشمنى مى جنگد; تا سفيران فرعون پادشاه مصر كه با من هستند، نيروى لشكرم را ببينند و از ما بترسند; زيرا آنان دشمنان ما هستند و از ما بيزارند.»
22. آنگاه نامه را مهر كرد و به دست يكى از خدمتگزاران پادشاه نزد اَحيقار فرستاد. او نامه هاى ديگر را گرفت و نزد پادشاه باز كرده، آنها را براى وى خواند و مهر آنها را نشان داد.
23. هنگامى كه پادشاه از محتواى نامه ها آگاه شد، سراسيمگى شديدى او را فرا گرفت و خشم و غضب فراوانى بر وى چيره شد و گفت: «آه، من حكمت خود را نشان دادم! من به اَحيقار چه كرده ام كه اين نامه ها را براى دشمنانم فرستاده است؟ آيا اين مزد خدماتى است كه به او كرده ام؟»
24. «نادان» به او گفت: «اى پادشاه، اندوهگين مباش و خشمگين مشو، بلكه بگذار به دشت نيسرين برويم و ببينيم آيا اين قضيه درست است يا نه.»
25. آنگاه «نادان» در پنجمين روز برخاسته، پادشاه و سربازانش و وزير را گرفت و آنان به صحرا به سوى دشت نيسرين رفتند. پادشاه نگاه كرد و اينك اَحيقار و لشكرش صف بسته بودند.
26. هنگامى كه اَحيقار ديد كه پادشاه آنجاست، نزديك شد و به لشكر علامت داد كه به شكل جنگ و مبارزه منظم بر پادشاه بتازند همانطور كه در نامه خوانده بود; او نمى دانست كه نامه چاهى است كه «نادان» براى او كنده است.
27. هنگامى كه پادشاه عمل اَحيقار را مشاهده كرد، اضطراب و وحشت و سراسيمگى او را فرا گرفت و به شدت خشمگين شد.
28. «نادان» گفت: «مولايم، اى پادشاه، ببين اين بدبخت چه كرده است؟ ولى تو خشمناك و اندوهگين و دردمند مباش، بلكه به خانه ات برو و بر تخت خود بنشين و من اَحيقار را در بند كرده، زنجير خواهم نهاد و او را نزد تو خواهم آورد و من دشمنت را بى رنج و زحمت بيرون خواهم كرد.»
29. پادشاه در حاليكه از اَحيقار خشمگين بود، به تخت خود بازگشت و به او كارى نداشت. «نادان» نزد اَحيقار رفت و گفت: «واللّه اى دايى، پادشاه قطعاً از تو بسيار شاد و خوشحال شد و از تو براى انجام دادن دستورش سپاسگزار است».
30. اكنون او مرا به سوى تو فرستاده و از تو مى خواهد سربازان را مرخص كنى و خودت دستت را از پشت بسته و پاى در زنجير كنى و به حضورش بيايى تا سفيران فرعون اين را مشاهده كنند و آنان و پادشاهشان از پادشاه ما بترسند.»
31. اَحيقار پاسخ داد و گفت: «سمعاً و طاعةً.» سپس بى درنگ برخاست و دستهاى خود را از پشت بست و پاى در زنجير كرد.
32. «نادان» او را گرفت و نزد پادشاه برد. هنگامى كه اَحيقار به حضور پادشاه رسيد، زمين را بوسيد و براى پادشاه قدرت و عمر جاويد آرزو كرد.
33. پادشاه گفت: «اى اَحيقار، كاتب و فرمانرواى امور و مشاور و رئيس دولتم، به من بگو با تو چه بدى كرده ام كه با اين كار زشت پاداش مرا دادى؟»
34. آنگاه نامه هايى را كه به خط و مهر او بود، به وى نشان دادند. هنگامى كه اَحيقار آنها را ديد، بدنش لرزيد و فوراً زبانش بند آمد و از ترس نتوانست چيزى بگويد. وى سر به زير افكند و لال شد.
35. هنگامى كه پادشاه آن را ديد، يقين كرد كه اين كار از جانب او بوده است. او بى درنگ برخاست و فرمان قتل اَحيقار را صادر كرد و گفت: «وى را بيرون شهر گردن بزنيد.»
36. «نادان» فرياد كشيد و گفت: «اى اَحيقار، اى روسياه، انديشه و توانايى تو در انجام اين عمل براى پادشاه چه فايده اى داشت؟»
37. داستانسرا مى گويد: نام جلاد ابوسَميك بود. پادشاه به او گفت: «جلاد، برخيز، برو گردن اَحيقار را كنار در خانه اش بزن و سرش را در يكصد ذراعى تنش بينداز.»
38. آنگاه اَحيقار نزد پادشاه زانو زد و گفت: «مولايم پادشاه تا ابد زنده بماند. اگر دوست دارى مرا بكشى، اراده تو محقق گردد. من مى دانم كه مقصر نيستم، ولى آن انسان تبهكار بايد گزارش تبهكارى خود را بدهد. با اين وصف، اى مولايم پادشاه، از تو و دوستى تو مى خواهم اجازه دهى كه جلاد جسدم را به غلامانم بدهد تا مرا به خاك سپارند و اين غلام فداى تو شود.»
39. پادشاه برخاست و به جلاد فرمان داد كه طبق خواسته اَحيقار عمل كند.
40. آنگاه او بى درنگ برخاست و به خدمتگزاران خود دستور داد همراه اَحيقار و جلاد بروند و او را برهنه كرده، با خود ببرند و بكشند.
41. هنگامى كه اَحيقار يقين كرد كشته خواهد شد، براى همسرش پيامى فرستاد و گفت: «براى ديدن من بيا و همراه خود يكهزار باكره جوان كه جامه هاى ابريشم ارغوانى پوشيده اند، بياور تا پيش از مرگم بر من گريه كنند.
42. براى جلاد و خدمتكارانش خوانى فراهم كن و مقدار زيادى شراب مخلوط فراهم كن تا آنان بنوشند.»
43. همسرش همه آنچه را وى گفته بود، انجام داد. وى بسيار دانا و هوشمند و دورانديش و از انواع ادب و دانش برخوردار بود.
44. هنگامى كه لشكر پادشاه و جلاد وارد شدند، آنان خوان را چيده يافتند و شراب و خوردنيهاى رنگارنگ را در آن مشاهده كردند. آنان به خوردن و نوشيدن پرداختند تا اينكه سير و مست شدند.
45. آنگاه اَحيقار جلاد را از جمع يارانش به كنارى كشيد و به او گفت: «ابوسَميك، آيا به خاطر دارى هنگامى كه سَرْحَدوم پادشاه، پدر سَنحاريب مى خواست تو را بكشد، من تو را گرفتم و در جايى پنهان كردم تا خشم پادشاه فرو نشست و سراغ تو را گرفت؟
46. هنگامى كه تو را نزد او آوردم، او شادمان شد. اكنون محبت من به خودت را به ياد آور.
47. من مى دانم كه پادشاه در مورد من پشيمان خواهد شد و از اعدام من بسيار خشمگين خواهد گرديد.
48. زيرا من مقصر نيستم و در آينده هنگامى كه مرا در كاخ او به حضورش بياورى، او بسيار با روى خوش از تو استقبال خواهد كرد و خواهى دانست كه پسر خواهرم «نادان» مرا فريب داده و اين بدى را براى من فراهم كرده است و پادشاه از كشتن من پشيمان خواهد شد. بارى من در باغچه خانه ام سردابى دارم كه هيچكس از آن آگاه نيست.
49. مرا با آگاهى همسرم در آن پنهان كن. غلامى در زندان دارم كه سزاوار كشتن است.
50. وى را از زندان بيرون بياور و لباسهاى مرا به او پوشانده، هنگامى كه خدمتكارانت مست هستند، به آنان دستور ده وى را بكشند. آنان نخواهند دانست كه چه كسى را مى كشند.
51. و سر او را يكصد ذراعى تنش بينداز و تنش را به غلامان من بده تا به خاك سپارند. با اين كار گنج بزرگى نزد من خواهى داشت.»
52. جلاد همانگونه كه اَحيقار دستور داده بود، عمل كرد و نزد پادشاه رفت و گفت: «عمرت جاويد باد.»
53. همسر اَحيقار هر هفته مواد مورد نياز او را به نهانگاه پايين مى فرستاد و جز او كسى از اين مسأله آگاه نبود.
54. داستان كشته شدن اَحيقار و چگونگى مرگ او همه جا تكرار و بازگو شد و همه مردم شهر براى او سوگوارى كردند.
55. آنان مى گريستند و مى گفتند: «اى اَحيقار، افسوس بر تو و بر دانش و ادبت! دريغا از تو و دانشت! مانند تو را كجا توان يافت؟ و مردى با اين هوشمندى و دانش و زبردستى در حكمرانى مانند تو كجا يافت مى شود تا جاى خاليت را پر كند؟»
56. پادشاه از كشته شدن اَحيقار پشيمان شد، ولى پشيمانى او سودى نداشت.
57. آنگاه «نادان» را فرا خواند و به او گفت: «برو و يارانت را با خود برداشته، بر دايى خود اَحيقار عزادارى كنيد و اشك بريزيد و به گونه اى كه مرسوم است براى او مرثيه بخوانيد و يادش را گرامى بداريد.»
58. ولى هنگامى كه «نادان»، آن احمق بى خرد و سنگدل به خانه دايى خود رفت، گريه نكرد و اندوهگين نشد و ناله نكرد، بلكه انسانهاى سنگدل و هرزه را گردآورد و همه به خوردن و نوشيدن مشغول شدند.
59. «نادان» كنيزان و غلامان اَحيقار را گرفت و آنها را بست و شكنجه كرد و آنان را به شدت كتك زد.
60. و او همسر دايى خويش را كه وى را مانند پسر خود بزرگ كرده بود، احترام نكرد و مى خواست با وى به گناه بيفتد.
61. اَحيقار كه در نهانگاه بود گريه غلامان و همسايگان خود را مى شنيد و تسبيح خداى اعلى و مهربان را مى گفت و پيوسته شكر و دعا مى كرد و به خداى اعلى پناه مى برد.
62. جلاد نيز گاه و بيگاه براى ديدن اَحيقار در نهانگاه او حاضر مى شد و اَحيقار نزد او مى آمد و التماس مى كرد. وى به او دلدارى مى داد و رهايى او را آرزو مى كرد.
63. هنگامى كه در كشورهاى ديگر گفته شد كه اَحيقار حكيم را كشته اند، همه پادشاهان اندوهگين شدند و سَنحاريب پادشاه را خوار شمردند و بر اَحيقار، گشاينده معماها، سوگوارى كردند.
ادامه دارد ...
پي نوشت ها :
[10]. رك.: بحار الانوار، ج 13، ص 413 و 421.
[11]. اين شخص شناخته نشد. زمان داستان نيز به قبل از بنيانگذارى شهرياران پارسى بر مى گردد.
فصل چهارم
1. هنگامى كه پادشاه مصر يقين كرد اَحيقار كشته شده است، بى درنگ برخاست و نامه اى به سَنحاريب پادشاه نوشت كه در آن آمده بود: «سلامت و تندرستى و قدرت و احترام را مخصوصاً براى تو برادر محبوبم سَنحاريب پادشاه آرزو مى كنم.
2. من ميل دارم كاخى بين آسمان و زمين بسازم و مى خواهم تو مردى حكيم و هوشمند نزد من بفرستى تا آن را برايم بسازد و به همه سؤالات من پاسخ دهد و باج و حقوق گمركى آشور به مدت سه سال از آن من باشد.»
3. سپس نامه را مهر كرد و نزد سَنحاريب فرستاد.
4. وى نامه را گرفت و آن را خوانده، به وزرا و بزرگان مملكت داد. آنان همگى درمانده و شرمسار شدند و او بسيار خشمگين شد و متحير ماند كه چه كند.
5. آنگاه وى پيران و دانشمندان و دانايان و فيلسوفان و غيبگويان و منجمان و هركس را كه در كشور بود، فرا خواند و نامه را بر آنان قرائت كرد و گفت: «كداميك از شما حاضر است نزد فرعون پادشاه مصر برود و به سؤالات او پاسخ بدهد؟»
6. آنان گفتند: «مولاى ما پادشاه، آگاه باش كه هيچكس در مملكت وجود ندارد كه با اين سؤالها آشنا باشد مگر اَحيقار وزير و منشى تو.
7. و از ما كسى در اين امور مهارت ندارد مگر پسر خواهر او «نادان»; زيرا وى همه حكمت و دانش و علم خود را به وى آموخته است. او را نزد خود بخوان، شايد اين گره كور را بگشايد.»
8. پادشاه «نادان» را فراخواند و به او گفت: «به اين نامه نظر بينداز و مضمون آن را دريافت كن.» هنگامى كه «نادان» آن را خواند، گفت: «مولايم، چه كسى مى تواند ميان آسمان و زمين كاخى بسازد؟»
9. پادشاه از سخن «نادان» بسيار اندوهگين شد و از تخت پايين آمده، در خاكستر نشست و گريه و شيون بر اَحيقار را آغاز كرد.
10. او مى گفت: «دريغا، اى اَحيقار، داناى رازها و معماها، اى اَحيقار، واى بر من به خاطر تو، اى آموزگار كشورم، و فرمانرواى مملكتم، مانند تو را كجا پيدا كنم؟ اى اَحيقار، اى آموزگار كشورم، براى يافتن تو رو به كدام سو كنم؟ واى بر من به خاطر تو، چگونه تو را هلاك كردم و به سخنان يك پسر احمق و بى خرد، پسرى جاهل و بدون علم و بى دين و ناجوانمرد گوش دادم.
11. آه آه بر من، چه كسى مى تواند مثل تو را لحظه اى به من بدهد يا بگويد كه اَحيقار زنده است؟ نيمى از مملكتم را به چنين فردى خواهم داد.
12. از كجا اين بلا به سرم آمد؟ آه اى اَحيقار، كاش فقط لحظه اى تو را مى ديدم و در تو خيره مى شدم و از تو شادى مى كردم.
13. آه كه هر لحظه براى تو اندوهگينم. اى اَحيقار، تو را چگونه كشتم و در مورد تو درنگ نكردم تا پايان كار را ببينم.»
14. پادشاه شب و روز به گريه ادامه مى داد. اينك جلاد با مشاهده خشم و اندوه پادشاه براى اَحيقار، دلش به او نرم شد و به حضور وى رفت و گفت:
15. «مولايم، به خدمتكارانت دستور ده سر مرا ببرند.» آنگاه پادشاه به او گفت: «واى بر تو اى ابوسَميك، گناهت چيست؟»
16. جلاد گفت: «هر غلامى كه بر ضد سخن مولايش عمل كند، كشته مى شود و من بر ضد دستور تو عمل كرده ام.»
17. پادشاه به او گفت: «واى بر تو اى ابوسَميك، چه كارى را بر خلاف دستور من انجام داده اى؟»
18. جلاد گفت: «مولايم، تو دستور دادى اَحيقار را بكشم و من مى دانستم كه تو از عمل خود با او و ستم كردن به وى پشيمان خواهى شد. از اين رو، وى را در جاى مخصوصى پنهان كردم و يكى از غلامان او را كشتم. اكنون او سالم در زيرزمينى به سر مى برد و اگر دستور دهى، او را براى تو خواهم آورد.»
19. پادشاه گفت: «واى بر تو اى ابوسَميك، تو مولايت را مسخره مى كنى.»
20. جلاد گفت: «هرگز، بلكه به سر مولايم سوگند، اَحيقار سالم و زنده است.»
21. هنگامى كه پادشاه آن سخن را شنيد، از موضوع خاطرجمع شد. آنگاه با سراسيمگى از شادى بيهوش شد و به آنان دستور داد اَحيقار را بياورند.
22. و به جلاد گفت: «اى خدمتكار امين، اگر سخنت درست باشد، من با خوشحالى تو را توانگر خواهم كرد و رتبه تو را از رتبه همه دوستانت بالاتر خواهم برد.»
23. جلاد با شادمانى روانه شد تا به خانه اَحيقار رسيد. او درِ نهانگاه را گشود و مشاهده كرد كه اَحيقار نشسته، خدا را تسبيح مى گويد و شكر او را مى گزارد.
24. او فرياد كشيد و گفت: «اى اَحيقار، من بزرگترين شادى و نيكبختى و خرسندى را برايت آورده ام!»
25. اَحيقار گفت: «ابوسَميك، خبر تازه چيست؟» وى همه مسائل فرعون را از آغاز تا انجام شرح داد. آنگاه او را گرفت و نزد پادشاه رفت.
26. هنگامى كه پادشاه به او نگاه كرد، ديد كه وى كاهيده شده و موى او مانند جانوران وحشى بلند شده و ناخنهايش مانند چنگال عقاب شده است و بدنش خاك آلود شده و رنگ چهره اش تغيير يافته و پريده و مانند خاكستر شده است.
27. هنگامى كه پادشاه او را ديد، بر او اندوهگين شد و بى درنگ برخاست و وى را در آغوش گرفته، بوسيد. و براى او گريه كرد و گفت: «ستايش از آن خدايى است كه تو را به من برگرداند.»
28. آنگاه وى اَحيقار را دلدارى داد و آرام كرد. سپس لباس خود را درآورد و به جلاد پوشاند و به او بسيار مهربان شد و مال فراوانى به او داد و او را بازنشسته كرد.
29. آنگاه اَحيقار به پادشاه گفت: «پادشاه تا ابد زنده ماند! اينها كار فرزندان دنياست. من يك درخت خرما را تربيت كردم تا بر آن تكيه كنم، ولى درخت به سويى خم شد و مرا بر زمين افكند.
30. ولى مولايم، اكنون كه من نزد تو ظاهر شده ام، نگذار دلواپسى بر تو ستم كند.» پادشاه گفت: «مبارك است خدايى كه به تو لطف نشان داد و دانست كه به تو ستم شده است و تو را نجات داد و از كشته شدن رهاند.
31. پس به حمام گرم برو و سر خود را بتراش و ناخنت را كوتاه كن و جامه ات را تغيير ده و مدت چهل روز خود را سرگرم كن تا به خود احسان كنى و حال و رنگ چهره ات برگردد.»
32. آنگاه پادشاه جامه گرانبهاى خود را بيرون آورد و آن را بر اَحيقار پوشاند و اَحيقار شكر خدا را گزارد و به پادشاه تعظيم كرد. آنگاه شاد و خوشحال به منزل خود عزيمت كرد و خداى اعلى را شكر گفت.
33. و افراد خانواده او با وى شادمانى كردند، همچنين دوستانش و كسانى كه از زنده بودن او آگاهى يافتند، شاد شدند.
فصل پنجم
1. اَحيقار دستور پادشاه را انجام داد و چهل روز استراحت كرد.
2. آنگاه جامه هاى فاخر خود را پوشيد و سواره نزد پادشاه رفت، در حاليكه غلامانش از پيش و پس به شادى و نشاط مشغول بودند.
3. ولى هنگامى كه پسر خواهرش «نادان» فهميد چه چيزى رخ داده است، ترس و وحشت بر او چيره شد و بر اثر سراسيمگى ندانست چه كند.
4. اَحيقار با مشاهده اين وضع، به حضور پادشاه رفت و به او سلام كرد. پادشاه سلام وى را پاسخ داد و او را كنار خود نشانده، گفت: «اَحيقار عزيزم، به اين نامه كه پادشاه مصر پس از شنيدن خبر كشته شدن تو براى ما فرستاده است، نگاه كن.
5. آنان ما را خشمگين ساخته و بر ما چيره گشته اند و بسيارى از مردم كشور ما از ترس باجهايى كه پادشاه مصر از ما مطالبه كرده است، به مصر گريخته اند.»
6. اَحيقار نامه را گرفته، آن را خواند و از مضمون آن آگاهى يافت.
7. آنگاه به پادشاه گفت: «مولايم، خشمگين نباش من به مصر خواهم رفت و پس از انجام خواسته هاى فرعون، اين نامه را به او نشان خواهم داد و در باره باج نيز به او پاسخ داده، تمام كسانى را كه فرار كرده اند، برخواهم گرداند. من به كمك خداى اعلى و براى سعادت پادشاهى تو دشمنانت را شرمسار خواهم كرد.»
8. هنگامى كه پادشاه اين سخن را از اَحيقار شنيد بسيار شادمان شد و انبساط خاطر يافت و به وى لطف نشان داد.
9. اَحيقار به پادشاه گفت: «به من چهل روز فرصت عطا كن تا در باره اين مسائل بينديشم و تدبير كنم.» پادشاه موافقت كرد.
10. اَحيقار به منزل خود رفت و به شكارچيان دستور داد دو عقاب براى او بگيرند. آنان عقابها را گرفته، نزد وى آوردند. او به ريسمان بافان دستور داد دو ريسمان پنبه اى براى او ببافند كه طول هر يك از آنها دوهزار ذراع باشد و نجاران را احضار كرد و از ايشان خواست دو صندوق بزرگ براى وى بسازند. آنان نيز چنين كردند.
11. آنگاه او دو پسربچه را گرفت و هر روز بره هايى را ذبح مى كرد و آنها را به عقابها و پسربچه ها مى خوراند. وى آنان را سوار عقابها مى كرد و ايشان را محكم به پاى عقابها مى بست و آنها را هر روز تا فاصله ده ذراعى پرواز مى داد تا اينكه عادت كردند و در آن كار ورزيده شدند. آنها به اندازه طول ريسمان بالا مى رفتند و در حاليكه پسربچه ها سوار آنها بودند، به آسمان مى رسيدند. آنگاه وى آنها را به سوى خود مى كشيد.
12. هنگامى كه اَحيقار ديد خواسته اش عملى شده، به پسربچه ها تعليم داد هنگامى كه به آسمان مى روند، فرياد بزنند و بگويند:
13. «براى ما گل و سنگ بياوريد تا كاخى براى فرعون پادشاه بسازيم; زيرا ما بيكار مانده ايم!»
14. اَحيقار از تمرين و تعليم ايشان نياسود تا آنان به بالاترين درجه مهارت رسيده بودند.
15. آنگاه وى ايشان را ترك كرد و نزد پادشاه رفت و گفت: «مولايم، كار مطابق اراده تو پايان يافته است. برخيز و با من بيا تا آن شگفتى را به تو نشان دهم.»
16. پادشاه از جا جست و همراه اَحيقار به ميدان وسيعى رفت. اَحيقار عقابها و پسربچه ها را آورد و آنها را بسته، به اندازه طول ريسمانها به آسمان فرستاد. پسربچه ها چيزى را كه آموخته بودند، فرياد كردند. آنگاه وى آنها را به سوى خود كشيد و در جايشان قرار داد.
17. پادشاه و همراهانش بسيار به شگفتى افتادند و او ميان چشمان اَحيقار را بوسيد و گفت: «اى محبوب من، به سلامت برو. اى افتخار پادشاهى من، به مصر روانه شو و به سؤالات فرعون پاسخ ده و به قدرت خداى اعلى بر او چيره شو.»
18. آنگاه اَحيقار خداحافظى كرد و لشكر و سپاه خود و پسربچه ها و عقابها را گرفته، به كشور مصر رهسپار شد و پس از ورود به مصر، به اقامتگاه پادشاه رفت.
19. هنگامى كه مردم مصر دانستند كه سَنحاريب يكى از مشاوران مخصوص خود را براى گفتگو با فرعون و پاسخ به سؤالات وى فرستاده است، خبر آن را به گوش فرعون پادشاه رساندند و او گروهى از مشاوران مخصوص خود را به استقبال اَحيقار فرستاد تا وى را نزد او بياورند.
20. اَحيقار به حضور فرعون بار يافت و به گونه اى كه براى پادشاهان مناسب است، به وى تعظيم كرد.
21. او گفت: «اى مولايم پادشاه، سَنحاريبِ پادشاه با سلامت و قدرت و افتخارِ فراوان، به تو سلام مى رساند.
22. وى مرا كه يكى از غلامان اويم، فرستاده است تا به سؤالات تو پاسخ دهم و اراده تو را محقق كنم: زيرا تو از مولايم پادشاه مردى را خواسته بودى كه برايت كاخى ميان آسمان و زمين بسازد.
23. و من به كمك خداى اعلى و لطف فراوان تو و قدرت مولايم پادشاه آن را به گونه اى كه مى خواهى، برايت خواهم ساخت.
24. ولى اى مولايم پادشاه، آنچه در باره باج سه ساله مصر گفته اى، اينك ثبات يك پادشاهى به عدالت كامل بستگى دارد و اگر تو برنده شوى و من نتوانم به سؤالات تو پاسخ بدهم، مولايم پادشاه باجى را كه اشاره كرده اى، خواهد فرستاد.
25. و اگر به سؤالات تو پاسخ بدهم، بر عهده تو خواهد بود كه آنچه را براى مولايم پادشاه اشاره كرده بودى، بفرستى.»
26. هنگامى كه فرعون آن سخنان را شنيد، از زبان آزاد و بيان دلپذير وى به شگفتى و حيرت افتاد.
27. فرعون پادشاه به او گفت: «اى مرد، نامت چيست؟» وى گفت: «خدمتكارت ابيقام، مورى كوچك از مورچگان سَنحاريب پادشاه است.»
28. فرعون گفت: «آيا مولاى تو كسى كه منزلتش از تو بيشتر باشد، نداشت كه مور كوچكى را براى پاسخ دادن به سؤالات و سخن گفتن با من بفرستد؟»
29. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه، من آرزومندم كه خداى اعلى چيزى را كه در ذهن توست، عملى كند; زيرا خدا نيرومندان را به دست ضعيفان مبهوت مى كند.»
30. آنگاه فرعون دستور داد مكانى براى ابيقام فراهم شود و علوفه و خوراكى و نوشيدنى و ساير لوازم براى او بياورند.
31. هنگامى كه اين امور به پايان رسيد، پس از سه روز، فرعون جامه ارغوانى و قرمز پوشيد و بر تخت نشست. همه وزيران و بزرگان سلطنت دست بر سينه و در صفوفى منظم در حاليكه سرهاى خود را به زير افكنده بودند، كنار او ايستادند.
32. فرعون ابيقام را فراخواند و او پس از باريافتن، نزد پادشاه تعظيم كرد و در حضور او زمين را بوسيد.
33. فرعون پادشاه به او گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه كسانى هستند؟»
34. اَحيقار گفت: «اى مولايم پادشاه، تو مانند بت بِل[12] هستى و بزرگان پادشاهيت مانند خادمان آن هستند.»
35. پادشاه گفت: «برو و فردا به اينجا بيا.» اَحيقار به فرمان پادشاه بازگشت.
36. فرداى آن روز اَحيقار به حضور فرعون رسيد و تعظيم كرده، پيش پادشاه ايستاد. فرعون جامه اى قرمز و بزرگان جامه هاى سفيدى پوشيده بودند.
37. فرعون گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه كسانى هستند؟»
38. ابيقام پاسخ داد: «اى مولايم پادشاه، تو مانند خورشيد هستى و خدمتكارانت مانند پرتوهاى آن هستند.» فرعون گفت: «به منزلت برو و فردا به اينجا بيا.»
39. آنگاه فرعون به درباريان دستور داد جامه هاى كاملا سفيدى بپوشند و خود فرعون نيز جامه اى مانند آنان پوشيده، بر تخت نشست و دستور داد اَحيقار را بياورند. او وارد شد و نزد پادشاه نشست.
40. فرعون گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و بزرگان پادشاهى من مانند چه كسانى هستند؟»
41. وى گفت: «مولايم، تو مانند ماه هستى و بزرگان تو مانند سيارات و ستارگان هستند.» فرعون به او گفت: «برو و فردا به اينجا بيا.»
42. آنگاه فرعون به خدمتكارانش دستور داد جامه هاى رنگارنگ بپوشند و فرعون جامه مخمل قرمز پوشيده، بر تخت نشست و دستور داد ابيقام را بياورند. او وارد شد و نزد پادشاه تعظيم كرد.
43. پادشاه گفت: «اى ابيقام، من مانند چه كسى هستم و سپاهيان من مانند چه كسانى هستند؟» او گفت: «مولايم، تو مانند ماه فروردين هستى و سپاهيانت مانند گلهاى آن هستند.»
44. هنگامى كه پادشاه آن را شنيد بسيار شاد شد و گفت: «اى ابيقام، نخستين بار تو مرا به بت بِل و بزرگان مرا با خادمان آن تشبيه كردى.
45. بار دوم مرا به خورشيد و بزرگان مرا مانند پرتوهاى خورشيد دانستى.
46. بار سوم مرا به ماه و بزرگان مرا با سيارات و ستارگان مانند كردى.
47. بار چهارم مرا با ماه فروردين و بزرگان مرا به گلهاى آن شبيه دانستى. ولى اكنون اى ابيقام، به من بگو مولايت سَنحاريب پادشاه مانند كيست و بزرگان او مانند چه كسانى هستند؟»
48. اَحيقار با صداى بلند فرياد زد و گفت: «هرگز مباد در حاليكه تو روى تخت نشسته باشى، من از مولايم پادشاه ياد كنم. اكنون بر پاى خود بايست تا بگويم مولايم پادشاه مانند كيست و بزرگان او مانند چه كسانى هستند.»
49. فرعون از آزادى زبان و گستاخى او در پاسخ دادن به حيرت افتاد. آنگاه از تخت خود برخاست و پيش اَحيقار ايستاد و گفت: «اكنون به من بگو تا بدانم مولايت پادشاه مانند كيست؟ و بزرگان او مانند چه كسانى هستند؟»
50. اَحيقار گفت: «مولايم مانند خداى آسمان است و بزرگان او مانند رعد و برق هستند و هرگاه او بخواهد، باد مىوزد و باران مى بارد.
51. وى به رعد دستور مى دهد تا برق زند و ببارد و خورشيد را مى گيرد تا نور ندهد و ماه و خورشيد را از گردش باز مى دارد.
52. او به طوفان دستور مى دهد تا بوزد و باران ببارد و ماه فروردين را پايمال كند و گلها و گلخانه ها را به نابودى بكشاند.»
53. هنگامى كه فرعون سخن وى را شنيد، بسيار به حيرت افتاد و به شدت خشمگين شد و گفت: «اى مرد، حقيقت را به من بگو تا بدانم واقعاً تو چه كسى هستى.»
54. وى از روى حقيقت گفت: «من اَحيقار كاتب و بزرگترين مشاور مخصوص سَنحاريب پادشاه و وزير و فرمانرواى سلطنت و صدر اعظم او هستم.»
55. پادشاه گفت: «تو حقيقت را گفتى، اما ما شنيده ايم كه اَحيقار را سَنحاريب پادشاه كشته است، ولى معلوم مى شود تو زنده و سالم هستى.»
56. اَحيقار گفت: «آرى، قرار بود چنين باشد، ولى حمد خدايى را كه از غيب آگاه است; زيرا مولايم پادشاه فرمان داد مرا بكشند و سخن افراد هرزه را باور كرد، ولى خداوند مرا نجات داد و بركت از آن كسى است كه به او توكل كند.»
57. فرعون به اَحيقار گفت: «برو و فردا اينجا باش و به من سخنى بگو كه آن را هرگز از بزرگان و ملتِ پادشاهى و كشورم نشنيده باشم.»
ادامه دارد ...
پي نوشت ها :
[12]. بت Bet معروفى در زمان باستان بوده و ظاهراً با بت بعل Baal تفاوت داشته است
فصل ششم
1. اَحيقار به منزل خود رفت و نامه اى نوشت و در آن چنين گفت:
2. «از سَنحاريب پادشاه آشور و نينوا به فرعون پادشاه مصر.
3. برادرم، سلام بر تو! به آگاهى تو مى رسانيم كه برادرى به برادرش و پادشاهانى به يكديگر نياز پيدا كرده اند. اميد من از تو اين است كه به من نهصد قنطار زر وام دهى; زيرا من براى تأمين آذوقه سربازان به آن نياز دارم. پس از زمان كوتاهى آن را به سوى تو خواهم فرستاد.»
4. آنگاه وى نامه را بست و فرداى آن روز آن را نزد فرعون آورد.
5. هنگامى كه وى آن را ديد، حيران شد و گفت: «به راستى من هرگز مانند اين زبان را از كسى نشنيده ام.»
6. اَحيقار به وى گفت: «در واقع اين دينى است كه تو به مولايم پادشاه بدهكارى.»
7. فرعون اين را پذيرفت و گفت: «اى اَحيقار، اين درخور توست كه در خدمت پادشاهان، صادق هستى.
8. مبارك باد خدايى كه تو را در حكمت كامل كرد و با فلسفه و دانش آرايش داد.
9. اكنون اى اَحيقار، باقى ماند آنچه از تو مى خواهيم كه كاخى را بين آسمان و زمين براى ما بسازى.»
10. اَحيقار گفت: «سمعاً و طاعةً. من براى تو كاخى را طبق ميل و انتخابت خواهم ساخت، ولى مولايم، براى ما آهك و سنگ و گل و كارگر آماده كن. من بنايان ماهرى دارم و آنان چيزى را كه مى خواهى، براى تو خواهند ساخت.»
11. پادشاه تمام آنها را براى وى فراهم كرد و ايشان به ميدان وسيعى رفتند. اَحيقار و پسربچه ها نيز به آنجا آمدند و او عقابها و پسربچه ها را با خود آورده بود. پادشاه و همه بزرگان نيز رفتند و تمام شهر جمع شدند تا ببينند اَحيقار چه خواهد كرد.
12. اَحيقار عقابها را از صندوقها بيرون آورد و پسربچه ها را بر پشت آنها بسته، ريسمانها را به پاى عقابها محكم كرد و آنها را به هوا فرستاد. آنها به بالا پرواز كردند تا اينكه ميان آسمان و زمين قرار گرفتند.
13. پسربچه ها فرياد زدند و گفتند: «براى ما گل و سنگ بياوريد تا كاخ پادشاه را بسازيم; زيرا ما بيكار مانده ايم!»
14. جمعيت مبهوت و حيران و شگفت زده شدند. پادشاه و بزرگان او نيز متحير ماندند.
15. اَحيقار و خدمتكارانش به زدن كارگران پرداختند و به لشكر پادشاه فرياد زدند و گفتند:«براى اين كارگران ماهر چيزى را كه نياز دارند، بياوريد تا از كارشان باز نمانند.»
16. پادشاه به او گفت: «تو ديوانه اى چه كسى مى تواند چيزى را به آنجا برساند؟»
17. اَحيقار گفت: «مولايم چگونه ما كاخى را در هوا بسازيم؟ اگر مولايم پادشاه اينجا بود، چندين كاخ را در يك روز مى ساخت.»
18. فرعون گفت: «اى اَحيقار، به منزلت برو و استراحت كن; زيرا ما از ساختن كاخ منصرف شده ايم. فردا نزد ما بيا.»
19. اَحيقار به منزل خود رفت و فردا نزد فرعون آمد. فرعون گفت: «اى اَحيقار، از اسب مولايت چه خبرى دارى; زيرا هرگاه آن اسب در كشور آشور و نينوا شيهه مى كشد، ماديانهاى ما صداى آن را مى شنوند و بچه هاى خود را سقط مى كنند.»
20. هنگامى كه اَحيقار اين سخن را شنيد، رفت و گربه اى را گرفته، آن را بست و آن را به شدت شلاق مى زد تا اينكه مصريان صداى آن را شنيدند و خبر آن را به گوش پادشاه رساندند.[13]
21. فرعون اَحيقار را احضار كرد و گفت: «اى اَحيقار، چرا آن حيوان زبان بسته را چنين محكم مى زنى؟»
22. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه، در حقيقت آن حيوان كار زشتى انجام داده است كه سزاوار اين كتك و شلاق است; زيرا مولايم سَنحاريب پادشاه خروس زيبايى به من داده بود كه صداى قوى و موزونى داشت و ساعات روز و شب را مى دانست.
23. اين گربه ديشب برخاست و سر آن خروس را از تن جدا كرد و گريخت. به سبب اين كار من آن را به كتك گرفته ام.»
24. فرعون گفت: «اى اَحيقار، من از همه اين امور مى فهمم كه تو پير و خرف شده اى; زيرا ميان مصر و نينوا شصت و هشت فرسنگ است. چگونه اين حيوان ديشب رفت و سر خروس تو را از تن جدا كرد و برگشت؟»
25. اَحيقار گفت: «مولايم، اگر چنين فاصله اى ميان مصر و نينوا وجود دارد، چگونه ماديانهاى تو صداى شيهه اسب مولايم پادشاه را مى شنوند و بچه هاى خود را سقط مى كنند؟»
26. هنگامى كه فرعون آن را شنيد، دانست كه اَحيقار به سؤالات وى پاسخ داده است.
27. فرعون گفت: «اى اَحيقار، من مى خواهم برايم از شنهاى دريا ريسمان درست كنى.»
28. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه، دستور بده ريسمانى را از خزانه بياورند تا مانند آن را درست كنند.»
29. سپس اَحيقار به پشت خانه خود رفت و سوراخهايى روى ساحل خشن دريا ايجاد كرد و مشتى از شن دريا در دست گرفت و هنگامى كه خورشيد بالا آمد و به سوراخها وارد شد شن را در آفتاب پاشيد تا مانند ريسمانِ بافته شد.
30. اَحيقار گفت: «به خدمتكارانت دستور بده اين ريسمانها را بردارند و هرگاه بخواهى، مانند آنها را برايت خواهم بافت.»
31. فرعون گفت: «اى اَحيقار، سنگ آسياب ما شكسته است. از تو مى خواهم كه آن را بدوزى.»
32. اَحيقار به آن نگاهى كرد و سنگ ديگرى را برداشت.
33. او به فرعون گفت: «مولايم، اينك من غريب هستم و وسيله دوختن ندارم.
34. ولى از تو مى خواهم به كفشدوزان باوفايت دستور دهى از اين سنگ درفشهايى درست كنند تا با آنها، سنگ آسيابت را بدوزم.»
35. فرعون و همه بزرگان او خنديدند. او گفت: «مبارك است خداى اعلى كه اين هوش و دانش را به تو داد.»
36. هنگامى كه فرعون ديد اَحيقار بر او چيره شده و به سؤالات وى پاسخ داده است، هيجان زده شد و دستور داد باج سه ساله را گرد آورند و به اَحيقار بدهند.
37. و او جامه هاى خود را بيرون آورد و آنها را به اَحيقار و سربازانش و خدمتكارانش داد; مخارج سفر او را نيز پرداخت.
38. همچنين به او گفت: «اى كسى كه مايه قدرت مولاى خود و افتخار دانشمندان هستى، آيا سلاطين كسى مانند تو دارند؟ به سلامت برو و سلام مرا به مولايت سَنحاريب پادشاه برسان و به او بگو چه هديه اى براى او فرستاده ايم; زيرا پادشاهان به اندك خرسند مى شوند.»
39. اَحيقار برخاست و پس از بوسيدن دست فرعون پادشاه، زمين را در حضور او بوسيد و براى او قدرت و طول عمر و آبادانى خزانه را آرزو كرد و گفت: «مولايم، از تو مى خواهم كه هيچ يك از هم ميهنان من در مصر نمانند.»
40. پادشاه برخاست و مناديانى را فرستاد تا در خيابانهاى مصر اعلام كنند هيچ يك از مردم آشور و نينوا نبايد در سرزمين مصر بماند، بلكه آنان بايد همراه اَحيقار بروند.
41. اَحيقار نزد فرعون پادشاه رفته، اجازه گرفت و به سوى سرزمين آشور و نينوا عزيمت كرد در حالى كه گنجها و مبلغ زيادى مال همراه داشت.
42. هنگامى كه سَنحاريب پادشاه از آمدن اَحيقار آگاهى يافت، به استقبال او رفت و از ديدن او بسيار شادمان شد و او را در آغوش گرفته، بوسيد و گفت: «به وطن خود خوش آمدى، اى خويشاوند و برادرم اَحيقار، كه قوت سلطنت و افتخار قلمرو من هستى.
43. هرچه را دوست دارى از من بخواه، اگرچه نيمى از مملكت و اموال من باشد.»
44. اَحيقار گفت: «مولايم پادشاه تا ابد زنده باشد! مولايم پادشاه به جاى من، به ابوسَميك لطف نشان دهد; زيرا حيات من در دست خدا و در دست او بود.»
45. سَنحاريب پادشاه گفت: «افتخار از آن تو باد، اى اَحيقار محبوب من. من مقام ابوسَميك جلاد را از همه مشاوران و برگزيدگانم بالاتر خواهم برد.»
46. آنگاه پادشاه از او در باره دستاوردهاى او نزد فرعون از آغاز ورودش تا هنگامى كه از حضور او بيرون آمد، همچنين پيرامون پاسخ به همه سؤالات وى و چگونگى دريافت باج و خلعت و هدايا پرسيد.
47. سَنحاريب پادشاه بسيار شادمان شد و به اَحيقار گفت: «از اين هدايا هر آنچه را دوست دارى برگير; زيرا همه اينها در اختيار توست.»
48. اَحيقار گفت: «پادشاه تا ابد زنده باشد! من جز سلامت مولايم پادشاه و دوام عزت او چيزى نمى خواهم.
49. مولايم، من با ثروت و مانند آن چه كارى مى توانم بكنم؟ اما اگر مى خواهى به من لطف نشان دهى، پسر خواهرم «نادان» را به من بده تا رفتار او را تلافى كنم و خون وى را به من عطا كن و رفتارم با او را جرم ندان.»
50. سَنحاريب پادشاه گفت: «او را بگير، من او را به تو مى دهم.» اَحيقار پسر خواهرش «نادان» را گرفت و دستهاى او را با زنجيرهاى آهنين بست و به منزل برد. آنگاه غل سنگينى بر پاى او نهاد و او را محكم بست و در اطاق تاريكى پهلوى اطاق استراحت خود انداخت. وى فردى به نام «نبوهال» را به نگهبانى او گماشت و دستور داد هر روز يك قرص نان و اندكى آب به وى بدهد.
فصل هفتم
1. اَحيقار هنگام ورود و خروج، پسر خواهرش «نادان» را مورد سرزنش قرار مى داد و حكيمانه به او مى گفت:
2. اى پسرم «نادان»، من هر آنچه را كه خوب و مهرآميز بود، با تو انجام دادم و تو پاداش آن را با هرچه زشت و بد بود و با توطئه قتل دادى.
3. پسرم، در امثال آمده است: «كسى كه با گوش خود نشنود، او را وادار مى كنند با پوست گردن بشنود.»
4. «نادان» گفت: «به چه سبب بر من خشمگين شده اى؟»
5. اَحيقار گفت: از آنجا كه تو را بزرگ كردم و آموزش دادم و ارج نهادم و احترام بخشيدم و بزرگ ساختم و با بهترين شيوه تربيت كردم و تو را در جاى خود نشاندم تا در جهان وارث من شوى، ولى تو با توطئه قتل با من برخورد كردى و با هلاكتم پاداش آنها را دادى.
6. ولى خداوند دانست كه به من ستم شده است و مرا از دامى كه برايم گسترده بودى، نجات داد; زيرا خدا دلهاى شكسته را جبران مى كند و مقابل حسودان و متكبران را مى گيرد.
7. پسرم، تو براى من مانند عقربى بودى كه نيش خود را بر برنج مى كوبد و آن را سوراخ مى كند.
8. پسرم، تو مانند آهويى هستى كه ريشه روناس را مى خورْد. روناس به او گفت: «امروز مرا بخور و سير شو، فردا پوستت را كنار ريشه هايم دباغى خواهند كرد.»
9. پسرم، تو براى من مانند مردى بودى كه دوست خود را در فصل زمستان و سرما برهنه ديد و آب سردى را برداشت و بر سر او ريخت.
10. پسرم، تو براى من مانند مردى بودى كه سنگى را برداشت و به سوى آسمان پرتاب كرد تا آن را به خداوند بزند. سنگ به جايى نخورد و خيلى بالا نرفت، ولى همين كار موجب جرم و گناه او گرديد.
11. پسرم، اگر تو از من تجليل و مرا احترام كرده و سخنم را شنيده بودى، وارثم مى شدى و بر قلمرو من حكومت مى كردى.
12. پسرم، آگاه باش كه اگر دم سگ يا خوك ده ذراع مى بود، ارزش آن حيوان به اندازه ارزش اسب نمى شد، اگرچه از ابريشم مى بود.
13. پسرم، من فكر مى كردم كه تو هنگام مرگ من وارثم خواهى شد و تو از روى رشك و گستاخى مى خواستى مرا بكشى، ولى خدا مرا از نيرنگ تو رهايى داد.
14. پسرم، تو براى من مانند دامى بودى كه روى مزبله اى مى گسترند و گنجشكى مى آيد و دام را گسترده مى بيند. گنجشك به دام مى گويد: «تو اينجا چه كار مى كنى؟» دام مى گويد: «من اينجا مشغول نيايش به درگاه خدا هستم.»
15. گنجشك مى گويد: «آن تكه چوبى كه دارى چيست؟» دام مى گويد: «درخت بلوط كوچكى است كه هنگام دعا به آن تكيه مى كنم.»
16. گنجشك مى گويد: «آن چيز در دهانت چيست؟» دام پاسخ مى دهد: «آن نان و آذوقه اى است كه براى گرسنگان و بينوايانى كه اينجا مى آيند، فراهم كرده ام.»
17. گنجشك گفت: «آيا پيش بيايم و آن را بخورم; زيرا گرسنه هستم؟» دام گفت: «پيش بيا.» گنجشك نزديك رفت تا غذا بخورد.
18. در اين هنگام دام از جا جست و گردن گنجشك را گرفت.
19. گنجشك به دام گفت: «اگر نان تو براى بينوايان اينگونه باشد، خدا صدقه و نيكوكارى تو را نمى پذيرد.
20. و اگر نماز و روزه تو اين است، خدا نه نمازت را قبول مى كند و نه روزه ات را; و خدا خوبيهاى تو را تكميل نمى كند.»
21. پسرم، تو براى من مانند شيرى بودى كه با درازگوشى دوست شد و درازگوش مدتى پيشاپيش شير راه مى رفت. يك روز شير بر درازگوش پريد و او را خورد.
22. پسرم، تو براى من مانند كرم گندم هستى; زيرا آن چيزى را اصلاح نمى كند و گندم را فاسد كرده، آن را مى خورد.
23. پسرم، تو مانند مردى بودى كه ده پيمانه گندم كاشت و هنگام خرمن برخاسته، آن را درو كرد و در انبار گذاشت و آن را كوبيده، براى آن بى نهايت زحمت كشيد، ولى سرانجام همان ده پيمانه شد و صاحبش گفت: «اى تنبل، تو نه كم شده اى و نه افزايش يافته اى.»
24. پسرم، تو براى من مانند تذروى بودى كه به دام افتاد و نتوانست خود را نجات دهد، ولى تذروهاى ديگر را فرا خواند تا آنها را با خود گرفتار دام كند.
25. پسرم، تو براى من مانند سگى بودى كه سردش بود و براى گرم شدن به كارخانه كوزه گرى رفت.
26. هنگامى كه گرم شد، پارس كردن آغازيد. آنان او را زدند و راندند تا ايشان را گاز نگيرد.
27. پسرم، تو براى من مانند خوكى بودى كه با اشخاص مهم به حمام گرمى رفت و هنگامى كه از حمام گرم خارج شد، مغاك آلوده اى را ديد و به درون آن خزيد.[14]
28. پسرم، تو براى من مانند بزى بودى كه به بزهايى پيوست كه به سوى قربانگاه مى رفتند و او نتوانست خود را نجات دهد.
29. پسرم، سگى كه از شكار خود تغذيه نكند، خوراك مگسها مى شود.
30. پسرم، دستى كه كار نمى كند و شخم نمى زند، ولى حريص و نيرنگ باز است، از بازو قطع خواهد شد.
31. پسرم، هرگاه چشمى بى فروغ باشد، كلاغها آن را با منقار بيرون مى آورند.
32. پسرم، تو براى من مانند درختى بودى كه شاخه هايش را مى بريدند و درخت به آنان گفت: «اگر چيزى از من در دستتان نبود،[15] نمى توانستيد شاخه هايم را قطع كنيد.»
33. پسرم، تو مانند گربه اى هستى كه به وى گفتند: «دزدى را ترك كن تا برايت زنجيرى زرين بسازيم و به تو خوراك شكر و بادام بدهيم.»
34. گربه گفت: «من حرفه پدر و مادرم را كنار نمى گذارم.»
35. پسرم، تو مانند مارى بودى كه ميان رودخانه اى سوار بر بته خارى مى رفت. گرگى آنها را ديد و گفت: «تباهى روى تباهى; كسى كه از آن دو تبهكارتر باشد، آنها را رهبرى خواهد كرد.»
36. مار به گرگ گفت: «آيا بره ها و بزها و گوسفندانى را كه در سراسر زندگيت خورده اى، به پدران و مادرانشان پس خواهى داد يا نه؟»
37. گرگ گفت: «نه.» مار گفت: «فكر مى كنم بعد از من، تو از همه تبهكارترى.»
38. پسرم، تو را با غذاى خوب تغذيه كردم و تو مرا با نان خشك هم خوراك ندادى.
39. پسرم، من به تو آب شيرين و شربت خوب براى نوشيدن دادم، ولى تو به من آب چاه نيز ندادى كه بنوشم.
40. پسرم، من تو را تعليم دادم و تربيت كردم و تو نهانگاهى براى من ساختى و مرا پنهان كردى.
41. پسرم، من تو را با بهترين تربيت رشد دادم و تو را مانند سرو بلندى پرورش دادم و تو خم شدى و مرا خم كردى.
42. پسرم، در باره تو اميد داشتم كه براى من دژ محكمى خواهى ساخت تا از دشمنانم در آن پنهان شوم و تو براى من كسى شدى كه مرا در اعماق زمين دفن مى كند، ولى خداوند به من رحم كرد و مرا از نيرنگ تو نجات داد.
43. پسرم، من خوبى تو را مى خواستم و تو مرا با بدى و دشمنى پاداش دادى. اكنون ميل دارم چشمانت را بيرون بياورم و لاشه ات را غذاى سگان كنم و زبانت را ببرم و سرت را با دم شمشير از تن جدا كنم و كارهاى پليدت را تلافى كنم.
44. هنگامى كه «نادان» اين سخنان را از دايى خود اَحيقار شنيد، گفت: «داييم، با من طبق دانش خود رفتار كن و گناهانم را ببخش; زيرا چه كسى مانند من گناه كرده و چه كسى مانند تو شايسته بخشيدن است؟
45. داييم، مرا بپذير. اكنون من نزد تو خدمت خواهم كرد و خانه ات را جاروب زده، زباله گله هايت را برخواهم داشت و به گوسفندانت غذا خواهم داد; زيرا من بدكار و تو درستكارى: من مجرم و تو بخشنده اى.»
46. اَحيقار گفت: پسرم، تو مانند درختى هستى كه كنار آب بود، ولى چون ميوه نمى داد، صاحبش مى خواست آن را قطع كند. درخت گفت: «مرا به جايى ديگر ببر; آنگاه اگر ميوه ندادم، مرا قطع كن.»
47. صاحبش گفت: «اكنون كه تو كنار آب هستى، ميوه نياورده اى; آيا هنگامى كه در جايى ديگر باشى، ميوه خواهى آورد؟»
48. پسرم، پيرى عقاب از جوانى كلاغ بهتر است.
49. پسرم، به گرگ گفتند: «از گوسفندان فاصله بگير تا غبار آنها به تو آسيبى نرساند.» گرگ گفت: «آغوز گوسفند براى چشمانم سودمند است.»
50. پسرم، گرگ را به مدرسه بردند تا خواندن بياموزد. به او گفتند: «بگو: الف، ب.» گرگ گفت: «بره و بز درون شكمبه.»
51. پسرم، درازگوش را سر سفره نشاندند، ولى او افتاد و در خاك غلتيد. كسى گفت: «بگذاريد بغلتد; زيرا اين طبيعت اوست و دگرگون نخواهد شد.»
52. پسرم، اين سخن تأييد شد كه مى گويند: «اگر پسرى برايت به دنيا آيد، او را پسر خود بخوان، ولى اگر پسرى را تربيت مى كنى، او را غلام خود بدان.»
53. پسرم، هركس خوبى كند، خوبى خواهد ديد و هر كس بدى كند، بدى خواهد ديد; زيرا خداوند هر كس را مناسب با كارش مزد مى دهد.
54. پسرم، ديگر چه چيزى به تو بگويم؟ زيرا خداوند غيب مى داند و به اسرار و رموز آشنايى دارد.
55. او به تو پاداش خواهد داد و ميان من و تو داورى كرده، آن را طبق شايستگيت، به تو خواهد داد.
56. هنگامى كه «نادان» اين سخنان را از دايى خويش اَحيقار شنيد، بى درنگ مانند لاشه اى متورم شد.
57. اندامها و دست و پا و پهلوى او باد كرد. سپس شكمش پاره شد و احشاى او بيرون ريخت و به هلاكت رسيد و مرد.[16]
58. سرانجام وى هلاك شد و به جهنم رفت; زيرا هر كس براى برادر خود چاهى بكند، خودش در آن مى افتد و هر كس دامى بنهد، خود گرفتار آن خواهد شد.
59. حادثه اى كه رخ داد و آنچه پيرامون داستان اَحيقار به دست آمد، همين بود و ستايش پيوسته از آن خداست. آمين. والسلام.
60. اين تاريخچه به كمك خداى متعال پايان يافت. آمين، آمين، آمين.
پي نوشت ها :
[13]. گربه نزد مصريان بسيار مقدس بوده است.
[14]. رك.: رساله دوم پطرس 2:22.
[15]. مقصود دسته اره و تيشه است.
[16]. رك.: بحار الانوار، ج 13، ص 411.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید