مقاله اي از "فريد":
جناب آقاي "فاران دوستي" در مقام بررسي سخناني که توسط "جناب دکتر سيد محمد کاظم احمدي، محقق گرامي حوزه اديان"، "در دومين نشست بهائيت تکاپوي نوين تشکيلاتي و تبليغي" عنوان شده بود، مقاله اي را تحت عنوان "عجب ضربه اي!" تنظيم فرمودند. در آن نوشتار مسائل مهمي مورد اشاره قرار گرفت که علاوه بر گفتگوي مذکور در مواضع ديگر نيز مورد بحث و بررسي واقع شده بود. لذا جا دارد که فرصت حاضر را براي انجام گفتگويي محققانه غنيمت شماريم، و از آن در جهت روشن سازي بيشتر واقعيت ها بهره گيريم.
ذکر اين نکته لازم است که بررسي دقيق برخي مسائل تاريخي که در يادداشت آقاي دوستي به آنها پرداخته شده، محتاج بهره گيري از مدارکي است که اعتبار آنها ممکن است توسط دوستان بهائي زير سوال برده شود، حال آنکه در نوشته ي حاضر سعي بر آن بوده که حتي الامکان مدارک مقبول اين دوستان مورد استفاده قرار بگيرد. لذا ناگزير از بررسي مطالبي که به بعضي نقش هاي سياسي و تاريخي بهائيان در گذشته ي ايام مربوط مي شده صرف نظر شده است.
1- در باب نماز نه رکعتي کتاب اقدس:
جناب دوستي فرموديد:
"به زعم بنده اين هم سرچشمه از همان سنت الهي مي گيرد که در همه اديان جاري و يک شکل است پيامبري که ظهور مي کند در ابتداي امرش براي آنکه مؤمنان ديانت پيشين هنگامي که به دين جديد مي گروند دچار مشکلاتي از نظر ذهني و عبادتي نگردند شکل جديد عبادت را به دنبال و در راستاي عبادت دين گذشته مي آورد تا زماني که اين مؤمنان آمادگي ذهني پيدا کنند و ديانت جديد پايه هايش استوار گردد آنوقت است که شکل و فرم عبادت مختص دين جديد مطرح و بيان مي شود ... در ديانت بهايي نيز چون پيروان اين آئين در ابتداي ظهور اکثراً علما و روحانيون مسلمان بوده اند و ايشان به خواندن نماز به شکل رکعتي عادت داشته اند پس در ابتدا نماز 9 رکعتي عنوان شد ولي پس از آنکه ديانت بهايي استقلال و استواري خود را پيدا کرد و مؤمنان آمادگي ذهني و شناخت از ديانت جديد را پيدا کردند نماز 9 رکعتي جاي خود را به نمازهاي سه گانه مذکور داد."
آقاي فاران، به فرموده ي شما علت نازل شدن نمازي که کتاب اقدس به آن فرمان داده است، ايجاد آمادگي ذهني براي گروندگان نخستين آيين بهائي بوده است. اين سخن مستلزم آن است که لااقل تا مدتي اين نماز نزد بهائيان مورد اجرا و عمل قرار گرفته باشد. خواستم بپرسم آيا شما دليل يا نشانه ي خاصي مبني بر اين که روزگاري هر کدام از بهائيان به حکم نماز کتاب اقدس عمل کرده اند در اختيار داريد؟
به خصوص که شواهد موجود نشان مي دهد نماز نه رکعتي کتاب اقدس نه تنها توسط علما و روحانيونِ مورد اشاره ي شما خوانده نشده، بلکه جناب عبدالبهاء نيز از شرايط و احکام آن اطلاع روشني در دست نداشته اند. جناب عبدالبهاء با وجود آن که حائز مقام تبيين و تفسير آيات در ديانت بهائي هستند، آنجا که در مورد آيات مربوط به نماز نه رکعتي، که کتاب اقدس بدان فرمان داده از ايشان سوال مي شود، به جاي پاسخ دادن و شرح و تبيين آيات و احکام مربوط به آن، سخن از سرقتِ صورت اين حکم به ميان آورده و خطاب به جناب مير علي اصغر اسکوئي فريدي مي فرمايند:
"اي ثابت بر پيمان در خصوص صلوة تسع رکعات سؤال فرمودهايد آن صلوة با کتبي از آثار در دست ناقضان گرفتار تا کي حضرت پروردگار آن يوسف رحمانيرا از چاه تاريک و تار بدر آرد اِنَّ فيهذا لحزنٌ عظيم لعبدالبهاء منحصر بآن نه جميع امانات اينعبد را مرکز نقض سرقت نموده جميع احبّا در ارض اقدس مطّلع بر آن تاللّه اِنَّ عبدالبهاء يبکي دَماً من هذه المصيبة العظمي و يتأجّج في قلبه نار الجوي بين الضّلوع و الأحشاء و انّ فيهذا لحکمةً بالغةً فسوف يظهِرُها اللّهُ للاحبّاء. امّا صلوةهاي ثلاثه ديگر نيز ناسخ است هر يک معمول گردد مقبول شود و صلوة قبل از آفتاب جائز و عليک التّحية و الثّناء. عع" (گنجينه حدود و احکام، صفحه 32 و 33)
به هر حال به نظر مي رسد که اين نماز نه تنها توسط بهائيان اجرا نشده است، بلکه حتي يک بار توسط جناب بهاءالله نيز اقامه نشده، تا جناب عبدالبهاء - که شارح احکام کتاب اقدس هستند - آنرا از جمال مبارک دريافت کنند و براي مردم بازگو نمايند.
و راستي به نظر شما اگر خداوند جناب عبدالبهاء را به عنوان جانشين جناب بهاءالله تعيين فرموده، و او را از واقعيت احکام خويش مطلع نموده، چرا جناب عبدالبهاء بايد بجاي آن که پرسشِ سوال کننده را در مورد نماز پاسخ داده و فرمان کتاب اقدس را توضيح بدهند، تنها بفرمايند پاسخ سوال تو را متاسفانه پيش از اين به سرقت برده اند، و من نيز از اين ماجرا اندوهناکم و بلکه خون گريه مي کنم و منتظرم تا کي خدا آن يوسف رحماني را از چاه ظلماني بيرون بياورد؟ اگر هم شرح هاي جناب عبدالبهاء بر آيات جمال مبارک منشأي الهي نداشته، چه تفاوتي وجود داشته است بين نظرات ايشان و حرف ها و گمانه زني هايي که هر بهائي ديگري مي تواند براي آن آيات ارائه دهد؟ و چرا بايد حق تفسير و تاويل کلمات جناب بهاءالله تنها به جناب عبدالبهاء منحصر شود و سايرين تنها موظف به گرفتن بيانات ايشان باشند و حق تفسير آثار جمال مبارک براي هيچ شخص ديگري وجود نداشته باشد؟
علاوه بر اين، چرا نمازي که به اعتقاد شما از جانب خدا نازل شده و مردم مامور به بپا داشتن آن بودند (هرچند که بعدها نسخ شده باشد)، تنها بايد لابلاي نوشته هاي جناب بهاءالله موجود بوده باشد، و پس از سرقت آثار توسط ميرزا محمدعلي، آن نيز ناگزير در کنار آثار ديگر مفقود و ناپديد گردد، و در تمام اين مدت نه بهائيان و نه جناب عبدالبهاء هيچ يک نتوانسته باشند که آنرا از جناب بهاءالله فرا بگيرند و اجرا کنند؟ مگر کتاب اقدس بهائيان را به خواندن نماز تکليف نکرده بود:
"قد فُرض عليکم الصّلوةُ و الصّومُ من اوّل البلوغ امراً من لَدي اللّهِ ربِّکم و ربِّ آبائکمُ الأوّلين." (کتاب اقدس، بند 11)
و مگر جز اين است که:
"اي يار روحاني مناجات و صلوة فرض و واجب است و از انسان هيچ عذري مقبول نه مگر آنکه مختلّ العقل يا دچار موانعي فوق العاده باشد" (گنجينه حدود و احکام، صفحه 13)
2- در باب برداشته شدن حرمت ربا در آيين بهائي
فرموديد:
"حال شما بدين نکته توجه فرمائيد جناب بهاءالله بيش از 150 سال پيش امر ربا مجاز شمرده اند يعني در زماني که هيچ صحبتي از بانکداري نوين نبوده است."
جناب فاران، بر خلاف فرمايش جنابعالي، بانکداري نوين در طول قرن هاي 17 و 18 ميلادي، يعني صدها سال ها پيش از جناب بهاءالله شکل گرفته بود (1) و اين مدتِ زماني به قدرکافي طولاني بوده است که دامنه ي بانکهاي جديد در زمان جناب بهاءالله به ايران رسيده باشد تا بانک شاهنشاهي ايران در سال 1889 ميلادي تاسيس شود.
به علاوه علي رغم آن که سخنان شما متضمن پيوند دادن حلال بودن ربا در آيين بهائي با بانکداري نوين است، جناب بهاءالله در سخن خويش، تنها فراواني قرض هاي مبتني بر ربا را ، در مقايسه با قرض هاي بدون ربا، به عنوان دليل آزادسازي ربا مطرح فرموده اند:
"اکثري از ناس محتاج باين فقره مشاهده ميشوند چه اگر ربحي در ميان نباشد امور معطّل و معوّق خواهد ماند. نفسيکه موفّق شود با هم جنس خود و يا هموطن خود و يا برادر خود مدارا نمايد و يا مراعات کند يعني بدادن قرض الحسن کميابست لذا فضلاً علي العباد ربا را مثل معاملات ديگر که مابين ناس متداول است قرار فرموديم يعني ربح نقود از اين حين که اينحکم مبين از سماء مشيت نازل شد حلال و طيب و طاهر است تا اهل ارض بکمال روح و ريحان و فرح و انبساط بذکر محبوب عالميان مشغول باشند." (مجموعه الواح بعد از کتاب قدس، صفحه 78 )
و البته روشن است که همواره در طول اين قرون، دادن قرض هاي ربوي براي مردم فريبنده تر و جذاب تر از دادن قرض هاي بدون ربا بوده است، و اگر صرف رواج يافتن قرض - اعم از ربوي يا غير ربوي آن - مطلوبيت داشته، اين مطلوبيت پيش از زمان جناب بهاءالله نيز در ميان بوده است. اگر محدود بودن قرض هاي بدون ربا دليل بر حلال بودن رباست، اين دليل از زمان آغاز اسلام نيز برپاي بوده، و لزومي نداشته که خداوند ربا را تا آن حد زشت و نکوهيده بخواند، و ربا دهندگان را در صف جنگ جويان با خود بشناساند.
علاوه بر اين فرموديد:
" نظام بانکداري جهان بر پايه ربح استوار است و اگر ربح برداشته شود بانکداري معوق مي شود و اقتصاد جهاني از هم مي پاشد ... حال شما بدين نکته توجه فرمائيد جناب بهاءالله بيش از 150 سال پيش امر ربا مجاز شمرده اند يعني در زماني که هيچ صحبتي از بانکداري نوين نبوده است."
و همينطور از جناب عبدالبهاء نقل کرده ايد:
"من بعد تنزيل بنفسي ندهيد زيرا عبدالبهاء تنزيل دوست ندارد ولو اينکه مشروع است مگر قرض الحسنه امّا از احدي تنزيل مگيريد."
و نهايتا مشخص نساخته ايد که آيا بايد به اين فکر کرد که ربا لازم است و بدون ربا اقتصاد جهاني از هم مي پاشد و جناب بهاءالله هم احکام خود را با بانکداري نوين و اقتصاد جهاني وفق داده اند، و يا بايد به دستور جناب عبدالبهاء عمل نمود که فرموده اند نه به نفسي تنزيل بدهيد، و نه از احدي تنزيل بگيريد.
3- در باب حکم ازدواج با اقارب در آيين بهائي
فرموديد:
"اما در مورد مجاز شمردن ازدواج با محارم بجز زن پدر، فکر مي کنم شما به عنوان يک محقق حوزه دين حداقل از بهتان و دروغ بودن اين مطلب اطلاع کافي داشته باشيد حال نميدانم چرا با دشتن چنين آگاهي بازهم اصرار بر ذکر آن مي فرمائيد !؟ کدام شخص بهايي را در نقطه اي از دنيا يا تاريخ سراغ داريد که به چنين کار شنيعي مبادرت ورزيده باشد که شما محقق گرامي اين مطلب را طوري بيان ميفرمائيد انگار که امري متداول بين بهائيان محسوب مي شود!؟ با اين تفاصيل باز هم به توضيح اين مطلب مي پردازم اين مورد را شما يا با خواندن کتاب مقدس اقدس آورده ايد( که فکر نميکنم به چنين کاري اقدام کرده باشيد ) يا با استناد به ياوه گوئيهاي بهائي ستيزان بيان فرموده ايد. اين مطلب اشاره به آيه 107 کتاب اقدس دارد که در آنجا چنين آمده است : " حرمت عليکم ازواج آبائکم ." در مورد اين آيه بايد خاطرنشان کرد که اولاً به زعم بنده اين آيه براي اين نازل شده که ديانت بهايي مانند اسلام مورد اهانت و سوء استفاده دين ستيزان قرار نگيرد چرا که ايشان در مورد اسلام مي گويند که چون در قرآن آمده است " لا تنکحوا ما نکح آبائکم من النساء." ( سوره نساء آيه 22) پس ازدواج موقت يا صيغه با زن پدران ايرادي ندارد و حرام شمرده نشده و يا مي گويند ازدواج نکردن مستحب است ولي حرام نيست.
حضرت بهاءالله با حرام شمردن اين عمل بطور مطلق در کتاب اقدس ( حرمت عليکم ) اجازه چنين ياوه هايي را به دين ستيزان نمي دهند و در ضمن اين نکته نيز قابل يادآوري است که در ديانت بهايي همين حرمت در مورد ازدواج با شوهر مادر يا عروس با پدرشوهر نيز مجري مي گردد. اين تعميم حرمت بدان رو مي باشد تا جلوي ياوه هاي مشابه آنچه که اسلام ستيزان در مورد ازدواج پيامبر گرامي اسلام زن پسر خوانده شان ( زيد ) ميگويند ، گرفته شود. اما ازدواج در ديانت بهايي طبق فرمايشات حضرت عبدالبهاء و حضرت شوقي افندي هر چه با فردي دورتر از نظر خانوداگي يا قبيله اي صورت گيرد بهتر و شايسته تر شمرده مي شود حضرت عبدالبهاء مي فرمايند : " در اقتران هر چه دورتر موافقتر زيرا بعُد نسب و خويشي بين زوج و زوجه مدار صحّت بنيه? بشر و اسباب الفت بين نوع انسان است".
ثانياً حضرت عبدالبهاء در يکي از نامه هاي خود که در مکاتيب جلد3 چاپ شده در پاسخ به اين بهتان چنين مطلبي را مي فرمايند: " در خصوص حرمت نکاح پسر زوجات پدر را مرقوم نموده بوديد صراحت اين حکم دليل بر اباحت ديگران نه مثلا در قرآن ميفرمايند حرمت عليکم الميته و الدم و لحم الخنزير اين دليل بر اين نيست که خمر حرام نه "
فاران گرامي، بحث پيرامون اين موضوع بجهت تهمت و بهتان زدن به هيچ کدام از بهائيان نمي باشد. سخن پيرامون يک حکم قابل توجه ديني است که در آيين بهائي، آييني که احکامش را معرف يک شريعت الهي مي داند، تصوير بسيار نااميد کننده اي از آن ارائه شده است.
جناب بهاءالله تنها يک جا در کتاب اقدس در مورد حرمت ازدواج با همسران پدران سخن گفته اند، و از بيان کردن حکم مربوط به عمل زشت قوم حضرت لوط نيز حيا فرموده اند:
"قد حرّمت عليکم ازواج آبائکم انّا نستحيي ان نذکر حکم الغلمان اتّقوا الرّحمن يا ملأ الامکان " (کتاب اقدس، بند 108 )
از سوي ديگر حضرت عبدالبهاء در يکي از نامه هاي خود چنين مي فرمايند:
"در خصوص حرمت نکاح پسر بزوجات پدر مرقوم نموده بوديد صراحت اينحکم دليل بر اباحت ديگران نه. مثلاً در قرآن ميفرمايند "حرّمت عليکم الميتة و الدّم و لحم الخنزير." اين دليل بر آن نيست که خمر حرام نه." (گنجينه حدود و احکام، صفحه 187 )
لذا به فرموده ي حضرت عبدالبهاء لازم نيست که حکم تحريم ازدواج با خويشان نزديک تنها در يک جا عنوان شده باشد، و اگر درجاي ديگري بياني بر حرمت اين ازدواج يافتيم کفايت مي کند. بنابراين اين سوال مطرح مي شود که رهبران بهائي در مواضع ديگر چه سخني پيرامون حرمت ازدواج با اقارب گفته اند. به خصوص که جناب عبدالبهاء در بياني که در صفحه 159 از جلد ششم مکاتيب ايشان آمده است تاکيد مي کنند:
"عدم ذکر در الواح الهي نفس جواز است زيرا منهي از نصوص استنباط مي شود"
بنابراين اگر در ميان الواح الهي، که علي القاعده بايستي توسط جناب بهاءالله نازل شده باشد، نصي بر حرمت ازدواج مذکور يافت نشد، مي توان اين عدم ذکر را به عنوان نفس جواز تلقي نمود.
اما به طور خاص در مورد حليت يا حرمت ازدواج با بستگان نزديک، و اين که آيا مي توان اقارب را به دو دسته محارم و غير محارم تقسيم نمود، و افرادي به جز زن پدر را در گروه محارم جاي داد، و ازدواج با ايشان را به فرموده ي جناب عبدالبهاء "منهي" در نظر گرفت، بهتر است به انتهاي کتاب اقدس مراجعه نماييم . در انتهاي کتاب اقدس سوال و جوابي بدين شکل عنوان شده است:
"سؤال : از حلّيت و حرمت نکاح اقارب. جواب : اين امور هم به امناي بيت العدل راجع است." (رساله سوال و جواب، صفحه 58 )
بدين ترتيب مسئوليت مشخص شدن تکليف اين حکم به بيت العدل واگذار شده است و براي دانستن تکليف حکم مذکور نهايتا بايستي سراغ فرمان بيت العدل را بگيريم. بيت العدل هم شايد به خاطر آنکه در الواح الهي نصي در زمينه حرمت ازدواج با اقارب نيافته تا اين منهي را از آن استنباط نمايد، در اين زمينه سکوت کرده، و کار را به خود نفوس بهائي واگذار نموده است؛
"در اين نامه شما راجع به محدوديت هاي حاکم بر ازدواج با اقارب سواي موردي که ازدواج با زن پدر را ممنوع مي سازد سوال کرده ايد. بيت العدل اعظم همچنين خواسته اند به اطلاع شما برسانيم که آن معهد اعلي هنوز موقعيت را براي صدور قوانين تکميلي راجع به ازدواج با اقارب مقتضي نمي داند ...
بنا بر اين تصميم گيري در اين مورد به عهده خود نفوس مومنه محول شد." (کتاب انوار هدايت، صفحه 487، حکم 1289 )
لذا بيت العدل با صراحت در مورد "ازدواج با اقارب سواي موردي که ازدواج با زن پدر را ممنوع مي سازد" سکوت کرده، و " تصميم گيري در اين مورد" را "به عهده خود نفوس مومنه" گذارده است.
هرچند علي رغم اين اختيار واگذار شده از سوي بيت العدل در اين موضوع، نفوس بهائي ممکن است همواره بر حرمت ازدواج با اقارب راي بدهند، اما اين مسئله اصل حق ايشان را در حلال دانستن اين امر به هيچ وجه منتفي نمي نمايد و از بين نمي برد.
در مورد آيه 107 کتاب اقدس فرموده ايد:
"به زعم بنده اين آيه براي اين نازل شده که ديانت بهايي مانند اسلام مورد اهانت و سوء استفاده دين ستيزان قرار نگيرد چرا که ايشان در مورد اسلام مي گويند که چون در قرآن آمده است " لا تنکحوا ما نکح آبائکم من النساء." ( سوره نساء آيه 22) پس ازدواج موقت يا صيغه با زن پدران ايرادي ندارد و حرام شمرده نشده و يا مي گويند ازدواج نکردن مستحب است ولي حرام نيست. حضرت بهاءالله با حرام شمردن اين عمل بطور مطلق در کتاب اقدس ( حرمت عليکم) اجازه چنين ياوه هايي را به دين ستيزان نمي دهند"
بايد عرض کنم که خداوند احکام حلال و حرام قرآن را در بسياري از مواقع بصورت امر يا نهي بيان کرده است، و هيچ وقت قرار نبوده که در قرآن براي حرام نمودن چيزي حتما از تعبير "حرّم" استفاده شده باشد. مسلمانان هم از روز نخست تا زمان جناب بهاءالله از عبارت "لا تنکحوا ما نکح آبائکم من النساء" حرمت ازدواج با زن پدر را فرا گرفته اند. اتفاقا دين ستيزان هم با وجود تمام حرفهايي که راجع به اسلام زده اند، در مورد اين مسئله ي ازدواج با زن پدر ايرادي وارد نکرده اند، چون دليلي براي آن نداشته اند.
تنها پس از طرح شدن بحث پيرامون آيه 107 کتاب اقدس بود که بعضي از بهائيان مانند شما به بيان زعم خودشان از سبب نزول آيه ي مذکور پرداخته اند، و توهماتي را که جنابعالي از آن به عنوان "اهانت و سوء استفاده دين ستيزان" ياد فرموده ايد ، پيرامون اين آيه و "قول فقهاء" بدين ترتيب عنوان کرده اند:
"اما اگر شخص معترض سوال نمايد پس چرا در باره حرمت ازدواج با ازواج آباء را حضرت بهاالله عنوان فرمودند و آيا اين مسئله چه ضرورتي داشته است که شارع بهايي وارد چنين بحثي گشته است؟ در جواب بايد معروض دارم علت بحث حضرتشان در باره عدم ازدواج با زنان پدر دو مسئله کلي بوده است اول اينکه قرآن کريم در باره ازواج آباء ميفرمايد« لا تنکحوا ما نکح ابائکم من النساء » به قول فقهاء ( لا تنکحوا) نهي غير موکد بوده به سبب آنکه کلمه فانکحوا واجب نبوده بلکه مستحب ميباشد. شارع بهايي به جاي ( لاتنکحوا) کلمه ( قد حرمت ) را بکار برده و خواسته اند نهي غير موکد را به حرمت موکد تبديل نمايند."(2)
در مورد اين سخن شما نيز که:
"در ضمن اين نکته نيز قابل يادآوري است که در ديانت بهايي همين حرمت در مورد ازدواج با شوهر مادر يا عروس با پدرشوهر نيز مجري مي گردد. اين تعميم حرمت بدان رو مي باشد تا جلوي ياوه هاي مشابه آنچه که اسلام ستيزان در مورد ازدواج پيامبر گرامي اسلام زن پسر خوانده شان ( زيد ) ميگويند ، گرفته شود."
بنده متوجه نشدم که "تعميم حرمت در مورد ازدواج با شوهر مادر يا عروس با پدرشوهر" را چگونه استنباط فرموديد. آيا اين نظر شخصي شماست، يا مطلبي است که در آثار پيشوايان بهائي يافته ايد؟
در خاتمه به بيان جناب باب اشاره اي داشته ايد:
"در خاتمه اين بحث بد نيست بياني از حضرت باب را زيب اين ورق کنم که در آن ايشان به صراحت به حرام بودن ازدواج با نزديکان تاکيد مي فرمايند : "ان الله قد حلل علي المؤمنين من المؤمنات غير ذوي قرابتهم الام و البنت و الاخت و العمة و ما قد جعل الله بمثلها و بنات الاخ و بنات الاخت... و ان ذلک حکم في کتاب الله علي کلمة الفرقان و قد کان الحکم في ام الکتاب مقضيا. (سوره نکاح) (يعني ازدواج را خداوند حلال فرموده مگر با محارم: با مادر، دختر، عمه، و نظير آن ، و دختر برادر، و دختر خواهر... و اين حکم کتاب خداست در قرآن که در اين ام الکتاب عمل به آن مؤکد شده است). "
خواستم سوال کنم که مطلب فوق آيا تنها به عنوان زيب و زينت سخنان شما درج شده، يا اين مطلب قرار است کمکي به روشن شدن موضوع نمايد؟ اين که جناب باب در زمينه ازدواج با اقارب چه حکمي داده اند چه ارتباطي با ديانت بهائي دارد؟ شما که فرموده بوديد:
"اديان بابي و بهايي ادياني کاملاً مستقل از هم و از اسلام مي باشند هيچ فرد بهايي خود را بابي يا مسلمان معرفي نمي کند پيامبر ديانت بهايي حضرت بهاءالله و کتاب آسماني اش اقدس نام دارد"
و حتي در ادامه تاکيد کرده ايد :
" احکام ، دستورات و تعاليم ديانت بهايي کاملاً متفاوت با دو ديانت پيشين است"
به خصوص که ديانت بهائي در مورد موضوع ازدواج با اقارب (يا "ذوي قرابت" به فرموده ي باب) سکوت نکرده است و آنرا به بيت العدل و بيت العدل نيز آنرا به نفوس بهائي وانهاده است.
به علاوه بنده آن "تصريحي" که شما در فرمايش جناب باب پيرامون حرمت ازدواج با اقارب يافته ايد را پيدا نکردم، و نيز متوجه نشدم که چگونه کلمه "ذوي قرابت" را در ترجمه خود با "محارم" جايگزين نموديد.
جناب باب مي فرمايند "ان الله قد حلل علي المؤمنين من المؤمنات غير ذوي قرابتهم"، يعني خدا بر مومنين ازدواج با غير اقارب را حلال نمود، و در مورد حرمت ازدواج با اقارب لااقل صراحتا هيچ صحبتي نکرده اند. به خصوص که برخي بهائيان حتي فرمان نهي روشن خداوند را در "لا تنکحوا ما نکح آبائکم من النساء" براي حرمت ازدواج با زن پدر به طور مطلق کافي نمي دانند و اصرار دارند که حکم بايد مانند حکم جناب بهاءالله حتما شامل کلمه "حرّمت" باشد. با اين حساب به نظر شما در مورد بيان جناب باب چه بايد گفت؟ ايشان که اساسا از هيچ نهيي در رابطه با ازدواج با اقارب صحبتي به ميان نياورده اند.
4- در باب پيامبري جناب بهاءالله
فاران عزيز، فرموده ايد:
"همه پيامبران الهي منجي بشريت بوده اند چه حضرت مسيح چه حضرت محمد(ص) چه حضرت بهاءالله چه حضرت زرتشت و ساير برگزيدگان الهي ، و نه حضرت بهاءالله و نه هيچکدام از اين پيامبران راستين در دوران رسالتشان ادعاي منجي بودن خود را نفي يا عوض نکرده اند چون ظهورشان براي نجات بشريت است و انکار آن ، رسالتشان را هم زير سوال مي برد پس شق اول گفته تان بيمورد ميباشد"
با وجود تاکيدي که بر پيامبري و رسالت جناب بهاءالله داريد، جناب بهاءالله، همانطور که در پاسخ نامه اول هم اشاره شد، پيامبري و رسالت را به وجود پيامبر اسلام پايان يافته دانسته اند، و اساسا مقام خود را متفاوت از پيامبري عنوان کرده اند. جناب بهاءالله علاوه بر نمونه هايي که در پاسخ قبلي ذکر شد ، چندين بار به پايان يافتن "نبوت" توسط پيامبر خاتم استناد کرده اند، و حتي آن را به عنوان دليلي بر عظمت ظهورشان مطرح فرموده اند:
" لانّ الله تبارک وتعالى بعد الّذي ختم مقام النّبوّة في شأن حبيبه وصفيه وخيرته من خَلقه، کما نُزّل في ملکوت العزّة ?ولکنّه رسول الله وخاتَمُ النّبيين?، وعد العباد بلقائه يومَ القيمة لعظمة ظهور البَعْد، کما ظهر بالحقّ." (براي آنکه خداوند پس از آن که مقام نبوت را در شان حبيب و صفي و برگزيده خلقش پايان داد، آنچنان که که در ملکوت عزت نازل شد: و لکن او رسول خدا و خاتم النبيين است، بندگانش را به لقاي خود در روز قيامت وعده داد، به جهت عظمت ظهور بعدي، همانطور که به حق آشکار شد) (آثار قلم اعلي، جلد 3، صفحه 253).
اين است که دانشمندان بزرگ بهائي هم بر ختم شدن نبوت و رسالت توسط پيامبر اسلام تاکيد کرده اند و مقام حضرت بهاءالله را چيزي به جز نبوت و رسالت دانسته اند:
"مقصود آنست که در قرآن مجيد خداوند منان حضرت رسول (ص) را خاتم النبيين ناميده و سلسله نبوت را بوجود مبارکش ختم کرده و در سور? الاحزاب نازل شده قوله تعالي ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النيين و از اين مطلب در کمال وضوح عظمت مقام مظهر الهي و موعود ملل و اديان ظاهر ميشود باينمعني که مقام آن حضرت رسالت نبوده و نيست بلکه ظهورالله و مظهر مقدس نفس غيب الغيوبست" (قاموس توقيع منيع مبارک، عبدالحميد اشراق خاوري، جلد نخست، صفحه 114).
"در قرآن سورة الاحزاب محمد رسول الله را خاتم النّبيين فرموده جمال مبارک جلّ جلاله در ضمن جمله مزبوره ميفرمايند که مقام اين ظهور عظيم و موعود کريم از مظاهر سابقه بالاتر است زيرا نبوت بظهور محمد رسول الله که خاتم النبيين بود ختم گرديد و اين دليل است که ظهور موعود عظيم ظهورالله است و دوره نبوت منطوي گرديد زيرا رسول الله خاتم النَبيين بودند" (رحيق مختوم، قاموس لوح مبارک قرن، مؤسّسه ملّى مطبوعات امرى 130 بديع، جلد 1، صفحه 106 - صفحه 78 چاپ قديم )
5- در باب عبادت در آيين بهائي
فرموده ايد:
"اما ادعاي الوهيت را که بيان ميکنيد خودتان اين مطلب را در سخنانتان نفي مي فرمائيد چرا که بيان مي کنيد بهاييان داراي عبادات نماز و روزه هستند پس خداوند يکتا را مانند پيروان ساير اديان پرستش ميکنند و اتهام ادعاي الوهيت به حضرت بهاء الله در اينجا بي اساس و بطلانش واضح است چه که حضرتشان اين عبادات را براي نيايش پروردگار يکتا وضع فرموده و خود حضرتشان اولين مجري اين حکم بوده اند."
جناب فاران، انسان هايي که از جانب خدا به عنوان پيشوايان بشريت برگزيده شده بودند قرار بوده است که معلمان راستين مردم در اداي راه و رسم بندگي نيز باشند. لذاست که آنها خود "عبدترين" خلائق در پيشگاه خداوند بودند، و الگوي تمام نماي مردمان در بندگي و پايداري در اداي نماز و پارسايي. شکي نيست که نماز - اگر که آنرا خالصانه تنها براي تقرب به درگاه خدا ادا نمايند - مظهر والاي بندگي و عبادت پروردگار است، و لابد به همين خاطر است که آيين بهائي نيز نماز خود را از آغاز دوران بلوغ بر بهائيان فرض و واجب کرده، و چنين گفته است:
"صلوة اُسِّ اساس امر الهي است و سبب روح و حيات قلوب رحماني" (گنجينه حدود و احکام، صفحه 11، به نقل از عبدالبهاء)
"هواللّه اي ثابت بر پيمان .... صلوة و صيام از اعظم فرائض اين دور مقدّس است اگر نفسي تأويل نمايد و تهاون کند البتّه از چنين نفوس احتراز لازم و الّا فتور عظيم در دين اللّه حاصل گردد." (گنجينه حدود و احکام، صفحه 12، به نقل از عبدالبهاء)
علي رغم اين تاکيد و بر خلاف فرموده شما که "حضرتشان اين عبادات را براي نيايش پروردگار يکتا وضع فرموده و خود حضرتشان اولين مجري اين حکم بوده اند"، در حيات بهاءالله هيچ کجا نشان پررنگي از پايبندي و اصرار ايشان در خواندن نمازي که خودشان نازل فرموده بودند مشاهده نمي شود. هرچند نقل هايي وجود دارد که هم ايشان (3) و هم فرزندشان عبدالبهاء (4) در نماز جماعت مسلمانان شرکت مي کرده اند، و حتي پيشنمازي هم مي داده اند، با اين که نماز جماعت هم در آيين بابي (بيان فارسي، صفحه 324) و هم در آيين بهائي (کتاب اقدس، بند 13) حرام و معصيت به شمار مي رود.
به علاوه در مورد نماز نه رکعتي ، همانطور که ذکر شد، به نظر مي رسد چگونگي به جاي آوردن نماز پس از نزول آن تنها در ميان مکتوبات جناب بهاءالله وجود داشته ، بدون آن که کسي آنرا آموخته و به آن عمل کرده باشد. تا با از دست رفتن مکتوبات جناب بهاء، عبدالبهاء به جاي توضيح و تبيين حکم نماز براي ديگران تنها به سرقت شدن نوشته هاي جناب بهاءالله اشاره کنند، و از اين اتفاق ابراز تاسف و حسرت نمايند .
به هر حال شواهد موجود بيشتر بر اين دلالت دارد که ميان سلوک جناب بهاءالله و نيز سلوک بندگان راستين خداوند - آنان که "عبوديت و اقامه نماز" را شرف و آبروي خويش مي دانستند - بايستي تفاوت قائل شد.
علاوه بر اين ها، به نظر مي رسد نماز پيشنهادي آيين بهائي با نماز خالصانه اي که نشانه ي بندگي خداست و در آن هيچ شريکي براي عبادت خدا گرفته نمي شود نيز متفاوت است. نماز جناب بهاء الله در زمان حياتشان بايد به سوي ايشان اقامه مي شده و پس از وفاتشان به سوي مقبره ي ايشان (و چه شگفت آور است تصور اين صحنه که جناب بهاءالله در ميانه ي جمعي ايستاده اند و بهائيان گردا گرد ايشان رو به سوي ايشان نماز مي کنند، و رکوع (شايد نماز نه رکعتي رکوع هم داشته است، ما که نمي دانيم) و سجود مي روند. معلوم نيست که اگر براي جناب بهاءالله کاري پيش مي آمده و مجبور به حرکت و رفتن مي شدند، سَمت و سوي نمازگزاران چگونه تغيير مي کرده است. آيا آنها هم با حرکت جناب بهاءالله در حين نماز گردش مي کردند؟ شناسايي محل دقيق جناب بهاءالله چگونه براي آنها ممکن بوده است؟ و اساسا خود جناب بهاءالله که به فرموده ي شما "اولين مجري اين حکم بوده اند" به چه نحوي به سوي خودشان نماز مي خوانده اند؟) و البته اين توجه به سوي جناب بهاء الله فقط از جنس روکردن مسلمانان به سوي يک خانه گلي، روکردني که نه در مضمون نماز و نه در محتواي آن نقش خاصي ايفا مي کند، نبوده و نيست.
توجه به سوي حضرت بهاءالله دقيقا از جهت شريک نمودن ايشان در عبادت و پرستش مي باشد، و اين که جمال مبارک واسطه ي فيض خدايند، و بهائيان بايد ازايشان اقتباس انوار نمايند، و فکر و انديشه ي آنها در حين نماز بايستي معطوف به جناب بهاء الله باشد:
"لزوم واسطه
حضرت عبدالبهاء ميفرمايد :
"واسطهاي بين خلق و خالق لازم يعني نفسي که از انوار تجلّيات الهيه مستفيض است و بعالم انساني فيض بخشد چنانچه قوّهء اثير کسب حرارت از اشعّهء شمس نمايد و بزمين فيض رساند " . اگر بخواهيم نماز کنيم بايد بمرکزي توجّه نمائيم. اگر بخدا توجّه خواهيم بايد قلب را بيک نقطهاي متوجّه سازيم. اگر شخصي بدون واسطه يعني مظهر الهي بخواهد خدا را عبادت کند بايد اوّل تصوّري در فکر خود از حقّ متصوّر شود و آن تصوّر مخلوق فکر اوست چه که محاط ادراک محيط نتواند، پس خدا باينطريق ادراک نشود. ... چنانچه ما شمس ظاهري را باشراق و ضياء و حرارتش بشناسيم بهمچنين بمعرفت الهي آن شمس روحاني که در هيکل مظهر ربّاني که مستجمعيت جميع کمالات و جلوهگاه جمال آن ذات احديه است و در آن تجلّي فرموده و مشرق و لائح گشته، پي بريم " (بيانات مبارک بآقاي پرسي وودکاک، در عکّا در سال 1909 ( ترجمه از متن انگليسي کتاب ) .
... کسي که بخواهد خدا را بدون توجّه بمظهر ظهور او پرستش کند مانند شخصي است که در زندان تاريک بخيال خود سعي کند از فيوضات اشعّه آفتاب جهانتاب استفاده نمايد ." (بهاءالله و عصر جديد، ج. اي. اسلمنت، صفحه 106 و 107)
و لابد به همين خاطر است که ملا محمد علي قائني دانشمند پيش کسوت بهائي در کتاب دروس الديانه ي خويش مي فرمايد:
"قبله ما اهل بهاء، روضه ى مبارکه در مدينه ى عکا که در وقت نماز خواندن بايد رو به روضه ى مبارکه بايستيم و قلباً متوجه به جمال قدم جلّ جلاله و ملکوت ابهى باشيم. و اين است آن مقام مقدرى که در کتاب اقدس نازل شده... در وقت تلاوت آيات و خواندن مناجات روبه قبله عکا بودن واجب نيست. بهر طرف روى ما باشد جايز است. "أينَما تَوَلُّوا فَثَمَّ وَجْه الله" ولکن چنانچه ذکر شد در قلب بايد توجه به جمال قدم و اسم اعظم داشته باشيم؛ زيرا مناجات و راز و نياز ما با اوست و شنونده اى جز او نيست و اجابت کننده اى غير او نه" (دروس الديانه، درس 19).
6- در باب امتداد فيض الهي در آيين بهائي
فرموده ايد:
"از طرف ديگر حضرت بهاء الله همواره خود را يکي از پيامبران الهي ناميده اند که به امر حق تعالي براي نجات بشر از تباهيها ظهور کرده اند و طبق يکي از اصول اساسي ديانت بهايي فيض الهي هيچگاه منقطع نمي شود و حق تعالي همواره در ازمنه و امکنه مختلف براي سعادت بشر رسولي را ميفرستد بر اين اساس بهاييان معتقدند حداقل 1000 سال ديگر باز هم رسولي از جانب خداوند براي هدايت بشر خواهد آمد . پس نمي تواند کسي ادعاي الوهيت کند ولي خود را در سلسله پيامبران گذشته بشمارد و جالبتر آنکه به ظهور پيامبر ديگري هم بشارت دهد .( اين دو مطلب نقيض همند )"
اولا: چگونه جناب بهاءالله در عين آن که پيامبري را به پيامبر خاتم پايان يافته دانسته و فرموده اند : "از ختميت خاتم مقام اين يوم ظاهر و مشهود . نبوّت ختم شد ، حقّ با راية اقتدار از مشرق امر ظاهر و مشرق"، (کتاب آيات الهي، گلچيني از آثار حضرت بهاءاللّه، جلد 2، صفحه 320) و " نبوت " را به طور مطلق و بدون هر گونه قيدي ختم شده مي دانند، به قول شما "همواره خود را يکي از پيامبران الهي ناميده اند"؟
ثانياً : معلوم نيست که چرا تداوم فيض الهي بايد با عرضه ي دين هاي جديد پيوند زده شود. آيا اين از عهده ي خدا خارج است که آييني را به عنوان برنامه ي جاودانه سعادت بشر در اختيار او قرار دهد؟ آيا صرف داشتن تصوري که مطرح فرموديد، بايد هر ديني را نشانه ي شدت گرفتن فيض الهي بدانيم؟ مردمي که در زمان حضرت باب با تعاليم کتاب بيان مواجه شدند هم بايد با همين تصور به آيين بابي ايمان مي آورده اند؟ آيا با نسخ قرآن و تعاليم آسمانيش، و جايگزين شدن آن با کتاب بيان حضرت باب يا کتاب اقدس حضرت بهاءالله، با آن تعاليم و احکام به خصوص، واقعا فيض خدا شدت گرفته است يا رو به سوي سستي و ضعف و ناپديداري نهاده است؟
ثالثا: در مورد هزار سالي که جناب بهاءالله فرموده اند و شما نيز به آن اشاره کرديد، يادآوري مي کنم که جناب عبدالبهاء، که مبين آيات جناب بهاءالله هستند، آن هزار سال را يک هزار سال معمولي نمي دانند. اين هزارسال به فرموده ايشان هر روزش از جنس روزهايي است که قرآن امتداد يکي از آنها را با هزار سال بشري معادل خوانده است (و إن يوما عند ربک کألف سنة مما تعدّون، و همانا يک روز نزد پرورگار تو مانند هزار سال است از آن چه شما مي شمريد)؛
"اما آيه مبارکه "من يدّعي أمرا قبل إتمام ألف سنة کاملة ... بدايت اين الف ظهور جمال مبارک است که هر روزش هزار سال إنّ کل يوم عند ربّک کألف سنة و کل سنة ثلاثمائة و خمسة و ستون ألف سنة ... کور جمال مبارک غيرمتناهي است بعد از آنکه احقابي بگذرد وبکلَي صحف و کتب وآثار واذکار اين اعصار فراموش شود که از تعاليم جمال مبارک چيزي در دست نماند ظهور جديدي گردد و الا تا آثار صحف و تعاليم و اذکار و اسرار و انوار جمال مبارک در عالم وجود مشهود نه بروزي و نه صدوري .. الخ"(رحيق مختوم، 130 بديع، جلد 1، صفحه 391 - صفحه 320 چاپ قديم)
"اي بنده الهي آنچه بجناب ابن ابهر مرقوم نموديد ملاحظه گرديد از آيه من يدّعي امراً قبل اتمام الف سنة کاملة انّه من المفترين سؤال نموده بوديد ... مقصود از اين عبارت که بدايت اين الف ظهور جمال مبارکست و هر روزش هزار سال مقصد دور و کور جمال مبارکست که باين اعتبار مدّتي مديده است و دهوري عديده" (منتخباتي از مکاتيب عبدالبها، جلد 1، صفحه ي 64 و 65)
لذا بنا به تبيين جناب عبدالبها ، بشريت بايد 365ميليون سال ديگر با آيين بهائي سروکار داشته باشد، و اين نه تنها با تداوم فيض الهي منافات دارد، بلکه با مقتضيات زمان ( که به نظر بهائيان ايجاب مي کند هر چند سال يک بار دين جديدي مطابق با مقتضيات زمان بيايد) نيز در تناقض است. (هرچند معلوم نيست که آيا تا آن زمان ، 365 ميليون سال بعد ، اساسا اثري از بشريت روي زمين باقي مانده است يا خير؟)
7- در باب الوهيت
در مورد بحث الوهيت خاطر نشان ساخته ايد:
"خداوند رحمان در ديانت بهايي به غيب منيع لايدرک و لايوصف موصوفست يعني مخلوقان و بندگان الهي را راهي به ساحت حق جل جلاله نيست و خالق يکتا خارج از توصيف و ادراک مخلوق است چرا که اگر مخلوق بتواند خالق خود را درک يا توصيف کند خالق محدود و مخلوق ذهن مخلوق اوليه شده است و ديگر خالق نيست ... طبق همين عقيده ، انسان که بالاترين رتبه در عالم خلق رادارد نمي تواند خالق خود را که اصلا در ساحت رتبه بندي خلق قرار ندارد را درک نمايد( مثال نجار و ميز ). اما خالق مهربان ، مخلوقات خود را هيچگاه تنها نمي گذارد و هر چند گاهي يک بار ، انسان کاملي (کامل است چون منعکس کننده صفات الهيست) را از بين بالاترين رتبه مخلوقاتش يعني انسان برميگزيند تا پيام الهي را از طريق ايشان به گوش مخلوقات برساند اين انسان کامل که پيامبر نام دارد در واقع مانند آئينه اي ، منعکس کننده انوار الهي مي باشد به همين واسطه اگر گاهي در بيانات پيامبران ديده ميشود که ايشان به نام خداوند سخن ميرانند ناشي از همين امر است چه که ايشان در آن حين به اشاعه مستقيم انوار الهي ميپردازند و ديگر خود نيستند و همه اويند. در سوره شوري آيه 52 خداوند به اين نور الهي که توسط پيامبر به بندگانش انعکاس مييابد اشاره شده است: "و همين گونه روحي از امر خودمان به سوي تو وحي کرديم تو نمي دانستي کتاب چيست و نه ايمان ( کدام است ؟ ) ولي آن را نوري گردانيديم که هر که از بندگان خود را بخواهيم به وسيله آن راه نماييم و به راستي که تو به خوبي به راه راست هدايت مي کني (قرآن کريم ترجمه محمد مهدي فولاد وند) "
اولا : در اين سخن شما که انسان کامل "کامل است چون منعکس کننده صفات الهيست" قدري ابهام وجود دارد. "صفات الهي" به چه معناست؟ بالاخره خداوند داراي صفت است و يا آن که او "لايوصف" است و بدون صفت؟ به علاوه بنده هر قدر در اين زمينه انديشه کردم که جناب بهاءالله يا جناب باب منعکس کننده ي کدام صفت خدا بوده اند به نتيجه اي نرسيدم. به عبارت ديگر ما چه چيزي در جناب باب مشاهده کرده ايم که بايد بر اساس آن ايشان را منعکس کننده صفات الهي بدانيم؟
به علاوه، اين نور الهي که به فرموده ي جنابعالي، زماني که پيشوايان "به نام خداوند سخن ميرانند"، از آنها اشاعه مي شود، دقيقا چه چيزي است؟
بر طبق استدلال شما ، جناب بهاء الله زماني که مي گفته اند "لا اله الّا انا المسجون الفريد" به اشاعه مستقيم انوار الهي پرداخته و ديگر خودشان نبوده اند و همه خدا بوده اند. آيا ذکر جمله مذکور در مقام مسجونيت انفرادي، به منزله اشاعه مستقيم انوار الهي است؟ کدام انوار الهي؟
و براستي آيا اين که نوري توسط چيزي انعکاس داده شود، سبب اتحاد انعکاس دهنده ي نور با منبع نور مي شود؟
ثانيا : نظر شما نيز مانند بسياري ديگر، آنست که جناب باب يا جناب بهاءالله انعکاس دهنده ي فيض يا نور الهي يا محل ظهور صفت يا اسم خدا بوده اند، و خود خدا نبوده اند، و از ذات "غيب منيع لايدرک و لايوصف" جدا بوده اند. اما جناب باب همين قدر هم ميان خود و خدا جدايي و فاصله نيانداخته اند. ايشان در صفحه 5 لوح هيکل الدين تصريح مي کنند که "ان علي قبل نبيل ذات الله و کينونته"، يعني علي قبل نبيل ذات خدا و کنه اوست. و جناب بهاءالله هم به اين معنا گواهي داده و مي فرمايند:
"خذ ما فيها و عليها وبلسان صف و غَن و رَن و کَف و دَف بانَه لا اله الا هو و ان عليا قبل محمد ذات الله و کينونيته الباقية" (بگير آنچه در آنست و بر آنست و بزبان وصف کن و آواز بخوان و ساز بزن و کف بزن و دف بزن به اين که هيچ خدايي نيست جز الله و علي قبل محمد ذات خدا و کينونت باقيه ي اوست) (رحيق مختوم، 130 بديع، جلد1، صفحه 356)
جناب بهاءالله نيز به همين ترتيب در منتسب کردن خود به خداوند حد و مرز خاصي را در ميان نياورده اند. ايشان در لوح سياح، از ميرزا علي مراغه اي مي خواهند که بدين ترتيب شهادت دهد:
"أن يا علي فاشهد بأني ظهورالله في جبروت البقاء و بطونه في غيب العماء ... و کل خلقوا بأمري" (گنج شايگان، صفحه 80 )
جناب بهاءالله علاوه بر آن که خود را "ظهور خدا" دانسته اند، خود را "باطن خدا در غيب ناپيدا" (ظاهرا هماني باشد که با "غيب منيع لايدرک" از آن ياد مي شود) نيز خوانده اند. حتي ايشان اظهار داشته اند که همگان به دستور ايشان آفريده شده اند؛ آنطور که يا خود، موجودات راخلق کرده اند، و يا آن که خدا (خدايي که جمال مبارک ظاهر و باطن او هستند) به فرمان ايشان به خلق آفريده ها اقدام کرده است.
8- در باب تعارضات مبنايي در تعاليم بهائي
فرموديد:
" در ادامه سخنانتان فرموده ايد که حضرت عبدالبهاء نسبت به حضرت بهاءالله محافظه کارتر بوده و عقايد بحث انگيز را که به مذاق خيلي ها خوش نمي آمده را مطرح نمي کردند. البته بنده که بسياري از آثار حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء را خوانده ام تفاوتي بين آنها نمي بينم بلکه آنها را در يک راستا و به دنبال هم يافته ام. حال اگر شما با مطالعاتتان در اين آثار به مطلبي اينچنيني برخورد کرده ايد لازم است آنها را دقيق تر ذکر فرمائيد که بنده و سايرين هم از آن مطلع شويم."
شايد بد نباشد براي آشنايي با نشانه هاي تفاوتي که شما ميان بيانات جناب بهاءالله و جناب عبدالبهاء مشاهده نکرده ايد، به عنوان نمونه، به بررسي مختصر تعليم اعظم، اتمّ، اقدم و اقوم آيين بهائي يعني وحدت و يگانگي عالم انساني بپردازيم؛
"در بين اصول و مبادي بهيه ي قيمه که در الواح مقدسه مذکوره مسطور است اعظم و اتمّ و اقدم و اقوم آنها اصل وحدت و يگانگي عالم انساني است که مي توان آن را جوهر تعاليم الهيه و محور احکام و اوامر سماويه در اين دور اعظم اقدس محسوب داشت" (قرن بديع ، شوقي افندي، جلد 2، صفحه 299)
جهت رعايت اختصار، در اينجا تنها به نقل سخنان پرداخته شده است:
1- "ثاني اساس الهي وحدت انساني است؛ يعني جميع بشر بندگان خداوند اکبرند، خدا خالق کل است. خدا رازق کل است، خدا محب کل است، و خدا مهربان به کل، جميع بشر انسان اند. يعني تاج انساني زينت هر سري و خلعت موهبت زيور هر بري" (خطابات عبدالبهاء، جلد 1، صفحه 152)
"اليوم هر نفسي بر احدي از معرضين من أعلاهم أو من أدناهم ذکر انسانيت نمايد از جميع فيوضات رحماني محروم است، تا چه رسد که بخواهد از براي آن نفوس اثبات رتبه و مقام نمايد." (کتاب بديـع، بهاءالله، صفحه 140)
"نفوسي که از امر بديع معرضند از رداء اسميه و صفتيه محروم و کل از بهائم بين يدي الله محشور و مذکور." (کتاب بديـع بهاءالله ، صفحه 213)
2- "حضرت بهاء الله مانند آفتاب از شرق ظاهر شد، علم وحدت عالم انساني بلند فرمود، چنان اقوام مختلفه را الفت داد که شخصي در مجامع آنها وارد شود نمي داند کدام مسيحي است کدام مسلمان است، کدام يهودي است کدام زرتشتي است." (خطابات عبدالبهاء، جلد 2، صفحه 4 و 5)
"من ينکر هذا الفضل الظاهر الباهر المتعالي المنير ينبغي له بأن يسئل عن امّه حاله فسوف يرجع إلي أسفل الجحيم" (هر کسي اين فضل ظاهر و باهر و والا و تابنده را انکار کند، براي او شايسته است که حالش را از مادرش سوال کند، پس بزودي به سوي پست ترين جاي دوزخ فرستاده خواهد شد) (مائده آسماني جلد 4، صفحه 355 و گنج شايگان، صفحه 78 - به نقل از بهاءالله در لوح حبيب مراغه اي)
"بايد از معرضين در کل شئون اعراض نماييم و در آني مؤانست و مجالست را جايز ندانيم" (مائده آسماني، جلد 8، صفحه 39)
3- "در اين دور بديع و قرن جليل، اساس دين الله و موضوع شريعت الله رأفت کبري و رحمت عظمي و الفت با جميع ملل و صداقت و امانت و مهرباني و صميمي قلب با جميع طوائف و نحل و اعلان وحدت عالم انساني است. حتي بيگانه آشنا بود و اغيار يار شمرده گردند. با جميع افراد بشر از هر ملل و نحلي بايد به نهايت دوستي و راستي و امانت و ديانت و الفت و اتحاد معامله گردد." (مکاتيب عبدالبهاء، جلد 2، صفحه 266)
"إياک أن لاتجتمع مع أعداء الله في مقعد ولا تسمع منه شيئاً و لو يتلي عليک من آيات الله العزيز الکريم" (بر تو باد که با دشمنان خدا در يک جا گرد نيايي، و از او چيزي نشنوي، حتي اگر بر تو از آيات خداي عزيز کريم بخواند!) (مجموعه الواح مبارکه، بهاءالله، چاپ مصر، صفحه 360 و 361)
"با نفوس معرض که اعراضشان ظاهر شده معاشرت و تکلم و ملاقات جايز نه، هذا حکم قد نزل من سماء آمر قديم" (مائده آسماني، جلد 8، صفحه 74، باب معاشرت با معرضين جايز نه، به نقل از بهاءالله)
4- "تا توانيد با يکديگر عشق ورزيد و همدگر را پرستش نمائيد و با بيگانگان نيز آميزش نمائيد و هر ملحد عنوديرا پرورش نمائيد و فضل و بخشش شايان و رايگان فرمائيد اين است مسلک اهل بهاء" (مکاتيب عبدالبهاء، جلد 2، صفحه 107 و 108 )
"لاتعاشروا مع الذين هم کفروا بالله و آياته ثم اجتنبوا عن مثل هؤلاء" (با کساني که آنها به خدا و آياتش کافر شده اند معاشرت نکنيد، سپس اجتناب کنيد از امثال اين افراد) (مائده آسماني، جلد 8، صفحه 39)
"أنتم يا أحباء الله کونوا سحاب الفضل لمن آمن بالله وبآياته و عذاب المحتوم لمن کفر بالله و کان من المشرکين" (شما اي احباي خدا، ابر فضل باشيد براي آن که به خدا و آياتش ايمان آورده، و عذاب گزير ناپذير باشيد براي کسي که به خدا کافر شده و از مشرکان است) (مجموعه الواح مبارکه، چاپ مصر، صفحه 216)
5- "پس چرا ما نا مهربان باشيم چرا بگوئيم اين موسوي است او عيسوي است اين محمّدي است او بودائي است اينها دخلي بما ندارد خداوند همهء ما را خلق کرده و تکليف ما است که به کلّ مهربان باشيم. امّا مسائل عقائد راجع بخدا است او در روز قيامت مکافات و مجازات دهد خداوند ما را محتسب آنها قرار نداده" (خطابات عبدالبهاء، جلد 2، صفحه 284 و 285 ) (5)
"لعمرالله حزب شيعه از مشرکين از قلم اعلي در صحيفه حمرا مذکور و مسطور." (مائده آسماني، جلد 4، صفحه 140)
"إعلم بأن الله حرم علي أحباء الله لقاء المشرکين و المنافقين" (بدان که خدا بر احباي خدا ديدار با مشرکين و منافقين را حرام کرده است) (مائده آسماني، جلد 4، صفحه 280 )
6- "خامس فرمود تعصّب ديني و مذهبي و تعصّب وطني و تعصّب جنسي و تعصّب سياسي هادم بنيان انساني است و خطاب باهل عالم فرمود که اي اهل عالم همه بار يک داريد و برگ يک شاخسار." (خطابات عبدالبهاء، جلد 3، صفحه 99)
"احبائي هم لئالي الامر و من دونهم حصاة الارض و لابد ان يکون الحصاة ازيد عن لولو قدس ثمين و واحد من هولاعند الله خير من الف الف نفس من دونهم کما ان قطعةمن الياقوت خير من الف جبال من حجر متين فاشهد الامرو الفرق بين هولا و هولا لتکون من اصحاب اليقين " (دوستان من جواهر امرند و جز آنها سنگريزه هاي زمين، و چاره اي نيست که سنگريزه ها از مرواريد قدسي گران قيمت زياد تر باشند، و يکي از اينها نزد خدا بهتر است از يک ميليون جان ديگر، همانطور که قطعه اي از ياقوت بهتر است از هزار کوه سنگي سخت، پس امر را و فرق بين اينها و آنها را مشاهده کن تا از اصحاب يقين باشي) (مائده آسماني، جلد 4، صفحه 353)
7- "مقصود اين است که حضرت بهاءالله اعلان وحدت عالم انساني فرمود تا جميع افراد بشر با هم برادر و خواهر و دختر و مادر و پسر و پدر باشند." (خطابات، جلد 1، صفحه 154)
"إنّا قطعنا حبل النسبة من کل ذي نسبة إلا لمن آمن بالله و أعرض عن المشرکين. أن يا عبادي لو يسمع أحد منکم بأن أعرض أخوه أو اخته عن الله ينبغي له بأن يعرض عنه و يقبل إلي محبوب المخلصين" (ما ريسمان نسبت را از هر صاحب نسبتي قطع کرديم، بجز براي کسي که به خدا ايمان بياورد و از مشرکين اعراض نمايد. که اي بندگان من، اگر يکي از شما شنيد که برادرش يا خواهرش از خدا اعراض کرده است، برايش سزاست که از او (برادر يا خواهرش) رويگرداند و به سوي محبوب مخلصان روي آورد) (مائده آسماني، جلد 8، صفحه 38 )
9- در باب نسبت اعمال جنگي با گستردگي يک آيين
فرموديد:
"در مورد سفر حضرت عبدالبهاء به غرب مي نويسيد که ايشان با اين سفر تبليغات گسترده اي در غرب انجام داده اند. جناب دکتر احمدي ، حتماً اذعان داريد که هر دين نوظهوري، روشي مناسب با زمان ظهورش براي تبليغ انتخاب کرده و بکار مي بندد. مسيحيان اوليه سالها تحت شکنجه و فشار يهوديان بودند ولي با سلاح مهر و محبت موجب فراگير شدن مسيحيت در جهان شدند. مسلمانان با تهاجم نظامي به کشورهاي مختلف مانند ايران يا اسپانيا به گسترش اسلام در اين مناطق پرداختند."
جناب فاران، به نظر نمي رسد که صرف عمليات نظامي بتواند دليلي براي فراگير شدن آييني محسوب شود. اگر ميان اعمال جنگ جويانه و گستردگي يک دين ارتباط مستقيمي وجود داشت، دين جناب باب علي القاعده مي بايست به گسترده ترين دين عالم بدل مي گشت؛ ديني که شاخص احکام آن به ترتيب زير بيان شده است:
"در يوم ظهور حضرت اعلي، منطوق بيان ضَرب اعناق (زدن گردن ها) و حَرق کتب و اوراق (سوزاندن کتاب ها و نوشته ها) و هدم بقاع (ويران کردن مساجد و زيارتگاه ها) و قتل عام الا من آمن و صدّق (کشتن همه به جز آنهايي که ايمان آورده اند و تصديق کرده اند) بود" (مکاتيب عبدالبهاء، جلد2، صفحه 266)
اگر آييني محتوايي ارزنده براي بشريت نداشته باشد، و با فرمان دادن به اعمال خشن، تنها در پي گسترش و استقرار خويش برآمده باشد، هيچ گاه نخواهد توانست که در ميان انسان ها نفوذي پيدا کند. چنين ديني حداکثر خواهد توانست که گروهي از مردم را از فضائل اخلاقي تهي کند، و ايشان را به فرموده ي جناب بهاءالله به "صفات سبعي" (خلق و خوي درندگي) مزين نمايد. آنقدر که رهبران دين ناگزير شوند تمام نمودهاي اصلي آيين ابتدايي را "محو کنند"، و تعاليم جديد را درست صد و هشتاد درجه در جهت مخالف فرمان هاي نخستين عرضه نمايند:
"معرضين و منکرين به چهار کلمه متمسک ، اول کلمه فضرب الرقاب، و ثاني حرق کتب و ثالث اجتناب از ملل اخري و رابع فناي احزاب، حال از فضل و اقتدار کلمه الهي اين چهار سد عظيم از ميان برداشته شد و اين چهار امر مبين از لوح محو گشت و صفات سبعي را به صفات روحاني تبديل نمود." (مجموعه الواح، صفخات 294 و 295)
"قوله تعالي: "در اوائل امر اعمال بقسمي منکر مشاهده ميشد که هر بصيري بحق پناه ميبرد و هر سميعي در ليالي و ايام بعجز وابتهال نجات ميطلبيد تا آنکه ازفضل وعنايت به تحرير وبيان في الجمله اعمال شنيعه باعمال طيبه واخلاق غير مرضيه بمرضيه تبديل گشت" انتهي. " (رحيق مختوم، 130 بديع، جلد 1، صفحه 71 به نقل از اقتدارات ص 21)
ادامه داديد:
"حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء بيش از چهل سال از عمرشان را در زندان به سر بردند که پس از کمي آزادي حضرت عبدالبهاء به دعوت بهائيان اروپا و امريکا به اين نقاط سفر فرمودند. نکته قابل توجه در اين اسفار اين بود که حضرت عبدالبهاء در اروپا و امريکا در اماکن مختلف مذهبي مسيحيان ، مسلمانان و يهوديان سخنراني فرمودند ولي هيچگاه اسمي از ديانت بهايي بطور مستقيم نبرده اند ولي در همه اين اماکن از اصول اساسي ديانت بهايي مانند وحدت عالم انساني، صلح عمومي و تساوي حقوق زن و مرد سخن رانده اند و مخاطبان خود را بدون در نظر گرفتن اعتقادشان به انجام اين امور تشويق فرموده اند."
جناب فاران، معلوم نيست با چه محاسبه اي به اين نتيجه رسيده ايد که "حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء بيش از چهل سال از عمرشان را در زندان به سر بردند". خوب است آن را براي ديگران نيز بيان بفرماييد. ضمنا اين سخن شما که "حضرت عبدالبهاء در اروپا و امريکا در اماکن مختلف مذهبي مسيحيان، مسلمانان و يهوديان سخنراني فرمودند ولي هيچگاه اسمي از ديانت بهايي بطور مستقيم نبرده اند" واقعا عجيب است. اگر نگاهي به سخنراني هاي عبدالبهاء در اروپا و امريکا انداخته بوديد مي ديديد که سراسر آنها آکنده از نام جناب بهاءالله و ديانت ايشان است.
10- در باب نسبت جناب عبدالبهاء با حکومت بريتانيا
فرموده ايد:
"اشاره به لقب " سر" حضرت عبدالبهاء کرده ايد. محقق ارجمند آيا شما جايي خوانده ايد که حضرت عبدالبهاء از اين لقب يا مقام نامي برده باشند يا آن را بعنوان افتخاري براي خود بشمار آورند؟ بحث "سر" بودن حضرت عبدالبهاء حدود دو يا سه دهه است که توسط بهايي ستيزان در ايران باب شده چرا که اين لقب آنقدر در نگاه حضرت عبدالبهاء و پيروانشان يعني بهائيان بي اهميت بود که در هيچ منبعي پيش از اين در تاريخ ذکر نشده است. همچنين جهت اطلاع بايد عرض شود که القاب اهدايي توسط حکومت بريتانيا بر 9 رتبه است که به ترتيب اهميت عبارتند از : 1- پرنس 2- دوک 3- مارکوس 4- کنت 5- ويسکنت6- بارون 7- بارونت 8- شوواليه 9- سر. پس متوجه مي شويد که لقب سر در پائين ترين درجه قرار دارد اگر قرار بود حمايتي از طرف دولت انگليس نسبت به ايشان شود مطمئناً از القاب ديگري استفاده مي کردند چرا که اين لقب براي قدرداني از خدمات اجتماعي ، سياسي يا فرهنگي اشخاص بدون درنظر گرفتن مليتشان از طرف دولت انگليس داده مي شود و قدمت آن بيش از هفت قرن است از پذيرندگان اين لقب مي توان به لارنس اوليويه بازيگر معروف نقش هملت يا چارلي چاپلين نام برد."
آقاي دوستي، درجه ي شواليه گري که به خاطر آن برخي جناب عبدالبهاء را با لقب سِر خوانده اند، در ماه هاي آخر زندگي جناب عباس افندي به ايشان اهدا شده، و پس از آن نيز فرصت زيادي نبوده تا اهميت يا عدم اهميت اين مقام نزد عبدالبهاء نشانه ي خاصي در تاريخ حيات ايشان بجاي گذارد.
اما درمورد اين که آيا اطلاق لقب سر به جناب عبدالبهاء صرفا "حدود دو يا سه دهه است که توسط بهايي ستيزان در ايران باب شده چرا که اين لقب آنقدر در نگاه جناب عبدالبهاء و پيروانشان يعني بهائيان بي اهميت بود که در هيچ منبعي پيش از اين در تاريخ ذکر نشده است"، بد نيست فرصت کنيد و نگاهي به کتاب "قرن بديع" نوشته جناب ولي امرالله بياندازيد و مشاهده نماييد که چگونه در فاصله اي کوتاه پس از اهداي اين مقام، عنوان جناب عباس افندي از عبدالبهاء به "سر عبدالبهاء" تغيير يافته است؛
"مندوب سامي مصر وايکونت النبي نيز مراتب تسليت و تعزيت خويش را بوسيلهء مندوب سامي فلسطين بدين مضمون اعلام نمود "به بازماندگان فقيد سِر عبدالبهاء عبّاس افندي و جامعهء بهائي تسليت صميمانهء مرا بمناسبت فقدان قائد جليل القدرشان ابلاغ نمائيد"." (قرن بديع، صفحه 637 و 638 )
"حاکم فنيقيه که در آن مجمع بزرگ در عداد مدعوّين حضور داشت زبان به بيان بگشود و نعت و ثناي طلعت انور را در قالب الفاظ و عبارات ذيل اظهار نمود "گمان ميکنم اکثري از حاضرين قيافهء سّر عبدالبهاء عبّاس آن هيکل نوراني و مجلّل را که در بين ناس مشي مي فرمود در نظر داشته باشند..." (قرن بديع، صفحه 641)
اهداي مقام سلحشوري به جناب عبدالبهاء آنقدر بااهميت است که ذکر آن در کنار حوادث مربوط به جنگ بين الملل اول، بايستي يک نقطه ي عطف در تاريخ بهائي محسوب شود:
فصل بيستم: بسط و انتشار امر الله در شرق و غرب 601
.
.
.
جنگ بين الملل اوّل 619
تقديم لقب "نايت هود" به حضرت عبدالبهاء 625
.
.
.
(صفحه 7 از فهرست کتاب قرن بديع)
و همين طور لازم است که جناب شوقي مراسم تقديم درجه ي نايت هود و اهداء نشان مخصوص از طرف حکومت انگلستان به پدربزرگ خويش را اين گونه با حماسه و افتخار نقل کنند:
"پس از اختتام جنگ و اطفاء نايرهء حرب و قتال اولياء حکومت انگلستان از خدمات گرانبهائي که حضرت عبدالبهاء در آن ايام مظلم نسبت بساکنين ارض اقدس و تخفيف مصائب و آلام مردم آن سرزمين مبذول فرموده بودند در مقام تقدير برآمدند و مراتب احترام و تکريم خويش را با تقديم لقب "نايت هود" و اهداء نشان مخصوص از طرف دولت مذکور حضور مبارک ابراز داشتند و اين امر با تشريف و تجليل وفير در محلّ اقامت حاکم انگليز در حيفا برگزار گرديد و در آن احتفال پراحتشام جمعي از رجال و اعاظم قوم از ملل و شعوب مختلفه حضور بهمرسانده و در انجام مراسم شرکت نمودند." (قرن بديع، صفحه 624 و 625)
درباره ي القاب اهدايي از طرف حکومت بريتانيا نيز بايد عرض کنم که آن چند لقب دوک، مارکيز، اِرل (يا همان کنت انگليسي)، وايکنت و بارون اعتبارهايي اشرافي هستند که به جز موارد استثنائي، به افرادي خارج از طبقه ي لردها و فرزندان آنها تعلق نمي گرفته است. در مقابل لقب نايت هود - که مي توانسته با دريافت يکي از درجات سلحشوري (Chivalric orders) بدست آيد - از ملاک هاي متفاوتي در مقايسه با القاب اشرافي مذکور برخوردار بوده، و خيلي وقت ها لردهايي که خدمات قابل توجه سياسي يا نظامي به دولت بريتانيا کرده اند نيز افتخار برخورداري از آن را يافته اند، از قبيل برخي دوستان جناب عبدالبهاء همچون لرد لامينگتون (6)؛ و يا لرد بالفور (7).
به هر حال اگر آن نشان شواليه گري؛
(The Most Excellent Order of the British Empire, Knight Commander (KBE))
آنقدر که شما مي فرماييد براي جناب عبدالبهاء بي اهميت تلقي مي شده، هيچ اجباري جهت پذيرفتن نشان مذکور در کار نبوده است. از قضا کم نيستند افرادي که به دلائل گوناگون يا زير بار دريافت اين نشانِ دولت بريتانيا نرفته اند و يا آنرا بعد از مدتي پس فرستاده اند( 8 ).
برخي همچون رابيندرانات تاگور (او لقب نايت هود را يک سال قبل از جناب عبدالبهاء دريافت کرده بود) علت اين کار را اعتراض به زمامداران انگلستان (جهت قتل عام مردم بي دفاع هند در باغ جاليانوالا) عنوان کرده اند(9).
برخي نيز مانند بنجامين زفانيا (Benjamin Zephaniah) درجه ي مذکور را يادآور "هزاران سال اعمال وحشيانه" دانسته اند؛ "که چگونه مادربزرگ هاي او مورد تجاوز قرار گرفته اند، و پدربزرگهايش وحشيانه مورد هجوم واقع شده اند"(10).
هر چند مفاهيمي که از "عالي ترين درجه ي امپراطوري بريتانيا" (که رتبه ي OBE آن به بنجامين زفانيا اهدا شده و KBE آن به حضرت عبدالبهاء) براي زفانيا تداعي شده است شايد براي ديگران نيز با نگريستن به شعار درجه ي مذکور يعني "براي خدا و امپراطوري" (Motto: For God and the Empire) قابل دريافت باشد(11).
پذيرفتن چنين درجه اي از سوي کسي، علاوه بر آن که در حکم به رسميت شناختن سلطه ي استعماري بريتانيا بر تمام مردمان آزادي مي باشد که نفوس و خاک و سرمايه ي آنها اسير "امپراطوري" شده، به منزله ي ارج نهادن به مقام "امپراطوري" بريتانيا نيز خواهد بود؛ آنچنان که "امپراطوري" در کنار "خداوند" نشانده شود، و خدمات ما دست و دلبازانه به پيشگاه او تقديم گردد.
اظهار داشته ايد:
"اما اين لقب بواسطه کمکهاي انساندوستانه حضرت عبدالبهاء در طي جنگ جهاني اول به فقراء و مردم عکا ، به ايشان داده شد متاسفانه بهايي ستيزان دليل دادن اين لقب به حضرت عبدالبهاء را ناديده ميگيرند و فقط به ذکر اهداي آن توسط دولت انگليس اشاره ميکنند . جالبي اين اتهام اينجاست که دريافت لقب سر را دليلي بر طرفداري انگليس از ايشان مي دانيد . محقق گرامي اينطور اهداي لقب و مقام در همه کشورها مرسومست و بيشتر جنبه تعارف دارد مثلا آقاي محمد خاتمي در سفرشان به ونزوئلا که کشوري لائيک و کمونيست ميباشد از حکومت اين کشور لقب شواليه گرفتند يا چند ماه پيش به آقاي هوگو چاوز رئيس جمهور ونزوئلا از طرف ايران بالاترين مقام کشوري اهدا شد آيا اينها دليل طرفداري ايران از کشوري ضد مذهبي و کمونيستي است؟"
در مورد اين که آيا حمايت دولت انگليس از جناب عبدالبهاء تنها به سبب کمکهاي حضرت عبدالبهاء به مردم عکا بوده، و يا ابعاد ديگري نيز داشته بي مناسبت نيست که به فرموده هاي جناب شوقي در همان کتاب قرن بديع مراجعه کنيم.
ماجرا از آنجا آغاز مي شود که جمال پاشا که يک فرد نظامي بوده، و فرماندهي ارتش عثماني را در برابر نيروهاي متفقين بر عهده داشته است، در بحبوحه ي جنگ و نبرد، از جناب عبدالبهاء - که در پشت جبهه ها و در حوالي عکا ساکن بوده اند - آنقدر آشفته و پريشان مي شود که وعده مي دهد پس از بازگشت به عثماني، به عنوان نخستين اقدام جناب عبدالبهاء را مجازات خواهد نمود:
"فرماندهء کلّ قواي ترک جمال پاشاي غدّار و سفّاک عدوّ صائل و خصم لدود شريعة الله نظر به تلقينات و تحريکات مغرضين و سوء ظنّ شديد که نسبت بامر الهي حاصل نموده بود بمخالفت بي منتهي برخاست و بانعدام کلمة الله مصمّم گرديد حتّي صريحاً اظهار داشت که چون از دفع دشمنان خارج فراغت يابد بتصفيهء امور داخل اقدام و در اوّلين قدم حضرت عبدالبهاء را علي ملأ الاشهاد مصلوب و روضهء مبارکه را منهدم و باخاک يکسان خواهد نمود." (قرن بديع، صفحه 620)
ناگفته پيداست که ميدان رويارويي با ارتش مصمم بريتانيا جايي براي فکر کردن به مسائل اعتقادي و مذهبي نيست، تا فرمانده ي نبرد را وادارد که بجاي چاره جويي در برابر تهديد دشمني که گام به گام به اشغال و تصرف سرزمين او نزديک تر مي شود، از خصومت هاي احتماليش با چند نفر بهائي سراغ بگيرد، و حتي سوء ظنش را نسبت به آنها تشديد کند. به خصوص که اگر خصومت اين جمال پاشا در سوابق مذهبيش ريشه دوانده بود، او پيش ازاين نيز سال ها وقت داشته تا حسابش را با بهائيان تصفيه نمايد، و هيچ لزومي نداشت که تازه پس از مواجهه با ارتش متفقين ضرورت اين کار را حس کند و چنين تصفيه حسابي را تا بعد از پيروزي دور از دسترس و احتمالي به تعويق بياندازد.
پريشان حالي و آشفتگي اين گونه ي يک فرمانده ي جنگي در ميدان نبرد، تنها به اين مي ماند که او بهائيان پشت جبهه را دوشادوش سربازان ارتش بريتانيا شريک و سهيم در پيشرفت نظامي دشمن دانسته، و در رابطه با پيوند و ارتباط اين دو گروه به اطمينان و يقين رسيده است.
ارتباط بهائيان با حکومت بريتانيا وقتي آشکارتر مي شود، که مي بينيم خبر تصميم جمال پاشا در مورد پيشواي بهائيان، بلافاصله توسط دولت انگليس دريافت شده و حساسيت آن دولت را برانگيخته است؛ همان دولتي که در آستانه قرن بيستم بر وسيع ترين امپراطوري عالم حکم مي راند و بر سرزمين و جان و مال مردم در شرق و غرب عالم چنگ انداخته بود. دولتي که تاراج ثروت سرزمين هاي کهن، سال ها به شاخصه ي اصلي او بدل شده بود. دولتي که در راه منافعش همه چيز را حتي جان و عمر و هستي ميليون ها انسان را بي ارزش و پست مي انگاشت؛ مردمي را که قرن ها در کنار هم زيسته بودند به جان هم مي انداخت، مذهبي را بر مذهبي، و نژاد و قومي را بر نژاد و قوم ديگر مي شوراند، سرزمين هاي وسيع و يکپارچه را به کشورهاي ضعيف و کوچک بدل مي ساخت، و هر گاه لازم بود خود به قتل و سرکوب ساکنان مستعمرات مي پرداخت. و البته اين دِيني بود که دولت انگلستان قرن ها در حق "وحدت عالم انساني" و "صلح عمومي" و "ترک تعصبات مذهبي و نژادي" ادا مي نمود.
دولت استعمارگري که در زمان استقرار و ثبات، تسمه از گرده ي بشريت کشيده و هستي ملت ها را تا هنگامي که به منافعش نيارزيده به هيچ هم نخريده است، اکنون در گير و دار مهيب ترين و مرگبارترين نبرد تاريخ، در پي حفظ جان عبدالبهاء برآمده است؛ "اعضاء کابينهء انگلستان" که بواسطه ي "اخبار واصله بدايرهء اطّلاعات انگلستان" از تصميم مخفيانه جمال پاشا اطلاع حاصل کرده اند، از ميان تمامي دغدعه ها و دلمشغولي هاي آن روزگار، براي رفع تهديد از جان جناب عبدالبهاء "رأساً و مستقيماً" به جنبش و تکاپو افتاده اند:
"در اين مقام که ذکر محاربات عمومي جهان و حوادث و وقايع ارض اقدس در بين است بي مناسبت نيست بدرج پاره اي از اقدامات و مجهوداتي که هنگام محاصرهء حيفا نسبت بحفظ حيات قدوهء اهل بهاء معمول گرديده مبادرت نمود. از جمله احبّاي انگلستان چون بر خطرات شديدهاي که حيات مبارک را تهديد مينمود اطّلاع يافتند بلا درنگ براي تأمين سلامت آن وجود اقدس اقدامات و مساعي لازمه مبذول داشتند. لرد کرزن و ساير اعضاء کابينهء انگلستان نيز رأساً و مستقيماً از وضع مخاطره آميز حيفا استحضار حاصل نمودند. از طرف ديگر لرد لامينگتون با ارسال گزارش فوري و مخصوص بوزارت خارجهء آن کشور انظار اولياي امور را به شخصيت و اهمّيت مقام حضرت عبدالبهاء جلب نمود و چون اين گزارش به لرد بالفور وزير امور خارجهء وقت رسيد در همان يوم وصول دستور تلگرافي به جنرال النبي سالار سپاه انگليز در فلسطين صادر و تأکيد اکيد نمود که "بجميع قوي در حفظ و صيانت حضرت عبدالبهاء و عائله و دوستان آن حضرت بکوشد". متعاقب آن دستور، جنرال النبي تلگرافي پس از فتح حيفا بلندن مخابره و از مصادر امور تقاضا نمود "صحّت و سلامت مبارک را بدنيا اعلام نمايند" ضمناً فرمانده جبههء حيفا را مأمور ساخت که تصميمات لازم جهت حفظ جان مبارک اتّخاذ و از اجراء نقشهء پليد جمال پاشا که طبق اخبار واصله بدايرهء اطّلاعات انگلستان بر آن تصميم بوده که در صورت تخليهء شهر و عقب نشيني قواي ترک "حضرت عبدالبهاء و عائلهء مبارکه را در کوه کرمل مصلوب سازد" جلوگيري نمايد." (قرن بديع، صفحه 623 و 624)
براستي چرا حکومت بريتانيا در برابر تصميم جمال پاشا اينقدر احساس مسئوليت نموده است؟
چرا اخبار مربوط به جناب عبدالبهاء بايد تا اين حد براي "دايرهء اطّلاعات انگلستان" مورد توجه واقع شود؟
چرا اين خبر بايستي با چنين سرعتي در اختيار "اعضاء کابينهء انگلستان" قرار بگيرد تا آنها "رأساً و مستقيماً" اين ماجرا را مورد پيگيري قرار دهند؟
آيا تلگراف بي درنگ "لرد بالفور وزير امور خارجهء وقت" (که در همان روزها با بيانيه معروف خود، حمايت رسمي حکومت بريتانيا را از جنبش صهيونيزم اعلان نمود و بستر تاسيس دولت اسرائيل را در خاک فلسطين بنا نهاد) به "جنرال النبي سالار سپاه انگليز در فلسطين" و "تاکيد اکيد" او بر اين که "بجميع قوي در حفظ و صيانت حضرت عبدالبهاء و عائله و دوستان آن حضرت" بکوشيد، نشان از جايگاه ويژه و تعريف شده ي جناب عبدالبهاء و متعلقانشان در پيشبرد اهداف و سياست هاي دولت بريتانيا نمي دهد؟
و براستي آيا خداوند حامياني نيک سيرت تر از "دايرهء اطّلاعات انگلستان" و "لرد بالفور" براي پشتيباني از مردان الهي ندارد؟
به هر حال جناب عبدالبهاء هم اين مساعي موفور دولت انگلستان را بي پاسخ نگذاشتند، و دولت انگلستان را پس از اشغال خاک فلسطين، به صفت "عادل" مفتخر گردانيدند، و از خدا خواستند تا سايه ي "امپراطور اعظم، جورج خامس، عاهل انگلترا" را بر سر مسلمانان مستدام بدارد:
"هو اللّه
اللّهمّ انّ سرادق العدل
قد ضربت اطنابها علي هذه الارض المقدّسة في مشارقها و مغاربها
و نشکرک و نحمدک علي حلول هذه السلطة العادلة و الدولة القاهرة
الباذلة القوّة في راحة الرعية و سلامة البرية
اللّهمّ ايد الامپراطور الاعظم جورج الخامس عاهل انگلترا بتوفيقاتک الرحمانية
و ادم ظلّها الظليل علي هذا الاقليم الجليل
بعونک و صونک و حمايتک انّک أنت المقتدر المتعالي العزيز الکريم حيفا 17 دسمبر 1918 عع"
(مکاتيب، جلد 3، صفحه 347)
و البته اين "سلطه ي عادله" که يک سال و يک ماه پيش به يهوديان صيونيست تعهد داده بود تا مقدمات تشکيل يک "موطن قومي براي يهوديان" را در خاک فلسطين فراهم کند، مي رفت که به نحو مسئولانه اي سرنوشت فلسطين را از باقي سرزمين هاي عربي جدا کند، و ملت فلسطين را از بدست گرفتن قيموميت سرزمين خود بازدارد، و راه را براي اسکان يهوديان در شهرها و ديار اعراب فراهم بسازد.
تا بدين سان حکومت عادل انگلستان، دفتر يکي از ظالمانه ترين وقايع تاريخ را در برابر ديدگانمان بگشايد، و ستمي را بنا گزارد که در آن هزاران تن از زن و کودک و پير و جوان به خاک و خون کشيده مي شوند، و صدها هزارنفر از ديار خويش راه بيچارگي و آوارگي را در پيش مي گيرند.
11- در باب اخبار ساختگي در آثار جناب بهاءالله
اظهار داشته ايد:
"آخرين نکته آنستکه درست فرموده ايد نمي توان ديانت بهايي را انکار کرد اما آنکه مي فرمائيد بهائيان براي عقايد خود منبع ارائه نمي دهند حرف نابجايي است چرا که کلام الهي خود منبع و اساس است. مثلاً شما نمي توانيد به تعاليم اسلام که در قرآن آمده است ايراد بگيريد که چرا منبع آنها مشخص نشده زيرا قرآن خود منبع و سرچشمه است با همين ديدگاه کتاب اقدس خود منبع و ماخذ مي باشد و نمي توان براي تعاليم آن منبعي جز خودش يافت دکتر احمدي گرامي ظاهراً شما کلام الهي با رسالات تحقيقي تان اشتباه گرفته ايد که هر چه در اين رساله ها مي نويسيد براي اثباتشان بايد مدرک و ماخذي ارائه فرمائيد.( هرچند به نظرم شما خيلي هم به چنين کاري مبادرت نمي کنيد!)"
فاران گرامي، باز بايد خدمت شما يادآوري کنم حرف هايي که بهائيان براي نشان دادن درستي آيين شان عنوان مي کنند تنها به استناد کتاب بيان يا اقدس مطرح نمي شود. رهبران بهائي و پيروانشان چون در بسياري از مواقع مسلمانان و شيعيان را مورد خطاب قرار داده اند، با استفاده از آيات قرآن و روايات پيشوايان اسلام و يا اعتقادات شيعيان و استناد به آنها سعي نموده اند به اثبات دعاوي خود بپردازند، و دقت در متون اصلي بهايي و مقايسه مندرجات آنها با منابع اصيل اسلامي، سستي دلايل نويسندگان بهايي را اثبات مي نمايد. اين شيوه هنوز هم در ميان بهاييان مرسوم است. براي نمونه اخيراً يکي از بهاييان مطلبي با عنوان "قائم کجاست؟!" نوشته است که سايتها و وبلاگ هاي امري هم به درج آن پرداخته اند. در آن نوشته اظهار گرديده "قائم که بعقيده شيعيان اثني عشري در جابلقا وجابلصا دراين دو شهر پنهان است ." و ظاهرا اين ادعا از جناب بهاءالله آموخته شده است که در آثار خويش از اين دو شهر ياد مي کنند و يک جا چنين ابراز مي نمايند:
"کلّما سمعتَ فى ذکرِ محمّدِ بنِ الحسنِ روحُ منْ فى لُججَ الارواحِ فِداهُ حقٌّ لاريبَ فيه و انّا کلٌ به موقِنونَ و لکن ذَکَرَوا ائمّةُ الدّينِ باَنّه کانَ فى مدينةِ جابُلقا و وَصفُوا هذهِ المدينةَ بآثارٍ غريبةٍ و علامتٍ عجيبةٍ و انّکَ لو تريدُ ان تُفسّرَ هذه المدينةَ علي ظاهرِ الحديثِ لنْ تقدَر و لنْ تجدَها ابداً لانّکَ لو تفحصُ فى اقطارِ العالَمِ و اطرافِ البلادِ لن تجدَها باوصافِ الّتى وصفُوها منْ قبلُ و لو تسيرُ فى الارضِ بِدوامِ ازليةِ اللّهِ و بقاءِ سلطنته لانَّ الارض بِتَمامِها لَنْ تسعها و لَنْ تحمِلَها و انّکَ لو تدلُّنى اِلي هذهِ المدينةِ اَنَا ادُلّکَ اِلي هذهِ النفسِ القدسّيةِ الّتى عرفوهُ الناسُ بما عندَهُم لا بِما عندِهُ و لما انت لن تقدِرَ على ذلکَ لابُّد لکَ التّأويلُ فى هذهِ الاحاديثِ و الاخبارِ المروّيةِ عَنْ هُؤلاءِ الانوارِ و لمّا تحتاجُ اِلي التّاءويلِ فى هذهِ الاحاديث المرويتهِ فى ذکرِ هذهِ المديته المذکورةِ کَذلکَ تحتاجُ اِلي التّفسيرِ فى هذهِ النفسِ القدسية"
"هرآنچه شنيدي در ذکر محمد بن الحسن "روحُ منْ فى لُججَ الارواحِ فِداهُ" حقي است که ترديدي در آن نيست و ما همگي به آن يقين داريم و لکن امامان دين ذکر کردند که او در شهر جابلقا ساکن است و اين شهر را با آثاري غريب و علاماتي عجيب وصف نمودند، و تو اگر بخواهي اين مدينه را بر اساس ظاهر حديث تفسير کني هرگز نخواهي توانست و هرگز آنرا پيدا نخواهي کرد. زيرا اگر تو در اقطار عالم و اطراف بلاد جستجو کني آنرا با اوصافي که وصفش نمودند نمي يابي هر چند که در زمين بدوام ازليت خدا و بقاء سلطنت او سير کني، زيرا زمين در سرتاسرش آنرا نگسترانده و حمل ننموده است. و تو اگر مرا به اين شهر دلالت کني من تو را به اين نفس قدسي، که مردم آنرا به آنچه نزد آنهاست و نه آنچه نزد اوست مي شناسند، دلالت مي کنم و زمانيکه تو هرگز نتواني چنان کني چاره اي نيست جز اينکه در اين احاديث و اخبار روايت شده از اين انوار تاويل نمايي، و زمانيکه در اين احاديث روايت شده در ذکر شهر مذکور محتاج به تاويل شوي، به همان ترتيب محتاج خواهي بود که آن نفس قدسي را نيز تفسير کني." (آثار قلم اعلي، جلد 3، صفحه 250)
بنابراين خلاصه ي استدلال جمال مبارک اين است: هر آنچه درباره حضرت محمد بن الحسن شنيده شده، از تاريخ حياتش و ويژگي هايش و طول عمرش و غيبتش و اوصاف دوران ظهورش جملگي 1- حق است و 2- ترديدي در آن نيست و 3- همه ي ما (بنده، شما و جناب بهاءالله) بدان يقين داريم. مهمترين مسئله اي که در اين ميان نظر جمال مبارک را به خود جلب نموده اين است که امامان دين گفته اند او در جابقا زندگي مي کند، و اين جابلقا شهري است که ويژگي هاي بخصوصي دارد و چاره اي نيست جز آنکه آنرا تاويل نماييم. و چون بايد جابلقا را تاويل کنيم نتيجه مي گيريم که بايد نفس محمد بن الحسن را نيز تاويل کنيم.
به هر حال جناب بهاءالله براي اين که در کدام خبر، حضرت مهدي ساکن جابلقا معرفي شده است هيچ منبعي ارائه نمي دهند، و واقعيت اين است که امامان شيعه هرچند گفته اند که مردم بسان برادران يوسف، مهدي را در ميان خود مي بينند ولي او را نمي شناسند، اما هيچ گاه نگفته اند که مهدي در جابلقا ساکن مي شود.
نمونه ي ديگر مجموعه ي اخباري است که جمال مبارک در کتاب ايقان مورد استناد قرار داده اند. به طور خاص، بخش قابل توجه احاديث اين کتاب، يا پيش از نگارش ايقان مطلقا در هيچ کتاب ديگري ذکر نشده است، يا ذکر شده اما از جهت سنديت و اعتبار مخدوش و غيرقابل استناد مي باشد.
يک نمونه از گروه اول "روايت مشهورِ" اذا قام القائم قامت القيامة است:
"و بعد از همه اين دلائل محکمه متقنه که هيچ عاقلي را گريزي نه و هيچ عارفي را مفرّي نه آيا روايت مشهور را نشنيده اند که مي فرمايد: "اذا قامَ القائِمُ قامَتِ القيامَة"؟ "
اين روايت آنقدر مشهور است که پيش از کتاب ايقان در هيچ کتاب روايي و غير روايي ديگري نيامده است، و البته جمال مبارک هم در کتاب خويش براي آن منبعي ارائه ننموده اند. جناب عبدالحميد اشراق خاوري نيز که مولف کتاب قاموس ايقان است و درحوالت دادن احاديث عجيب و غريب کتاب ايقان به کتب ناياب و منتشر نشده تبحر خاصي دارند، پس از آنکه تمام ميراث روايي شيعه را بررسي کرده اند، اين روايت مشهور را تنها از شرح عرشيه ي شيخ احمد احسائي (متوفاي 1242 هجري قمري) نشاني داده، و عبارت کتاب را اين چنين نقل کرده اند:
"...و للقيامة الصغري اطلاق من حيث المعني و يراد بها قيام القائم من آل محمد «کما ورد فى الحديث عن الصادق عليه السلام اذا قام القائم قامت القيامة» او رجعتهم الذي اولها خروج الحسين ع او مطلق ظهور دولتهم ..." (قاموس ايقان، جلد 1، صفحه 53)
و جالب اين است که ايشان در همين نقل خويش نيز امانت داري به خرج نداده اند، در عبارت شيخ احسائي دست برده اند و روايت مشهور کتاب ايقان را در ميان کلمات شيخ گنجانده اند؛
"و للقيمة الصغري اطلاق من حيث المعني و يراد بها قيام القا?ئم (ع) من المحمد صلي الله عليه و اله او رجعتهم عليهم السلام الّتي اوّلُها خروج الحسين عليه السلام او مطلق ظهور دولتهم" (رساله شرح عرشيه، جزء 3، صفحه 10) (12)
نمونه ي ديگر روايتي است که البته جناب بهاءالله اين بار با ذکر منبع آنرا نقل نموده اند:
"مثلاً ذکر حزن و سجن و ابتلاء که بر آن خلاصه فطرت الهي وارد شد در اخبار قبل ذکر شده. فِي البِحار : "إنَّ في قائِمِنا اَربَعَ علاماتٍ من اَرْبَعَةِ نَبي مُوسي و عيسي و يوسُفَ وَ مُحَمَّدٍ. امّا العَلامَةُ مِن موسي الخَوفُ و الانتظار. وَ اَمّا العَلامَةُ مِن عيسي ما قالُوا في حَقِّهِ. و العَلامَةُ مِن يوسُفَ السِّجنُ وَ التَّقيةُ. وَ العَلامَةُ مِن مُحَمَّدٍ يظْهَرُ بِآثارٍ مِثلِ القرآنِ. " با اين حديث به اين محکمي که جميع امورات را مطابق آنچه واقع شده ذکر فرمودهاند مع ذلک احدي متنبّه نشده و گمان ندارم که بعد هم متنبّه شوند إلّا مَن شاءَ رَبُّکَ."
هرچند که اين بار کتاب بحار به عنوان منبع "اين حديث به اين محکمي" معرفي شده است، اما حقيقت اين است که چنين روايتي نه در کتاب بحارالانوار و نه در هيچ کتاب حديثي ديگري نقل نشده است.
نمونه ي ديگر روايتي است که آن هم با ذکر منبع ازکتاب کافي نقل شده است:
"چنانچه در "روضه کافي" در بيان زوراء مي فرمايد: "وَ فِي رَوضَةِ الکافي عَن مُعاوية بن وَهَب عَن اَبي عَبداللّه قال : اَتَعرِفُ الزَّوْراءَ ؟ قُلْتُ : جُعِلْتُ فِداکَ، يقُولونَ إنَّها بَغدادُ. قال لا، ثُمَّ قالَ: دَخَلْتَ الرَّي؟ قُلْتُ: نَعَمْ. قالَ اَتَيتَ سُوقَ الدَّوابِّ ؟ قُلْتُ: نَعَمْ. قَالَ رَأَيتَ جَبَلَ الاَسوَدَ عَن يمينِ الطَّريق ؟ تِلکَ الزَّوراء. يقتَلُ فيها ثَمانُونَ رَجُلاً مِن وُلْدِ فُلانٍ کُلُّهُمْ يصلَحُ الخِلافَةَ. قُلتُ: مَن يقتُلُهُمْ ؟ قالَ: َقتُلُهُم اَولادُ العَجَم." اين است حکم و امر اصحاب آن حضرت که از قبل بيان فرمودهاند. و حال ملاحظه فرمائيد که زوراء موافق اين روايت ارض ري است. و اين اصحاب را در آن مکان به بدترين عذاب بقتل رساندند و جميع اين وجودات قدسي را عجم شهيد نموده چنانچه در حديث مذکور است و شنيدهاند و بر همه عالم واضح و مبرهن است."
اين نيز روايتي نيست که در کتاب کافي عنوان شده باشد و اصل روايت اين است:
"سَهْلُ بْنُ زِيادٍ عَنْ بَکْرِ بْنِ صَالِحٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ مُعَاوِيةَ بْنِ وَهْبٍ قَالَ تَمَثَّلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع بِبَيتِ شِعْرٍ لِابْنِ أَبِي عَقِبٍ وَ ينْحَرُ بِالزَّوْرَاءِ مِنْهُمْ لَدَى الضُّحَى ثَمَانُونَ أَلْفاً مِثْلُ مَا تُنْحَرُ الْبُدْنُ [وَ رَوَى غَيرُهُ الْبُزَّلُ] ثُمَّ قَالَ لِي تَعْرِفُ الزَّوْرَاءَ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ يقُولُونَ إِنَّهَا بَغْدَادُ قَالَ لَا ثُمَّ قَالَ ع دَخَلْتَ الرَّي قُلْتُ نَعَمْ قَالَ أَتَيتَ سُوقَ الدَّوَابِّ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ رَأَيتَ الْجَبَلَ الْأَسْوَدَ عَنْ يمِينِ الطَّرِيقِ تِلْکَ الزَّوْرَاءُ يقْتَلُ فِيهَا ثَمَانُونَ أَلْفاً مِنْهُمْ ثَمَانُونَ رَجُلًا مِنْ وُلْدِ فُلَانٍ کُلُّهُمْ يصْلُحُ لِلْخِلَافَةِ قُلْتُ وَ مَنْ يقْتُلُهُمْ جُعِلْتُ فِدَاکَ قَالَ يقْتُلُهُمْ أَوْلَادُ الْعَجَم"
(معاويه بن وهب گفت امام صادق به بيت شعري از ابن ابي عقب تمثل نمود که "و از آنها در زوراء در هنگام ظهر هشتاد هزار تن مانند شتر قرباني مي شوند" (و غير او بجاي "بدن"، "بزل" را به معناي شتران قوي روايت نموده است) سپس به من فرمود آيا زوراء را مي شناسي، گفتم فدايت گردم مي گويند که آن بغداد است، فرمود خير، سپس فرمود آيا وارد "ري" شدي؟ گفتم آري، فرمود آيا به بازار چارپايان وارد گشتي؟ گفتم آري، فرمود آيا کوه سياه را در سمت راست راه مشاهده نمودي؟ آن زوراء است، در آن "هشتاد هزار تن که از ميان آنها هشتاد نفر از فرزندان فلاني هستند و همگي شايسته ي خلافتند" کشته مي شوند. گفتم چه کسي آنها را به قتل مي رساند؟ فرمود فرزندان عجم).
آنچنان که راوي در ابتداي روايت نقل مي کند، موضوع سخن پيرامون بيت شعري است که در آن از قرباني شدن هشتاد هزار نفر در زوراء سخن به ميان آمده است. در ضمنِ روايت هم صحبت از مکاني مي رود در ري، در کنار کوهي سياه، که در آن هشتاد هزار نفر کشته خواهند شد، هشتاد هزار نفري که هشتاد نفر از آنها فرزندان يک شخص خاص هستند و همگي شايسته ي خلافتند.
جمال مبارک براي تطبيق روايت مذکور با اين سخن که هشتاد نفر از بابيان در ماجراي ترور ناصرالدين شاه کشته شدند، بخش آغازين روايت را - آنجا که سخن از بيت شعري به ميان رفته که اصل روايت پيرامون آن عنوان شده است - حذف کرده اند، و عبارت "ثَمَانُونَ أَلْفاً مِنْهُمْ ثَمَانُونَ رَجُلًا مِنْ وُلْدِ فُلَانٍ" (هشتاد هزار تن که از ميان آنها هشتاد نفر از فرزندان فلاني هستند) را به صورت "ثَمانُونَ رَجُلاً مِن وُلْدِ فُلانٍ" (هشتاد تن از فرزندان فلاني) درآورده اند. (و راستي آن هشتاد نفر بابي که در طهران کشته شدند فرزندان چه کسي بودند؟)
علاوه بر احاديث و روايات، در آثار جمال مبارک عباراتي از قرآن وجود دارد که در خود قرآن نيامده است. مانند همان جمله ي"يوم يأت الله في ظلل من الغمام" که نخستين بار در کتاب ايقان عنوان شده، و دو جا در نخستين نسخه ي اين کتاب - تنها نسخه اي که در زمان خود جناب بهاءالله به طبع رسيده - بدان استناد شده است؛
"اين مضمونات در قرآن هم نازل شده چناچه مي فرمايد يوم ياتي الله في ظلل من الغمام و علماي ظاهر بعضي اين آيه را از علائم قيامت موهوم که خود تعقل نموده اند گرفته اند که مضمون آن اينست که روزيکه مي آيد خدا در سايه از ابر" (ايقان، طبع 1882 ميلادي، صفحه 47)
و نيز:
"آيا روايت مشهور را نشنيده اند که مي فرمايد اذا قام القائم قامت القيامة و همچنين أئمّه هدي و انوار لاتطفي يوم ياتي الله في ظلل من الغمام را که مسلّماً از امورات محدثه در قيامت مي دانند به حضرت قائم و ظهور او تفسير نمودهاند." (ايقان، طبع 1882 ميلادي، صفحه 89 )
که البته در تغييراتي که پس از جمال مبارک در آثار ايشان داده شده، لازم آمده که علاوه بر تبديل آيه ي مورد بحث در هر دو مورد فوق، معنايي که جناب بهاءالله براي آيه ارائه داده اند نيز از صورت خبري "روزيکه مي آيد خدا در سايه از ابر" به جمله ي سوالي "آيا انتظار مي کشند مگر اينکه بيايد آنها را خدا در سايه اي از ابر؟" تبديل شود.
و البته اين تنها باري نيست که جمال مبارک در ذکر آيات قرآن دچار اشتباه مي شوند. در کتاب "اشراقات و چند لوح ديگر" نيز ايشان آيه ي "و کأين من آية فى السّماوات والأرض يمرّون عليها وهم عنها معرضون" را بدين ترتيب مورد اشاره قرار داده اند: " نباشيد از نفوسيکه بعد از مشاهده انکار نمودند و همچنين از نفوسيکه مقصود امکان در فرقان ميفرمايد کم من آية يمرّون عنها و هم عنها معرضون" (اشراقات و چند لوح ديگر، صفحه 295).
راستي جناب دوستي، سخن از رساله ي تحقيقي نموديد. شما اگر در جايگاه قضاوت بوديد، به رساله اي با موضوعي مذهبي که بسياري از روايات مورد استناد آن دچار دستکاري شده و يا مخدوشند چه نمره اي مي داديد؟ اگر در رساله ي مذکور حتي آيه ي قرآن هم درست نقل نشده بود چه؟ و اگر قرار بود درستي "يک آيين" با چنين رساله اي اثبات شود چطور؟
به هر حال اکنون که سخن از مطالب بي منبع به ميان آمد، بد نيست که نظري هم به "احاديثي" بياندازيم که "در شأن اين مدينه مبارکهء مشرّفه يعني عکَّا وارد شده". اين احاديث مکررا در آثار بهائي مورد اشاره قرار گرفته است، و شايد نخستين بار جمال مبارک در "لوح خطاب به شيخ محمد تقي اصفهاني" آنها را مورد استناد قرار داده اند.
لازم است بدانيد بنده جستجوي خود را در زمينه ي منبع اين احاديث توسط دو نرم افزار "کتابخانه اهل البيت" (شامل بيش از 4000 جلد از کتب شيعه و اهل تسنن) و نيز "المکتبة الشاملة" (شامل بيش از 5000 عنوان از کتب اهل تسنن) به انجام رسانده ام. با اين حساب مي توان مطمئن بود که هر منبع قابل تصوري در دامنه ي جستجوي بنده قرار گرفته باشد. اين در حاليست که هيچ اثري از مجموعه ي احاديثي که در ذيل مي آيد يافت نشد، اگرچه نگاهي به ظاهر و معناي احاديث مزبور خود به تنهايي بر ساختگي بودن اين روايات دلالت دارد.
"در اين مقام لازم شد احاديثي که در شأن اين مدينه مبارکهء مشرّفه يعني عکَّا وارد شده ذکر شود * لعلَّک تتّخذ يا هادي الي الصّدق طريقاً و الي اللّه سبيلاً *
بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم
"ما ورد في فضل عکَّا و البحر و عين البقر الّتي بعکّا "
(1) حدّثنا عبد العزيز بن عبد السّلام عن النّبي صلَّي اللّه عليه و سلَّم انَّه قال إنّ عکّاءَ مدينة بالشّام قد اختصّها اللّهُ برحمته *
(2) و قال ابن مسعود رضي اللّه عنه انّ النّبي صلّي اللّه عليه و سلّم قال ألا انّ أفضلَ السّواحل عسقلان و انّ عکّاءَ أفضل من عسقلان و فضل عکّاءَ علي عسقلان و علي جميع السّواحل کفضل محمّد علي جميع الأنبياء ألا أخبرکم بمدينة بين جبلين في الشّام في وسط المرج يقال لها عکّاء ألا و انّ من دَخَلَها راغباً فيها و في زيارتها غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه و ما تأخّر و من خرج منها غير زائر ألا لم يبارک اللّه له في خروجه * ألا و انّ فيها عيناً يقال لها عين البقر من شرب منها شربة ملأ اللّه قلبَهُ نوراً و أمّنه من العذاب الاکبر يوم القيامة *
(3) و عن أنس بن مالک رضي اللّه عنه قال قال رسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلَّم انّ في السّواحل مدينة معلّقة تحت ساق العرش يقال لها عکّاءُ من بات فيها مرابطاً احتساباً للّه تعالي کتب اللّه له ثوابَ الصَّابرين و القائمين و الرّاکعين و السّاجدين الي يوم القيامة *
(4) و قال صلّي اللّه عليه و سلَّم ألا أخبرکم بمدينة علي شاطئ البحر بيضاء حسن بياضها عند اللّه تعالي يقال لها عکَّاء و انّ مَنْ قرصه برغوثٌ من براغيثها کان عند اللّه أفضلَ من طعنة نافذة في سبيل اللّه * ألا و انّ من اذّن فيها کان له مدّ صوته في الجنّة * و من قعد فيها سبعة أيام مقابل العدوّ حشره اللّه مع الخضر عليه السّلام و أمّنه اللّه من الفزع الأکبر يوم القيامة *
(5) و قال صلّي اللّه تعالي عليه و سلّم ألا و انّ في الجنّة ملوکاً و ساداتٍ و فقراء عکَّاء ملوک الجنّة و ساداتها * و إنّ شهراً في عکّاء أفضل من ألف سنة في غيرها *
(6) و عن رسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلّم إنّه قال طوبي لمن زار عکّاء و طوبي لمن زار زائر عکّاء * طوبي لمن شرب من عين البقر و اغتسل من مائها فانّ الحورَ العين يشرَبْن الکافورَ الّذي في الجنّة من عين البقر و عين سلوان و بئر زمزم * طوبي لمن شرب من هؤلاء العيون و اغتسل من مائهنَّ فقد حرّم اللّه عليه و علي جسده نارَ جهنّم يوم القيامة *
(7) و عن النّبي صلّي اللّه عليه و سلّم إنّه قال في عکّاء نوافل و فواضل يخصّ اللّه بها من يشاء * من قال في عکّاء سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلّا اللّه و اللّه أکبر و لا حول و لا قوّة إلّا باللّهِ العلي العظيم کتب اللّهُ له ألفَ حسنة و محا عنه الفَ سيئة و رفع له ألف درجة في الجنّة و غفر له ذنوبه * و من قال في عکّاء أستغفر اللّه غفر اللّه له ذنوبَه کلَّها و من ذکر اللّهَ في عکّاء بالغدوّ و الآصال و العشي و الابکار کان عند اللّه أفضل من نقل السّيوف و الرِّماح و السِّلاح في سبيل اللّه تعالي *
( 8 ) و قال رسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلّم من نظر بالبحر عند الزّوال و کبّر اللّه عند الغروب غفر اللّه له ذنوبه و لو کانت مثل رمل عالج و من عدّ أربعين موجة و هو يکبّر اللّهَ تعالي غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه و ما تأخّر *
(9) و قال رسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلّم من نظر إلي البحر ليلة کاملة کان أفضل من شهرين کاملين بين الرّکن و المقام * و من تَربّي في السّوَاحل خير ممّن تَربّي في غيرها * و النّائم في السّواحل کالقائم في غيرها انتهي *
صدق رسول اللّه صلّي اللّه تعالي عليه و سلّم *
لازم به ذکر است که جناب شوقي نيز در کتاب قرن بديع پس از اشاره به احاديث فوق، "حديث مهم ديگري" را از کتاب فرائد نقل مي کنند، که البته جناب ابوالفضائل نشاني آنرا از فتوحات ابن عربي داده اند:
"بعلاوه حديث مهمّ ديگري در فتوحات مکّيه تأليف شيخ ابن العربي راجع به اصحاب قائم مذکور است که از احاديث مأثورهء نبويه محسوب و جناب ابوالفضائل آن را در کتاب فرائد نقل نموده و اشاره بظهور مبارک است که مي فرمايد "و يقتلون کلّهم الّا واحد منهم ينزل في مرج عکّا في المأدبة الالهية".
و البته اين حديث مهم نيز هيچ گاه در کتاب فتوحات ذکر نشده است.
در پايان مزيد توفيقات جنابعالي و ساير خوانندگان محترم را در شناخت حقائق ، از خداوند منان خواستارم.
پي نوشت ها :
1)
http://en.wikipedia.org/wiki/History_of_banking
(2
http://www.negah32.info/index.php?option=com_content&task=view&id=534
3) قرن بديع، صفحه 280: برخي از حضور امنعش در جوامع مدينه جهت اقامهء صلوة استفاضه مينمودند.
4) قرن بديع، صفحه 635: در آخرين جمعهء توقّف مبارکش در جهان ناسوت با وجود خستگي و ضعف فراوان جهت اداي صلوة ظهر در جامع مدينه حضور بهمرسانيد.
5) راستي "روز قيامت" که خدا در آن "مکافات و مجازات دهد" چه روزي است؟
6)
Charles Wallace Alexander Napier Cochrane-Baillie, 2nd Baron Lamington, GCMG, The Most Distinguished Order of Saint Michael and Saint George
(7
Arthur James Balfour, 1st Earl of Balfour, KG, The Most Noble Order of the Garter
(8
http://news.bbc.co.uk/2/hi/uk_news/3338583.stm
http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_people_who_have_declined_a_British_honour
(9
http://en.wikipedia.org/wiki/Rabindranath_Tagore
(10
http://www.guardian.co.uk/uk/2003/nov/27/iraq.monarchy
(11
http://en.wikipedia.org/wiki/Order_of_the_British_Empire
(12
http://www.alabrar.info/ar/webview.aspx?page=9
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید