«خوارج به سبب جهل شان بر خود تنگ گرفتند. دين فراخ تر از آن است كه آنان فكر مى كنند».[1] امام باقر(عليه السّلام)
اشاره
آنچه نويسنده را بر آن داشت تا درباره فرقه هاى خوارج (غير از اباضيه)[2] دست به قلم گرفته و گزارشى دقيق را از تاريخ و عقايد آنان به رشته تحرير در آورد، نبودِ متنى جامع و علمى در اين زمينه به زبان هاى فارسى و عربى است. در موارد متعدد براى ارجاع طلاب و دانشجويان به اثرى كه در عين اختصار ، علمى بوده ، تمام فرقه هاى مهم خوارج را در بر گيرد، راهى جز ارجاع به متون تفصيلى تاريخى يا آثار غيرعلمى وجود ندارد. متون فارسى ، كمتر به صورت تفصيلى به فرقه هاى خوارج پرداخته اند و از آنان به صورت گذرا ، مجمل و گاه با اغلاط فراوان ياد كرده اند. اين مقاله با اين انگيزه به تاريخ و عقايد فرقه هاى خوارج پرداخته تا نشان دهد كه خوارج هر چه تندروتر بوده اند ، زودتر از ميان رفته اند و اباضيه كه امروزه در عمان و ليبى و الجزاير حضور دارند ، از معتدل ترين آنان هستند ، اگرچه خود را از خوارج نمى دانند و در اين زمينه آثارى نيز منتشر كرده اند.
نكته ديگر ، اين كه بار ديگر روحيه خارجى گرى، يعنى جمود و قشرى گرى همراه با تكفير ديگر پيروان مذاهب به جهان اسلام بازگشته است و همچون خوارج بقيه را كافر و قتل آنان را جايز دانسته و به هجرت به دارالهجرة معتقد شده است. بنابراين فهم و تحليل عقايد خوارج، ما را با روحيه خارجى گرى آشناتر مى سازد.
پيدايش خوارج
در سال 37 هجرى و در جريان جنگ صفين در فرداى ليلة الهرير سپاه اميرمؤمنان(عليه السّلام) در مقابل سپاه معاويه در آستانه پيروزى نهايى قرار گرفت و چيزى نمانده بود كه سپاه شام به طور كامل شكست بخورد و بساط باطل برچيده شود كه حيله گرهاى معاويه و دستيارانش از يك سو، و كم عقلى و بى تدبيرى عده زيادى از سپاه امام از سوى ديگر، سرنوشت جنگ را عوض كرد و سپاه حق را پراكنده، و سپاه باطل را از شكست حتمى نجات داد.
بنا به تدبير عمرو بن عاص (م43ق) سپاه شام قرآن ها را به نيزه كرده، خطاب به سپاه كوفه يك صدا گفتند: دست از جنگ برداريد تا قرآن ميان ما و شما حاكم باشد. امام على(عليه السّلام) فرياد برآورد كه اين حيله است و فرمان به ادامه جنگ داد، اما مقاومت در مقابل قرآن براى بسيارى از قاريان قرآن امكان پذير نبود. دو پيشواى قرائت قرآن، يعنى مسعر بن فدكى تميمى و زيد بن حصين طائى، على(عليه السّلام) را تهديد كردند كه اگر به نداى شاميان پاسخ مثبت ندهد ، همچون عثمان با او رفتار خواهند كرد. حضرت ناگزير مالك اشتر را فراخواند و اشعث بن قيس هم نزد معاويه رفت و مقرّر شد كه هر يك از دو طرف نماينده اى را برگزيند تا موافق كتاب خدا داورى كنند.[3]
بنابه نظر بيشتر مورخان، مخالفان حكميت در اقليت، و يمنى ها موافقان اصلى حكميّت بودند. اشعث بن قيس به نمايندگى از آنان على الخصوص قبيله كِنده سخن مى گفت. فرمانده قبيله ربيعه، خالد بن مُعَمّر سدوسى و رئيس قبيله بجيله، رفاعة بن شدّاد نيز طرفدار متاركه جنگ بودند.[4] در ابتدا دو گروه از قاريان هر دو جبهه با هم ديدار، و موافقت كردند كه «آنچه را قرآن زنده كرده، زنده كنند، و آنچه را ميرانده بميرانند». شاميان عَمرو بن عاص را به عنوان حَكَم خود پيشنهاد كردند. در جبهه امام على(عليه السّلام) ، زيد بن حصين و مسعر بن فدكى بر حكميّت ابوموسى اشعرى پاى فشرده، گفتند: به هيچ كس جز او راضى نيستند، زيرا او آنان را از ورود در جنگ بازداشته است، ولى قاريان حرف او را نپذيرفته اند. بدين سان بحث ها به انتقاد آشكار از سياست جنگى امام على(عليه السّلام) انجاميد. آنگاه كه مالك اشتر را امام على(عليه السّلام) به عنوان حَكَم پيشنهاد كرد، انتقادها آشكارتر شد و اشعث بن قيس كه در برابر رقيب يمنى خود چندين بار شكست خورده بود، خطاب به حضرت على(عليه السّلام) فرياد زد: «آيا كسى جز اشتر زمين را به آتش كشيد؟ حكم او اين بود كه ما با شمشير به جان هم بيفتيم تا مقصود تو و او برآورده شود».[5]
توافقنامه حكميت چهار روز پس از توقف جنگ در روز چهارشنبه پانزدهم صفر[6]سال 37 هجرى از سوى هر دو طرف مخاصمه امضا شد[7] و مقرّر گرديد كه هر دو حَكَم بر اساس احكام قرآن و سنّت، جامع و عادلانه داورى كنند و هفت ماه بعد، يعنى در ماه رمضان نظر خود را بيان كنند. هنگام قرائت متن توافقنامه حكميت در ميان سپاهيان كوفه، دو جوان از بنى عنزه فرياد برآوردند كه: «لا حكم الاّ لله» و اين چنين جمله بنيادين خوارج شكل گرفت. عده اى ديگر از مردان سپاه على(ع) حَكَم قرار دادن اشخاص را در باب احكام الاهى مورد انتقاد قرار دادند.
آنگاه كه امام على(عليه السّلام) مسير ساحل غربى فرات را براى بازگشت به كوفه پيش گرفت، شكاف عميق را به وضوح در ميان سپاهيانش ديد. طرفداران و مخالفان حكميت در طول راه به همديگر ناسزا مى گفتند. مسببان اصل حكميت كه اكنون پشيمان شده بودند، به حروراء عزيمت كردند. شعار آنان «لا حكم الاّ لله» بود و شمارشان بالغ بر دوازده هزار نفر بود. اينان شبث بن ربعى را فرمانده نظامى، و عبدالله بن كواء از قبيله بكر بنوائل را امام جماعت خويش قرار دادند. رهبرى يك تميمى نشانگر حضور گسترده تميميان در ميان حروريّه نخستين است. برخى معتقدند كه اغلب خوارج از قبيله مضر و قيس بودند و كمتر كسى از قبيله كنده، همدان و حمير ـ كه يمنى بودند ـ در اين جماعت حضور داشت.[8]
امام على(عليه السّلام) عبدالله بن عباس را براى مذاكره با خوارج به اردوگاه آنها، يعنى حروراء گسيل داشت و سفارش كرد كه با آنان با قرآن محاجّه نكند و به سنت متمسك شود[9] و نيز بحث با آنان را به تأخير اندازد تا على(عليه السّلام) به او ملحق شود. اما ابن عباس بحث را پيش كشيد و با استناد به قرآن به آنان گفت: قرآن انتخاب داور را ميان زن و شوهر در نزاع خانوادگى پذيرفته است، زيرا مى فرمايد: «وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَيْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَكَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِّنْ أَهْلِهَا إِن يُرِيدَا إِصْلاحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُمَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا خَبِيرًا».[10] خوارج در جواب گفتند: هر جا خداوند حكميت را پذيرفته ما هم مى پذيريم، اما در جايى كه خداوند حُكم خود را به صراحت بيان كرده حَكَم لازم نيست و بايد به حكم خداوند عمل كرد. ابن عباس به آيه ديگرى تمسك كرد كه حَكَم قرار دادن اشخاص را به صراحت تأييد مى كند. قرآن در خصوص كفاره كشتن حيوانات در احرام مى فرمايد: «يَـا أيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لاَ تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَأَنتُمْ حُرُمٌ وَمَن قَتَلَهُ مِنكُم مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْل مِّنكُمْ هَدْيَا بَــلِغَ الْكَعْبَةِ...».[11] خوارج پاسخ دادند كه اين موارد را نبايد با مسئله ريختن خون مسلمانان مقايسه كرد.[12]
اى كاش خوارج در سال هاى بعد هنگامى كه خون ديگر مسلمانان را مى ريختند، اين جمله خود را به ياد مى آوردند كه چگونه در مقابل احتجاجات ابن عباس، ريختن خون مسلمانان را عظيم شمردند. برخى از منابع قائلند كه با احتجاجات ابن عباس حدود دو يا چهار هزار نفر به كوفه بازگشتند، اما در برخى منابع آمده كه كسى به ابن عباس جهت بازگشت به كوفه پاسخ مثبت نداد.[13]
حضرت امير(عليه السّلام) خود به اردوگاه خوارج رفت و واقعه تحميل حكميت را به آنان يادآورى كرد و بيان داشت كه حكميت از آنِ قرآن است، اما چون قرآن صامت است و سخن نمى گويد، اين انسان ها هستند كه آن را به نطق درمى آورند. بنابراين حكميت تحميلىِ شما، حكميت قرآن نيست. بلكه اگر به قرآن عمل نكنند، آراى آنها هيچ ارزشى ندارد. امام على(عليه السّلام) از آنان خواست تا به شهر بازگردند و همه آنها بازگشتند، اما عده اى بر ديدگاه خود پاى فشردند و در كوفه جنجال به پا كردند. خوارج به امام پيغام دادند كه ما حكميت را به تو تحميل كرديم. اين كفرى بود كه از آن توبه كرديم. پس تو هم مثل ما توبه كن تا با تو بيعت كنيم. امام به صورت كلى فرمود: «به درگاه خدا توبه مى كنم و از بابت همه گناهان مغفرت مى طلبم».[14]
حضرت امير(عليه السّلام) با تأخير ، در ماه شوال ابوموسى اشعرى را به دومة الجندل فرستاد و همين باعث شد كه برخى از خوارجِ بازگشته به كوفه به امام اعتراض كرده، در خانه عبدالله بنوهب راسبى جمع شوند. آنها عبدالله را رهبر خود خوانده، تصميم گرفتند به نهروان عزيمت كنند. عبدالله بنوهب به خوارج بصره نيز نامه نوشت و آنان را از تصميم خوارج كوفه باخبر ساخت.[15] خوارج بصره با پانصد مرد جنگى به فرماندهى مسعر بن فدكى رهسپار نهروان شدند. به تدريج حدود دو هزار نفر از شهر و ديار خود به صورت پنهانى خارج، و در نهروان جمع شدند. برخى نيز در حين عزيمت از طرف قوم خود دستگير و زندان شدند. پس از خروج خوارج از كوفه پيروان امام نزد وى رفته، بيعت خود را تجديد كردند و گفتند: «طرفدار كسانى اند كه على(عليه السّلام) آنان را دوست دارد و با كسانى كه او دشمن مى دارد سرِستيز دارند.» حضرت امير(عليه السّلام) تمسك به سنت نبوى را نيز شرط اين پيروى دانست. برخى از سنّت ابوبكر و عمر ياد كردند كه حضرت فرمود: «اگر ابوبكر و عمر به غير از كتاب خدا و سنّت پيامبر عمل كرده بودند، بر حق نبودند».[16]
بيعت افراد با امام موجب ناخشنودى خوارج گرديد، زيرا در نظر خوارج بيعت با شخص صحيح نيست، بلكه بايد بر اساس تمسك به كتاب خدا، سنّت پيامبر و سنّت ابوبكر و عمر صورت بگيرد. خوارج حق ويژه و شايستگى هاى فردى على(عليه السّلام) را ناديده گرفته، از بيان آن از سوى اميرمؤمنان ابراز نارضايتى مى كردند. بعد از افشاى خيانت حَكَم ها در دومة الجندل، امام على(عليه السّلام) به خوارج نامه نوشت و آنان را براى جنگ با معاويه دعوت كرد. اما خوارج گفتند كه اگر شهادت دهد كه كفر ورزيده و از اين بابت توبه كند، با او همراه خواهند شد.[17] امام بعد از دريافت نامه آنها از همكارى و هميارى ايشان نااميد گرديد.
اخبار نگران كننده اى از كشته شدن مردم به دست خوارج به كوفه رسيد. امام نماينده اى فرستاد كه خوارج وى را نيز به قتل رساندند. امام فردى را نزد خوارج فرستاد و از آنان خواست كه قاتل يا قاتلان را تسليم كنند; اگر چنين كردند، آنان را رها كند تا به راه راست هدايت شوند. خوارج پاسخ دادند كه اين قتل را همه با هم انجام داده اند و ريختن خون على(عليه السّلام) و يارانش را حلال مى دانند.
پيغام خوارج در ميان سپاهيان كوفه وحشتى عظيم ايجاد كرد و آنان از امام خواستند كه پيش از سپاهيان معاويه با آنان بجنگد، زيرا نمى توانند خانواده و اموالشان را با چنين مردمانى رها سازند و به جنگ با شاميان روند. امام نيز از اين بيم داشت كه در غياب سپاهيان، خوارج به كوفه حمله كنند، لذا امام با سپاهيان خود در صفر سال 38 هجرى[18]رهسپار نهروان شد و فرمود: قتلگاه آنها اين طرف رود است و از آنها ده نفر زنده نماند و از ما ده نفر كشته نشود.[19] امام در نهروان بار ديگر با آنان به احتجاج پرداخت. خوارج فرياد زدند كه ما با شما سخن نگفته و خود را براى ديدار با خدا و رفتن به بهشت آماده كرده ايم. امام پرچم امان را به ابوايوب انصارى داد تا هر كه مى خواهد تسليم شود. مسعر بن فدكى با هزار نفر به پرچم ابوايوب پناه جست. تعدادى نيز از جنگ كناره گرفتند و از چهار هزار مرد جنگى، تنها هزار و هفتصد يا هشتصد نفر با عبدالله بنوهب راسبى باقى ماندند.[20]
امام به سپاهيان خود دستور داد كه پيش از خوارج جنگ را شروع نكنند. جنگ از سوى خوارج شروع شد و اكثر خوارج كشته شدند. در ميان از پاى افتادگان، چهارصد زخمى وجود داشت كه بنا به فرمان امام به قبايلشان تحويل داده شدند تا بهبود يابند. از سپاه امام فقط هفت نفر و به روايتى دوازده يا سيزده نفر كشته شدند.[21] البته اين احتمال وجود دارد كه بسيارى از خوارج نهروان كه براى جنگ آماده شده بودند، از مهلكه گريخته باشند و از هزار و هشتصد نفر، چهارصد نفر زخمى و شايد هشتصد نفر و يا كمتر از آن كشته شده باشند. تعداد كشته شدگان سپاه امام نيز شاهدى بر اين مسئله است كه تعداد مقتولان نهروان بايد كمتر از هزار نفر باشد.
امام على(عليه السّلام) بعد از جنگ نهروان در كوفه خطبه اى خواند و فرمود: «... من چشم فتنه را درآوردم و جز من كسى جرأت اين كار را نداشت; آنگاه كه موج تاريكى برمى خيزد و به اوج خود مى رسد. از من بپرسيد، پيش از آن كه مرا نيابيد...».[22] حضرت پيش بينى خود را از آينده خوارج نيز بيان كرد و فرمود كه اگرچه نطفه هايى از آنان در پشت مردان و رحم زنان باقى خواهد ماند، ولى آنها پس از من گرفتار خوارى و ذلت، و طعمه شمشير برنده ستمكاران شوند.[23] همچنين به ياران خود سفارش كرد كه بعد از من با خوارج نجنگيد، زيرا آنان در جستوجوى حقّند، اما به خطا رفته، باطل را حق مى پندارند.[24] اما ياران حضرت به فرموده ايشان عمل نكردند.[25]
خوارج پس از نهروان
اگرچه در جنگ نهروان بسيارى از خوارج كشته شدند، تعدادى از آنها براى فرار از مرگ توبه كرده و به محض آن كه به كوفه بازگشتند، دوباره نغمه خارجى زدند. اين افراد به همراهى خوارج ديگر بلاد و بازماندگان مقتولان نهروان هسته اصلى خوارجِ پس از نهروان را ايجاد كردند. در طى سال هاى 38 تا 40 هجرى گروه هاى كوچك خوارج هر از چند گاهى، به اطراف حمله كرده و با پيروى از نهروانيان، خويش را به تهلكه مى انداختند. بلاذرى و ابن اثير از پنج دسته از ايشان ياد كرده اند. اينان در گروه هاى دويست تا سيصد نفرى به شهرها حمله مى كردند و البته هميشه با ارسال سپاهى از سوى حضرت امير(عليه السّلام) سركوب مى شدند.[26] در سال 40 هجرى عده اى از خوارج در مكه جمع شده و نقشه قتل امام على(عليه السّلام) ، معاويه و عمرو بن عاص را طراحى كردند و تعدادى داوطلب انجام اين كار شدند. مطابق با اين توطئه، امام على(عليه السّلام) به شهادت رسيد; اما معاويه در نماز جماعت حاضر نشد و از ترور جان سالم به در برد و عمرو بن عاص نيز زخمى شد.[27]
در دوران معاويه، خوارج بارها قيام كردند و هر بار سركوب شدند. يكى از قيام هاى مهم خوارج در اين دوران، قيام مستورد بن علفه تميمى است. وى در حيره به جمع آورى نيرو و سلاح پرداخت و در سال 43 هجرى خروج كرد. حاكم اموى كوفه، مغيرة بن شعبه معقل بن قيس از ياران وفادار امام على(عليه السّلام) را ـ كه البته به فرمان امام عمل نكرد و با خوارج جنگيد ـ با سه هزار سپاهى به مصاف خوارج فرستاد. ديدگاه خوارج در نامه رهبر خوارج منعكس شده است. وى در نامه اى به يكى از فرماندهان جناح مقابل نوشت: «ما قومى هستيم كه از تعطيلى احكام غمگين بوده، تو را به كتاب خدا و سنت پيامبر و ولايت ابوبكر و عمر و برائت از عثمان و على(عليه السّلام) دعوت مى كنيم. اگر بپذيرى به راه راست در آمده اى وگرنه، هيچ عذرى ندارى و بايد آماده جنگ شوى».[28]
در اين جنگ هم معقل بن قيس و هم مستورد بن علفه كشته شدند و بعد از آن حدود بيست سال از شورش خوارج چندان خبرى نبود و شورش مهمى صورت نگرفت، اگرچه شورش هاى كوچكى در گوشه و كنار جهان اسلام صورت مى گرفت كه در ذيل سال هاى 46، 50، 52، 58 و 61 در كتب تاريخى ثبت شده است. اين گروه ها از خوارج نخستين بودند كه مى توان از آنها با نام محكّمه نخستين ياد كرد. در اين دوران، يعنى از سال 38 هجرى تا سال 65 هجرى هسته اوليه عقايد خوارج شكل گرفت و كم كم اختلافات فكرى ميان آنان بروز كرد.
نام هاى خوارج: ابوحاتم رازى در الزينة گويد:[29] اين گروه به پنج نام خوانده شوند: مارقه، شُرات، خوارج، حروريه و محكّمه; اما قديم ترين نام «مارقين» است، زيرا پيامبر فرمود: يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرمية. به نظر ابوحاتم، اينان را از آن جهت «مارقه» نامند كه در دين وارد شدند و سپس به سرعت عبور تير از شكار، از دين بيرون رفتند و هرگز از دين بهره اى نبردند. بنا به نقل همه مورخان اين جمله پيامبر در زمانى بيان شد كه ذوالخويصره، از قبيله تميم به پيامبر گفت: «إعدل يا محمّد» و پيامبر فرمود: اگر پيامبر خدا عادل نيست، پس چه كسى عادل است، سپس فرمود كه در نسل او افرادى خواهند آمد كه از دين درگذرند، چنان كه تير از شكار مى گذرد و هرگز به دين بازنگردند. نشانه اين گروه مردى سياه چهره است كه يكى از سينه هايش مانند زنان است و يكى از دستانش ناقص است.[30]
ابوحاتم در ادامه مى گويد كه اين نام را خوارج خوش ندارند و از آن به خاطر روايات و زشتى معنايش دورى مى كنند و مى كوشند تا نام مارقه بر ايشان اطلاق نشود، در حالى كه از ديگر نام ها پروايى ندارند. خوارج نخستين را «مُحَكِّمه اولى» نيز ناميده اند كه برگرفته از شعار آنها مبنى بر «لا حكم الاّ لله» است. بنابه گفته ابن منظور، اطلاق محكّمه بر خوارج جنبه سلبى دارد، زيرا آنها تحكيم را نپذيرفته و بر اساس آن امام على(عليه السّلام) و ديگر مسلمانان را به خاطر پذيرش تحكيم، تكفير كردند.[31]
به خوارج نخستين حروريّه نيز گويند، زيرا اولين مكانى كه بعد از جنگ صفين در آن اردو زدند و خود را از سپاه امام جدا كردند، حروراء بود. امام على(عليه السّلام) در مناظره با آنان فرمود: «شما را چه بنامم؟ شما حروريانيد، زيرا در حروراء گرد آمده ايد». شاعرى چنين سروده است:
اكرّ على الحروريين مُهرى *** لأحملهم على وضح الطريق
اسبم را بر حروريان جولان مى دهم *** تا آنان را به راه روشن درآورم.[32]
اما خوارج خودشان نام شُرات را بر خود مى نهادند و مى گفتند: «ما جان خويش را به خداوند فروخته ايم و در راه او مى جنگيم، مى كشيم و كشته مى شويم». خوارج اين نام را از آيه «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَـتِلُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ»[33] و آيه «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ»[34] اقتباس كردند. بر همين اساس، بسيارى از خوارج نام شارى ـ مفرد شُراة ـ را به آخر اسم خود اضافه مى كردند، مثل ابوحمزه شارى.
اما مشهورترين نام محكّمه نخستين در نزد ملل و نحل نويسان، اصطلاح خوارج است كه به عنوان عمومى تمام فرقه هاى آنان تبديل گرديده است. ابوحاتم رازى در توضيح اصطلاح خوارج گويد: چون اينان بر هر پيشوايى شوريدند، خوارج نام گرفتند. آنها عقيده داشتند كه خروج و مبارزه واجب است، به طورى كه ادامه فرمانبردارى از فردى خاص براى آنان مقدور نبود، مگر آن كه از حوزه حكمروايى اش بيرون روند و به جاى ديگر هجرت كنند. آنها با هر مسلمانى كه با ايشان هم انديشه نبود، اعلان جنگ مى كردند، چرا كه در نظر آنان، همه مسلمانان جز كسانى كه با آنها همراهى يا بيعت كنند يا براى شنيدن كلام خدا به آنان روى آورند، كافر و مشركند.[35]
اين تعريف همچون تعريف شهرستانى يك تعريف عام سياسى است،[36] ولى ابوالحسن اشعرى نامگذارى خوارج را به خاطر خروج آنها بر امام على(عليه السّلام) دانسته است.[37] ابن حزم اين دو تعريف را تركيب كرده، مى نويسد: «هر كس با خروج كنندگان بر امام على(عليه السّلام) در مسئله تحكيم و تكفير اصحاب كبائر و خروج بر ائمه جور متفق است، خارجى است».[38]
اما خوارج براى دفع دخل مقدّر به آيه «... وَ مَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا...»،[39] تمسك كرده، آن را مدح دانسته اند. اين فرافكنى مانند عمل برخى از اباضيان معاصر است كه ميان محكّمه نخستين و خوارج متأخر فرق نهاده و معتقدند كه اصطلاح خوارج بر گروهى اطلاق مى شود كه در زمان تابعين شكل گرفت و شامل افرادى چون نافع بن ازرق، نجدة بن عامر، عبدالله بن صفار و پيروان آنها مى شد. لفظ خوارج با محكّمه نخستين ارتباطى ندارد و اصطلاحى متأخر است.[40] نگاه جديد و متفاوت اباضيان متأخر به خاطر تطهير خوارج نخستين از شورش نامشروع آنان عليه امام على(عليه السّلام) است. در بخش اباضيه به تفصيل به اين موضوع پرداخته، بيان خواهيم كرد كه تبرى از امام على(عليه السّلام) تا قرن ششم در ميان اباضيان معمول و مرسوم بوده است و كم كم سبّ و لعن از امام على(عليه السّلام) به حبّ تبديل شده است. بر همين اساس در تأليفات جديد براى جمع ميان پذيرش امام على(عليه السّلام) به عنوان امام بر حق، و خروج محكمه نخستين بر امام على(عليه السّلام) ، ظهور خوارج را در سال 65 هجرى دانسته، حديث «يمرق من الدين» را ناظر به آنها تلقى كرده اند و طبعاً محكّمه نخستين را تطهير كرده اند.
پي نوشت ها :
[1]. من لايحضره الفقيه، ج1، ص167، باب 39، ح38.
[2]. اين مقاله به اباضيه نپرداخته است، زيرا متون مفيدى در اين زمينه وجود دارد و طالبان مى توانند از آنها استفاده كنند.
[3]. تاريخ طبرى، ج4، ص34ـ35.
[4]. نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ص484ـ 488.
[5]. همان، ص500.
[6]. و به نقلى روز جمعه هفدهم صفر سال 37. رك: بلاذرى، انساب الاشراف، ج2، ص337ـ338.
[7]. وقعة صفين، ص507ـ 508 و 511.
[8]. عدنان محمّد ملحم، المؤرخون العرب والفتنة الكبرى، ص321ـ322.
[9]. نهج البلاغه، نامه 77.
[10]. نساء: 35.
[11]. مائده: 95.
[12]. تاريخ طبرى، ج1، ص3351ـ3352.
[13]. بلاذرى، أنساب الأشراف، ج2، ص349; نيز بنگريد: غالب بن على عواجى، الخوارج تاريخهم و آراؤهم الاعتقاديه، ص79.
[14]. تاريخ طبرى، ج4، ص42; انساب الأشراف، ج2، ص349.
[15]. تاريخ طبرى، ج1، ص3366ـ3367; أنساب الأشراف، ج2، ص359 و 363.
[16]. تاريخ طبرى، ج4، ص56.
[17]. تاريخ طبرى، ج4، ص57ـ58; انساب الاشراف، ج2، ص461ـ467.
[18]. برخى معتقدند كه اين نقل ابومخنف كه جنگ خوارج در ذى الحجه سال 37 اتفاق افتاده به واقعيت نزديك تر است. رك: مادلونگ، جانشينى حضرت محمد و خلافت نخستين، ص355.
[19]. نهج البلاغه، خ59.
[20]. بلاذرى، انساب الاشراف، ج1، ص371; مقايسه كنيد با تاريخ طبرى، ج4، ص69ـ70.
[21]. تاريخ طبرى، ج4، ص75.
[22]. نهج البلاغه، خطبه 93.
[23]. با تلفيق خطبه 58 و 60 نهج البلاغه.
[24]. همان، خطبه 61.
[25]. رك: سيد جعفر مرتضى، مارقين، دانشنامه امام على(ع)، ج9، ص288ـ289.
[26]. بلاذرى، انساب الاشراف، ج2، ص480ـ486; ابن اثير، الكامل، ج2، ص182ـ 188; نيز بنگريد، يعقوب جعفرى، خوارج در تاريخ، ص55 59.
[27]. تاريخ طبرى، ج4، ص110ـ113.
[28]. تاريخ طبرى، ج3، ص178ـ193، چاپ دارالكتب العلميه بيروت; خوارج در تاريخ، ص80 85.
[29]. الزينة، ذيل مارقه، ص217ـ225.
[30]. صحيح مسلم، ج3، ص110ـ116; صحيح بخارى، ج8، ص52 53; ابن جوزى، تلبيس ابليس، ص90; ابن حزم، الفصل، ج4، ص157; شهرستانى، الملل والنحل، ج1، ص116.
[31]. ابن منظور، لسان العرب، ج12، ص142.
[32]. الزينة، ص105.
[33]. توبه، 111.
[34]. بقره، 207.
[35]. الزينة، ص110.
[36]. الملل والنحل، ج1، ص114.
[37]. مقالات الاسلاميين، ج1، ص207.
[38]. الفصل فى الملل والاهواء والنحل، ج2، ص113.
[39]. نساء، 100.
[40]. على بن يحيى معمّر، الاباضية بين الفرق الاسلاميّة، ص377; همو، الاباضية فى موكب التاريخ، ص33; سالمى، عمان تاريخ يتكلّم، ص103.
عقايد محكّمه يا خوارج نخستين
مهم ترين عقيده خوارج نخستين معطوف به حكومت اسلامى و صفات حاكم است كه در شعار «لا حكم الاّ لله» تبلور يافت. به عقيده آنها خليفه مى بايد بى قيد و شرط به آنچه قرآن حكم كرده گردن نهد و احكام اسلامى را به طور كامل اجرا كند. اگر مانند عثمان، معاويه ـ و به زعم آنان ـ امام على(عليه السّلام) از گردن نهادن به تك تك فرمان هاى الاهى خوددارى كند، بايد او را به توبه فرا خواند. اگر از توبه خوددارى كرد، صرف نظر از هر گونه حسن سابقه و بدون هيچ مصلحت انديشى بالاترى، بايد با زور او را از كار بركنار ساخت. حاكمان به خاطر عدم رعايت يك فرمان الاهى ، از خلافت عزل شده، بايد توبه كنند. اگر توبه نكردند، كشتن آنها جايز است و با كسانى نيز كه از اين خلفا و حاكمان حمايت كنند يا از آنان تبرى نجويند، جنگ نه تنها جايز، بلكه لازم است. سرزمين تحت حاكميت چنين حاكمى دارالكفر است و استعراض (قتل بدون دليل شرعى) آنها جايز است.[41]
در نگاه آنان حكومت از آنِ خداست و هر كس تقيد بيشترى نسبت به فرمان هاى خدا داشته باشد، هر چند برده اى سياه باشد، خليفه است. بنابراين محصوركردن امامت و خلافت در قريش صحيح نيست. در پندار خوارجِ نخستين، حكومت از آنِ خداست و خليفه بر حق بر اساس شورا انتخاب مى شود. بر اين اساس به داورى گذاشتن آن ميان دو نفر گناه كبيره است و نبايد افراد را در تعيين حكم خدا كه همان پذيرش خليفه بر حق است، دخالت داد. آنان به آيه « إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَـصِلِينَ»[42] فراوان استناد كرده، آن را دليل حقانيت خود و كفر امام على(عليه السّلام) ـ به دليل پذيرش حكميت ـ مى دانستند.[43]
بنابه گزارش ناشى اكبر در مسائل الامامة، همه خوارج به امامت افضل عقيده داشته، امامت مفضول را روانمى دانند. آنان معتقدند كه بهترين امام كسى است كه خود را براى قيام مهيا سازد و مردم را به جهاد فراخواند. پس هر گاه يكى از آنان به اين امر مبادرت ورزيد برترين آنان و شايسته ترين شخص براى امامت است. به عقيده آنان امام مى تواند از هر قوم و قبيله اى باشد و هيچ قوم و قبيله اى بر ديگرى برترى ندارد. به نظر آنها برتر دانستن گروهى بر گروه ديگر كفر است.[44] به نظر خوارج نخستين، امام على(عليه السّلام) خليفه بر حق بود و نبايد حكميت را كه عملى بر خلاف گفتار قرآن است، مى پذيرفت. پذيرش حكميت از سوى امام گناه كبيره بود و امام بايد توبه مى كرد، اما امام از انجام توبه سر باز زد. معاويه و عمرو بن عاص نيز به خاطر عدم پذيرش خليفه مسلمانان و كارهاى ناشايسته شان كافر شدند. ابوموسى اشعرى طبق عدل رفتار كرد و خدعه عمرو بن عاص در خلع امام على(عليه السّلام) و تثبيت معاويه به عنوان خليفه مسلمين خدشه اى در رفتار صحيح ابوموسى اشعرى وارد نمى كند. بنابراين او مرتكب گناه كبيره نشد و از راه حق عدول نكرد. بنابراين در ليست ترور قرار نگرفت.[45]
اكثر نويسندگان و محققان روح قبيله گرى را در عدم درج ابوموسى اشعرى در ليست ترور خوارج دخيل دانسته و معتقدند كه چون وى يمنى بود، ترور نشد، ولى معاويه ، عمرو بن عاص و امام على(عليه السّلام) هر سه از قريش و قبيله مضر بودند، لذا در ليست ترور قرار گرفتند.[46]
امام على(عليه السّلام) در خصوص پذيرش حكميت مى فرمايد: «مگر آن وقت كه از روى حيله و مكر، قرآن ها را بر سر نيزه كردند... به شما نگفتم كه اين كار ظاهرش ايمان و باطنش كفر است... به هر صدايى بى اعتنا باشيد و اگر به صداى آنها پاسخ دهيد گمراه مى شويد... اما شما گفتيد كه آنها برادران دينى ما هستند ونظر آنها را مى پذيريم...».[47]
همچنين حضرت در پاسخ به شعار فريبنده «لا حكم الاّ لله» فرمود «... آرى درست است كه حكمى جز حكم خدا نيست، ولى اين گروه مى گويند كه زمامدارى جز خدا نيست، در حالى كه مردم در هر حال به زمامدار نيازمندند، چه نيكوكار باشد چه ظالم، تا مؤمنان در سايه او به كار خويش مشغول باشند...».[48]
امام على(عليه السّلام) در خطبه اى ديگر با استناد به سنت پيامبر درباره رفتار با مرتكبان گناه كبيره به نقد تفكر خوارج پرداخته، مى فرمايد: « اگر در اين پندار اصرار داريد كه من خطا كرده و گمراه شده ام، پس چرا به خاطر گمراهى من همه اُمت محمد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را گمراه مى دانيد و به خاطر خطاى من آنها را مؤاخذه مى كنيد و چرا به خاطر گناهان من آنها را تكفير مى كنيد؟ شما شمشيرهاى خود را به دوش گرفته ايد و از آن در بجا و نابجا استفاده مى كنيد... پيامبر... زناكار... را سنگسار مى كرد اما بر وى نماز مى خواند... دست دزد را مى بريد... ولى سهم او را از غنائم مى داد... پيامبر مرتكب گناه كبيره را به سبب گناهش كيفر مى نمود... ولى هيچ گاه نام آنان را از دفتر مسلمانان خارج نمى ساخت...».[49] امام در موارد متعدد به نقد آراء و افكار خوارج پرداخت و فرمود كه قرآن صامت است و احتياج به ناطق دارد و اين انسان برگزيده است كه مى تواند ناطق قرآن باشد. بنابراين ما اشخاص را حَكَم قرار نداديم، بلكه آنها را زبان گوياى قرآن قرار داديم تا هر چه را قرآن به آن حُكم كند، براى ديگران بيان كنند كه حَكَم ها متأسفانه خدعه كردند و حق را بيان نكردند.[50]
نقد انديشه هاى خوارج با استناد به قرآن و مخصوصاً روش و سنّت پيامبر اسلام در رفتار با مرتكب گناه كبيره و فرمانداران و حاكمان خاطى مناطق ، خوارج نخستين را به دو گروه معتدل و تندرو تقسيم كرد. اين دو گرايش كه در ميان سال هاى 40 تا 60 هجرى قمرى ظهور يافت، مقدمه اى براى پيدايش فرقه هاى خوارج گرديد. اگر بتوان عملكرد مستورد بن علفه را كه در سال 43 قيام كرد، در گروه تندرو قرار داد، روش و افكار ابوبلال مُرداس بن اُدَيّه از بزرگان خوارج در دهه پنجاه و شصت هجرى را بايد تابلوى تمام نماى گروه اعتدالى خوارج نخستين دانست. ابوبلال در صفين حضور داشت و در نهروان در مقابل امام قرار گرفت و از معدود افرادى بود كه از جنگ نهروان نجات يافت.[51] وى در بصره به تبليغ افكار خود پرداخت و مسجدى را بنا كرد و پايگاه خود قرار داد. عبيدالله بن زياد حاكم اموى عراق او را به زندان افكند. و بعد از آزادى از زندان به اهواز رفت و در سال 61 قمرى كشته شد. وى اعلام كرد كه بر كسى شمشير نخواهد كشيد و با كسى نخواهد جنگيد، مگر آن كه مورد حمله قرار گيرد به عقيده وى چون مسلمانان نماز مى خوانند، نمى توان اموال آنان را مصادره كرد. وى تقيه را جايز شمرد و كسى را كه نماز مى گزارد مسلمان مى شمرد كه طبعاً نمى توان حقوق او محترم، و كشيدن شمشير بر او حرام است. وى استعراض را جايز ندانست و از خوارجى كه اين كار را مى كردند، بيزارى مى جست. وى خروج زنان را نيز حرام مى دانست و بر خلاف خوارج تندرو به قعود (عدم خروج بر ظالم) نيز معتقد بود.[52]
پيدايش فرقه هاى خوارج
بعد از مرگ يزيد بن معاويه در سال 64 هجرى و ادعاى خلافت توسط عبدالله بن زبير در مكّه، رهبران خوارج كوفه و بصره با هدف دفاع از مكّه و كعبه به وى پيوستند و با او به عنوان خليفه مسلمين و امام بيعت كردند. امّا پس از چندى خوارج ديدگاه عبدالله بن زبير را در باب عثمان جويا شدند. او نسبت به عثمان و طلحه اظهار ارادت كرد و زبير را مورد ستايش قرار داد و از خوارج تبرّى جست. به همين علت خوارج از او روى گردانده، عازم بصره و كوفه گرديدند و عده اى نيز راه يمامه را در پيش گرفتند.
نافع بن ازرق به عنوان يكى از بزرگان خوارج تندرو پس از چندى از بصره به اهواز عزيمت كرد و در نامه اى كه به سران خوارج نوشت، عقايد خود را بيان كرد. وى اقامت خوارج در ميان كفار، و قعود و تقيه را تقبيح كرد و آنها را به هجرت دعوت نمود. وى چنين مى پنداشت كه هر كس حتى از خوارج براى امر به معروف و نهى از منكر خروج نكند، كافر گمراهى است كه كشتنش جايز است. نامه نافع بن ازرق و بيان پاره اى از عقايد خاص وى در باب مرتكب كبيره باعث پيدايش فِرَق خوارج نخستين و جدايى بزرگان خوارج از يكديگر شد.[53] بنابراين سال 65 هجرى مقطعى مهم در پيدايش فرقه هاى گوناگون خوارج است. بزرگان خوارج همچون عبدالله بن اباض، نجدة بن عامر و عبدالله بن صفار (يا اصفر) با وى به مخالفت پرداخته، هر كدام مؤسس فرقه اى در تاريخ خوارج گرديدند.
ملل و نحل نويسان تعداد خوارج را تكثير كرده تا اختلاف ميان گروه هاى اسلامى را زياد نشان داده و عدد 73 را تكميل نمايند. ملطى در التنبيه والرّد خوارج را بيست و پنج فرقه، بغدادى در الفرق بين الفرق بيست فرقه، شهرستانى در الملل والنحل بيست و سه فرقه، ابن جوزى در تلبيس ابليس دوازده فرقه، ابومحمد يمنى در عقائد الثلاث والسبعين فرقة شانزده فرقه، و بقيه ملل و نحل نويسان نيز مشابه اين نويسندگان به شمارش و تكثير خوارج پرداخته اند.[54]
ناشى اكبر نيز در كتاب مسائل الامامه مى گويد: «خوارج چهار دسته اند: 1. ازارقه: پيروان نافع بن ازرق; 2. نجديّه: پيروان نجدة بن عامر حنفى; 3. اباضيه: پيروان عبدالله بن اباض; 4. صفريه: پيروان عبدالله بن صفّار، و ديگر فرقه هاى خوارج از اين چهار فرقه منشعب شده اند; زيرا امروزه كسى از خوارج را نمى يابى جز آن كه ولايت يكى از اين چهار نفر را پذيرفته، گمان مى كند كه با او هم عقيده است و از مخالفان وى در خوارج تبرّى مى جويد. گرچه پيدايش اين فرق چهارگانه هم زمان بوده است، ولى در فراخوانى و دعوتشان، برخى بر ديگرى مقدّم اند».[55] ابوالحسن اشعرى در مقالات الاسلاميين مى نويسد: «اصل اقوال خوارج از ازارقه ، اباضيه ، صفريه و نجديه است و همه اصناف ديگر از صُفريه منشعب شده اند».[56]
به هر حال اگرچه به نظر مى رسد كه فرقه هاى مهم خوارج شش تا باشند و بيهسيه، پيروان ابوبيهس هيصم بن جابر، و عجارده، پيروان عبدالكريم بن عجرد نيز از فرقه هاى مهم خوارج اند، ولى چهار فرقه مذكور از اهميت بيشترى برخوردارند. بنابراين در اين نوشتار بيشتر در پيرامون اين چهار فرقه و برخى فرقه هاى ديگر مطالبى را بيان مى كنيم.
فرقه ازارقه
نخستين فرقه خوارج كه در پى جدايى از عبدالله بن زبير در سال 65 هجرى به وجود آمد، ازارقه بود. نافع بن ازرق رئيس ازارقه اهل بصره بود. پدرش برده اى رومى بود كه در بصره ساكن گرديد. ابن ازرق از شاگردان ابن عباس بود و سؤال هاى وى در باب قرآن و تفسير و لغت از ابن عباس و پاسخ هاى ابن عباس در آثار مكتوب باقى مانده است.[57]گزارشى از حضور وى در جنگ نهروان به دست ما نرسيده و احتمالا از خوارج متأخر است كه بعد از سال 50 هجرى به خوارج پيوسته است. هنگامى كه نافع از ادعاى خلافت و قيام عبدالله بن زبير در مكه آگاه شد، به وى پيوست تا در كنار وى در مقابل سپاه شام بجنگد. بعد از خاتمه جنگ امويان با عبدالله بن زبير، نافع از ابن زبير پرسيد كه نظرش درباره عثمان چيست؟ ابن زبير جواب داد: «منزلت هيچ كس به بزرگى و عظمت عثمان بن عفان نيست... او براى هر خيرى اهل بود و من دوستدار ابن عفان ام...».[58] در اين هنگام خوارج از وى جدا شده، عده اى به بصره و عده اى به يمامه در جنوب عربستان رفتند. ابن ازرق از بصره به سوى اهواز رفت و چون به خاطر مرگ يزيد بن معاويه (م64ق) و فرار عبيدالله بن زياد به شام اوضاع ولايت عراق آشفته بود، كارگزاران دولتى را از اهواز بيرون كرد و خراج را برقرار نمود. وى با لقب اميرالمؤمنين به اطراف حمله كرد و كشتار فجيعى به راه انداخت و حتى زنان و كودكان را نيز به قتل رساند. سپاهى از بصره براى مقابله با ابن ازرق فرستاده شد كه شكست خورد. در برخى از منابع آمده است كه والى بصره از عبدالله بن زبير درخواست كرد كه مهلب بن ابى صفرة (م82ق) را كه در چند جنگ در مقابل خوارج به پيروزى رسيده بود، براى دفع خوارج ازرقى، از خراسان فراخواند. مهلب از خراسان به بصره آمد و در رودخانه شوشتر در مقابل خوارج قرار گرفت كه در اين جنگ نافع بن ازرق كشته شد.[59] البته طبرى و اكثر مورخان قتل نافع را در جنگى قبل از ورود مهلب ثبت كرده اند.[60] جنگ نافع نه تنها جنگ ميان مسلمانان و خوارج بود، بلكه نزاعى بين خوارج اهل قعود و خارجيان اهل قيام نيز بود. در اين جنگ تندروان خوارج از معتدلان جدا شدند و در همين مقطع بحث هجرت از دارالكفر يا دارالشرك (شهرهاى مسلمانان) به عنوان بحثى مهم در تاريخ خوارج ثبت گرديد.
ازارقه بعد از نافع
بعد از مرگ نافع بن ازرق خوارج تندرو با عبيدالله بن ماحوز به عنوان امام بيعت كردند. ابن ماحوز در اهواز مستقر شد و با اخذ خراج به بازسازى قوا پرداخت. ابن ماحوز نيز در جنگى در برابر مهلب در همان سال 65 هجرى كشته شد و زبير بن على جاى او را گرفت و به منطقه فارس عقب نشينى كرد و آهنگ اصفهان كرد كه در جنگ با مردم اين شهر كشته شد.
بعد از وى قَطَرى بن فجائه از خطباى معروف ازارقه رهبر خوارج ازرقى شد.[61] چندى بعد خوارج، قَطَرى را از امامت خلع و با عبدربّه كبير بيعت كردند. در اين دوران اعمال زشت غير اخلاقى خوارج ازرقى به اوج خود رسيده بود و پايگاه اصلى آنها نواحى مركزى ايران بود. حملات پى در پى مهلب بن ابى صفره به خوارج و نابودى آنها در تاريخ معروف است. با كشته شدن قَطَرى و عبدربّه و كثيرى از خوارج در سال 79 هجرى عملا ازارقه مضمحل شدند و فقط معدود هواداران آنان در گوشه و كنار جهان اسلام حضور داشتند. برخى از آنها نيز توبه كرده، جذب گروه هاى ديگر شدند.[62] در ميان سال هاى 112 تا 116 يكى از خوارج ازرقى به نام صبيح از سيستان به هرات حمله كرده و پس از شبيخون زدن به لشكريان اموى به سيستان بازگشت كه در ميانه راه دستگير و اعدام شد.[63] درباره قيام حمزة بن آذرك خارجى عجاردى در سيستان كه حدود سى سال از سال 180 تا 213 قمرى به طول انجاميد، نيز آمده است: «... هنگام بازگشت از سفر حج در سال 181 هجرى گروهى از هواداران قطرى بن فجاءة به وى پيوسته، با او به سيستان آمدند...» اين نقل نشان مى دهد كه هنوز در اواخر قرن دوّم و اوايل قرن سوّم هجرى پيروان خوارج ازرقى به صورت پراكنده در جهان اسلام حضور داشتند و چون حمزه يكى از افراطى ترين شعب خوارج بود به او پيوستند.
آخرين نشانه هاى حضور ازارقه را مى توان در انتساب صاحب الزنج (قيام در سال 265ق) به ازارقه دانست. مسعودى در مروج الذهب مى نويسد: «... رفتارى از وى سر زد كه انتساب او را به ازارقه تأييد مى كرد. او همچون ازارقه به قتل زنان و كودكان و پيران پرداخت و خطبه اى خواند و به عبارت «ألا لا حكم الاّ لله» استناد كرد و تمام گناهان را شرك دانست...».[64] گفتنى است كه برخى از محققان در اين نسبت ترديد روا داشته اند و صرف اين شباهت را دليل بر پذيرش آن عقيده نمى دانند.[65] بنابراين بايد پذيرفت كه ازارقه در قرن اوّل هجرى قدرت و شوكت داشته اند و در قرن دوّم به صورت پراكنده در نقاط مختلف ايران و عراق حضور داشتند و در قرن سوّم به كلى از بين رفتند و ديگر اثرى از آنان در قرون بعدى ديده نمى شود.
عقايد ازارقه
مهم ترين ديدگاه ازارقه اين بود كه همه را غير از گروه خود و لو از خوارج باشند مشرك مى دانستند. بنابراين رفتار آنها با غير ازارقه رفتارى در حدّ كفر و شرك بود و تعرّض به جان، ناموس، اطفال و اموال آنان جايز. به همين علت، اين فرقه در طول تاريخ اسلام همواره به عنوان تندروترين شاخه خوارج شناخته شده اند.
در نظر ازارقه چون ديگران، همه مشرك و كافرند، لذا بايد به سيره پيامبر نسبت به مشركان در دوران مدينه عمل كرد و بايد از دار شرك يا دار كفر به دار هجرت مهاجرت كرد تا بتوان شريعت اسلام را پياده كرد، مثل پيامبر كه از مكه به مدينه هجرت نمود. بنابراين مخالفان آنها اعم از اين كه از مشركان عرب باشند يا دشمنان آنها از اهل قبله، همه مشركند و پذيرش ولايت آنها، باقى ماندن در شهر آنان، خوردن ذبيحه آنها، ازدواج با آنها و ارث بردن از آنها جايز نيست.[66]
نافع در خطابه اى چنين گفت: «مسلمانان مانند مشركان عرب اند. از آنها جزيه قبول نمى كنيم و بين ما و آنان نسبتى نيست، مگر شمشير يا اسلام. خداوند كشتن آنان را براى ما حلال كرده و اموال آنان براى ما فىء است».[67]
به تصريح ابوحاتم رازى از ديدگاه نافع سرباززدن از جهاد روا نيست و كسانى كه از جهاد سر باز مى زنند، كافرند.[68] وى در نامه اى به نجدة بن عامر به صراحت خوارج قاعد را تكفير كرده، از آنان برائت جست و افرادى را كه از ازارقه كناره مى گرفتند مرتد لقب داد.
همچنين هر كس به اردوگاه آنها وارد مى شد براى صدق رفتار و گفتارش بايد فردى از مخالفان را كه اسير ازارقه بود، به قتل مى رساند تا صدق مدعاى او ثابت شود. ازارقه اطفال مخالفان را نيز كافر دانسته و آنها را در آتش دوزخ مخلّد مى دانستند و خود را ملتزم به بازگشت امانات مسلمانان و مخالفان نمى دانستند و در برخى از امور فقهى ديدگاه هاى خاص داشتند، مثل اين كه حدّ رجم را منكر بودند و دست دزد را چه كوچك و چه بزرگ قطع مى كردند.[69]
يكى ديگر از اعتقادات مهم ازارقه استعراض به سيف است. استعراض به معناى كشتن مخالف بدون دعوت و اتمام حجت است كه باعث وحشت مسلمانان مى شد، زيرا ازارقه شبانه و بدون اطلاع قبلى به مكانى حمله كرده و تمام افراد را اعم از زن و مرد، و كودك و پير به قتل رسانده، در اموال آنها تصرف مى كردند.
ازارقه تقيه را ـ چه در عمل و چه در قول و گفتار ـ ناروا مى شمردند و از خوارج قاعد به خاطر رفتار تقيه گونه آنها انتقاد مى كردند، آنان را نيز كافر مى شمردند و مردم را به هجرت به مناطق ازارقه دعوت مى كردند و اگر كسى هجرت نمى كرد، قتلش را واجب مى شمردند. ازارقه فرقى ميان زن و مرد در هجرت و جهاد قائل نبودند و جهاد را براى زنان همچون مردان جايز مى دانستند.
ادله و براهين مورد استناد نافع از نامه هاى وى به خوبى به دست مى آيد. بنابراين برخى از نامه هاى او را نقل مى كنيم. مبرد در اين باره مى نويسد:
اصحاب نجدة بن عامر به وى گفتند: نافع قاعدان را كافر، و استعراض و قتل اطفال را جايز مى داند... لذا وى به نافع نامه نوشت كه «... تو كسانى را كافر دانستى كه عذرشان در كتاب خدا آمده است: «لَّيْسَ عَلَى الضُّعَفَآءِ وَ لاَ عَلَى الْمَرْضَى وَ لاَ عَلَى الَّذِينَ لاَ يَجِدُونَ مَا يُنفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ»[70]... تو قتل اطفال را حلال دانستى، حال آن كه پيامبر از آن نهى كرده است... اما ديدگاهت درباره قاعدان درست است، زيرا خداوند مجاهدان را بر قاعدان تفضيل داده است، اما قعود دليل كفر نيست... و تو معتقدى كه امانت مخالف خود را ادا نمى كنى، حال آن كه خداوند به اداى امانت امر كرده است. از خدا بترس...» نافع در جواب نجدة نوشت: «... تو مرا نصيحت كردى و در سه امر به من ايراد گرفتى. اكنون تفسير آنها را برايت بيان مى كنم. اما قاعدان اين زمان همچون قاعدان زمان پيامبر نيستند، زيرا آنها در مكه محصور و مقهور بودند و راهى براى فرار نداشتند... قرآن فرموده كه آيا زمين خداوند وسيع نيست، پس چرا هجرت نمى كنيد. همچنين هنگامى كه اعراب از پيامبر اجازه گرفتند تا در جنگ شركت نكنند، خداوند فرمود: «سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ».[71] اما در مورد اطفال، قرآن از زبان نوح مى فرمايد: «رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الاَْرْضِ مِنَ الْكَـفِرِينَ دَيَّارًا... وَ لاَ يَلِدُوا إِلاَّ فَاجِرًا كَفَّارًا».[72] در اين آيه فرزندان كفار را قبل از تولدشان كافر دانسته است... مسلمانان مثل كفار عرب اند كه جزيه آنها پذيرفته نمى شود... اما مباح بودن امانات... همچنان كه خداوند خون آنها را حلال كرد، اموال آنها را نيز براى ما حلال نمود. بنابراين اموال آنها فىء مسلمين است... پس تو از خدا بترس و جز توبه عذرى برايت نيست...».[73] نافع در نامه اى به عبدالله بن زبير، او را به خاطر تولاى عثمان كافر دانسته، خطاب به مردم بصره نوشت:
... خداوند فرموده: «وَقَـتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفَّةً»[74] و هيچ عذرى را براى تخلف از هجرت نپذيرفته و فرموده: «انفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالاً»[75] و خداوند عذر كسانى را كه نمى توانند انفاق كنند پذيرفته، ولى در عين حال مجاهدان را بر قاعدان تفضيل داده، مى فرمايد: «لاَّ يَسْتَوِى الْقَـعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»[76].
گويند ابوبيهس هيصم بن جابر رئيس فرقه بيهسيّه به عبدالله بن اباض رئيس فرقه اباضيه گفت: «نافع غلو كرد و كافر شد و تو تقصير كردى و كافر شدى، تو معتقدى كه مخالفان ما مشرك نيستند، بلكه كافر نعمت اند، زيرا به قرآن تمسك كرده و مقرّ به رسالت پيامبر هستند و نكاح و ازدواج با آنان را جايز مى دانى، ولى من معتقدم مخالفان ما مثل دشمنان پيامبرند كه جهاد عليه آنان براى ما جايز است و احكام مشركان بر آنها جارى است، اما معتقدم كه نكاح و ازدواج با آنان نيز جايز است، زيرا آنان منافقند و اظهار اسلام كرده اند. بنابراين حكمشان در نزد خدا حكم مشركان است...».[77] ازارقه با اين تندورى ها و برداشت هاى غلط از قرآن بيشترين ضربه را به خود و جامعه اسلامى وارد ساختند.
پي نوشت ها :
[41]. در پيرامون پذيرش استعراض خوارج از سوى برخى اباضيان معاصر، بنگريد: سابعى، الخوارج والحقيقة الغائبة، ص121ـ131.
[42]. انعام، 57.
[43]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص103.
[44]. مسائل الامامه، ص68.
[45]. تاريخ طبرى، ج4، ص113ـ115.
[46]. ابوزهره، تاريخ المذاهب الاسلاميّة، ج1، ص12، 69و70; احمد امين، فجر الاسلام، ص262 و ضحى الاسلام، ج1، فصل اوّل; يعقوب جعفرى، خوارج در تاريخ، ص35; عواجى، الخوارج تاريخهم و آراؤهم الاعتقاديه، ص117.
[47]. نهج البلاغه، خطبه 122.
[48]. همان، خطبه 40.
[49]. نهج البلاغه، خطبه 127.
[50]. همان، خطبه 125 و 127 و 177.
[51]. ابن اثير، الكامل، ج3، ص518، جلالى مقدم، تنها بازماندگان خوارج، ص35.
[52]. مبرّد، الكامل فى اللغة، ج2، ص183ـ 188; نايف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص197ـ 198.
[53]. رك: ذيل سال 64ـ65 در كتب تاريخى.
[54]. رك: مقاله «حديث افتراق» نوشته على آقانورى در كتاب فرق تسنن، ص82ـ87.
[55]. مسائل الامامة، ص68.
[56]. مقالات الاسلاميين، ج1، ص169.
[57]. جاحظ، الحيوان، ج3، ص512ـ513; مبرد، الكامل فى اللغة، ج1، ص163ـ172، چاپ 1347 قمرى، قاهره.
[58]. تاريخ طبرى، ج4، ص438، ذيل سال 65.
[59]. دينورى، اخبار الطوال، ص269ـ273.
[60]. تاريخ طبرى، ج4، ص476ـ483; نيز بنگريد: نايف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص140، پاورقى 64; شهرستانى، الملل والنحل، ج1، ص109.
[61]. رك: جاحظ، البيان والتبيين، ج1، ص221 و ج2، ص103ـ105 و 219ـ220 و ج3، ص154.
[62]. احسان عباسى، شعر الخوارج، ص135.
[63]. حسين مفتخرى، خوارج در ايران، ص120.
[64]. مسعودى، مروج الذهب، ج4، ص108.
[65]. احمد پاكتچى، مدخل «ازارقه»، دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج7، ص732.
[66]. مقالات الاسلاميين، ص49ـ50; ابوحاتم رازى، الزينة، ص113.
[67]. اسفراينى، التبصير فى الدين، ص50.
[68]. الزينة، ص113.
[69]. رك: مسائل الامامة، ص69; مقالات الاسلاميين، ص49ـ50; بغدادى، الفرق بين الفرق، ص84; شهرستانى، الملل والنحل، ص109ـ110.
[70]. توبه، 91.
[71]. توبه، 90.
[72]. نوح، 26 و 27.
[73]. الكامل، ص609ـ610.
[74]. توبه، 36.
[75]. توبه، 40.
[76]. نساء، 95; مبرد، الكامل، همان، ص611.
[77]. همان، ص611ـ612.
نجدات
يكى ديگر از فرقه هاى مهم خوارج، فرقه نجدات، پيروان نجدة بن عامر است كه به همراه نافع بن ازرق با عبدالله بن زبير بيعت كرد، ولى از وى جدا شد و به سوى يمامه رفت. خوارج يمامه در ابتدا با ابوطالوت بيعت كرده، او را امام خويش قرار دادند، اما پس از چندى او را عزل و با نجدة بن عامر كه به تازگى به يمامه آمده بود، بيعت كردند. ياران نجدة به اطراف حمله كرده، قلمرو حكومت خود را گسترش دادند. عبدالملك بن مروان به نجدة نامه نوشت كه اگر به ولايت يمامه اكتفا كند، او را به فرماندارى آن ولايت منصوب خواهد كرد، اما نجدة بن عامر نپذيرفت و در سال 67 به سوى بحرين حملهور شد و والى ابن زبير در آنجا را اخراج كرد. سپاهى بالغ بر چهار هزار نفر از بصره به طرف بحرين گسيل شدند كه در راه غافلگير شدند و نجدة اكثر آنها را به قتل رساند. در اين زمان نجدة، عطية بن اسود حنفى را به سوى عمان فرستاد و آنجا را تصرف كرد، سپس يمن و شهر صنعاء را نيز به تصرف خود در آورد. در سال 68 هـ .ق وى ابوفديك را به حضرموت فرستاد و در همين سال حج گزارد.
در اين زمان نجدة به خاطر اختلاف در چند مسئله شرعى و على الخصوص اعطاى اموال بيشترى به برخى از يارانش، مورد مؤاخذه برخى ديگر قرار گرفت و عطية بن اسود از او جدا شد. لذا ياران وى او را از امامت خلع كرده، با ابوفديك بيعت كردند و بالاخره نجدة بن عامر را در سال 72هـ .ق به قتل رساندند. ابوفديك از عطية بن اسود خواست تا به اطاعت او گردن نهد. عطيه نيز او را به اطاعت از خود فرا خواند و از آنجا كه كار به سامان نرسيد، هر كدام راه خويش را پى گرفت.
در دوران ولايت خالد بن عبدالله قسرى بر بصره، جنگى ميان خالد و ابوفديك رخ داد و ابوفديك در سال 73 قمرى كشته شد و عطية بن اسود به كرمان و سيستان فرار كرد. گويا عطيه توانست در سيستان، خراسان، كرمان و قهستان پيروان فراوانى بيابد.[78] به گزارش ابن اثير عطيّه پس از ورود به ايران به كرمان رفت و آنجا را تصرف كرد و به نام خود سكّه ضرب كرد،[79] اين سكه ها هم اكنون در دست است. [80] بنابه برخى روايات، مهلّب در پى خوارج به سيستان و كرمان حملهور شد و تا سند پيش رفت و در جنگى توانست عطيه را به هلاكت رساند.[81]
با كشته شدن عطيّه ديگر خبرى از نجدات نداريم. گويا پيروان عطيه در سيستان و كرمان با روى كار آمدن عبدالكريم بن عجرد، رئيس عجارده به وى پيوستند، زيرا بغدادى در الفرق بين الفرق مى نويسد: «عبدالكريم بن عجرد از پيروان عطيه بن اسود حنفى بود»[82] و اشعرى در مقالات الاسلاميين مى نويسد: «جمعى از عطويّه به مريدىِ عبدالكريم بن عجرد درآمدند و عجارده ناميده شدند...».[83]
بنابراين با كشته شدن عطيّه ، فرقه عجارده توانست در سيستان و كرمان و اطراف آن، پيروان ازارقه و عطويّه را به سوى خويش جذب نمايد و با سازماندهى خوارج نواحى مركزى و شرقى ايران به راه خود ادامه دهد.
نويسنده مدخل نجدات در دائرة المعارف اسلام از عبارت كتاب الفرق بين الفرق اين گونه برداشت كرده است كه نجدات تا قرن پنجم در جهان اسلام حضور داشته اند.[84] بغدادى بعد از ذكر اختلافات نجدات مى نويسد: «و فرقة عذّرته فيما فعل و هم النجدات اليوم» ولى هيچ شاهدى اين ديدگاه را تأييد نمى كند و به نظر مى رسد كه منظور از «اليوم» همان روزگار حضور نجدات است ، يا اين كه بغدادى اين عبارت را عيناً از كتابى نقل كرده است. بنابراين نجدات نيز همچون ازارقه در قرن دوّم مضمحل شدند و پيروان آن به ديگر فرقه هاى خوارج پيوستند.
عقايد نجدات
بعد از آن كه نافع بن ازرق عقيده اش را آشكار ساخت و به سران خوارج نامه نوشت، نجدة بن عامر با او مخالفت كرد و برخى از افكار و آراء نافع را باطل دانست. نجدة بر خلاف نافع، تقيه را جايز دانسته و به آيه «إِلاَّ أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَـلـةً»[85] و آيه «وَ قَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمَـنَهُ»[86] استناد مى كرد و معتقد بود، كه گرچه جهاد شايسته تر است، ولى ترك جهاد و قعود (خانه نشينى) اشكالى ندارد و از آيه «وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَـهِدِينَ عَلَى الْقَـعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»[87] نيز جواز قعود و فضيلت جهاد استفاده مى شود.[88] بنابراين در نظر نجدة، خوارجِ قاعدْ كافر نبودند و قتل اطفال و فىء دانستن اموال مسلمانان نيز جايز نيست. وى با تقسيم معارف دينى به ضرورى و غير ضرورى معتقد بود كه جهل در معارفِ ضرورى پذيرفته نيست. ضروريات نزد نجدة بن عامر عبارت اند از: معرفت خدا و رسول و حرمت خون مسلمانان; ولى ديگر امور، ضرورى دين نبوده و تا وقتى حجت بر افراد تمام نشده است، جهل در اين امور معذوريت مى آورد و باعث دفع و رفع حدود مى گردد. اين تفكر باعث جدايى اكثر خوارج از وى گرديد و قتل نجدة را در پى داشت. به همين جهت ملل و نحل نويسانْ اين فرقه را نجدات عاذريّه نام نهاده اند، زيرا قائل به پذيرش عذر جهل در احكام و فروعات بود. در ديدگاه نجدة بن عامر اصرار بر گناه مهم بود و اين مسئله باعث شرك و كفر مى شد. بنابراين اگر مسلمانى بر گناه صغير، اصرار مىورزيد، در نزد نجدة كافر و مشرك بود، اما اگر گناه كبيره انجام مى داد و آن را تكرار نمى كرد، مسلمان محسوب مى شد.
بيهسيّه
در آثار ملل و نحل نگاران از فرقه اى به نام بيهسيّه ياد مى شود كه طرفداران ابوبيهس هيصم بن جابرند كه در مخالفت با ادعاهاى نافع بن ازرق در سال 65 قمرى برخى از عقايد نافع را ردّ كرده و براى خود عقايدى خاص اختيار كرد. بنا به گفته مبرّد، در نظر ابوبيهس، نافع غالى، و عبدالله بن اباض مقصر بود[89] گويا وى در هيچ قيامى شركت نكرد و از جمله خوارج قاعد بود. تنها خبرى كه از وى داريم به سال 94 قمرى بازمى گردد كه از بصره به مدينه گريخت و در مدينه به دست عمّال امويان به قتل رسيد.[90]
بنابر نقل آثار فرقه نويسى سه دسته از اين مذهب منشعب گشتند كه اين خروج را بايد اختلافات درون مذهبى تلقى كرد، نه تأسيس فرقه اى جديد. يكى از انشعابات بيهسيه، بنابر نقل ملل و نحل نويسان «شبيبيه» است. شبيبيه پيروان شبيب بن يزيد بودند. شبيب در ابتدا در سپاه صالح بن مسرّح حضور داشت و بعد از كشته شدن صالح در سال 76 قمرى، فرمانده سپاه خوارج گرديد. وى توانست چندين بار لشكريان حجاج بن يوسف را شكست دهد و به كوفه وارد گردد. حجاج كه خود را در مقابل شبيب ناتوان ديد از عبدالملك بن مروان يارى خواست و عبدالملك سپاهى به سوى كوفه اعزام كرد. سپاه شام و كوفه با شبيب درگير شدند و شبيب عقب نشينى كرد. برادر و همسر شبيب در اين جنگ كشته شد و خودش هنگام عقب نشينى در رودخانه غرق شد. ابن اثير اخبار قيام شبيب بن يزيد را در شمار وقايع سال 76 و 77 هجرى قمرى آورده است[91]. از حضور بيهسيّه در قرن دوّم به بعد هيچ گزارشى به ما نرسيده است و احتمالا پيروان بيهسيّه به ديگر گروه هاى خوارج، مثل صُفريه يا عجارده پيوستند.
عقايد بيهسيّه
ابوبيهس عقيده نافع بن ارزق را درباره دشمنان خوارج ردّ كرد و قتل كودكان و زنان را نمى پسنديد. وى همان طور كه پيش تر گفتيم عقيده عبدالله بن اباض را مبنى بر اين كه مخالفانْ مشرك نيستند و كافر نعمت تلقى مى شوند، تقصير مى دانست. ابوبيهس معتقد بود كه مسئله خوارج همان مسئله پيامبر در دوران مكه است كه در ميان مشركان زندگى مى كرد و با آنان مراوده و داد و ستد داشت. بنابراين اقامت خوارج در ميان مسلمانان، جايز و ازدواج و توارث با ايشان مجاز است. دشمنان خوارج در ظاهر، مسلمان و در باطن، منافق اند. در تفكر ابوبيهس مسئله تولى و تبرى، همچون معرفت خداوند و اقرار به رسالت پيامبر از ضروريات دين است. بيهسيه بر خلاف نجدات، جهل را موجب سقوط حدّ ندانسته، مرتكب كبيره را هر چند جاهل كافر مى شمردند.[92]
صُفريه
اكثر مورخان و ملل و نحل نويسان صُفريه را پيروان زياد بن أصفر معرفى كرده اند;[93] اما برخى از عبدالله بن صفار به عنوان رهبر صفريه ياد كرده اند.[94] بغدادى درباره پيشينه صفريه مى نويسد: «تمام گروه هاى صُفريه موالات عبدالله بنوهب راسبى و حرقوص بن زهير و پيروان آنها از محكّمه نخستين و بعد از آنها امامت ابوبلال مرداس بن اُدّيه و سپس عُمران بن حطان سدوسى را پذيرفته اند. عمران از شاعران معروف خوارج بود كه در رثاى ابن ملجم اشعارى را سرود».[95] جاحظ برخى از ديگر بزرگان صفريه را نيز نام مى برد كه اطلاعات وسيعى در علوم داشته اند.[96]
اطلاعات چندانى از زندگانى و افكار زياد بن اصفر در تاريخ ثبت نشده، هيچ قيامى هم از وى گزارش نگرديده و سال وفات او نيز براى ما معلوم نيست. برخى از منابع پيدايش صفريه را به نامه نافع بن ازرق نسبت داده اند كه با مخالفت زياد بن اصفر يا عبدالله بن صفار روبه رو شده است. ديدگاه نافع درباره خوارج قاعد مورد انتقاد زياد بن اصفر قرار گرفته و اين گونه صفريه همچون ديگر فِرَق خوارج به وجود آمده است.
از اولين قيام هاى صُفريه مى توان به قيام صالح بن مسرّح اشاره كرد كه در برخى منابع به صُفرى بودن وى تصريح شده است.[97] وى در سال 76 قمرى قيام كرد و در جنگ با سپاه حجاج بن يوسف ثقفى كشته شد.[98] قبر صالح در موصل عراق زيارتگاه خوارج بود و هر كدام از خوارجِ آن ديار قصد خروج و قيام داشت، نزد قبر صالح بن مسرّح رفته، سر خود را مى تراشيد.[99]
از ديگر بزرگان صُفريه در قرن اوّل عكرمه مفسّر و شاگرد معروف ابن عباس است كه بعد از دريافت علوم دينى از ابن عباس به سوى قيروان در مغرب رفت و تفكر خوارج را در ميان قبايل مغرب پراكند. عكرمه در سال 104 قمرى در مدينه از دنيا رفت. گفتنى است كه برخى عكرمه را پيرو اباضيه و عده اى وى را از بيهسيه دانسته، ولى تمام منابع بر خارجى بودن او تصريح كرده اند. اغلب منابع نيز به صُفرى بودن عكرمه تصريح دارند.[100] عكرمه در قيروان با بزرگان قبيله مَطغرة و مِكناسه تماس حاصل كرد و آنان را به تفكر صفريه سوق داد. از آن دوران به بعد به ويژه قبيله مكناسه از پيروان پرو پا قرص صفريه گرديدند.[101]
در نيمه اوّل قرن دوّم بسيارى از مردم موصل عراق و نواحى اطراف آن و همچنين مردم مغرب در شمال آفريقا بر رأى صُفريه بودند. بنا به نقل ابن خلدون چهار هزار تن از صُفريه در موصل عراق با ضحاك بن قيس شيبانى بيعت كردند. ضحاك در سال 127 هجرى قيام كرد و توانست كوفه را تصرف كند و مردم موصل دروازه هاى شهر را بر روى وى گشودند، اما سرانجام، وى در جنگ كشته شد و خوارج با خيبرى و سپس با شيبان بن عبدالعزيز يشكرى بيعت كردند.[102]
همچنين ابن خلدون درباره خوارج افريقيه مى نويسد: «اين مذهب در سال 126 هجرى به وسيله ميسره از قبيله مطغره در ميان آنان شايع شد و مذهب اباضيان و صُفريان در ميان ديگر قبايل رواج يافت».[103] محمود اسماعيل در كتاب الخوارج فى المغرب الاسلامى بر آن است كه ميسره رئيس قبيله مطغرة شاگرد عكرمه بود و به صورت مخفى از عكرمه علم آموخت، همچنان كه سمكو بنواسول رئيس قبيله مكناسه نزد عكرمه تعليم ديد و مذهب صفريه را در ميان قبيله خود رواج داد. به نظر محمود اسماعيل، طريف بن شمعون نيز نزد عكرمه علم آموخت و مذهب صفريه را در قبايل برغواطه انتشار داد.[104]
ابن خلدون در بحث از قبيله زناته از مهم ترين قبايل آفريقا درباره مذهب صُفريه در افريقيه مى نويسد: «بنى يفرن از شعوب زناته اند... كه در مغربِ اوسط، بطون بسيارى دارند... چون بربرها در مغرب اقصى عصيان كردند و ميسره و قومش به دعوت خوارج قيام نمودند، بربرها او را كشتند... سپس بنى يفرن در تلمسان بشوريدند و دعوت خوارج را آشكار كردند و با بزرگ خود، ابوقره در سال 148 قمرى به خلافت بيعت كردند... ابوقره با چهل هزار سپاهى از قومش از خوارج صفريه... به قيروان رفت... بعضى از مورخان ابوقره را به مغيله نسبت مى دهند... مغيله به خارجى بودن از بنى يفرن مشهورترند، زيرا آنان از صُفريه اند...».[105]
بنابراين بعد از عكرمه كه مؤسس مذهب صفريه در شمال آفريقاست، ميسره و ابوقره، دو تن از بزرگان و قيام كنندگان مكتب صفريه در مغرب اند كه باعث گسترش اين مذهب در آن سامان گرديدند. محمود اسماعيل قيام اين دو نفر را به تفصيل بيان كرده است.[106]
دولت صفرى مذهب بنى مدرار
يكى از دولت هاى كوچك صُفريه در شمال آفريقا مربوط به بنى مدرار است كه از حدود سال 140 هجرى در شهر سجلماسه، دولتى كوچك تأسيس كردند. پايه هاى اين حكومت بر قبيله مكناسه استوار بود. در ابتدا عيسى بن يزيد تا سال 155 قمرى و سپس ابوالقاسم سمكو بنواسول تا سال 168 هجرى و سپس فرزندان ابوالقاسم بر آن مناطق بنا به مذهب صفريه حكومت كردند.[107]
بعد از ابوالقاسم فرزندش الياس تا سال 174 قمرى و در ادامه برادرش اليسع بن ابوالقاسم تا سال 208 قمرى بر سجلماسه[108] و نواحى اطراف حكومت كردند. بعد از اليسع پسرش مدرار با حكومتى چهل و پنج ساله تا سال 253 و سپس پسرش ميمون تا سال 263 قمرى و در ادامه محمد بن ميمون بن مدرار تا 270 و سپس اليسع بن مدرار كه در سال 296 قمرى به دست ابوعبدالله شيعى بنيان گذار واقعىِ حكومت فاطميان در مغرب كشته شد حكومت كردند. بعد از اليسع، خوارج صفريه با فتح بن ميمون بن مدرار بيعت كردند. اختلافات خوارج صفريه با فاطميان ادامه داشت تا اين كه در سال 347 قمرى جوهر صقلى به سجلماسه حمله كرد و حكومت را از دست خوارج بيرون ساخت.
قلقشندى تصريح دارد كه در اين دوران يكى از رهبران بنى مدرار از مذهب صفريه دست كشيد و مذهب اهل سنت را پذيرفت و به نام بنى عباس خطبه خواند. دولت بنى مدرار با اُفت و خيز تا سال 366 قمرى ادامه داشت تا اين كه به وسيله امويان اندلس به كلّى از بين رفت.[109]
با از بين رفتن دولت بنى مدرار خوارج صُفريه نيز كم كم از بين رفتند و ديگر نامى از آنها در تاريخ نماند. گويا دولت بنى مدرار در فرهنگ و اعتلاى تفكرات صُفريه تأثير مهمى نداشت. محمود اسماعيل برخى از نامه هاى صفريان مغرب را در كتاب خود آورده كه از اعتقادات صفريه در آن نامه ها خبرى نيست.[110]
مهم ترين عالم معروف صُفريه ابوعبيده مَعْمَر بن مُثنّى (م210ق) عالم لغوى و نحوى معروف است كه به تصريح جاحظ و ابوالحسن اشعرى پيرو مذهب صُفريه بوده است.[111]هفت كتاب از آثار ابوعبيده تاكنون به چاپ رسيده كه مهم ترين آنها مجاز القرآن است. اين كتاب تأثير شگرفى بر آثار بعدى در اين قلمرو داشته است. اين كتاب واژگان غريب و ناآشناى قرآن را شرح و تفسير كرده كه به اعتقاد برخى نوعى تفسير به رأى است. سلفيان به ويژه ابن قيم جوزى (م751) شاگرد ابن تيميه در مختصر الصواعق المرسلة به شدت به ابوعبيده تاخته و مجازگويى در قرآن را ردّ كرده است.
اعتقادات صُفريان
ابوالحسن اشعرى اكثر گروه هاى خوارج را منشعب از صفريه مى داند، اما باب مستقلى در پيرامون اعتقادات صُفريه باز نكرده و فقط به صورت پراكنده در اين خصوص مطالبى را يادآور شده است. از طرف ديگر، وى ذيل عجارده پانزده گروه را نام مى برد، اما به هيچ يك از گروه هاى صفريه اشاره نمى كند.[112] اين دوگانگى در آثار ديگر ملل و نحل نگاران نيز يافت مى شود.[113] بنابراين در آثار ملل و نحل نويسى نه در باب اعتقادات و نه در باب فرق صفريه مطالب قابل توجهى وجود ندارد. بنابه نقل شهرستانى مهم ترين ديدگاه صفريه عدم كفر خوارج قاعد (خانه نشين) است. همچنين زياد بن اصفر قائل به قتل اطفال و زنان، و كفر و خلود آنان در جهنم نبود و تقيه را در قول، نه در عمل جايز مى دانست. وى مرتكب گناه كبيره مستحق حدّ شرعى، مثل سرقت و زنا را كافر و مشرك نمى دانست، ولى مرتكب گناه كبيره اى را كه مستحق حد نيست، مثل تارك الصلاة كافر تلقى مى كرد.[114] وى اطاعت از شيطان را نيز شرك دانسته، با آن معامله شرك واقعى مى كرد، ولى معتقد بود كه كفر نعمت، اگرچه كفر است، مثل كفر واقعى نيست. رفتار و گفتار اعتدالى زياد بن اصفر باعث گرديد كه كمترين قيامى از سوى صفريه صورت بگيرد و عملا در تاريخ ماندگارى بيشترى داشته باشند.[115]
پي نوشت ها :
[78]. شهرستان، ملل و نحل، ص112.
[79]. ابن اثير، الكامل، وقايع سال 65هـ .ق، ذيل بحث از نجدة بن عامر، ج1، ص745.
[80]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص98.
[81]. همان; يعقوبى، تاريخ، ج2، ص226، ترجمه آيتى.
[82]. الفرق بين الفرق، ص93ـ94.
[83]. مقالات الاسلاميين، ص52، ترجمه مؤيدى.
[85]. آل عمران، 28.
[86]. غافر، 28.
[87]. نساء، 95.
[88]. الزينة، ص115، ترجمه آقانورى; شهرستانى، ملل و نحل، ص125.
[89]. مبرد، الكامل، ص611ـ612.
[90]. تاريخ طبرى، حوادث سال 94 قمرى.
[91]. ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ص821 836.
[92]. اشعرى، مقالات الاسلاميين، ترجمه مؤيدى، ص60ـ61; بغدادى، الفرق بين الفرق، ص65ـ67، ذيل بحث شبيبيّه; شهرستانى، الملل والنحل، ص125ـ127.
[93]. اشعرى، مقالات الاسلاميين، ص55، ترجمه مؤيدى، ذيل بحث عجارده; بغدادى، الفرق بين الفرق، ص54; شهرستانى، الملل والنحل، ص137.
[94]. ناشى اكبر، مسائل الامامة، ص68; نايف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص234; يعقوب جعفرى، خوارج در تاريخ، ص186.
[95]. الفرق بين الفرق، ص55 56، درباره عمران بن حطان بنگريد: شماخى، كتاب السير، ج1، ص73ـ74; جاحظ، البيان والتبيين، ج1، ص53 و 223ـ224.
[96]. البيان والتبيين، ج1، ص224.
[97]. ابن كثير، البداية والنهاية، ج9، ص10; اشعرى، مقالات الاسلاميين، ص61ـ62.
[98]. ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج1، ص821ـ822، ذيل سال 76 قمرى.
[99]. ابن قتيبه، المعارف، ص232.
[100]. مزى، تهذيب الكمال، ج20، ص290 و 264ـ292; ذهبى، سير اعلام النبلاء، ج5، ص504 به بعد.
[101]. محمود اسماعيل، الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص39ـ41.
[102]. ابن خلدون، العبر، ترجمه آيتى، ج2، ص303ـ 305.
[103]. همان، ج2، ص312 و ج5، ص132ـ134.
[104]. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص40.
[105]. ابن خلدون، العبر، ج6، ص12ـ 15 و ج5، ص136.
[106]. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص48ـ61.
[107]. همان، ص82ـ89.
[108]. سلجماسه شهرى در مغرب در شمال آفريقاست كه اكنون نامى از آن در نقشه وجود ندارد، ولى طبق شواهد تاريخى در جنوب شرقى مراكش نزديك مرز الجزاير قرار داشته است. رك: اطلس تاريخ اسلام، ص534.
[109]. درباره بنى مدرار بنگريد: قلقشندى، صبح الأعشى، ج5، ص158ـ163; ابن خلدون، العبر، ترجمه آيتى، ج6، ص47 و بالاخص ج5، ص161ـ164، ذيل دولت واسول ملوك سجلماسه; محمود اسماعيل، الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص82ـ107 و ص159ـ171.
[110]. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص337ـ345.
[111]. الحيوان، ج3، ص402; مقالات الاسلاميين، ص62.
[112]. مقالات الاسلاميين، ص55 و 52ـ64; بغدادى، الفرق بين الفرق، ص54ـ60.
[113]. الملل والنحل، ص137; الفرق بين الفرق، ص54.
[114]. همان، ص137ـ138.
[115]. همان، ص138.
عجاردة
بعد از شكست عطيه بن أسود حنفى از مهلب و كشته شدن وى در منطقه سند، در چند دهه بعد، عبدالكريم بن عجرد به بازسازى مجدد جنبش خارجيان ايران همت گماشت. از فعاليت هاى وى اطلاع چندانى در دست نيست. خالد بن عبدالله قسرى حاكم عراق و خراسان در سال هاى 106 تا 120 هجرى، عبدالكريم بن عجرد را به زندان افكند و او در زندان از دنيا رفت. هنگامى كه عبدالكريم در زندان بود مباحث جبر و اختيار و قضا و قدر در ميان مسلمانان به صورت جدى مطرح بود. طرفداران عبدالكريم بن عجرد در اين زمان درباره پذيرش يا عدم پذيرش اختيار انسان دو دسته شده، عده اى از اختيار انسان طرفدارى كردند، مثل ميمونيه (طرفداران ميمون بن خالد) و حمزيّه (پيروان حمزة بن ادرك) و عده اى طرفدار قدر و جبر شدند، مثل خلفيه (پيروان خلف خارجى)، شعيبيه (طرفداران شعيب بن محمد) و خازميّه يا حازميّه (پيروان حازم بن على)، لذا به وى نامه نوشته، ديدگاه وى را نسبت به قدر و اختيار جويا شدند. وى در نامه اى نوشت: «گوييم آنچه خدا خواسته روى داده و آنچه نخواسته روى نداده است. ما را حدّ آن نيست كه پيرايه اى بر خدا ببنديم».[116] هر دو طايفه احساس كردند كه عبدالكريم آنان را تأييد كرده است. بنابراين رهبرى عبدالكريم را پذيرا شده ند ولى از يكديگر بيزارى جستند. بيزارى جستن اين طوايف از هم با مرگ عبدالكريم همراه بود، لذا عجارده به چند فرقه تقسيم گرديدند و هر كدام از رؤسا دنبال عِدّه و عُده بود. در مجادله اى ديگر ميان عبدالكريم بن عجرد و ثعلبة بن عامر اختلاف افتاد و گروه ثعالبه از عجارده جدا شدند. ابن عجرد معتقد بود كه از كودكان و اطفال نبايد توقع برائت يا ولايت داشت تا زمانى كه به بلوغ برسند و به اسلام خارجى فراخوانده شوند، اما ثعلبه معتقد بود كه ميان اطفال و بزرگان فرقى نيست و فرزندان خردسال مخالفان درخور برائتند.[117] اين مسئله باعث شد كه خارجيان شمال شرق ايران، يعنى خراسان طرفدار ثعلبه گرديده و فرقه ثعالبه به وجود آيد، ولى خارجيان جنوب شرق ايران، يعنى سيستان و كرمان به طرفدارى از عجارده باقى ماندند.[118] بغدادى اكثر عجارده سيستان را از فرقه خازميّه عجارده مى داند.[119]
ثعالبه بعد از ثعلبة بن عامر با شيبان بن سلمة بيعت كردند. وى در دوران ابومسلم قيام كرد و به يارى وى برخاست. كمك او به ابومسلم باعث شد كه برخى از يارانش وى را به قتل رسانند. يكى از افراد مهمى كه از شيبان تبرى جست زياد بن عبدالرحمن شيبانى است كه همچون شيبان قائل به قضا و قدر، و طرفدار جبر بود. شهرستانى معتقد است كه اكثر شيبانيان به رهبرى عطيه جوزجانى طرفدار شيبان بودند و تولاى او را در دل داشته اند. اين افراد بيشتر در جرجان، نساء و ارمينيه حضور داشتند.[120] گروه هاى متعددى از عجارده يا ثعالبه جدا شدند كه البته نبايد آنها را فرقه هايى مجزا دانست. ملل و نحل نويسان از فرقه هايى همچون اُخنسيّه، معبديّه، رشيديّه، مكرميّه، معلوميّه، مجهوليه، بدعيه و جز آنها ياد كرده اند كه اشعرى همه آنها را در ذيل عجارده آورده و شهرستانى برخى از آنها را ذيل نام ثعالبه فهرست كرده است.[121] مادلونگ در مقاله «عجارديان و اباضيان» با نگاهى به آثار ملل و نحل نويسان اكثر اين فرقه ها و اختلافاتشان با يكديگر را بيان كرده است.[122]
اختلافات عجارده در جنوب شرقى ايران ادامه داشت تا اين كه حمزة بن آذرك عجاردى در سيستان ظهور كرد. حمزه در سال 180 بر ضد هارون الرشيد و عُمّال او قيام كرد. حدود پنج هزار نفر از خوارج سيستان با وى بيعت كردند و در سال 182 خليفه عباسى لشكرى به طرف سيستان اعزام كرد كه شكست خورد.[123] حمزه بعد از پيروزى، مردم سيستان را جمع كرد و براى آنان خطبه خواند و رسماً مخالفت خود را با خليفه عباسى اعلام كرد و گفت: «يك درهم خراج و مال بيش، به سلطان مدهيد. چون شما را نگاه نتواند داشت و من از شما هيچ نخواهم و نستانم كه من بر يك جاى نخواهم نشست».[124] اقدام حمزه باعث شد كه مردم سيستان ديگر ماليات و خراج به خليفه عباسى نپردازند. مؤلف تاريخ سيستان در اين باره مى نويسد: «و زان روز تا اين روز به بغداد بيش از سيستان دخل و جمل نرسيد... خطبه بنى العباس بر جاى است، اما مال منقطع گشت».[125]
حمزة بن آذرك توانست كابل، خراسان، كرمان، سيستان و فارس را تا سواحل درياى عمان به تصرف خود درآورد. در سال 192 قمرى هارون الرشيد شخصاً براى دفع حمزه به سوى خراسان حركت كرد و در راه نامه اى بدين مضمون به حمزه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم، از طرف بنده خدا هارون اميرالمؤمنين به حمزة بن عبدالله خارجى... كه ]خليفه[ از گناهان سابق و خونريزى ها و غارت هاى مالى... شما... مى گذرد و آن را عفو مى كند... پس صلاح شما... اين است كه به جماعت مسلمين وارد شويد و اطاعت كنيد...». حمزه در جواب نامه خليفه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم، از طرف بنده خدا حمزه اميرالمؤمنين،... كتاب خدا را پذيرفته ام و تخلفى از آن را جايز نمى دانم... و در اين راه با كسانى كه خلاف آن كنند جهاد مى نمايم... تا سرم در اين راه برود...».[126]
در همين اوان هارون الرشيد در سال 193 در طوس درگذشت و حمزه با شنيدن خبر مرگ هارون الرشيد گفت: «و كفى الله المؤمنين القتال» و ديگر در برابر دستگاه خلافت جنگ نكرد و گفت: «واجب گشت بر ما كه به غزوه بت پرستان به سند و هند و چين... رويم...».[127] حمزه بعد از واقعه مرگ هارون الرشيد كه گويا اثرى شگرف در روح او بر جاى گذاشته بود، سواران خود را به اطراف فرستاد و دستور داد كه مگذاريد ظالمان بر ضعفا ظلم كنند و خود رهسپار سند و هند شد. وى پس از جنگ هاى فراوان در مناطق مختلف باز به سيستان بازگشت.[128] در اين دوران ليث بن فضل از عياران سيستان در آنجا حاكم بود و با خوارج و حمزه خارجى رفتار بسيار نيكويى داشت و خوارج كارى به مردم سيستان نداشتند و براى جنگ با بت پرستان به هند و سند مى رفتند. در جنگ هاى متعددى كه ميان سپاهيان خليفه عباسى با عيّاران به رهبرى ليث و خوارج صورت مى گرفت غالباً پيروزى با خوارج بود. سرانجام در سال 213 قمرى حمزة بن آذرك از دنيا رفت و خوارج با ابواسحاق ابراهيم بن عمير الجاشنى بيعت كردند. ابواسحاق به برخى از اعمال خوارج ايراد گرفت و خوارج قصد قتل وى كردند، لذا او گريخت و خوارج در سال 215 با ابوعوف بن عبدالرحمن بيعت كردند.[129]
در سال 216 قمرى خوارج سيستان سپاه خليفه عباسى را در هم شكسته، فرمانده آن را كشتند. در اين زمان بين خوارج اختلاف افتاد و هر از چند گاهى فردى از خوارج قيام مى كرد.[130] رفتار سوء خوارج باعث پيدايش گروه عيّاران در سيستان شد كه صريحاً هدف اصلى خود را مقابله با خوارج اعلام كرده بود. يعقوب ليث در ميان عياران كم كم به تثبيت موقعيّت خود پرداخت و قدرت اصلى منطقه گرديد. وى ادعا مى كرد كه خليفه دستور قلع و قمع خوارج را به او سپرده است. وى در همين اثنا به عمّار خارجى رهبر خوارج نامه نوشته، از او خواست تا از خارجى گرى دست بردارد و به او بپيوندد. كوشش هاى يعقوب ليث ثمربخش بود و توانست بزرگان خوارج را به سوى خود جذب كند. وى به رهبران آنها خلعتى مى داد و آنها بزرگ مى داشت.[131] يعقوب در ادامه، قيام هاى خوارج شورشى را سركوب كرد. قيام اسدويه خارجى در سال 249 و قيام عمار خارجى در سال 251 قمرى سركوب شد.[132]
بعد از سركوب قيام عمار خارجى، خوارج به كوه ها پناه بردند. در سال 257 قمرى عبدالرحيم خارجى به بازسازى خوارج پرداخت و با ده هزار نفر در هرات قيام كرد. يعقوب ليث خود به مقابله با او پرداخت و عبدالرحيم تسليم شد. در عوض، يعقوب حاكميت منطقه را به عبدالرحيم سپرد.[133] مدتى بعد خوارج عبدالرحيم را كشته، با ابراهيم بن اخضر بيعت كردند. ابراهيم با هداياى فراوان به ديدار يعقوب ليث رفت و يعقوب به وى گفت: «تو و ياران دل قوى بايد داشت كه بيشتر سپاه من و بزرگان همه از خوارجند و شما اندرين ميانه بيگانه نيستيد».[134]
از اين به بعد خوارج كم كم دست از قيام برداشته و به زندگى در كنار ديگر پيروان مذاهب ادامه دادند. جملات پايانى كتاب خوارج در ايران بهترين جمع بندى براى آخرين حضور خوارج عجاردى در ايران است. وى مى نويسد: «... در اين اعصار خوارج تقريباً نوعى همزيستى مسالمت آميز با ديگر مسلمانان را در پيش گرفته بودند... اصطخرى در سال 340 قمرى متذكر مى شود كه در بم... سه مسجد جامع وجود دارد... يكى از آنها مربوط به خوارج است.... در سال 375 قمرى در اطراف هرات از جمله كروخ... همگى خوارج اند[135]... مسعودى در سال 332 قمرى... از... شهر زور و سيستان به عنوان جايگاه هاى خوارج خبر مى دهد... ياقوت حموى در قرن هفتم گويد: ... ساكنان... كرنك در نزديكى سيستان همگى از خوارج اند... بعد از اين تاريخ... اطلاع ديگرى از حضور خوارج در ايران نداريم...».[136] اما مادلونگ با شك و ترديد به مطالب ياقوت حموى نگريسته، قرن پنجم را آخرين قرن حضور خوارج در ايران و افغانستان معرفى مى كند.[137] بنابراين خوارج عجاردى از قرن سوّم دست از قيام و خروج برداشته، به زندگى عزلت نشينانه خود ادامه دادند تا اين كه در قرن ششم يا هفتم كم كم از بين رفتند.
عقايد عجاردة
اگر بيشترين طرفداران عجارده را از طرفداران مكتب خازميه بدانيم كه در سيستان تسلط كامل داشتند و احتمالا حمزة بن آذرك نيز پيرو اين گروه بوده است، بايد بيش تر به عقايد خازميه بپردازيم. در كنار آن بايد به عقايد ثعالبه نيز توجه كنيم. شايد تندروى خازميه عجاردى باعث آن گرديده كه ناشى اكبر در مسائل الامامة، خازميه را از فِرَق ازارقه محسوب كند و در ذيل آن بياورد.[138]
به نظر مى رسد كه اكثر خوارج ايران، همچون اهل سنت به قضا و قدر معتقد بوده، استطاعت را در هنگام فعل، مخلوق خداوند مى دانستند، ولى حمزه بن آذرك با اين اعتقاد مخالفت كرده، طرفدار اختيار و تفكر معتزله گرديد و به آزادى انسان معتقد بود. حمزه فرزندان خردسال مشركان را همچون آباى آنها اهل جهنم مى دانست، ولى فرزندان مخالفان را نمى كشت. وى خوارج قاعد را مؤمن مى دانست و اجازه كشتن مسلمانان را نمى داد، مگر اين كه با خوارج بجنگند يا به سلطان ظالم يارى برسانند.[139]
كثرت فرق عجارده در آثار ملل و نحل و نبودِ اعتقادات رسمى عبدالكريم بن عجرد باعث پراكندگى اعتقادى عجارده گرديده است كه جمع آنها را در يك مجموعه منسجم غير ممكن مى سازد. بنابراين خوانندگان را به آثار ملل و نحل نويسان ارجاع مى دهيم.
اباضيه
فِرَق خوارج را به صورت كلى مى توان در دو دسته تقسيم كرد: تندروان و معتدلان. هر فرقه اى كه تندروتر بوده، زودتر از صحنه اجتماع محو گرديده است و هر چه اعتدال آن بيشتر بوده، دوام آن نيز بيشتر بوده است. فرقه اباضيه از معتدل ترين فرقه هاى خوارج است كه تا به امروز باقى مانده و در كشور عمّان،[140] وادى مزاب الجزاير، كوه هاى نفوسه و زواره در ليبى، جزيره جربه در مغرب و در زنگبار حضور جدى و پررنگى دارند. گفتنى است كه همه ملل و نحل نويسانْ اباضيه را شاخه معتدل خوارج مى دانند، ولى خود اباضيه انتساب به خوارج را اتهام تلقى كرده، به ردّ و نفى آن مى پردازند.[141] هم بزرگان اباضيه آثار مفيدى به جامعه علمى عرضه كرده اند، هم درباره اباضيه آثار ارزشمندى منتشر شده است.
كتاب دراسات عن الاباضية، نگارش خليفه عَمرو نامى، يكى از اباضيان ليبى، كتاب البُعد الحضارى للعقيدة الاباضيّة تأليف فرحات جعبيرى، كتاب تنها بازماندگان خوارج: جستارى در تاريخ و معتقدات اباضيه نوشته مسعود جلالى مقدم، كتاب الاباضيّة بين الفرق الاسلاميّة و كتاب الاباضيّة فى موكب التاريخ تأليف على يحيى معمّر از عالمان و نويسندگان اباضيه شمال آفريقا از بهترين آثارى است كه اين زمينه به نگارش درآمده و به صورت مبسوط، تاريخ و عقايد اباضيه را از منابع دست اول استخراج و گزارش كرده اند. خوانندگان را به اين منابع ارجاع داده، از بيان تاريخ و عقايد اباضيه خوددارى مى كنيم.
خاتمه
با بررسى فرق خوارج مى توان به اين نكته رسيد كه خوارج تندرو، چون هميشه در پى جنگ و برخورد افراطى با پيروان ديگر مذاهب بودند، عالمان برجسته اى در ميان آنان ظهور نكرده اند و آنچه از آنان باقى مانده فقط اشعارى است كه در برخى متون ادبى باقى مانده است. بنابراين نبايد از آنان انتظار داشت كه به تحليل مفهوم ايمان و كفر بپردازند و با استناد به لوازم آن، نظام فكرى خود را بنا كنند، زيرا اگر به اين كار مى پرداختند يقيناً از قتل و غارت دست برمى داشتند. نكته ديگر اين كه عاقبت تندروى محو و از بين رفتن است. با بررسى تاريخ خوارج مى توان اين حقيقت را دريافت و در پرتو آن به مسلمانانِ روزگار ما توصيه كرد كه تندروى، غير از كشتار و قتل و غارت، و نيز نابودشدن يا به انزوا رفتن نتيجه ديگرى ندارد.
كتاب نامه :
قرآن كريم
نهج البلاغه
صدوق، على بن حسين، من لايحضره الفقيه، تصحيح سيد حسن موسوى فرسان، دار الصعب و دار التعارف، بيروت، لبنان، چاپ اول، 1401ق.
طبرى، محمد به جرير، تاريخ الامم و الملوك، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول، 1401ق.
نصر بن مزاحم، وقعة صفين، تحقيق عبدالسلام محمد هارون، كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1402ق.
بلاذرى، احمد بن يحيى، انساب الاشراف، تحقيق سهيل زكار و رياض زركلى، دارالفكر، چاپ اول، 1417ق.
ملحم، عدنان محمد، المؤرخون العرب و الفتنة الكبرى، بيروت، دار الطليعه، 1998م.
عواجى، غالب بن على، الخوارج تاريخهم و آراؤهم الاعتقاديه، مكتبة السنة النشر، رياض، چاپ اول، 1418ق.
مادلونگ، ويلفرد، جانشينى حضرت محمد و خلافت نخستين، ترجمه احمد غائى، مشهد، بنياد پژوهش هاى اسلامى، 1377.
مرتضى عاملى، سيد جعفر، «مارقين»، دانشنامه امام على(ع)، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، چاپ اول، تهران، 1382ش.
ابن اثير، محمد، الكامل فى التاريخ، تحقيق على شيرى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ اول، 1408ق.
جعفرى، يعقوب، خوارج در تاريخ، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، تهران، 1373ش.
ابوحاتم رازى، محمد، الزينة فى الكلمات الاسلامية، ترجمه على آقانورى، مركز اديان و مذاهب، چاپ اول، 1382ش.
مسلم، ابوالحسين، صحيح مسلم، دار ابن حزم، بيروت، چاپ اول، 1416ق.
بخارى، محمد، صحيح البخارى، تحقيق شيخ قاسم الشماعى الرفاعى، دار القلم، بيروت، چاپ اول، 1407ق.
ابن جوزى، عبدالرحمن، تلبيس ابليس، تحقيق السيد الجميلى، دار الكتاب العربى، بيروت، چاپ دوم، 1407ق.
ابن حزم، على بن احمد، الفصل فى الاهواء و الملل و النحل، تحقيق دكتر محمد ابراهيم نصر و دكتر عبدالرحمن عميره، دار الجيل، بيروت، چاپ دوم، 1416ق.
شهرستانى، محمد بن عبدالكريم، الملل و النحل، تحقيق عبدالعزيز محمد الوكيل، دار الفكر، بيروت، بى تا.
ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب، بيروت، دار صادر، 1990م.
اشعرى، ابوالحسن، مقالات الاسلاميين، تصحيح هلموت ريتر، ويسبادن، هلند، 1400ق.
يحيى معمر، على، الاباضية بين الفرق الاسلامية، دار الحكمة، لندن، چاپ چهارم، 2001م.
ــــــــــــ ، الاباضية فى موكب التاريخ، مكتبة الاستقامة، چاپ دوم، 1410ق.
سالمى، عبدالرحمن، عمان تاريخ يتكلّم، وزارة الثقافة، عمان، 1408ق.
سابعى، ناصر بن سليمان، الخوارج و الحقيقة الغائبة، دار المنتظر، بيروت، چاپ اول، 1420ق.
ناشى اكبر، محمد، مسائل الامامة، تحقيق فان اس، المعهد الآلمانى للدراسات الشرقية، بيروت، چاپ دوم، 2003م.
ابوزهره، محمد، تاريخ المذاهب الاسلامية، دار الفكر العربى، قاهره، مصر، بى تا.
احمد امين، فجر الاسلام، بيروت، دار الكتاب العربى، 1969م.
ــــــــــــ ، ضحى الاسلام، بيروت، دار الكتاب العربى، بى تا.
جلالى مقدم، مسعود، تنها بازماندگان خوارج، انتشارات نگاه سبز، تهران، چاپ اول، 1379ش.
مبرد، محمد، الكامل فى اللغة، تحقيق مكتب البحوثو الدراسات، دارالفكر، بيروت، چاپ اول، 1419ق.
نايف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، دار الطليعه، بيروت، چاپ چهارم، 1414ق.
فرمانيان، مهدى، فرق تسنن، نشر اديان، قم، چاپ اول، 1386ش.
جاحظ، عمرو بن بحر، الحيوان، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1958.
دينورى، احمد بن داوود، الأخبار الطوال، تهران، نشر نى، 1364.
جاحظ، عمرو بن بحر، البيان و التبيين، قم، كتابخانه اروميه، 1409.
عباسى، احسان، شعر الخوارج، بيروت، دارالثقافه، 1974.
مفتخرى، حسين، خوارج در ايران، مركز بازشناسى ايران و اسلام، تهران، چاپ اول، 1379ش.
مسعودى، على بن حسين، مروج الذهب، بيروت، دار الاندلس، 1344.
دايرة المعارف بزرگ اسلامى، مدخل «ازارقه»، نوشته احمد پاكتچى، تهران، مركز دايرة المعارف بزرگ اسلامى، 1382.
اسفراينى، ابوالمظفر، التبصير فى الدين، تحقيق كمال يوسف الحوت، عالم الكتب، بيروت، چاپ اول، 1403ق.
بغدادى، عبدالقاهر، الفرق بين الفرق، تصحيح محمد محيى الدين عبدالحميد، المكبتة العصرية، بيروت، 1419ق.
مادلونگ، ويلفرد، فرقه هاى اسلامى، ترجمه دكتر ابوالقاسم سرى، انتشارات اساطير، تهران، چاپ اول، 1377ش.
يعقوبى، احمد بن اسحاج، تاريخ، قم، مؤسسه و نشر فرهنگ اهل البيت(ع)، بى تا.
شماخى، احمد بن سعيد، كتاب السير، وزارة التراث القومى و الثقافة، عمان، چاپ اول، 1407ق.
ابن كثير، اسماعيل، البداية و النهاية، تحقيق على شيرى، دار احياء التراث العربى، چاپ اول، بيروت، 1408ق.
الدينورى، ابن قتيبه، المعارف، دار الكتب العلمية، بيروت، 1407ق.
مزى، يوسف، تهذيب الكمال، تصحيح دكتر بشار عواد معروف، مؤسسة الرسالة، بيروت، چاپ ششم، 1415ق.
ذهبى، محمد بن احمد، سير اعلام النبلاء، تحقيق محب الدين عمروى، دار الفكر، بيروت، چاپ اول، 1417ق.
اسماعيل، محمود، الخوارج فى المغرب الاسلامى، دار العودة، بيروت، اول، 1976.
ابن خلدون، عبدالرحمن، العبر، تحقيق گروهى، مطبعة مصطفى محمد، مصر، بى تا.
قلقشندى، احمد بن على، صبح الاعشى، بيروت دار الكتب العلميه، بى تا.
مؤلف مجهول، تاريخ سيستان، تهران، مؤسسه خاور، 1314.
افشار، ايرج، بزرگان سيستان، تهران، مرغ آمين، 1367.
مقدسى، محمد بن احمد، احسن التقاسيم، بغداد، مكتبة المثنى، بى تا.
حموى، ياقوت بن عبدالله، معجم البلدان،بيروت، دار احياء التراث العربى، 1979.
پي نوشت ها :
[116]. رك: مقالات الاسلاميين، ترجمه مؤيدى، ص53; الفرق بين الفرق، ص57.
[117]. شهرستانى، الملل والنحل، ص131.
[118]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص102.
[119]. الفرق بين الفرق، ص56.
[120]. شهرستانى، الملل والنحل، ص133.
[121]. مقالات الاسلاميين، ص49ـ69; الملل والنحل، ص128ـ134.
[122]. فرقه هاى اسلامى، ترجمه سرى، ص93ـ126.
[123]. مؤلف مجهول، تاريخ سيستان، ص156 به بعد.
[124]. همان، ص158.
[125]. همان، ص158; ايرج افشار، بزرگان سيستان، ص113ـ116.
[126]. تاريخ سيستان، ص162ـ 168، نسخه نامه هارون الرشيد و حمزه.
[127]. همان، ص169.
[128]. همان، ص175.
[129]. همان، ص180ـ181.
[130]. مفتخرى، خوارج در ايران، ص196.
[131]. تاريخ سيستان، ص202ـ205.
[132]. همان، ص198.
[133]. تاريخ سيستان، ص217; مفتخرى، خوارج در ايران، ص200.
[134]. همان، ص218.
[135]. رك: مقدسى، احسن التفاسيم، ج2، ص473 و 445.
[136]. خوارج در ايران، ص206ـ207; ياقوت حموى، معجم البلدان، ج4، ص457، ذيل نام كُرنِك، (اهلها كلهم خوارج حاكّه).
[137]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص117.
[138]. مسائل الامامه، ص68ـ69.
[139]. الفرق بين الفرق، ص56ـ59; مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص109ـ115.
[140]. مذهب رسمى پادشاهى عمّان مسلك اباضيّه است. اين مذهب در كتب معارف دينى مدارس آن كشور به صورت رسمى تبليغ مى گردد.
[141]. على يحيى معمر، الاباضية بين الفرق الاسلاميّة، ص3، به نقل از ابواسحاق اطنيش، يكى از رهبران مذهبى اباضيه در قرن چهارده; همو، الاباضية فى موكب التاريخ، ص19 به بعد.
نويسنده: مهدى فرمانيان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید