چگونه کانت يک محافظه کار اصلاح طلب بود
از حوالي قرن چهارم تا هجدهم، تفکر غربي، همان تفکر مسيحي بود؛ يعني در سرتاسر اين دوران پرسش معناي زندگي اصلا مسئله نبود؛ مسئله نبود زيرا پاسخش واضح و بود، موضوعي بود که روايت مسيحيت از فلسفه افلاطوني قالش را کنده بود، و اگر کسي دست بر قضا داستان معنابخش غالب را تهديد مي کرد، تحت آزار و تعقيب قرار مي گرفت. (ناظر به همين فضاست جمله نيشدار شوپنهاور که يگانه و قوي ترين برهان مسيحيت همواره چوبه مرگ [براي سوزاندن مجرمان] بود.) يکي از مصاديق اين قضيه گاليله (???? ????) بود، گر چه او را نسوزاندند. دادگاه تفتيش عقايد مسيحي از او بازخواست کرد که چرا (به پيروي از کپرنيکوس) مي گفت زمين به دور خورشيد مي گردد، يعني دقيقا برخلاف آنچه کليسا همواره گمان مي برد. شايد کسي تعجب کند که گاليله چگونه مي توانست مايه آزردگي خاطر واتيکان گردد، چگونه يک نظريه ستاره شناسي ممکن است نهادي را آزرده خاطر سازد که کسب و کارش به معنايي به زندگي مربوط مي شد نه به علم.پاسخ بدين قرار است که گزارش افلاطون از کيهان (cosmos) چنان است که در تصوير (?) نشان داده شده است. با افزوده شدن اندکي جزئيات بيشتر، به انضمام نشاندن خدا به جاي «صورت ها» (ايده ها)، اين تصوير به مابعدالطبيعه مسيحيت قرون وسطايي بدل مي شود. (تصوير ?) نکته مهم درباره اين نقشه دوم از کيهان آن است که اين هم نمودگار نظريه اي در اخترشناسي است و هم گزارشي است از معناي زندگي. گفتن اينکه اين تصوير غلط است و مانند گاليله گفتن که زمين مرکز عالم نيست، که زمين حرکت مي کند، بدين اعتبار، فقط در پيش نهادن يک نظريه جديد در نجوم نيست. کل يک جهان بيني معنابخش را تهديد مي کند.
بنابراين، از اين منظر، کليسا کاملا حق داشت گاليله را آزار دهد، و از او بخواهد و سرانجام فرمان دهد که دست از اين ستاره شناسي تازه بردارد. چون آنچه بيمش مي رفت که او به وجود آورد (گرچه يقينا هر پيامدي از اين دست فرسخ ها از مقاصد آگاهانه او دور بود) جهاني بود که در آن هيچ کس ديگر معناي جهان را نمي دانست؛ عصر تازه اي از هيچ انگاري (nihitism). جالب خاطر است که نيچه در تلاش براي توصيف «مرگ خدا» و بي معنايي متعاقب آن براي وصف عصر جديد، استعاره اش را از ستاره شناسي گاليله مي گيرد:
ديوانه به ميان شان پريد و به ديدگانش ميخکوب شان کرد. فرياد برآورد که چگونه توانستيم دريا را سرکشيم؟ که به ما اسفنجي داد تا سرتاسر افق را بزداييم؟ چه مي کرديم آن هنگام که بندهاي اين زمين را از خورشيدش پاره مي کرديم؟ اکنون زمين به کجا مي رود؟ ما به کجا مي رويم؟ به دور از همه خورشيد ها؟ پيوسته به قعر فرو نمي رويم آيا؟ به عقب، به پهلو، به جلو، به هر جهت؟ آيا هنوز بالا و پاييني هست؟ مگر در عدمي بي نهايت سرگشته نگشته ايم؟ مگر نفس فضاي تهي را احساس نمي کنيم؟ سردتر نشده است؟ مگر اين شب نيست که د م به دم به ما نزديک تر مي شود؟... مگر نياز نداريم بامداد تابناک، فانوس ها را روشن کنيم؟ (دانش طربناک، بخش ???)
با اين همه، همان طور که افول کمونيسم در پايان قرن گذشته نشان داد، آزار و تعقيب مخالفان و دگرانديشان نمي تواند يک جهان بيني کهن را زنده نگه دارد و يک ايدئولوژي قديمي را تا مدتي نامحدود پاس دارد. دير يا زود، دانش جديد رخ مي نمايد و سربرمي آورد. سرانجام مقدر بود که گاليله ببرد و واتيکان بسازد. اين بدان معنا بود که دير يا زود معناي زندگي مي بايستي از نو به صورت يک مساله ظاهر گردد؛ معضلي که نياز داشت از نو بدان فکر شود و از راهي نو پاسخ گيرد.
نخستين فرد از فيلسوفان بزرگ و به راستي بزرگ پس از قرون وسطا که به اين چالش پاسخ گفت، ايمانوئل کانت بود (???? ????) که بزرگ ترين اثرش نقد عقل محض در ???? انتشار يافت. (هيچ نکته شايان توجهي درباره زندگي کانت نيست الا اينکه همه عمرش را در کونيگسبرگ (کالينينگراد امروز) گذراند، شهر زادگاهش، استاد دانشگاه شد، همان جا نوشت، هرگز ازدواج نکرد، و مرد. آن قدر عاداتش دقيق و منظم بود که شهروندان کونيگسبرگ، به قولي، ساعت هاي شان را با زمان پياده روي بعدازظهر وي ميزان مي کردند.) کانت مي ديد که داستان جهان حقيقي افلاطوني مسيحي مساله دار شده، مي ديد که رفته رفته قدرت اقناعش رنگ مي باخت. حال، درکل، به گمان من، دو استراتژي ممکن براي مقابله با فروپاشي ايدئولوژي سابقا مسلط در کار بود. از يک طرف، واکنش راديکال يا بنيادستيز؛ از ميان بردن ايدئولوژي قديم و قراردادن چيزي يکسره متفاوت برجاي آن. اگر به فروپاشي کمونيسم در شوروي سابق فکر کنيم، شايد (با ساده سازي مبالغه آميز) «بوريس يلتسين» را کسي تصور کنيم که اين مسير را پيش گرفت؛ برانداختن کمونيسم و جايگزين کردن کاپيتاليسم. از طرف ديگر، واکنش محافظه کارانه هست: حفظ ايدئولوژي قديم اما اصلاح آن به نحوي که باز هم قادر باشد در اوضاع و احوال کنوني بر عقايد فرمان براند و از اتباعش تعهد طلبد. باز هم اگر به فروپاشي اتحاد شوروي بنگريم، «ميخائيل گورباچف» هوادار اين استراتژي مي نمايد.
نکته مهم درباره کانت اين است که او اين استراتژي دوم را اختيار کرد، او بيشتر اصلاح طلب بود تا انقلابي. در خصوص پرسش معناي زندگي يعني در خصوص اين پرسش که با مسيحيت چه بايد کرد کانت محافظه کاري اصلاح طلب بود.
پيش از هر چيز، بايد ببينيم از نظر کانت داستان معنابخش سنتي از چه حيث مساله دار شده بود؟
واقعيت اساسي درباره فلسفه کانت اين است که فلسفه او واکنشي بود به «روشنگري» که مي ديد دور تا دورش را رفته رفته احاطه مي کند. ويژگي بنيادي عصر «روشنگري» خوشبيني فزون از اندازه درباره قدرت عقل بشر بود. دانش ديگر، بر خلاف قرون وسطا، عطيه الهي و فرآورده وحي خداوندي در متون کتاب مقدس و نوشته هاي آباي کليسا نبود. بلکه، دستاورد خود بشر بود، فرآورده تعقل آدمي بر پايه مشاهده دقيق جهان ديدني. [نه مکاشفه عرفاني عالم غيب]
متفکران «روشنگري» را، بالاتر از همه، قدرت علم طبيعي جديد که در قرن گذشته، تا حدودي به همت امثال گاليلئو و بالاخص ايزاک نيوتن (???? ????)، پرداخته شد به اين خوش بيني و اعتمادبه نفس تازه رهنمون شد. در نظر بسياري از ايشان چنان مي نمود که علم جديد، فيزيک جديد، علي الاصول قدرت توصيف، تبيين و پيش بيني بي چون و چراي همه چيز را داشت: مي پنداشتند علم جديد را نيوتن به حد کمال رسانده است.
اين علم جديد چه مي گفت؟ خلاصه کنيم، کيهان cosmos از منظر فيزيک نيوتني هيچ نيست مگر مولکول هايي در حرکت ، ماشين خودکار عظيمي با سازوکار چرخ و دنده اي (clockwork) که دقيقا، بي هيچ استثنايي از ازل تا به ابد، در انطباق با قانون هاي حرکت نيوتن کار مي کند.
اگر اين جهان بيني را بپذيريم، طبيعت ديگر سراي شگفتي يا جايگاه رازها نيست. (شايد به کسي نياز باشد که در آغاز ساعت را کوک کند؛ ولي، نظر به اين که عيب و نقصي در کار اين ساعت نيست و هرگز محتاج تعمير نمي شود، ساعت ساز الهي کسي نيست که هرگز به واقع نيازي به انديشيدن درباره اش داشته باشيم.) همين امر درباره روح ناميرا [مساله «خلود نفس»] صدق مي کند، اگر بدون من دسته اي از مولکول ها باشد که سربه سر تابع قانون هاي محتوم فيزيک اند؛ آنگاه روح من، حتي اگر وجود داشته باشد، قدرت مداخله در کرد و کارهاي جهان ندارد. در بهترين حالت، فوق فوقش روح تماشاگر نامربوط و عاري از توان دخل و تصرف آن کرد و کارهاست. پس، زير تاثير علم مدرن، خدا و روح اهميت و معناي شان را از دست مي دادند. راستش را بخواهيد، خيلي زود تفکر به نقطه اي مي رسد که به خود مي گويد آن دو به واقع اصلا وجود ندارند. زير نور تند و خشن عقل علمي، به تعبيري تفکر از هميشه مصرتر مي شود که جهان ديگر افلاطون، آن جهان ماوراي طبيعي غيرمادي متعالي، هيچ نيست جز افسانه و اسطوره خرافه اي بدوي و ماقبل علمي. کانت قائل به اصالت عقل و عقلانيت بود او خود را متعلق به تفکر روشنگري مي دانست اما در عين حال، همان طور که گفتم، مردي محافظه کار بود. يک پايش در اکنون عقل گرا بود «عصر خرد» و پاي ديگرش در گذشته قرون وسطايي «عصر ايمان». در مقام يکي از اعضاي خانواده «روشنگري» عميقا زير تاثير دستاوردهاي علم جديد بود و بدان ها مي باليد، ليکن در مقام محافظه کاري مذهبي (او تحت تعاليم Pietism [جماعت پرهيزگاران آلماني قرن ?? که به توبه از گناهان و ايمان قلبي و تولد تازه روحاني باور داشتند] بار آمده بود، چيزي نظير روايتي کوئيکرگونه از پروتستانتيسم آلماني) او دل مشغول حفظ داستان سنتي مسيحي و دفاع از آن در برابر تهديد علم جديد بود.
اساس شگرد کانت در صيانت توأمان از مسيحيت سنتي و علم مدرن عبارت است از طرح و تحکيم سه قضيه ذيل.
?) قضيه اول مي گويد طبيعت، جهان چيزهاي واقع در زمان و مکان، نه «واقعي» بلکه «مثالي»/ «ذهني» ideal است. (اصطلاح فني «ideal» ممکن است گمراه کننده باشد. بهترين راه انديشيدن بدان اين است که آن را نه در پيوند با «کامل» [يا «آرماني»] بل با «ايده»، [صورت ذهني] در نظر گيريم.) جهان کفش ها و کشتي ها، جهان کلم ها و شاهان و نيز جهان کوارک ها، الکترون ها و سياه چاله ها در حقيقت، به دعوي تفکر «روشنگري»، ته و تويش کاملا به دست علم طبيعي درآمده است. با اين همه، در تحليل نهايي، اين جهان نه خود واقعيت بلکه صرفا «نمود» يا «ظاهر» آن و در واپسين تحليل افسانه اي است که ذهن بشر ناخودآگاه ساخته و پرداخته است. مکان، زمان، شيئيت thinjness (لااقل، آن نوع مکان، زمان و شيئيتي که ما ادراک مي کنيم) به واقع اصلا در واقعيت «بيرون» نيستند بلکه «صورت هاي تجربه»اند و بس، صافي هايي که ذهن همه ورودي هايي را که از واقعيت خارج دريافت مي کند از آنها مي گذراند. (بالطبع، نقد عقل محض استدلال هاي مبسوط و پيچيده پرشماري در دفاع از اين مدعا مي آورد. در «مبحث حسيات» (Aesthetic)، کانت استدلال مي کند که فقط «مثالي بودن» idealities طبيعت مي تواند معرفت رياضي ما را توضيح دهد، در «مبحث تحليلات» (Analytic) مي گويد فقط «مثالي بودن» طبيعت است که معرفت فيزيکي ما را تبيين مي کند، و در «مبحث جدليات» (Diatectic ) مي گويد خلاف آمدهاي عقلي حل ناشدني درباره مکان و زمان پيش خواهد آمد اگر موضع ضد را بپذيريم. در اينجا، اما سروکار ما فقط با نتيجه گيري کانت است.)
خيال کنيد عينک سبز رنگي به چشم زده ايد که به هيچ وجه نمي توانيد از چشم برش داريد زيرا با چسبي بي نهايت قوي به کله تان وصل شده است. (اين تشبيه يک کليشه است شوپنهاور درهمان دهه ???? به جهت استفاده از آن در ايضاح نظر کانت عذرخواهي کرده بود. با اين همه تشبيه مفيدي است.) اگر چنين عينکي به چشم زده باشيد، آنگاه همه چيزهايي که مي بينيد سبز مي نمايند، گيرم که در واقعيت فقط بعضي از آنها سبز باشند يا چه بسا هيچ يک از آنها. بر همين قياس، کانت استدلال مي کند که ما همه «شبکه سيم کشي محکمي» از صافي هاي مکانمندساز، زمانمندساز و شي ساز پوشيده ايم (با تغيير استعاره) که وصل است به کامپيوتري که همان مغز ماست.
?) قضيه دوم کانت، که بالاخص در «مبحث جدليات» از آن بحث شده، اين است که واقعيت «شي في نفسه» براي ذهن بشر مطلقا نشناختني است. آدمي براي آنکه بداند جهان به واقع چگونه است يعني «در ذات خود» يا «في نفسه » بايد بتواند آن عينک کذايي را از چشم بردارد. و اين کاري است که از هيچ انساني ساخته نيست: آنها برنداشتني اند، محکم چسبيده اند، تو گويي با چسب متافيزيک. به عبارت ديگر، هرگز نمي توانيم قدم از ساختار ذهن هاي خود بيرون بگذاريم، هرگز نمي توانيم حجابي را که ساختار ذهن مان بين ما و جهان کشيده سوراخ کنيم. پس خود واقعيت براي ما نشناختني است.
?) قضيه سوم کانت، که در پايان نقد اول از آن دفاع مي کند، اين است که گرچه نمي توانيم هيچ شناخت يا معرفتي به خود واقعيت داشته باشيم، واقعيت بازهم مي تواند يکي از متعلقات ايمان ما باشد، ايماني داراي خصيصه اي که از مسيحيت سنتي وام دارد. (اين که کانت دقيقا چگونه فکر مي کرد جهان «واقعي» غير مادي غيرطبيعي، آن جهان وراي زمان و مکان نوع ما، ممکن است به جهان «ظاهر»، جهان مادي تابع قوانين حرکت نيوتني، مربوط گردد موضوع پيچيده اي است که در اين مجال در آن کندوکاو نخواهم کرد.) وانگهي، ايمان مورد بحث، به معناي خاصي، ايماني عقلاني و لذا پذيرفتني از نظر تفکر روشنگري است. استدلال کانت در دفاع از اين مدعا با اخلاق سروکار دارد و تقريبا به قرار ذيل است.
ما چاره اي نداريم جز باور به اين که کارهايي هستند که بايد بکنيم و کارهايي هستند که نبايد بکنيم. چه طبق «بايد» اخلاقي عمل بکنيم و چه نکنيم، نمي توانيم فشار آن را بر دوش خويش احساس نکنيم؛ و به تعبير کانت، فشار «قانون اخلاقي» را. اما قانون لاجرم با مجازات ها، تنبيه ها و تشويق ها، گره مي خورد و بدون آنها نمي تواند وجود داشته باشد. بنابراين نمي توان از معناي تعهد و پايبندي به اخلاق سردرآورد مگر آن که خداي دادگر را باور داشته باشيم که در جهان آخرت طالحان را کيفر و صالحان را پاداش مي دهد. (اين بايد حياتي پس از مرگ/ اخروي باشد زيرا همه مي دانيم که در اين زندگي، طالحان اغلب کاروبارشان سکه است و صالحان در عسرت و تلخ کامي به سرمي برند.) ولي رسيدن به حق و شايستگي در حياتي اخروي بدين معناست که بايد در آن زندگي همين دور و ورها باشيد. از اين روي، ناچاريم همچنين باور کنيم که ما جملگي روح هايي بي مرگ داريم هستيم.
باري، کانت ادعا مي کند باور مسيحي «عقلاني» است زيرا، هرچند نمي توانيم صدق آن را ثابت کنيم، نياز داريم به نحوي ناگريز تصديق کنيم که تکليفي اخلاقي هست که بدان پايبنديم و بدين سان معنايي به زندگي مان بخشيم. اخلاق مسيحي بدون متافيزيک مسيحي معنايي نمي دهد. از آنجا که گريزي از آن اخلاق نداريم، از اين متافيزيک هم شانه نمي توانيم خالي کرد.
کانت در مقدمه نقد اول مي گويد: «ضروري يافتم که شناخت/ معرفت را انکار کنم تا جا براي ايمان(faith) باز شود». اين نشانگر سمت و سوي سوق الجيشي متافيزيک او براي مقابله با تعديد داستان سنتي معناي زندگي از طرف علم مدرن است. در نظر کانت، علم همه چيزدان و عالم مطلق است. همه چيز درباره طبيعت همان طور است که علم مي گويد. اما در تحليل نهايي، طبيعت ظاهر نمود محض است. وراي يا بهتر بگوئيم، پس پشت آن جهاني ديگر هست: قلمرو ماوراي طبيعي به منتها درجه واقعي «شي في نفسه». در اين خصوص، علم اگر درست به کار رود نه مي تواند نه آرزو دارد هيچ حرفي بزند. فلذا علم و دين، که دو قلمرو متمايز و جدا از هم لحاظ مي شوند، ممکن است بتوانند در تعارض افتند. در يک کلام، کانت با علم به گونه اي رفتار مي کند که آدمي با کودکي تيزهوش ولي بازيگوش (difficult) که هر لحظه ممکن است همه چيز را درب و داغون و خرد و خاکشير کند: کانت علم را در پارک بچه مي گذارد [فضايي محصور با نرده هاي چوبي مخصوص که بچه هاي شيرخوار را در آن مي گذارند تا بازي کنند اما نتوانند بيرون بيايند].
پاسخ کانت به مخمصه وجودي زمانه اش فرآورده جديت معنوي و نبوغ فکري در حد کمال نبود. هيچ فيلسوفي پس از وي نتوانسته او را ناديده بگيرد. بحث هايي فيمابين فيلسوفان درباره چيزهاي غايي به طرز مرموزي در حکم فوت و فني بوده تا خود را دير يا زود در تفسيرهاي متفاوتي از کانت حل کنند. اما روايت کانت از متافيزيک «جهان حقيقي» مدار افلاطون دو ويژگي ظني و مشکل آفرين دارد که براي ادامه بحث بايد به آنها اشاره کنيم. اول اينکه روايت کانت از فلسفه افلاطوني از نوعي فقدان اطمينان پرده برمي دارد. براي مردمان قرون وسطا، آسمان يا ملکوت مسيحي مساله نبود. مي توانستيد در شب آن را ببينيد که از خلال روزن هاي «ديواره افلاک» آنچه ما ستارگان مي ناميم پرتو مي افشاند. (همچنين مي توانستيد مسير دوراني خورشيد را ببينيد طلوعش را و غروبش را هنگامي که به دور زمين مي گرديد. دادگاه تفتيش عقايد در محاکمه گاليله نه فقط مذهب که «عقل سليم» يا «شعور متعارف» را در کنار خود داشت.) اما وقتي به زمانه کانت مي رسيم جهان افلاطوني، «نشناختني» مي شود. اطمينان معرفت جاي خود را به ترديد باور محض مي دهد. در فصلي از کتاب «غروب بت ها» با عنوان «چگونه جهان حقيقي سرانجام افسانه شد» نيچه خاطرنشان مي کند که «خورشيد» افلاطون (همان خورشيد که برون از غار مي درخشد و پرتو مي افشاند، گرچه در مسيحيت قرون وسطا تابناک و پرفروغ بود، وقتي به کانت مي رسيم «از خلال مه و شک ورزي ديده» مي شود، «دست نيافتني، رنگ پريده، نورديک Nardic [مناطق شمال آلمان و اسکانديناوي: منطقه اي سرد و کم آفتاب]، کونيگسبرگي» گرديده است. با کانت، جهان ماوراي طبيعي متعالي کيفيتي مشخصا محو و رنگ باخته مي پذيرد همچون شلوار جين محبوبي که بر اثر شستن بيش از حد رنگ و رويش رفته است. دومين نکته درباره کوشش بي فرجام در راه نجات مسيحيت اين است که ايراد ذيل بر آن وارد است. اگر جهان «في نفسه»، واقعيت غايي، در حقيقت نشناختني است، آنگاه به يقين مي توانيم حدس و گمان هاي گونه گونه اي راجع به خصلت راستين آن بزنيم. پس، در اين صورت، چرا بايد حدس و گمان مسيحي را برتر از حدس و گمان هاي محتمل ديگر بشماريم؟ (يکي از گمان هاي رقيب، همان طور که در شوپنهاور خواهيم ديد، اين است که واقعيت غايي نه الهي بلکه اهريمني (denamic) است.) البته کانت جواب مي دهد: بدين علت که نمي توانيم از باور به اخلاق دست بشوييم، و اخلاق بدون وجود خدا و خلود نفس معنايي ندارد. اما آيا نمي توانيم همه اينها را وارونه سازيم و بگوييم: پايبندي هاي اخلاقي ما هيچ نيستند الا عادت هايي کهنه و نامعقول که بايد منتهاي تلاش خود را جهت خلاصي از آنها در کار کنيم (في المثل، به مدد روان درماني يا «واسازي»)؟
اگر خداي مسيحي مرده است، آيا همه چيز مجاز نيست؟ و اگر نيست، چرا نيست؟
جوليان يانگ
ترجمه صالح نجفي
روزنامه کارگزاران ( www.kargozaaran.com )
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید