از حوالي قرن چهارم تا هجدهم، تفکر غربي، همان تفکر مسيحي بود؛ يعني در سرتاسر اين دوران پرسش معناي زندگي اصلا مسئله نبود؛ مسئله نبود زيرا پاسخش واضح و بود، موضوعي بود که روايت مسيحيت از فلسفه افلاطوني قالش را کنده بود، و اگر کسي دست بر قضا داستان معنابخش غالب را تهديد مي کرد، تحت آزار و تعقيب قرار مي گرفت. (ناظر به همين فضاست جمله نيشدار شوپنهاور که يگانه و قوي ترين برهان مسيحيت همواره چوبه مرگ [براي سوزاندن مجرمان] بود.) يکي از مصاديق اين قضيه گاليله (???? ????) بود، گر چه او را نسوزاندند. دادگاه تفتيش عقايد مسيحي از او بازخواست کرد که چرا (به پيروي از کپرنيکوس) مي گفت زمين به دور خورشيد مي گردد، يعني دقيقا برخلاف آنچه کليسا همواره گمان مي برد.
ادامه مطلب