اساسى ترين ناسازگارى بينش مردم سده هاى ميانه و بينش انسان امروزى اين بود که جهان بينى پيشينيان بيش تر (امرى) بود تا (اخبارى). مى خواست نشان بدهد که چگونه بايد زندگى کرد. آنان از انبوه فرايافته هاى نظرى که ما از يونانيان به ارث برده ايم بى بهره بودند و زبان شان براى دين اخلاق تجربه وجدان شخصيت فضيلت تاريخ طبيعت و نظريه (تئورى) واژه اى نداشت.
فرايند آهسته دنياگرايى (Secularisation)، رخنه گرى علم اثرگذارى نقد دينى و تاريخى گرايش هرچه بيشتر به جهان بينى انسان مدار و برخورد با اديان ديگر ماجراهايى را مى سازند که در چند قرن گذشته بر عالم (بويژه عالم مسيحيت) رفته است.
شمارى گمان مى کنند که اين جريان ويژه مسيحيت است و ناتوانى اين دين را در مهار کردن دگرگوني هاى فرهنگ خود و آسيب پذيرى و نارسايى آن را در برابر ضربه ها و زنشهاى فرساينده شک آورى (Scepgicism) نشان مى دهد. امّا بايد توجه داشت که درس اين جريان بزرگ فکرى فرهنگى و دينى کلى است. برجستگى بزرگ مسيحيت مجال بسيارى است که براى برخورد و تا اندازه اى برابرسازى خود با رويدادها داشته است؛ حال آن که فرآيند تجدد براى ديگر فرهنگها چون بسيار فشرده صورت مى پذيرد ناگهانى تر پيچيده تر و دردناک تر است.
امروزه مسافرت هاى گروهى و پيوندها و بستگي هاى جديد بازارى آشفته از انديشه ها تجربه هاى گوناگون مذهبى وام گيرى و نوآورى به وجود آورده است.
مردم در اين ميان همه جا شاهد اثر ويرانگر دانش نو بر جهان بينى دينى و ارزش هاى سنتى اند. از آن جا که پژوهش هاى علمى به ارزش ها کارى ندارند و به عقايد سياسى يا مذهبى محلّى هم بى توجه هستند به گونه آسان و يکسان به همه فرهنگ ها رخنه مى کنند. علم به شناخت غير مذهبى و به عمل کارآمد توانايي هاى فراوان مى دهد و ناخواسته بر مسأله دنياگرايى اثر شايان مى گذارد. روش علمى هميشه و همه جا شکاک است هر چه از بوته آزمايش بگذرد مى ماند و آنچه مردود شود هر چقدر هم مورد اقبال همگان باشد بى امان کنار نهاده مى شود. از اين روى دگرگونى دينى پرهيزناپذير است. امّا بايد با بررسى دقيق آنچه در گذشته رخ داده است در پى آن بود که ارزش ها و حقايق اصيل از بين نروند.
درک دگرگوني هاى بزرگ تکان دهنده اى که با نهضت رُنسانس آغاز شد و تاکنون ادامه داشته و دارد براى کسانى که بدان گرفتارند سخت و دشوار است. بررسى شيوه تفکر قوم ها و ملت هاى جهان درباره امورى مانند خدا فضيلت مرگ ناپذيرى روح قدرت و حدود عقل فلسفه زندگى و صورت آگاهى مذهبى آنان ممکن است از راه يک سلسله پژوهش هاى دراز دامن و جدا که به بررسى برهه اى کوتاه از تاريخ انديشه ويژگى يابد روشن گردد ولى بى گمان به بحث کشيدن و پرتوى هر چند ضعيف بر همه گزاره هاى تاريخ تفکر افکندن آن هم در دورانى بسيار سرنوشت ساز که همه جا تاريک همه چيز در هم ريخته با هنگامه اى از نواهاى ناهمگون است کارى غير ممکن خواهد بود. اگر به ياد آوريم که براى شناخت هر دگرگونى ناگزير بايد دست به مقايسه زد اقرار خواهيم کرد که بررسى مقايسه اى انديشه ها (در دو برهه سده هاى ميانه و رنسانس که پژوهش حاضر عهده دار آن است) هر قدر هم که منابع ما در اين باره روشن باشند با کاستى خواهد بود و توانايى صدور هرگونه حکم قاطع را از ما سلب خواهد کرد.
دشوارى اصلى کار ما در اين است که ناچاريم فرايند ذهنى و روحى بزرگى را به مقوله هايى به ظاهر دلبخواه تقسيم کنيم تا بتواند آن فرايند را به گونه اى باز نمايد.در اين جا لازم است قلمرو زمانى مورد پژوهش را در نوشته حاضر روشن کنيم:
کالين ا . رنان شروع رنسانس را حدود سال 1350 ميلادى اوج آن را در قرن پانزدهم؛ يعنى حدود سال 1450 و پايان آن را پايانهاى قرن شانزدهم يا سرآغازهاى قرن هفدهم مى داند.
باکنر تراويک در کتاب تاريخ ادبيات جهان رنسانس را از سال 1321 تا 1600 در ايتاليا و از سال 1469 تا 1681 در اسپانيا مى داند.1
تاريخى که ما براى آغاز و فرجام رنسانس برگزيده ايم با تولد برجسته ترين انسان دنياى جديد يعنى لئوناردو داوينچى در سال 1452 (ميانه هاى قرن پانزدهم) آغاز و با مرگ نخستين فيلسوف بزرگ دنياى جديد؛ يعنى دکارت در سال 1650 (ميانه هاى قرن هفدهم) همزمان است. امّا از آن جهت که ريشه انديشه هاى دنياى جديد پس از رنسانس را بايد در تمدن دوره قبلى؛ يعنى سده هاى ميانه جست نيم نگاهى هم به آشکارترين ويژگيهاى انديشه اين دوران خواهيم انداخت و رگه ها و آبشخورهايى را که رُنسانس از آن سيراب گرديد روشن خواهيم ساخت.
در پايان مناسب خواهد بود به پاره اى از تعريفهايى که از رُنسانس ارائه شده اشاره کنيم.
رنان مى نويسد:(در رُنسانس بشر دوستى نشأت گرفته از آموزش کلاسيک در هر جنبه اى از حيات فرهنگى رخنه کرد آن را گسترش داد و مرزهاى آن را بس فراتر از محدوده نمادگرايى مذهبى بُرد سپس شروع به مادى ساختن نگرشهاى آدميان نمود و آنان را تشويق کرد که زيبايى را در طبيعت بجويند نه فقط در دنياى محدود به تصاوير مقدس.)2
والتر پاتر در تعريف رنسانس مى نويسد:(جنبشى است که در آن ذهن انسان به شيوه هاى گوناگون قلمرو تازه اى از احساس شور و انديشه را به تصرف خود در مى آورد.)3
و تونى ديويس مى نويسد:(رُنسانس منظومه پيچيده و ترس آورى از تحولات سياسى فرهنگى و فکرى قرن پانزدهم اروپا بود که بعضى از مورخان قرن بيستم موجوديت آن را نفى کردند و آن را افسانه پنداشتند حال آن که عده اى ديگر هنوز هم آن را زادگاه دنياى مدرن به شمار مى آورند.)4
سده هاى ميانه
بررسى دقيق و کامل نهضت فکرى فرهنگى و علمى مشهور به رُنسانس بر شناخت ساختار فکرى و عناصر جهان نگرى انسان سده هاى ميانه استوار است. بنيادهاى هر تمدن جديد بى گمان نمى تواند با بريدن کامل از تمدن پيشين و در تهيگاه شکل يابد. رُنسانس چيزى جز بازتاب در برابر جهان قديم نبود؛ از اين روى لازم است هر چند به گونه فشرده و خلاصه خطوط کلى انديشه انسان را در دوران پيش از رنسانس ترسيم کنيم.
اشتباهى که بايد از آن بپرهيزيم اين است که سده هاى ميانه را دوره گذارى آکنده از وحشى گرى بدانيم. درست تر اين است که آن را عصر آموزش و تجربه اندوزى لازم براى دورانهاى بعدى بدانيم. و در ضمن متوجه اين نکته بسيار مهم باشيم که تمدن سده هاى ميانه بسيار پيچيده و آشفته و هيچ چيز در آن ساده و آسان نيست.
مفهوم خدا در سده هاى ميانه
بى گمان مهم ترين انديشه در ميان انديشه هاى دينى مسأله خداست. درک آدميان از خداوند و چگونگى اقبال آنان به او و ميزان انتظارهايى که در نظر و در عمل از خداوند دارند در دوره هاى گوناگون و به برازش و سازوارى انتظارهاشان در واديهاى ديگر فرق کرده و مى کند. دليلهاى ثابت کردن وجود خدا در سده هاى ميانه بسيار مورد توجه بود بر مبناى هستى شناسى نقصانى در عالم استوار بود و از اين راه توانستند راهى به سوى خداوند بگشايند.
دليل هاى خداشناسى يا نظم را در عالم باز مى شناخت و مى گفت: نظم نياز به ناظمى دارد و يا امکان را نشان مى داد و مى گفت: ممکن نياز به واجب دارد و يا حرکت را نشان مى داد و مى گفت نياز به انگيزاننده و حرکت دهنده دارد.
هر يک از اين دليل ها خداى ويژه اى را در ذهن بشر به وجود مى آورد. چون مفهوم خدا با برهانى که برايش مى آوريم سازوار است. براى فيلسوفان سده هاى ميانه انسان نه از آن حيث که انسان است بلکه از آن حيث که موجودى است مانند آفريده هاى ديگر نيازمند خداوند دانسته مى شد. در چنين دستگاه هاى فلسفى اى نياز انسان به خداوند؛ مثل نياز يک سنگ است به خداوند؛ يعنى از آن حيث که همه ممکن الوجودند به خدا نيازمندند. اين نگرش عقلانى به خدا که در آن بر اوصاف انتزاعى هستى شناسى تکيه مى شود توانست ضدّ خود را در درون خويش بپروراند و از اين جاست که از دوره رنسانس به بعد همين عقل برضد انديشه خدا قيام کرد.
خدا در ذهن انسانِ سده هاى ميانه خير اعلى و کمال مطلوب طبيعت است.5
او که خير اعلى است همه چيز را به سوى کمال قرار داده شده و تقدير گرديده مى راند. او از راه علتهاى طبيعى و همچنين ميانجى گرى فرشتگان و اجرام فلکى بر جهان حکم مى راند و گاهى هم از راه معجزه عمل مى کند. هر چند آدمى در تمامى دوره ها (درباره خدا به عنوان موجودى انسان وار (Personal) يعنى به عنوان ذهن يا روح آگاه انديشيده است.)6
اما اوج اين نگرش را در سده هاى ميانه مى يابيم.انديشه يادشده که ذهن خدا بايد چيزى بمانند ذهن انسان باشد يعنى او طرح مى ريزد و هدفهايى دارد.
در مفهوم و تعريفى که آکويناس از خداوند به دست مى داد محرک نامتحرک ارسطو و پدر انسان وار کتاب مقدس در هم آميخته و يگانه شده بود.
جهان
نظريه درباره جهان در سده هاى ميانه بر فيزيک ارسطو نجوم بطلميوس و عقايد دينى استوار بود که آشکارها و ديدنيها هم آن نظريه را تاييد مى کرد.
همه مردم بين حرکتهاى آسمان و آنچه در زمين مى گذشت فرق مى گذاشتند. به اين معنى که در اين جا نوعى دگرگونى و گردش حکمفرماست و رويدادها نمو و کاستى مى پذيرند و هر جنبشى سرانجام ساکن مى شود. در صورتى که در عالم بالا ستارگان بى آن که دگرگونى درخورى در آنها روى دهد جريان مرتب و معمولى خود را ادامه مى دهند و بدون اين که سکون و فترتى حاصل گردد همواره حرکت دورى خود را پى مى گيرند. ارسطو سيستم خود را درباره عالم بر روى همين اختلاف بين اين ناحيه آسمانى و ناحيه تحت القمر يا زمينى بنا نهاده بود. بدين گونه که ناحيه زمينى محل کون و فساد و حرکت و سکون است در صورتى که در ناحيه آسمانى حرکت بِه سامان است.
بنابراين اين دو ناحيه مى بايد از مادّه هاى گوناگون تشکيل شده باشند بدين گونه که ناحيه آسمانى از ماده اى ساخته شده است که حيّز يعنى مکان طبيعى ندارد و به همين جهت پيوسته در حرکت است. ماده آسمان همان است که ارسطو اثير (Ether) مى خواند و فضاى آسمانى پر است از اين ماده و حرکت دوريِ دائمى در اين ماده است. تنها حرکت دورى است که ممکن است دائمى باشد چه به دور خود مى چرخد.
در ناحيه زير ماه برعکس هر حرکتى دير يا زود به سکون دگر مى شود؛ يعنى هر متحرکى وقتى به مکان طبيعى (حيّز) خود رسيد ساکن مى شود. از اين روى دگرگونيهاى هميشگى ناحيه هاى زمين از اين جا ناشى مى شود که عناصر در حيّز خود نيستند.
جهان واحد
برابر آنچه گفته شد تنها يک دنيا وجود دارد. اگر هم دنياهاى بسيار و گوناگون بينگاريم کافى است که در يک آن به دنيايى واحد دگر شوند7؛ زيرا به طور طبيعى عناصر سنگين همه به يک مرکز رومى آورند. زمين همان گونه که به نظر مى رسد در مرکز جهان واقع است. از زمين هر چه بالاتر مى رويم مادّه آن صاف تر و ساده تر مى گردد. کل اين دستگاه از بالا توان مى گرفت و نيروى انگيزاننده آن از سوى خدا نازل مى شد و از راه فرشتگان و افلاک سماوى براى رخنه نهايى در رويدادها به زمين فسادپذير مى رسيد.
افلاک هر کدام با فضيلت پيوسته مى شد. هر سياره با فلزى در زمين نيز پيوند داشت و بر بخشى از بدن انسان اثر مى گذاشت. در اين جهان نجومى بروج دوازده گانه حيات بشر را از راه سيارگان تحت تأثير قرار مى داد. بدين ترتيب که أسد از راه خورشيد به دل راه مى يافت و آدمى را خوشبين و اميدوار مى کرد.
زمين به اين دليل که يگانه قسمت فسادپذير و دگرگون شونده عالم بود مى توانست تاريخ داشته باشد. زمين از چهار عنصر: خاک، آب، هوا و آتش ساخته شده است و هر يک براى يافتن جايگاه طبيعى خود در خطى مستقيم بالا و پايين مى روند. زمين و آسمان چنانکه گفته شد نه تنها از ماده هاى گوناگون و جدا ساخته شده اند بلکه پيرو قانونهاى فيزيکى ناسان و گوناگونند. حرکتهاى سماوى دورانى و حرکتهاى طبيعى بر روى زمين خطى و افقى اند.
جهان زيرين
جهان زيرين يا دوزخ در دل زمين است که خود سلسله مراتب وارونه اى دارد و دايره هاى گوناگون آن پله پله پايين مى رود تا به ابليس مى رسد که در کانون اين دايره ها پاى در بند دارد و اين درست نقطه مقابل جايگاه خداوند در کائنات است.8
نظام ارزشى جهان
بدين صورت جهان هستى در خود ترازوى ارزشى داشت. هر چيز خوب و جاودانى و کامل رده به رده از بالاى سر انسان تا پيش پاى خدا گسترده بود. قدرت و اقتدار يک سره از بالا به پايين مى آمد و چيزهاى بد ويران گر و آشوب گر بسان زلزله و آتشفشان از پايين به بالا مى رفت.
براساس تفکر دينى سده هاى ميانه پيدايش و بروز همه چيز در اين جهان ممکن بود و انسان هر چه را از هر جا مى شنيد شگفت و ناسازگار با قانونهاى طبيعت نمى دانست تا منکر آن شود.
به نظر او جهان از ارواح بى شمار فرشتگان جنيان و باقى مانده خدايان قديم پر بود. ارواح پيوسته آماده بودند که فرمان خدا يا شيطان را دريافت کنند و براى هدايت يا گمراهى مردم کارهاى شگفت انگيزى انجام دهند.
اين اعتقاد به کارهاى خارق عادت از انديشه و نگرش ويژه اى پديد آمده بود که در سده هاى ميانه در همه چيز از رويدادهايى که ناگهان رخ مى داد تا توجه کلى الهى نفوذ داشت. اين گونه فکر علاقه به شناخت چيزها و کشف مفهوم و هدف آن را نشان مى دهد ولى علم کنونى هدفى را در جهان نمى جويد؛ بلکه مى خواهد بداند رويداد چگونه پديد مى آيد نه اين که براى چه پديد مى آيد.
خداوند جهان را در زمانى در گذشته آفريده بود. برابر اعتقاد سده هاى ميانه اين زمان تنها چند هزار سال قبل بوده است. از نظر اين مردمان خدا به همان معنايى که انسان خانه اش را مى سازد جهان را ساخت تنها با اين فرق که او جان را از عدم ساخته است. در تفکر نوين زمان آفرينش عالم بيليونها سال به عقب رانده شده است.
جهان در ديد انسان قديم رمزى بزرگ بود که سرّ اساسى آن در هدف بود نه در رويدادها و سببها و علتها. نظامى بود که بر اساس به هم پيوستگى بالارونده استوار بود که از ادنى به اعلى مى رفت.
براساس ديدگاه آکويناس روندهاى طبيعى را مى توان کما بيش جدا از کارهاى مستقيم الهى روشن گرى کرد ولى با اين حال کارکرد آنها نه بر اثر حول و قوه اى است که در ذات آنهاست بلکه از جانب خداوند است و کارسازى الهى در هر امرى که رخ مى دهد نقش دارد.
جهان به عنوان نظامى اخلاقى
اساسى ترين ناسازگارى بينش مردم سده هاى ميانه و بينش انسان امروزى اين بود که جهان بينى پيشينيان بيش تر (امرى) بود تا (اخبارى). مى خواست نشان بدهد که چگونه بايد زندگى کرد. آنان از انبوه فرايافته هاى نظرى که ما از يونانيان به ارث برده ايم بى بهره بودند و زبان شان براى دين اخلاق تجربه وجدان شخصيت فضيلت تاريخ طبيعت و نظريه (تئورى) واژه اى نداشت. به جاى اين کتاب مقدس که اساس انديشه مردمان را تشکيل مى داد و سايه آن بر هر مفهومى گسترانيده شده بود همه جا از کلام خدا فرمان خدا قانون خدا حقيقت خدا حکمت خدا عدل خدا رحمت خدا حقانيت خدا تقدّس خدا و جلال خدا سخن مى گفت.9
زبان آنان در همه کاربردهايش خيلى بيش از امروزيها امرى و اخلاقى بود. آنچه ما احکام ده گانه (Tencommandments) مى ناميم در زبان عبرى (ده واژه) خوانده مى شود. چون واژه ها نيروهايى پنداشته مى شدند که رويدادها را شکل مى دهند و رفتار را راهنمايى مى کنند. انديشيدن هم درنگ اخلاقى بود؛ يعنى آهنگ و اراده قلبى که چه بايد کرد راستى استوارى و اعتماد اخلاقى. و شناختن عبارت بود از: به رسميت شناختن بازشناسى خوب از بد همبستگى راز و نياز با آنچه که شخص برگزيده بود. تفکر کتاب مقدس سراپا عملى و دينى است. بنابراين از شناخت نظرى خدا يا هرگونه هدف يا رويداد ديگر دينى از نوع يونانى اثرى نيست. بينش کتاب مقدس که جلوه گرى تمام و کمال آن در سده هاى ميانه است بيش تر اراده گراست تا واقع گرا چون اراده را بر هستى مقدم مى دارد. از اين روى خداشناسى همان درستکارى به شمار مى رفت. سه انديشه فلسفى کانونى و غالب در جهان بينى سده هاى ميانه نهفته بودند:
الف خدا
ب. هدف جهان
ج. جهان به عنوان نظامى اخلاقى.
اين سامانه و منظومه آموزنده و افکننده اين تفکر بود که تمامى امور مادى و روحانى که مورد نياز بشر است (از نان روزانه گرفته تا حقيقت روحانى) برگرفته از نظمى است که انسان وابسته به آن است.
از جمله ويژگي هاى مهم جهان نگرى سده هاى ميانه اين است که اين جهان نگرى سخت زير سلطه دين بود اما جهان نگرى پس از سده هاى ميانه چنانکه خواهيم ديد زير سلطه علم در آمده است. سيطره دين بر نگرش انسان سده هاى ميانه سبب شد تا غايت نگرانه به جهان بنگرد امّا سيطره علم به پيدايش نگرش ماشين انگارانه به عالم انجاميده است.10
البته بايد به ياد داشته باشيم که نگرش غايت گرايانه به جهان ويژه سده هاى ميانه نبوده است بلکه در بيش از دو هزار سال از عصر سقراط تا دوره ها و عصرهاى جديد بخشى از ميراث فکرى و معنوى بشر غربى بود.
نمادگرايى يکى ديگر از ويژگيهاى جهان نگرى سده هاى ميانه بود. الهيات و فلسفه با مقوله هاى خود چنان رفتار مى کردند که گويى پديد گان مستقلى هستند به گونه اى که شعر و هنر به آسانى توانستند آنها را به گونه شخص مجسم نمايند. دنياى انگاره هاى آنان از حيث ساختارها ريختها و نقشها بسيار سرشار بود ولى ويژگيهاى آن نقشها پيکرها و گونه ها به طور معمول نا روشن بودند.11
برابر نظر آگوستين قديس کلّ تاريخ جهان از آغاز آفرينش تا روز داورى نوعى درام دينى است که در آن مى توان سه بحران بزرگ را بازشناخت:
1. بحران هبوط آدم در اثر گناه
2. کالبدپذيرى پسر خدا در عيسى و مرگ او بر بالاى صليب که کفاره گناه آدم است
3. پايان درام جهانى و فرا رسيدن روز داورى و رستاخيز.
حقيقت بارز جهان سده هاى ميانه هدف اساسى جهان است. جهان در واقع عرصه نمايش درام بزرگى است که خداوند براى نوع بشر فراهم آورده است.
انسان
در سده هاى ميانه طبيعت پيرو وجود بشر بود. نقش ساير آفريدگان بيش تر با نقشى که در برآوردن هدفها و آمال انسان داشتند برآورد و روشن مى شد؛ چرا که جهان پيرو وجود بشر و براى خدمت به او آفريده شده بود. طبيعت به منزله صحنه نمايشى بود بين خداوند و انسان.12
او خود را حلقه اى حياتى در سلسله مراتب بزرگ پديدگان زنده که دامنه آنها از نگرِشأن و رتبه از والاترين فرشتگان در زير عرش خدا در آسمان تا پست ترين صور حيات بر روى زمين سير داشت مى ديد.
زندگى زمينى در اصل و اساس به منزله زمينه سازى براى هستى پس از مرگ نگريسته شده بود و نيک بختى انسان به شکل واقعى آن در اين زندگى به حقيقت نمى پيوست؛ از اين روى هدف انسان پيوستن به خداوند بود و رستگارى او در اين بود که هدفهاى خويش را با اراده و فرمان خداوند برابر سازد.
انسان موجودى خردمند و گزينش گر بود که وظيفه و وفاى عهدش در پيروى از عقل و پيروى از اراده خداوند بود.
در سده هاى ميانه تعريف طبيعت بشر در دست واعظان اخلاقيون و فيلسوفان بود. وجود آدمى به طور کلى برابر پيوندش با معيارها و ترازهاى غير طبيعت گرايانه ـ يعنى برابر معيارهاى اخلاقى دينى و نيز معيارهاى عقلانى ـ تعريف مى شد. انسان خود را از ديدگاهى برتر از طبيعت ارزيابى مى کرد و حقيقت وجودى انسان از سنجش او با معيارهاى بى زمان به دست مى آمد.13
اين گونه نگرش به انسان در سده هاى جديد به طور کلّى برافتاد. داروين کم وبيش در آخرين صفحه (بنياد انواع) اشاره کرده بود که انديشه هاى تکاملى را مى توان و مى بايد در روان شناسى و شناخت وجود انسان به کار برد.
او در دو اثر ديگر خود (تبار آدمى) 1871 [the descent of man] و (ابراز عواطف) 1873 [The exprsssion of] اين مضمون را گستراند و نظر داد که رفتار انسان و توانايى ذهنى او ساختارى آسمانى ندارد بلکه همسان جسم انسان و از نظر تاريخى و زيستى توضيح پذير است. داروين حتى گفت: همان گونه که سپاهيان آزموده آراسته و پيرو دستورها و آيينها بر انبوه جمع آشفته چيره مى شوند معيارها و ترازهاى اخلاقى نيز با پيوند دادن گروه هاى آدمى به يکديگر از راه همکارى و دلسوزى و احترام رو به روى به دست مى آيند. چه بسا که در زمانهاى نخستين ماندگارى و دوام آنها نتيجه يک گزينش طبيعى بوده باشد. اين همه نشان مى دهد که انسان و تمامى امور انسانى همچون اخلاق دين و فرهنگ پس از سده هاى ميانه امورى به طور کامل زمينى و پيرو قانونها و آيينهاى دنيوى به حساب مى آيند. همان گونه که اشاره شد انسان سده هاى ميانه زندگى خويش را در اين دنيا ناپايدار گذرا و کوتاه مدت مى ديد؛ چرا که جهان در ذهن او به دو بخش تقسيم مى شد: جهان ناپايدار و مادّى جهان جاودانه اخروى.
شمارى از انديشه وران اکنون بر اين باورند که انسان سده هاى ميانه از خود بيگانه بوده است؛ چرا که او براى خويش جاودانگى و بزرگى مى انگاشته که در جهان ناپايدار گذراى زندگى دنيوى درخور دستيابى نيست. از اين جهت او دلبسته جهان واپسين شده و از زندگى حقيقى در دنيا محروم گشته است. امّا انسان پس از سده هاى ميانه مى کوشد در همين جهان زندگى کند و نيازى به بيرون از اين جهان نداشته باشد. اين سير حرکت به سوى بى نيازى از غير خود و غير جهان حاضر مهم ترين ويژگى انسان جديد است.
يکى ديگر از ويژگيهاى انسان سده هاى ميانه اين بود که مسؤوليت زندگى خويش را در جاى ديگرى مى ديد. خدا مسؤول زندگى او بود. مفاهيمى چون هدايت خداوند ارسال رسل مفهوم لطف و فيض الهى تمامى زندگى او را زير پوشش خود قرار داده بودند. امّا انسان امروز به دنبال اين است که خود مسؤوليت زندگى اش را شجاعانه بپذيرد.
انسان سده هاى ميانه همچون بشر هم نوع خود در گذشته به طبيعت تکيه داشت. طبيعت نيز به نوبه خود به خداوند تکيه داشت. انسان طبيعت را گاهواره اى مى دانست که تمام نيازهاى او را به طور مستقيم برآورده مى کند. امّا انسان امروزى از رُنسانس به اين سوى بايد براى زنده ماندن در طبيعت دست يازى کند و اگر نتواند صورتهاى جديدى در طبيعت پديد آورد ديگر تواناى به ادامه زندگى نيست. از اين روى تکيه گاه انسان جديد همان محاسبه هاى عقلانى و صورتهايى است که خود او پديد مى آورد.
انسان سده هاى ميانه خود را در کشاکش مابين دو شهر شيطان و خدا مى دانست که به گوناگون گونه ها نمودار مى شد گاه به گونه کشاکش ميان دو مکتب اخلاقى که يکى طبيعى و ديگرى الهى است زمانى به گونه کشمکش ميان دو فلسفه عقلى و آسمانى و کشاکش ميان دو گونه جمال جسمى و روحى و سرانجام خود را در کشمکش بين سازمانهاى دنيوى و کليسايى مى ديد.
جامعه و فرد
مردم به وسيله الگوهاى پيچيده نماد و باور دينى به جهان کائنات مى نگريستند؛ در نتيجه به گمان آنان گونه اى هماهنگى ميان نظم کيهانى و نظم اجتماعى وجود داشت.
چيرگى انديشه هاى ارسطو بر سده هاى ميانه سبب پديد آمدن دو مکتب تسميه گرايى و حقيقت گراى گرديده بود. يکى از جهتهاى کشاکش بين دو مکتب ياد شده نزاع فرد باجامعه اى بود که در آن زندگى مى کرد. مشکل در اين پرسش خلاصه مى شد که: آيا نوع انسان با ويژگيها و وظيفه هاى انسانى که دارد مهم تر است يا افرادى که نوع از آنها به وجود مى آيد؟ جامعه و کليسا يا کسانى که اين سازمانها از آنها به وجود مى آيد کدام يک مقام والاترى دارند؟
چون سده هاى ميانه گرايشهاى افلاطونى داشت جواب مى داد که انسان مجرّد و کليسا مهم تر و والاتر است و اعتقاد داشت: نوع يا کلى که خود به خود صرف نظر از افراد وجود دارد از نظر زمان بر آنها پيشى دارد و از آنها حقيقى تر است چون پديد آورنده و مايه هستى آنهاست. به طور طبيعى اين نظريه با نظم اجتماعى آن روزگار که رده ها و دسته هاى سامان مند و مرتبه هاى داراى اعتبار داشت سازگارتر بود.
کليسا نظم را مى ستود و تثليث مقدس را شرح مى داد و معلوم مى داشت که چگونه خدا مى تواند در اقانيم سه گانه باشد و چگونه افراد مى توانند در انسان کلى ذوب شوند و نجات خويش را از مسيح بگيرند.
اين نظريه همچنين مقام انسان را اوج داده بود و او را به گونه منطقى از طبقه اى به طبقه ديگر برده تا به موجود اعلا رسانده بود. اين نظريه هدف انسان را رهايى از بندگى فردى و بازگشت به حقيقت ترديدناپذير يا کل اعظم که خداوند بود قرار داده بود. در برابر اين نظريه (مذهب لفظى) به وجود آمد. اين مذهب اعلام کرد که انواع کليات تنها کلمه و رمز است. نتيجه مذهب جديد اين بود که به جهان پيداها و آشکارها که در آن به سر مى بريم و به کارهاى نيک و زندگى هموطن شايسته علاقه اى بيش تر ابراز مى شد. در واقع اين مذهب به گرايشهاى فردى بيش تر از چيرگى جامعه و به دموکراسى بيش تر از فکر جهانى و به آزادى بيش تر از اتحاد اهميت مى داد. کليسا نمى توانست هيچ يک از اين دو مذهب را بپذيرد. بنابراين کوشيد تا به وسيله توماس اکويناس راه حل ميانه ارسطويى را که مکتب واقعى معتدل يا مکتب (مفهوم گرايى) نام داشت بپذيرد.
پيروان اين مذهب مى گويند: کلى موجود است و اهميت آن پذيرفته و ثابت شده است ولى وجود آن انحصار يافته به وجود جزئيهاست. وجود جماعت به خاطر وجود افراد است و جدايى از آنها وجود ندارد و جماعت خود به خود هدف و نتيجه نيست. باوجود اين به معناى درست قوام افراد به جماعتى است که جزء آن هستند. اين ديدگاه با گرايشهاى مکتب تسميه گرايى که انديشه وران دوران اخير اسکولاستيک پيرو آن بودند و حکومت جماعت را براى مصلحت افراد انکار مى کردند فرق دارد و نتيجه آن پيدايش گرايشهاى فردى است که جنبش اصلاح و مذهبى پروتستان از آن پديد آمد.14
کليسا در راستاى هدفهاى خود هر حرفه را رنگ دينى داد و آموزه هاى دانشگاهى را براى رسيدن به هدفهاى دينى به کار انداخت و بدين سان جامعه را به طور کامل زير چتر يک نيروى معنوى بسامان درآورد که همه مردم در همه مرحله هاى زندگى کارهاى مهمى نسبت به آن بر دوش و عهده داشتند و بر عهده آن جامعه بود که کوششهاى عادى مردم را سامان دهد.
در حقيقت افتخار معنوى سده هاى ميانه از اين جا مايه مى گيرد که با قدرت بسيار و غيرعادى گرايش هاى گوناگون و پيچيده جامعه را زير نظر مى گيرد و به وسيله يک نظام کامل همه را براى به حقيقت پيوستن يک هدف همگانى رهبرى مى کند. اين فکر نيروى معنوى يگانه سده هاى ميانه را به طور کامل از دوران جديد جدا مى سازد و برجستگى مى دهد. سده هاى ميانه آزادى فرد را در راه همين وحدت قربانى کرده بود.
تمدن سده هاى ميانه چنانکه ديديم بر يک خاستگاه و سرچشمه اساسى يعنى هماهنگى کامل فرد و جامعه استوار بود. بناى جامعه همچون سلسله مراتب هستى بر پيوستارى مرتبه ها و پايه ها بود که هر کس در آن نقشى داشت که خدا براى وى در نظر گرفته بود و وظيفه ها و کارهاى روشنى داشت و از حقوق و مزاياى ويژه اى بهره مند بود.
روح افلاطونى بر سده هاى ميانه نفوذ داشت. رده هاى سه گانه افلاطون: زمامداران جنگاوران و کارگران با تقسيم جامعه سده هاى ميانه که رجال کليسا و اشراف و عوام باشد برابر است. هرچه درباره تمدن سده هاى ميانه بيش تر دقت کنيم گوناگونى غيرعادى ارزشها و تکليفهاى آن را در عين يگانگى هدف به هستى باز مى شناسيم. بنابراين ارزش عمل هيچ کس را به خودى خود و بدون توجه به ديگر اعضاى جامعه تعيين نمى کنيم. در مَثَلْ نماز و عبادتى که راهب انجام مى دهد تنها به سود خود او نيست بلکه به سود هر يک از اعضاى جامعه است. او به جبران گناهان همه مردم جهان نماز مى گزارد و به وسيله نماز در به پا داشتن هدف جهان يعنى رسيدن به رهايى شرکت مى کند.
دين و تقدّس
در سده هاى ميانه شکاف ژرفى ميان مردم و روشنفکران وجود داشت. کم وبيش همه دانشجويان از مردان دين بودند و از اجتماع جدا مى زيستند و با مردم کم تر حشر و نشر داشتند؛ زيرا عقيده داشتند که دانش قلمرو ويژه آنهاست.
کتاب مقدس که اساس زندگى معنوى سده هاى ميانه بود تنها ترجمه لاتينى آن وجود داشت. ترجمه آن با زبان عامه پس از نهضت اصلاح دين صورت گرفت و يکى از ايرادهايى که در قرون چهاردهم و پانزدهم به محصلان نخستين مانند (وايکليف) مى گرفتند همين بود که آنها کتاب مقدس را در دسترس عوام نهاده اند.15
تا آغاز قرن سيزدهم که پدران فقير دومينيکى و فرانسيسى با زبانى درخور فهم عامه شروع به موعظه کردند وعظ مذهبى مفهوم نبود.
دراساس در سده هاى ميانه دوگونه جهان وجود داشت: جهان انسانهاى عادى و جهان انسانهاى دينى.
جهان نخست جهان دنيوى بود و عبارت بود از عالم واقعيتهاى زندگى روزانه.جهان دوم عبارت بود از جهان راهبها و راهبه ها؛ انسانهايى که خودشان را وقف دين کرده بودند.
البته اين دو جهان جهانهايى ذهنى بودند؛ يعنى عالمهاى زندگى درونى اشخاص. عالم اول نامقدس بود و عالم دوم مقدس. عالم اول همان (شهر خدا) بود و ديگرى (شهر زمينى).
ساکنان دنياى مقدس حتى آنان که گرايشى به تقدّس نداشتند آن را مى ستودند و مهم مى شمردند. در آن جا زندگى همراه با تفکر ممکن بود و شايسته ترين جا براى زندگى به شمار مى رفت.
قضيه انتخاب پاپ کلستينوس پنجم نمونه تفکر انسانهاى عالم دينى آن دوران را بهتر از هر شاهد ديگرى نشان مى دهد. کرسى پاپ خالى شده بود و انجمن کاردينالها براى برگزيدن پاپ جديد تشکيل شد و دو سال پياپى انجمن درباره برگزيدن کسى که سخت ترين و پيچيده ترين وظيفه جهان مسيحى گرى را به شايستگى بتواند انجام دهد گفت وگو مى کرد. در آن روزگار مقام پاپى با دشواريهاى بزرگى روبه رو بود که دورانديش ترين رجال دولت از حل آنها ناتوان بودند.
کاردينال ها پس از گفت وگو پيرمردى هشتاد ساله را که همه عمر خويش را به عنوان يک راهب گوشه گير در غارى به سر برده بود به پاپى برگزيدند. آنان اعتقاد داشتند: نيروى نهانى عظيمى که در زندگى قديس هست مى تواند معجزه کند.16
امور زندگى دنيوى براى همه انسان هاى سده هاى ميانه نامقدس به شمار مى آمد. البته بايد توجه داشت که امور نامقدس ضدّ مقدس به شمار نمى آمدند. در نتيجه انسان اين دوره زهد را نمونه غايى زندگى مى شناخت و تفکر و تنهايى را به کوشش و کار برترى مى داد. بدين جهت همه رده ها و لايه هاى اجتماعى حتى جنگجويان توانا و کشاورزان خشن بر اين باور بودند که زاهد گوشه گير در صومعه با وجود آن که ترتيب زندگى او با زندگى عادى ناسانى و فرق بسيار دارد راه درست زندگانى را دنبال مى کند. حتّى مردم امروز با اين که از کار يا لذت جويى چشم نپوشيده اند ولى هرگز نتوانسته اند از اين فکر که اشتباهى در اين روش وجود دارد رهايى يابند. اينان ميان لذت و سرمستى و پرده پوشى و ريا سرگردانند.مغرب زمين اين چيزها را از ميراث نوافلاطونى (زهدگرايى و جدايى روح و بدن) دارد.1
عالى ترين ساختار معرف سده هاى ميانه مجموعه بسامانى از پيداها و آشکارهاى عمومى بود که هاله وقار آن را در برگرفته بود. علوم مدرسه اى سده هاى ميانه در حقيقت دنباله عادتها و انديشه هاى عمومى بود. تفکر سده هاى ميانه به (اصالت واقع) باورداشت. به اين معنى که جهان را به همان صورتى که درک و دريافت يا تجربه مى شود واقعى و مستقل از ذهن بشر مى دانست.
انسان دوره سده هاى ميانه چون زمين را پر از نيروهاى روحى و نفسهاى آفريننده مى دانست و بر اين باور بود که شيطان و سپاهيانش پديدگان واقعى هستند. پيوسته براى پيکار با شيطان و سپاهيانش به خدا و پرستشگاه نياز داشت و به همين جهت به هنگام آشفتگى و نگرانى قربانى دعا و برکات کليسا را يار و پشتيبان خود مى ديد.
پيوند عقل و وحى در سده هاى ميانه
از مسائل بسيار مهمى که مى تواند ما را به جهان بينى انسان سده هاى ميانه نزديک کند بررسى پيوند عقل و وحى و به پيروى آن ايمان است.آکويناس يکى از بزرگ ترين انديشه وران سده هاى ميانه بر اين باور بود:(مى بايد آنچه که عقل به طور عادى اعلام مى کند کاملاً درست باشد بلکه محال است جز اين باشد. محال است که حقيقت ايمان با اصولى که عقل عادى بدان حکم مى کند متناقض باشد.)18
ولى حقايق با آن که سازوار با تجربه هاى عقل هستند همگى در دسترس عقل نيستند. بزرگ ترين عقلها از درک پاره اى حقيقتها ناتوان هستند. از اين جاست که او بر اين باور مى شود: وحى واجب است؛ زيرا مهم ترين حقايق الهى يا الهيات از دسترس عقل دور است.
چنانکه مى نگريد در نظام حکمى ـ کلامى آکويناس عقل بس مهم و پيشاهنگ و راهگشاى ايمان است. عقل مى تواند به پاره اى حقايق الهى از جمله وجود خدا پى ببرد. اين الهيات عقلى نسبت به الهيات وحيانى در مرتبه دوّم قرار داشت. امّا آگوستين بر اين باور است که فهم حقايق ايمانى به طور کلى وابسته به ايمان است.او مى گويد: (ايمان مى آورم تا بفهمم.)19
از اين جهت او بر اين باور بود که در ايمانِ بدونِ استدلال است که مى توان به گونه اى نشانى از رحمت و فيض خداوندى را ديد و از اين ديد اين عقل نيست که زيربناى ايمان را مى سازد بلکه درست برعکس اين ايمان است که به يارى عقل مى شتابد و مانع از انحراف آن مى شود. بايد يادآور شد که ايمان در سده هاى ميانه در درجه اول پذيرش حقايق وحى شده بر مبناى پذيرش وثاقت کليسا بود. و تنها تفسيرى که کليسا از کتاب مقدس به دست مى داد مورد اعتماد بود.20
عقيده چنين بود که دانش وحيانى در کتاب مقدس متمرکز است و کتاب مقدس از نظر درونمايه و واژگان وحى مستقيم خداوند است. و چون انسانهاى معمولى قادر به استنباط از کتاب مقدس نيستند روحانيان و قدّيسان مسيحى آن دانش را در دگماهاى مسيحى شکل بندى مى کنند. براى نخستين بار اين لوتر بود که در اين برداشت از وحى تجديد نظر کرد.
چنانکه گفتيم در تفکر آگوستين و همفکران او هرگز عقل به معناى امروزى مستقل نيست. استقلال عقل در آن دوران به اين معناست که عقل با اصول و قواعدى که در طبيعت او نهاده شده است داورى مى کند. اين اصول و قواعد طبيعى دستاورد خود انسان و تکامل وى نيست. انسان آنها را بنيان نمى گذارد. آن گونه که سپسها اين مسائل مطرح شد عقل و اصول و قواعد آن همگى آفريده خداوند است. خدا هم در بيرون از عقل قرار داشت و هم راه به سوى خدا خود عقل بود. در وحى مسيحى خدا بايد هميشه بيرون عقل باشد وگرنه وحى معناى خودش را پيدا نمى کند؛ چرا که خداى مسيحيت آن خدايى است که خودش را آشکار مى کند يعنى خدا و وحى يک مسأله است. اين مسأله برخلاف کلام اسلامى است که در آن خدا نخست با استدلالهايى عقلى ثابت مى شود و سپس درباره وحى او سخن گفته مى شود. در تفکر دينى اسلامى اگر هم وحى واقع نشده بود خداوند به قوت خود باقى بود اما در تفکر مسيحيت بويژه در سده هاى ميانه اگر او خود را آشکار نمى کرد خداى مسيحيت وجود نداشت.
در اين نوع انديشه عقل خدا را مقدم بر وجود خودش مى يابد خدا را مى يابد تا خودش را بيابد خدا را مقدم بر تلاش عقل مى يابد. از جمله ويژگيهاى آشکار عقل اين است که از بيرون خود و به وسيله خدا مرز مى يابد. وقتى عقل خودش را چنين مى فهمد ممکن است بينگارد از بيرون عقل به او دانشى و حقايقى داده مى شود که در دسترس خودش نيست و اين سبب شد که انسان تمام محتواى وحى را از هر نوع نقد عقلى مبرّا بداند. روشن است آنچه از جايى مى آيد که به کلى از دسترس عقل بيرون است درخور نقد و بررسى به وسيله عقل نيست. بدين ترتيب پيوند و بستگى عقل با وحى پيوند درون عقل و بيرون عقل انگاشته مى شد نه پيوند رو دررويى و ناهمسانى. درست بر همين اساس بود که آگوستين مى گفت: (ايمان مى آورم تا بفهمم).
معرفت شناسى
عالى ترين ساختار معرف سده هاى ميانه مجموعه بسامانى از پيداها و آشکارهاى عمومى بود که هاله وقار آن را در برگرفته بود. علوم مدرسه اى سده هاى ميانه در حقيقت دنباله عادتها و انديشه هاى عمومى بود. تفکر سده هاى ميانه به (اصالت واقع) باورداشت. به اين معنى که جهان را به همان صورتى که درک و دريافت يا تجربه مى شود واقعى و مستقل از ذهن بشر مى دانست.
مسأله امکان علم به جهان خارج آن گونه که در فلسفه جديد يعنى از دکارت به اين سو مطرح بود هرگز مورد تشکيک نبود.
تمام شناختها و معرفتهاى انسانى معيار حق بودن را از آموزههاى کليسا مى گرفتند. بدين جهت تنها يک جهان وجود داشت؛ يعنى همگان تنها از يک چشم انداز به جهان مى نگريستند و آن چشم انداز هم دين بود. امّا پس از سده هاى ميانه که فلسفه هنر علم اخلاق و... از قيمومت دين خارج شدند جهانهاى بسيارى پديد آمد که هر يک از سرچشمهاى ويژه با معيارهاى معرفتى ويژه خود سيراب مى شد. به همين دليل معرفت پس از سده هاى ميانه گوهرى نيست که بتوان به گونه کامل آن را در اختيار گرفت بلکه چون جهان زياده و افزون شده است ديگر معرفت به آنها ممکن نيست.
براساس نظريه علمى سده هاى ميانه سرآغاز تفکر يا استدلال ديدن حادثه يا ثابت کردن آن نيست بلکه يک قضيه مورد اتفاق است و اين قضيه را مى توان با تکيه بر سلف و سنت؛ يعنى کتاب مقدس و نوشته هاى پدران کليسا پذيرفت. آگوستين يک قاعده اساسى نهاده بود که مى گفت:(صلاحيت کتاب مقدس از همه نيروهاى عقل انسانى بيش تر است.)21
و نتيجه چنان بود که هر جا ميان ديدن علمى با تورات ناسازگارى پيش مى آيد بايد ديدن را رها کرد. پس از کتاب مقدس شايستگى ارسطو بود که همه جا پذيرفته شده بود مگر در جايى که به روشنى با عقيده مسيحى ناهمسانى و ناسازگارى داشت.
اصل ديگر روش علمى سده هاى ميانه مربوط به راه و گونه استدلال اين است که از مبادى پذيرفته شده آغاز مى کند و نظم کاملى از آن پديد مى آورد که مرکب از يک رشته قضاياى پى درپى است که بر آشکارها و قضاياى روشن و پذيرفته شده تکيه دارد. سنجيده و اندازه گيرنده حقيقت ديدن و آزمايش نيست بلکه پيروى از همين راه و روش استدلالى است.
جنبش رُنسانس بديهيات را به حقايق رياضى دگر مى کرد. علم سده هاى ميانه تنها مى خواست طبيعت را بشناسد و مطالعه کند هدف اساسى وجود انسان و معنى زندگانى انسان و معنى آفرينش و پيوند آن با انسان را بفهمد. از اين روى موضوع اساسى اين علم خدا بود. بدين جهت هدف اصلى پژوهش در سده هاى ميانه جست وجوى حقيقت به صورت پياپى يا تحقيق درباره طبيعت به شيوه علم نو نيست بلکه هدف درنگ در حقيقتِ ساکنِ ثابتى است که از ازل کامل بوده است. در اين جا نتيجه مايه لذت است نه عملى که به نتيجه مى انجامد. به همين دليل اساسِ تحقيق در سده هاى ميانه بر بحث و جدل بوده است نه ديدن و استقرا. آنان مى کوشيدند تا بيش تر از حقايق موجود نتيجه بگيرند و به حقايق تازه کم تر توجه داشتند.
دانشمندان سده هاى ميانه علاقه داشتند از مقدماتى که به حکم سنت پذيرفته مورد اعتقاد بود آغاز کنند. مى گفتند:(ارسطوى فيلسوف اين حقيقت را يافته ديگر چرا ما درباره نتيجه اى که بدان رسيده گفت وگو کنيم.)22
از اين روى بر اين باور بودند که هدف را که ايمان است مى شود به مردم داد و از راه رسيدن به آن چيزى نگفت.
کنجکاوى و نوآورى نشانه نفوذ شيطان انگاشته مى شد. از نظر بيش تر مردم سده هاى ميانه شيطان از راه خيال انگيزى وارد روح مى شد. ميدان دادن به خيال پردازى که خود سرچشمه هرگونه آفرينش و نوآورى مى توانست باشد تا حدود سال 1700 ميلادى خطرناک به شمار مى آمد و مسيحيان دعا مى کردند تا از شرّ آن در امان بمانند. توانايى مغز براى نوآفرينى و خيال پردازى محض منشأ گناه به شمار مى رفت.23
محدود بودن ابزارها و روشهاى علمى از سويى و مرز و حدود قائل شدن براى عالم هستى از ديگر سوى سبب شده بود که انديشه ورى چون توماس آکويناس اعتقاد داشته باشد که جهان را شناخته24 و اين آرزويى است که انسان روزگار ما در برابر جهان گسترده مى داند که خواب و سراب است.
البته بايد گفت از وجهى ديگر جهان براى انسان آن روزگار ناشناختنى به حساب مى آمد. شمارى از دانشمندان سده هاى ميانه نيکلاکوزانوس (1464 ـ 1401) که اصول الهيات اکهارت را در فلسفه به کار مى بستند عالم را نيز مانند خود خدا ناشناختنى معرفى کرده بود. بر اين باور بود که جهان ناشناخته است به اين دليل که اگر قرار است جهان کارخود را درست انجام دهد يعنى جلوه گاه خداوند باشد که دور از دسترس فهمهاست بايد ناشناختنى هم باشد. اين آخرين سخن فلسفه سده هاى ميانه است.25
سببها و زمينههاى پيدايش رنُسانس
حال وقت آن رسيده است ببينيم چه انگيزه ها سببها و زمينه هايى باعث پديد آمدن اين دگرگونى سترگ در تاريخ انديشه بشرى گرديد. هر چند عاملها و علتها بسيارند اما ما ناگزيريم که از آن ميان به مهم ترين آنها اشاره کنيم:
1. سببهاى اقتصادى
اروپا از ميانه هاى سده هاى ميانه کم کم اساس زندگى فرهنگى ويژه خود را پى افکند. زندگى کشاورزى پيشرفت کرد و بازده ها و فراورده ها افزون بر مصرف شد که فروش آنها بستگى به اين داشت که فراورده هايى از ديگر سرزمينها جلب شود. شهرهايى به وجود آمد که براى سَوداى کالاهاى محلى و دادوستد اثاثه ها و کالاهاى گرانبها و زينتى شرق بازارهاى تجارى داشت. در نتيجه پيدايش شهرهاى پرجمعيت و افزايش زمانها و هنگامهاى آسايش و راحتى و پيدايش کارهاى فکرى تازه يک حالت کنجکاوى عقلانى به وجود آمد که به گفت وگو درباره باورهاى موجود و توجه به دانشهاى تازه انجاميد.
پيدايش فرهنگ گونه گون و پرمايه اى که در روزگار مديچى در فلورانس يا در دوران فرانسواى اول در فرانسه يا به روزگار لوتر در آلمان يا به روزگار اراسموس در هلند پديد آمد تنها به وسيله بازرگانى و ثروتهاى مادى درخور تفسير است. بازرگانى خواهان اين بود که اقتصاد پولى به جاى اقتصاد مبادله کالا با کالا که در سده هاى ميانه معمول بود رايج شود. از کانها و معدنهاى آلمان نقره فراوان به بازار سرازير شد و آمريکا گنجينه هاى طلاى خود را به ميان آورد. ثروت مالکان و اشراف فزونى گرفت بازرگانى رشد کرد و بازارهاى جهانى را درنورديد. خيلى زود روشن شد که شهرها واحدهاى کوچک و کم شمارى بيش نيستند و احساس شد که بازرگانى به يک نيروى قوى نيازمند است که بتواند امپراتوريهاى استعمارى را بنياد نهد.
در قبال اين دگرگونيهاى شگفت انگيز ناتوانى مطلق اتحاديههاى قديم شهرها و سازمانهاى معمولى آن که براساس کارهاى محدود سازمان يافته بود به خوبى نمودار شد. وقتى از هم فروپاشى اين سازمانها آغاز شد يا آيينها و قانونهاى تازه آنها را از ميان برد طبقه تازه؛ يعنى سرمايه داران و بانکداران نيروى تازه گرفتند. طبقه بورژوازى يعنى طبقه تازه ميانه توانگر در کار رهبرى جامعه جاى کليسا را گرفت. رده ها و دسته هاى ميانه داراييهاى کليسا را مصادره کردند و علم و هنر را به تأييد خويش گرفتند. وقتى نيروى مال و بازرگانى در کار سياست و اجتماع روزافزون شد ديگر هدف اجتماع ويژه خدمت به خدا از راه محبت مسيحى نبود بلکه هدف آن برآوردن رفاه ملّى و خدمت به طبقه ميانه بود. اين رشد پرشتاب خواهان آن بود که بنيادهاى اجتماعى از پايه دگرگون شوند و سازمان زندگى معنوى يک سره دگرگونى يابد. دگرگونى که در اين دوران در طرز تفکر اروپاييان رخ داد و معرفتها و هدفهاى تازه اى که کشف شد اگر چه دستاورد عاملها و سببهاى گونه گون ديگر نيز بود؛ امّا هر اعتقاد و هر نظر تازه که درباره انسان و سرانجام او ايراد مى شد نتيجه کار کسانى بود که در همين جامعه زندگى مى کردند. اساس روش نو بر توجه بيش تر به زندگى انسانى است به همان گونه که بر روى زمين و در حدود زمان و مکان مى گذرد بدون اين که پيوند و بستگى آن به جهان ديگر ضرورت داشته باشد. در نتيجه اين روش دوگانگى شرقى را که ساليان دراز مى پنداشت: گرايش به تن گناهى است که درباره روح انجام مى دهد از ميان رفت و اعتقاد تازه اى جاى آن را گرفت که مى گويد: زندگى تن و جان که در يک انسان به هم پيوسته است نمى تواند گناه باشد بلکه خير است. وقتى جامعه حياتى بهتر براى خود فراهم آورد فکر رهبانيت و گوشه گيرى کمرنگ شد و مفهوم تازه اى درباره مقام انسان و خوشى و کمالى که نتيجه انسان بودن است جاى آن را گرفت. چون کانونهاى تمرکز قدرت در رنسانس ايتاليايى بودند کاميابى اين دولت ـ شهرها مرهون اين بود که سوداگر بودند و ايتاليا در کانون سوداگرى قرار داشت. اين وضعيت هم شرايط مادّى رنسانس و هم جوّ روان شناختى لازم را فراهم آورد. از اين جهت ايتاليا زادگاه رُنسانس است و رُنسانس سرآغاز سرمايه دارى نوين.
اين وضع و چگونگى قانونهاى ضد رباخوارى کليسا را در هم شکست و مى توان گفت که وسوسه به دست آوردن ثروت و تجمل به منزله نشانى از جايگاه اجتماعى از انگيزاننده هاى رُنسانس به شمار مى رفت.
2. سببهاى سياسى
چنانکه ديديم گسترش بازرگانى سبب پديد آمدن طبقه اجتماعى ويژه اى به نام سوداگران گرديد. اين امر در سه مرحله سياست جديدى را هم به وجود آورد:
الف. در نتيجه نيازهاى بازرگانى کوشش اجتماعى و روزافزون طبقه بازرگانى به جاى دولت محلّى پيرامون دولت ملى تمرکز يافت و اين گستردگى ميدان عمل عرصه بازرگانى را گسترش داد.
ب. در نتيجه اين يک جا شدن تکاپوها حدود جامعه از امپراتورى جهان مسيحى به دولت ملّى که مرزهاى جغرافيايى روشن و شناخته شده اى داشت محدود شد.
ج. دستاورد اين دگرگونيها اين بود که قدرت از کليسا به دولتهاى مدنى رخت کشيد. اين وضع و چگونگى احساس وابستگى به وطن و مليّت را در بين مردم رواج داد.
فلورانس در ايتاليا نشان آشکار اين دگرگونى سياسى بود. ما بالاترين درجه آگاهى سياسى و سرشارترين ساختار شکوفايى آدمى را در تاريخ فلورانس مى يابيم که از اين جهت نخستين دولت مدرن جهان است. آنچه در دولت ـ شهرهاى استبدادى به دست يک خانواده انجام مى گيرد در اين شهر با نقش آفرينى همه شهروندان صورت مى پذيرد. روح شگفت انگيز فلورانسى که در يک آن در نقادى باريک بين بود و هم به آفرينش هنرى توانا اوضاع سياسى و اجتماعى شهر را پيوسته دگرگون مى ساخت و با اين حال همه گاه نيز دگرگونى را شرح مى داد و درباره آن داورى مى کرد. بدين سان بود که فلورانس زادگاه ديدگاه ها و تجربه ها و جهشهاى سياسى جديد گرديد.
فلورانسيان در بسيارى از برجستگيها و کاستيها سرمشق مردمان ايتاليايى و به طور کلى اروپاييان مدرن هستند.
دانته فلورانس را که قانون اساسى خود را پيوسته دگرگون مى کند و از اين راه مىکوشد آن را بهتر سازد به بيمارى همانند مى کند که براى رهايى از درد هميشگى و پيوسته از اين پهلو به آن پهلو مى غلتد.
هنرمندان سياست مى کوشيدند از راه بخش مصنوعى قدرت و شيوه هاى دشوار انتخابات و پديد آوردن مقامهاى دولتى بى معنى و مانند اينها به ثباتى پايدار دست يابند و توانگران و تهيدستان را به گونه برابر راضى سازند يا بفريبند. بزرگ ترين هنرمند سياست ماکياولى است که بحث درباره او را به بخشى جداگانه وا مى گذاريم.
3. کشفهاى جغرافيايى
پس از گسترش بازرگانى در قرنهاى سيزدهم و چهاردهم دنياهاى تازه اى کشف شد که در گسترش افق زندگانى عقلانى مردم اثر گذاشت. در مشرق زمين کشورهاى بسيارى وجود داشتند با ملتهاى آموزش يافته بسيار که تمدنشان از تمدن اروپايى برتر بود و اروپائيان ناچار شدند که به برترى آنها اعتراف کنند. و اين همه از قلمرو جهان مسيحى سده هاى ميانه و از کليسا بيرون بود. کليسا اين نظر را که در سمت ديگر کره زمين مردمى زندگى مى کنند اشتباه مى شمرد و استدلال مى کرد که اگر چنين بود نژاد انسانى از آدم نيامده بود و نجات آن به وسيله مسيح ممکن نبود. پس از آن معلوم شد که کليسا در اين پندار اشتباه کرده است. حوزه امپراتورى پرمدعاى روم که به نظر مى رسيد مدت هزار سال شامل همه کره زمين بوده است تنگ شد و به يک درياچه کوچک به حوزه مديترانه محدود گشت.
اين توسعه طلبى اروپا از راه هاى گوناگون بازتاب معنوى و مستقيمى بر شيوه بستگى و دلبستگى مسيحيان داشت.
در تاريخ بارها رخ داده است که گروهى از سازمانها و عقايد سنگواره اى از تماس با تمدنها و عقايد ديگر فرو ريخته و انديشه هاى روشن جهانى به جاى آن آمده است. مردمانى مانند اهالى مونتنى نخستين کسانى بودند که اهميت کشورهاى جديد و ادبها و رسمهاى آنان را درک کردند. مور و بيکن مدينه فاضله خويش را در دنياى جديد انگاشته اند. جلوه تجربه ها و آزمونهاى بسيار و تازه و داستانهاى جهانگردان که پر از شگفتيها بود همراه با سيل ثروتى که به شهرهاى ايتاليا و اسپانيا و هلند سرازير شد دشواريها و مسائل سده هاى ميانه را که ديگر بى موضوع به نظر مى رسيد به بوته فراموشى سپرد.
در سده هاى بعدى سيل خروشان کتابهاى سفرنامه از چاپخانه ها به بيرون سرازير شدند و کم کم اثرى ژرف بر ذهنهاى اروپائيان نهادند که با انديشه ها ادبها و آيينهاى قومهاى ديگر مانند چينيها آشنا شدند. آنان حتى به گونه اى بس خطرناک به اين انديشه رهنمون شدند که باور مسيحى به خداوند تنها يکى از چند مفهوم بديل پذيرفتنى نسبت به خداوند است.26
4. آشنايى با مسلمانان
مسلمانان در سده هاى ميانه نمودار تفکر عملى و زندگانى صنعتى بودند. اروپا چيزى را که روحيه بيکنى مى ناميد و هدف آن گسترش قلمرو حکومت انسان بر طبيعت بود به آسانى از مسلمانان گرفت.
جنگهاى صليبى که نخستين کوششهاى اروپا براى رخنهگرى در سرزمينهاى جديد بود براى بسيارى از فرزندان اروپا مجالى به وجود آورد که با فرهنگ اسلامى که بسيار از فرهنگ اروپايى جلوتر بود آشنايى پيدا کند.
5. کشفهاى علمى
پيشرفتهاى علمى رُنسانس در شمار بزرگ ترين دگرگونيهاى خلاقه تاريخ جهان است. آنها شيوه و چگونگى نگرش انسان به جهان و نگرش او را به جايگاه خودش در جهان دگرگون کردند. در آغاز انديشه هاى نو را تنها کمينه فرهيخته مردمان اروپاى غربى مى فهميدند لکن همين کمينه عنصر پويايى در جامعه آن روزگار بود که اثرى ژرف بر دين حکومت زندگى و ادبيات مى گذاشت. علم نو همه حوزه هاى انديشه بشر را در نورديد و در آنها اثرگذارد به گونه اى که اهل علم در پايان قرن هفدهم در دنياى ذهنى به طور کامل جدا و ناسان از پيشينيان خود زندگى مى کردند.
6. کشف انسان
افزايش جمعيت شهرها و علاقه به معرفت مردم را وادار مى کرد که به خود و پيرامون خود بيش تر توجه کنند. بدين جهت با شوق و علاقه کامل به ادبيات يونان و روم که شخصيتهايى مانند خود آنان را نمودار مى کرد اقبال کردند. سازمان پيچيده سده هاى ميانه نيازهاى تازه انسان ثروت مند شهرنشين را که وقت زياد براى آسايش و راحتى داشت خرسند نمى کرد. تواناييهاى فردى در همه مرتبه ها و پايه هاى تلاش انسانى از دين و علم و هنر و اقتصاد و سياست مورد توجه بود و نمى خواستند آن را در قلمرو و حصار پيوندهاى اجتماعى به بند بکشند. حسّ مسؤوليت اجتماعى در مردمان ضعيف شده بود؛ از اين روى استقلال و استعداد شخصى هدف والا قرار گرفت.
اين در حالى بود که در سده هاى ميانى اصالت فرد از ميان رفته بود. بر پايه آموزه هاى کليسا انسان گناهکار بود و مى بايد از خودپرستى پاک مى شد. او بايد به راه عيسى و قدّيسان مى رفت و در ترک نفس مى کوشيد. امّا رنسانس به احياى حق موجوديت انسان دل بسته بود. علت اصلى و نهفته در ژرفناى رنسانس بازگشت به حق موجوديت فردى است.
7. اومانيسم
آنانى که به دنبال استقلال و شکوفايى استعدادهاى شخصى خود بودند ادبيات فراوانى در دسترس خود داشتند که مى توانستند از آن بهره برگيرند. اين ادبيات را قومهايى نوشته بودند که مثل خود آنها در راه رسيدن به زندگانى آزاد انسانى در محيط طبيعى کوشش کرده بودند و چه حماسه پرهيجانى بود اين که مى ديدند ادبيات قديم همه گرايشهاى نهانى آنان را که در برابر يک جامعه غنى داشتند تعبير مى کند و همين قضيه در شيوه تفکر انسانهايى که مى خواستند به اقتضاى طبيعت زندگى کنند اثرى ماندگار بر جاى گذاشت.
از اين جاست که سيسرون که فرهنگ يونان را گرفته و از مباحث آزاد الهى که در آن رواج داشت بيرون کشيده و به زبان رُمى يعنى زبان بازارى و دادگاهى برگردانده بود و از حکمت هلنى که همه مسائل آن در پيرامون انسان دور مى زد هر چه عقل را از خواسته ها و آرزوهاى اين جهانى دور مى کرد کنار زد بسيار طبيعى مورد پرستش کسانى قرار گرفت که همه روزگار خود را در کاخها يا ميدانهاى عمومى مى گذراندند.
شرحى که سيسرون درباره فرهنگ مى داد که همانا عبارت بود از پژوهش درباره انسان و ادبيات مورد توجه کسانى قرار گرفت که از حقايق الهى به آن گونه که توماس آکويناس تبليغ مى کرد خسته شده بودند. اين وضع و چگونگى نهضت اومانيسم را به وجود آورد نهضتى که در ميانه سده چهاردهم توسط پترارک و بوکاچو به مانند شورش و خيزشى عليه رياضت گرى سده هاى ميانه شکل يافت.
در سده هاى ميانه والاترين نگرش اخلاقى انکار هميشگى خواستهاى جامعه و نيازهاى جسمانى بوده است. انسان بدبينانه به زندگى مى نگريسته و زندگى را مبارزه اى هولناک ميان خير و شر مى پنداشته و همه بدبختيها را ناشى از گناه نخستين مى دانسته است. انسان سده هاى ميانه که مرگ را تنها راه گريز از دنياى پست و بى اميد مى دانسته بر تهيه زاد راه بهشت تأکيد مى کرده است. انسان رُنسانس اين تأکيد را به مسائل ديگرى بر مى گرداند.
کشف سرزمينهاى نو، زيب و زيورها و مالهاى گرانبهاى جديد آزاديهاى نوين اجتماعى سياسى و اقتصادى واقعيتهاى فکرى تازه دلبستگى جديدى براى انسان و اين جهان در برابر خدا و دنياى آخرت به همراه مى آورد. انسان کم کم در مى يابد که دنياى حاضر جالب زيبا واقعى و خداداد است و وعده هاى دنياى واپسين هر قدر اعتبار داشته باشد عشقها و شاديهاى ساده انسان در اين سوى گور تا حدّ زيادى حق مشروع تلاشهاى اوست. اعتقاد به اين حق همان اومانيسم است.
8. روح پرسشگرى
حق موجوديت فردى انسانها را بر آن داشت تا رهيافتها و معيارهاى قراردادى را زير سؤال ببرند و زنجيرهاى سلطه را بگسلند و از هر چيزى پرسش کنند و هر مسأله اى را مورد نقادى قرار دهند.
9. واکنشهاى دينى
رهيافت جديد پرسش گرى گسترش مطالعه بويژه خواندن کتاب مقدس دانش تازه درباره عالم اومانيسم آشنايى با معارف شرک آميز و ناخرسندى فزاينده از فساد درون کليسا همه انگيزه هايى شدند بر اين که بسيارى از انسانها در مورد ايمان خود به خداوند و زندگى پس از مرگ درنگ و ارزيابى دوباره اى بنمايند. گروهى هستند که احساس مى کنند همه معيارها از بين رفته و کيفر و سزا افسانه اى بيش نيست. اينان آشکارا با انحراف اخلاقى هماغوش مى شوند و هيچ چيز را بد نمى دانند؛ زياده رويهاى جنسى و حتى آدمکشى را. شمارى هم به دنبال اصلاحات در کليسا مى روند. در آلمان سوئيس و هلند رفتارهاى نادرست درون حوزه کليسا همراه با اخلاق ستيزى و شرک اومانيستها انگيزه پيدايش اصلاح دينى پروتستان مى شود و تأکيد متوجه وجدان فردى ارتباط مستقيم با خدا و... مى گردد.
10. اختراع و گسترش چاپ
اختراع دستگاه چاپ توسط گوتنبرگ (1400 ـ 1468) از عاملها و سببهاى اثرگذار ديگر در پيدايش رُنسانس بود.
موردهايى که گفته شد بخشى ازعاملهاى اثرگذار بر پيدايش رُنسانس بود که بحث و بررسى کامل هر يک از آنها از حدود اين مقاله خارج است .
پى نوشت ها:
1. تاريخ ادبيات جهان باکنر تراويک ترجمه عربعلى رضايى ج329/1 ـ 330 نشر و پژوهش فرزان تهران 1376.
2. تاريخ علم کمبريج کالين ا رنان ترجمه حسن افشار374/ نشر مرکز چاپ اول 1366.
3. اومانيسم تونى ديويس ترجمه عباس مخبر97/ ـ 98 نشر مرکز چاپ اوّل تهران 1378.
4. همان8/ ـ 9.
5. علم و دين ايان باربور ترجمه بهاءالدين خرمشاهى26/ مرکز نشر دانشگاهى چاپ اول 1362.
6. دين و نگرش نوين والتر ترنس استيس ترجمه احمد رضا جليلى29/ انتشارات حکمت تهران چاپ اول 1377.
7. تاريخ فلسفه قرون وسطى و دوره تجدد اميل برهيه ترجمه دکتر يحيى مهدوى381/ خوارزمى چاپ اول 1377.
8. درياى ايمان دان کيوپيت ترجمه حسن کامشاد56/ طرح نو تهران چاپ اول 1376.
9. همان79/.
10. دين و نگرش نوين42/.
11. فرهنگ رنسانس در ايتاليا ياکوب بوکهارت ترجمه محمد حسن لطفى376/ طرح نو تهران چاپ اول 1376.
12. علم و دين ابان باربور26/ ـ 27.
13. درياى ايمان92 .
14. سير تکامل عقل نوين هرمن رندال ترجمه ابوالقاسم پاينده109/ ـ 110 علمى و فرهنگى چاپ دوم 1376.
15. سير تکامل عقل نوين18/.
16. همان48/.
17. همان48/.
18. همان105/.
19. روح فلسفه قرون وسطى اتين ژيلسون ترجمه داودى66/ علمى و فرهنگى چاپ اول 1366.
20. علم و دين24/.
21. سير تکامل عقل نوين103/.
22. همان102/.
23. درياى ايمان152/.
24. سير تکامل عقل نوين29/.
25. نقد تفکر فلسفه غرب اتين ژيلسون ترجمه احمد احمدى 116 ـ 117 حکمت چاپ سوم 1402ق.
26. آلن جىاده اسميت؛ علم و جامعه در سده هاى شانزدهم و هفدهم آلن جى ار اسميت194/ به نشر مشهد
منبع: / فصلنامه / حوزه / شماره 110 ????/??/??
نويسنده : داود شيبانى
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید