اشاره:
ريشههاي عرفان يهودي در كتاب مقدس وجود دارد. در تجاربِ پيامبرانِ عبري، عنصر عرفاني وجود داشته است.(1) بعدها، در دين يهود، جنبش عرفاني خاصي به ظهور رسيد كه كمال آن در قبالاي ميانه مشهود است. آغازين تاريخ اين جنبش مبهم و نامعلوم است، اما آثار آن در متون مكاشفهاي و در تعاليم و تجارب برخي از ربيها و در ميان اسنيها(2) موجود است. با اينكه عرفان يهودي از عناصر هلنيستي و يوناني و ايراني متأثر بوده است، اتكاي آن بر سنّت يهودي را نبايد از نظر دور داشت.
برخي از محققان معتقدند كه ايران باستان و تفكر ديني آن دوره، در شكلگيري فلسفه يونان مؤثر بوده است. حتي گفته ميشود كه در زمان امپراتوري هخامنشيان، فيلسوفهاي معروفي از يونان شاگردان مغان ايراني بودهاند.(3) پس از فتح آسيا توسط اسكندر، ايران جزو قلمرو يوناني شد؛ از اين دوره دوران هلنيستي آغاز ميگردد. در دوران هلنيستي، افكار مصري، بابلي، يهودي و ايراني با هم ممزوج گرديد. بدين ترتيب، ملاحظه ميگردد كه اين افكار پيش از مسيحيت در حوزه مديترانه و نواحي شرقي مديترانه وجود داشته است. جريان گنوسي هم يكي از اين جريانها و حاصل همين اختلاط افكار بوده است. عدهاي برآنند كه گنوسيهاي نخستين، يهوديان بدعتگذاري بودند كه از يهوديت ارتدوكس كناره گرفته بودند. با همه اينها، خاستگاه اين دو جريان در ظلمات ايام پوشيده مانده است.
عرفان در آغاز يهوديت
در قرون پس از بازسازي معبد دوم و با پايان يافتن دوره نبوت، يهوديان به تأمل در باره ماهيت خداوند و ارتباط او با جهان پرداختند. ديدگاههاي آنان در كتب مقدس رسمي و غيررسمي موجود است. در دوران پراكندگي يهود پس از اسارت بابلي، متفكران يهودي مانند فيلون(4) با تأمل درباره خدا و ارتباط او با جهان ديدگاههايي ارائه دادند. برخي از اين ديدگاهها و عقايد به موازات عقايد رايج آن زمان و متأثر از آنها بود، مثلاً فيلون جهان مادي را شرميدانست وميگفت، چون خداوند خيرمحض است، مستقيما دستاندركار خلقت نيست، بلكه از طريق نيروها و واسطههايي با گيتي در ارتباط است.
دانشمندان درباره تأثيراتي كه شكلهاي نخستين عرفان يهودي از ديگران پذيرفته است، نظرهاي متفاوتي را ابراز كردهاند. برخي مانند راتيزن اشتاين(5) و ويدن(6) بر تأثير ايران تأكيد ميكنند. برخي يونان را مؤثر ميدانند. بسياري از متخصصانِ مكتبِ گنوسي سه قرن نخست تاريخ مسيحي، آن را اساسا پديدهاي هلنيستي ميدانند كه برخي جنبههاي آن در انجمنهاي يهودي خصوصا در فرقههاي بدعتگذار يهودي ظاهر شد. در اين ميان، موقعيت فيلون اسكندراني و رابطهاش با يهوديان فلسطين را نبايد از نظر دور داشت. به هر حال، ريشههاي عرفان يهودي را بايد در جريانهاي عرفاني موجود در ميان يهوديان فلسطين و مصر هنگام ظهور مسيحيت جستوجو كرد. اين جريانها به تاريخ اديان(7) تركيبي(8) و هلني مربوط است.(9)
هلنيسم يهودي و پديده گنوسيس
چنانكه پيشتر اشاره شد، پس از قرن سوم قبل از ميلاد يهوديان با هلنيسم آشنا شدند. نخستين محصول اين آشنايي، ترجمه يوناني كتاب مقدس، موسوم به سبعيني بود. در عرصه فلسفه، فلسفههاي رواقي و افلاطوني تأثير بسزايي بر يهوديت داشتند. خداي افلاطوني به خداي خالق يهودي بسيار نزديك بود. اين در حالي بود كه مكتب رواقي به يهوديت اين مجال را ميداد كه قوانين تورات را با قوانين جهان يكي بداند؛ قانوني كه هم بر طبيعت و هم بر زندگي انسان حاكم است. خداوندْ نخستين قانون را به عنوان قانون تكويني و دومين را به عنوان قانون تشريعي، كه تورات است، انديشيد. اين ايده را Aristobulus، يهودي اسكندراني، در اواسط قرن دوم قبل از ميلاد در تفسير اسفار خمسه به كار برد، سپس فيلون يهودي آن را تكميل كرد.، مدتي بعد حكمت مطرحشده در امثال سليمان همان تورات تلقي شد و سپس ربيها گفتند كه تورات ابزاري بوده كه خداوند از طريق آن جهان را خلق نموده است.
انسانشناسي يهود بهوضوح متأثر از هلنيسم بود. پيشتر، در ميان بنياسراييل وجود روح به عنوان اصلي اساسي و مستقل از بدن مطرح نبود، اما شواهدي وجود دارد كه نشاندهنده وجود تصور روح مستقل از جسم در ميان ربيها است.؛ مثلاً در سنهدرين 91 مربوط به قرن دوم مسيحي آمده است كه آنتونيوس از ربي پرسيد، چه وقت روح به جسم وارد ميشود؟ در شروع لقاح يا در دوره جنيني؟ وي در پاسخ گفت: ?در هنگام تشكيل جنين?، اما آنتونيوس اعتراض كرد كه آيا بدون نمك هيچ گوشتي سه روز سالم ميماند؟ ربي گفت كه آنتونيوس وي را در اين موضوع مجاب كرده است.(10)
شولم(11) ميگويد در اينكه خاستگاه ادبيات مكاشفهاي، فريسيان(12) و پيروانشان بودهاند يا اسنيها، توافق نظر وجود ندارد. شايد هر دو حدس صحيح باشد، اما از يوسيفوس(13) نقل است كه اسنيها ادبياتي با محتواي سحري و فرشتهشناسانه داشتهاند. در ميان فرقه قمران(14) چنين انديشههايي وجود داشته است. آنان كتاب اصلي اخنوخ(15) عبري و آرامي را در اختيار داشتهاند.(16) سنت مكاشفهاي در دوران تنائيم و آموراييم به يهوديت رباني راه يافت. كتاب اخنوخ بر مكاشفه آخرالزمان و ساختار عالم پنهان، يعني آسمان، باغ عدن، جهنم، فرشتگان، ارواح شرير و جز آنها استوار است. مكاشفههاي مربوط به عالم عرش شكوه و ساكنان آن ظاهرا با اسرار عجيب خداوند، مذكور در طومارهاي بحرميت يكي است.
بدون شك كتاب اخنوخ از كتابهاي تأثيرگذار بر ادبيات و سنتهاي بعدي مربوط به مَعسه برشيت(17) و معسه مركبه(18) بوده است. نگارندگان مكتوباتِ مكاشفاتي هويت خود را در پشت شخصيتهاي كتاب مقدس مانند اخنوخ، نوح، ابراهيم، موسي، باروخ، دانيال، عزرا و ويگلن مخفي ميكنند. اين اختفاي ارادي تعيين وضع و حال اجتماعي و تاريخي نگارندگان آثار مكاشفهاي را مشكل كرده است.
تمايل به زهد، كه در آخرين بخش كتاب اخنوخ آمده و راهي براي آماده سازي و دريافت كشف و شهود است، به اسنيها و حلقه عرفاي مِرْكبه كه بعدا ظاهر شدند، راه يافت. اين زهدگرايي از آغاز با مخالفتها و آزار و اذيتهايي مواجه شد.
رموز عالم عرش همراه با مكاشفه شكوه خدا در سنت باطني يهود، مشابه مكاشفات قلمرو الهي آيين گنوسي است. وصف عالم عرش و صعود به آن، كه در كتاب اخنوخ آمده و بعدا در كتاب عرفاي مركبه تصوير شده، هم بدينگونه است. از ميشنا و تلمود هم معلوم است كه در قرن اول مسيحي، سنتهاي عرفاني در ميان يهوديان وجود داشته، اما سعي در اختفاي آنها بوده است. مثلاً در فقرهاي از ميشنا آمده است كه داستان خلقت نزد دو نفر و فصل ارابه نزدِ يك نفر نبايد گفته شود، مگر اينكه فرد حكيم باشد. برخي از ربيها به سبب احتياط زياد آن داستان را كنار گذاشتند. در ادامه متن فوق از ميشنا آمده كه ?هر آن كس كه در چهار چيز انديشه كند، كاش زاده نميشد؛ آنچه در بالاست، آنچه در پايين است، آنچه پيش از او بوده است و آنچه پس از او خواهد آمد?. در اينجا تأملاتي كه ويژگيهاي گنوسي داشتند، ممنوع ميشدند؛ اما عملاً اين ممنوعيتها ناديده انگاشته ميشدند؛ به طوري كه در سراسر تلمود و مدراشها آثار آنها قابل مشاهده است.
ملاحظه ميگردد كه منشأ عرفان يهودي و كيفيت شكلگيري آن و حتي هويت شيوخ و بزرگان آن در هالهاي از ابهام است. شايان ذكر است كه به نظر شولم، محقق بزرگ يهودي، مسلما عرفان يهودي پيش از گنوسيه آغاز گرديده است.(19) اين در حالي است كه برخي صاحبنظران، به عكس، جريانهاي گنوسي را مقدم بر عرفان يهودي ميدانند. حال لازم است نظر خوانندگان گرامي را اندكي به حكمت و ادبيات حكمتي جلب كنيم.
ادبيات حكمتي
ادبيات حكمتي(20) ادبيات متأخرِ عهد عتيق است كه پر از افكار يوناني است. كلمه حكمت معادل همان سوفياي يوناني است. در كتب حكمتي مانند امثال سليمان، ايوب، جامعه و حكمت سليمان و نيز در كتاب روت، استر و صحيفه يونس نبي و مزامير به وضوح، تأثير يونان و نيز ايران مشهود است. كتاب جامعه و حكمت سليمان تحت تأثير هلنيزم بوده است. اين تأثير نه تنها در فلسطين بوده، بلكه در نزد يهود اسكندريه به كمال خود رسيده است. شايد تأثير هلنيزم به اندازه تأثير دين زرتشتي و عقايد قديم ايرانيان بر يهوديان نبوده است؛ مثلاً عقيده به نيروي شر و تأثير وسوسه آن در زندگي بشر، ترتيب ملائكه، رستاخيز، منجي، داوري پس از مرگ، ثنويت و تقديرگرايي، سخت، تحت تأثير عقايد ايرانيان قديم است. زعما و احبار يهودي در آغاز با اين افكار نو مخالفت ميكردند، اما رفتهرفته، اين افكار در ميان خود يهوديان شكافهايي ايجاد كرد. در كتاب استر و كتاب روت و صحيفه يونس اختلافات عقيدتي قوم يهود بهخوبي مشهود است.(21)
حكمت در كتاب مقدس
حكمت به معاني مختلفي آمده است از جمله: داوريكردن به عدالت، دانايي، اطلاعات عمومي، مهارت ادبي، قدرت حكومت كردن و نيز به معناي فهم و شعور. حكم (حخم عبري)(22) انسان فاضل و دانا و از اين رو، مشاور و معلم است. حكمت در كتاب مقدس پديدهاي تاريخي، سنتي فرهنگي و تكاپويي عالمانه در تاريخ كهن قوم يهود است كه ادامه آن را در يهوديت اوليه و در مسيحيت ميتوان مشاهده كرد.
فرد حكيم داناتر، تواناتر، ماهرتر، خلاقتر و خوشفكرتر از همتايان خود بوده است. در نتيجه، او را به چشم مشاور و رهبري مينگريستند كه دانش او باعث ميشد به وي هم معلم باشد و هم قابليت رهبري و حكومت كردن بر جامعه را پيدا كند. نظم جهان، نظمجامعه بشري را ايجاب ميكند؛ زيرا اين دو نظام به هم مربوطند. حكيم به رازهايي پي ميبرد كه الزاما بايد در اختفاي آنها بكوشد، پس اگر انسان بدينگونه حكيم باشد، خداوند به طريق اولي حكيم، دانا، فاعل و عامل خير است. نظم عالم فعل حكمت خداست. در امثال سليمان، اين حكمت تجسم و تشخص مييابد و ابزار خدا در طرح و اجراي خلقت ميشود كه از پيش از خلقت با خدا بوده است.
تأمل در باب حكمت از عناصر مشترك يهوديان اسكندريه و فلسطين بوده است كه ريشه در امثال سليمان و ايوب دارد. در اينجا حكمت واسطه خلقت خداوند است. در كتاب اخنوخ اسلاوي آمده است كه خداوند به حكمت خود امر ميكند كه انسان را بيافريند. حكمتْ نخستين صفت خداوند است كه از شكوه او متجلي ميگردد. كمكم اين حكمتْ خود تورات يا كلام خدا ميشود و قدرت الهي بهوسيله آن بيان ميگردد. چنين تصوري از كلام خدا به موازات مفهوم لوگوس(23) يوناني شكل گرفت.(24)
اما به موازات شكلگيري اين انديشهها در ميان يهوديان، در شامات و فلسطين هم جريان فكري ديگري در حال تكوين بود كه بعدها به صورت مكاتب گنوسيه درآمد. حال به گنوسيه و اعتقاداتشان ميپردازيم، سپس در ادامه تبيين عرفان يهودي، وجوه اشتراك و افتراق اين دو عرفان را ذكر ميكنيم.
تعريف گنوسيس
گنوسيس(25) به معناي معرفت، واژهاي يوناني از ريشه هند و اروپايي است كه با واژههاي Know در انگليسي و Jnanaدر سنسكريت هم ريشه است. اين اصطلاح بيانگر جريان فكري كُهني است كه بر آگاهي از رازهاي الهي تأكيد ميورزد. گنوسيس يا معرفت از راه تجربه مستقيم مكاشفه يا تشرف به سنت رازآميز و باطني به دست ميآيد.
مكتب گنوسي، كه به قول يوناس(26) پيام خداي ناشناخته است، مجموعهاي از اديان، مذاهب و نحلههاي دينياي است كه در قرون اول و دوم قبل از ميلاد و نيز در قرون اول و تا سوم پس از ميلاد در فلسطين، سوريه، بينالنهرين و مصر وجود داشته است. در همه اين فرق نوعي معرفت باطني و روحاني و فوقطبيعي، كه ميتوان از آن به كشف و شهود و اشراق تعبير كرد، مايه نجات و رستگاري انسان شناخته شده است و به همين مناسبت همه آنها را تحت عنوان ?گنوسي? ذكر كردهاند. بيشتر فرقههاي گنوسي مسيحي بودهاند. برخي از فرقههاي گنوسي پيش از مسيحيت هم وجود داشتهاند. برخي از آنها از قبيل مانويت و فرقههاي صُبيّها با همه تأثيرپذيري از، مسيحيت مسيحي نبودهاند.(27)
گنوسيس معرفت خداست و چون خدا متعال و منزه است، معرفت خدا طبعا معرفت يك امر ناشناختني است؛ نه امري ساده و معمولي. موضوعات اين شناخت هر چيزي است كه در قلمرو وجود الوهي قرار دارد؛ يعني انتظام و تاريخ عوالم برتر و چيزهايي كه از آن نشأت گرفته است؛ مانند نجات انسان. بدين ترتيب معرفت يا گنوسيس با دانش عقلي فلسفه بسيار تفاوت دارد و از سويي با تجربه وحي بسيار نزديك است؛ زيرا در آن، تنوير باطني جانشين مباحثات و نظريات عقلي صرف ميشود و از ديگر سو، معرفت با رموز نجات مربوط بوده، اطلاعات صرف نظري در باره اشيا نيست؛ بلكه خود، اصلاح شرايطي است كه نجات را براي انسان به ارمغان ميآورد؛ لذا معرفت گنوسي يك جنبه عملي برجسته دارد.
هدف غايي اين معرفت، خود خداست. وقوع اين معرفت در روح، حتي خود فرد را تغيير ميدهد و او را در الوهيت با خدا شريك ميسازد. لذا در مهمترين فرق گنوسي مانند والنتينيها،(28) معرفت نه فقط ابزاري براي نجات، بلكه هدف نجات يعني كمال غايي است.(29)
عقايد گنوسيه
ساختار اصلي عقايد گنوسيه موضوعاتي در باب خدا، عالم، انسان، نجات و اخلاق است. از اختصاصات عقايد آنها عموما ثنويت و نجات از طريق معرفت باطني است.
خداشناسي: خداي گنوسيه خدايي است ناشناخته، بسيار منزه، غيرموجود و با تنزيه مطلق. در همه اين اوصاف سعي بر اين است كه بر جدايي كامل خدا از دنياي انسان و فرشتگان تاكيد شود. خداوند صانع جهان نيست و كاري به روند جهان يا اداره آن ندارد. بهرغم اينكه قوايي كه عهدهدار امور جهان هستند، از خود خداوند صادر شدهاند، خود اين خدا ناشناخته است. بدين صورت، انسان واقعا نميتواند او را بشناسد و حتي هنگامي كه به وسيله مكاشفه در او تنويري حاصل ميشود، نميتواند هيچ اظهارنظر مثبتي درباره خدا بكند. به اين معناست كه گفته ميشود خداوند لاوجود است. خدا و عالم موجودات، مانند نور و ظلمت و خير و شر، با هم تقابل دارند.(30)
برخي از مذاهب گنوسي خدا را نور محض ناميدهاند و برخي ديگر از او به پدر كل و موجود قديم غيرقابل وصف و برتر از نشان و كمال تعبير كردهاند. از خداي پدر يا خداي متعال شماري از موجودات مؤنث و مذكر به وجود آمدهاند كه موجودات الهي و تجليات خداي غيرشخصي و غيرقابل شناختاند. اين موجودات الهي گاهي جفت هستند و همگي ملأ اعلا(31) را تشكيل ميدهند. بعدها گنوسيه اعضاي ملأ اعلا را ائونها(32) نام دادند. اين ائونها به ترتيب قوس نزولي از مبدأ اول صادر شده و پل ميان اين عالم و آن مبدأ هستند.(33) جهان به واسطه اشراقات دائمي يا ائونها، كه از ذات اين خداي اصلي صادر ميشود، به وجود ميآيد و مراتب اين تجليات نزولي است؛ يعني هر يك از اشراقات نسبت به مابعد خود احسن است تا به عالم مادي منتهي گردد كه آخرين اشراق و ناپاكترين تجليات است. ولي در اين جهان شوقي هست كه او را به مبدأ الهي بازپس ميكشاند. ماده يعني عالم جسماني منزلگاه شر است، اما يك بارقه الهي، كه در طبيعت انسان وديعه است، راه نجات را به او نشان ميدهد و او را در حركت صعودي از ميان افلاك به عالم نور ميرساند.(34)
ثنويت: از صفات عمومي فرق گنوسي اعتقاد به دو مبدأ خير و شر يا اعتقاد به ثنويت است. جهان پر از شر و فساد و زشتي و پليدي است و از اين رو، نميتواند ساخته و پرداخته خداي واحد كه مبدأ خيرات است باشد و بايد در آفرينش به دو اصل خير و شر و نور و ظلمت قائل شد كه با همه تضاد و اختلاف عميق در طبيعتشان به هم آميختهاند و بر اثر اين آميزش اسفانگيز، انسان كه خود نتيجه اين آميزش است به اين جهان آمده و از اصل خود دور افتاده است. آنچه در انسان مايه غربت و بيگانگي او از اين جهان شده، اصل عِلْوي و روحاني و نوراني اوست، نه اصل مادي و جسماني و ظلماني كه خود از اين جهان است. انسان از اصل علوي خود ناآگاه است، لذا حيران و سرگردان است و فقط در سايه آن گنوس يا معرفت شهودي و باطني يا كشف و الهام معنوي است كه از اصل شريف خود آگاه ميگردد و غربت خود را حس كرده، روزگار وصل خويش را باز ميجويد.(35)
پيدايش عالم: انديشه گنوسيه بيشتر بر تبيين افسانهاي و اسطورهاي از منشأ جهان استوار است. اولين عنصر آفرينش عالم، حوزه وسيعي از موجودات واسطه ميان خدا و انسان است. گاهي تمايز روشني ميان دو عالم وجود دارد؛ عالم مجردات كه در آن موجوداتِ و ائونهاي مجرد صرف ساكن ملأ اعلي و مجاور خداوند وجود دارند و ديگري جهان محسوسات و حاكمان آن. خالق جهان محسوسات اگر يكي باشد موسوم به دميورگ(36) است و اگر يك گروه باشند، آرخونها(37) هستند. اينها اغلب به تقليد از خدايانِ افلاكي بابل هفت عددند، اما اسامي عهد عتيق را به خود ميگيرند. مانند و Adonai - Iao - Saddai - El آرخونها بر افلاك كه زمين را احاطه كردهاند حكم ميرانند. عالم محسوسات در اثر هبوط يكي از قواي بالاتر موسوم به سوفيا تشكيل ميشود. چنان كه پيشتر اشاره شد، سوفيا در عبري همان Achamoth به معني حكمت است.
نيروهاي فلكي و عالم ماده اساسا شرّند. در اينجا آن ثنويت بنيادين ظاهر ميگردد. ماهيت شر آنها ناشي از جداييشان از خداي بيگانه است و هر كدام از اين قوا در صعود انسان به سوي خدا ايجاد مانع ميكنند. اين قوا در مقابل خداوند كه نور است، ظلمانياند. آرخونها حاكم اين جهاناند و انسان را اسير زمين و تناسخهاي پيدرپي ميكنند.
عالم يا قلمرو آرخونها زندان عظيمي است كه زمين يا صحنه زندگي بشر سياهچال ميان آن است. اطراف و فراز زمين طبقات افلاك كيهاني قرار دارند كه مانند قشرهايي اين مركزيت را محصور كردهاند. هر آرخون در حوزه خود يك زندانبان كيهاني است و مانع از عبور ارواحي است كه پس از مرگ به سوي خدا عروج ميكنند. اين حكومت ظالمانه آرخونها موسوم به Heimarmene يا تقدير جهاني است.(38)
انسانشناسي. بر اساس انسانشناسي گنوسي، در انسان ذرهاي الهي وجود دارد؛ زيرا از ملأ اعلي و از خود خداوند هبوط كرده است. انسان مركب از جسم، نفس و روح است. براين اساس كه كداميك بر انسان حاكم و غالب باشد، انسان در زمره خاصي قرار ميگيرد. ماديون(39) آنانياند كه محكوم جسمانيت، و در زندگي دنيوي غوطهورند. دسته دوم، نفسانيها(40) هستند كه محكوم(41) نفسانياتاند.
آنها اندكي از جنبه جسماني دورند؛ زيرا نفس هم مانند بدن توسط قواي داني خلق شده و موضوعي است براي ابتلا و غلبه آنها و اساسا شرّ است. اما آنان كه روح يا اخگر الهي در وجودشان احيا شده است، روحانيان(42) هستند. گنوسيها، يعني كساني كه به گنوسيس يا معرفت رسيدهاند، خودشان را در زمره دسته سوم محسوب ميكنند. اينها به محض آزادي از جهان مادي، به عالم الوهي كه جايگاه حقيقيشان است ميپيوندند.(43)
پس انسان از دو منشا دنيوي و مينوي تشكيل شده است. او با اين جسم، بخشي از عالم و لذا مطيع و منقاد تقدير جهاني است. روح، چنانكه اشاره نموديم، بخشي از ذات الهي بوده كه از فراسوي گيتي بر گيتي آمده است و نه فقط جسم بلكه نفس هم محصول نيروهاي كيهاني است. اين نيروها جسم را به صورت انسان نخستينِ الهي يا نمونه ازلي(44) ساخته و آن را با نيروهاي نفساني خودشان جان دادهاند. اينها مشتهيات و احساسات انسان طبيعي است كه هر كدام، از يكي از كرات كيهاني و مطابق با آنها به وجود آمدهاند و همه با هم روح فلكي(45) انسان يعني نفس او را تشكيل ميدهند. پس جسم و نفس در سيطره تقدير جهاني قرار دارند. روح يا اخگر الهي، كه بخشي از ذات الهي است، از فراسوي گيتي نزول كرده است و آرخونها نفس را خلق كردهاند تا اين اخگر الهي را در آن اسير كنند.
همانطور كه انسان كيهاني در افلاك هفتگانه محصور است، روح هم در عالم صغير انساني توسط هفت پوشش محصور شده است. روحِ نجاتنيافته در نفس و جسم غرق شده، از خود، آگاهي ندارد. خلاصه اينكه جاهل است و بيداري و آزادي او از طريق معرفت صورت خواهد پذيرفت.(46)
بدين لحاظ گفتهاند كه مكتب گنوسي، در مقايسه با مكاتب ديگر، انسانمحورتر است. در يكي از متون مشهور گنوسي معرفت يا گنوسيس را چنين تعريف كردهاند: ?تنها طهارت جسم نيست كه نجاتبخش است، بلكه معرفت به اينكه چه بودهايم، كجا بودهايم، در چه چيز گرفتار شدهايم، به كجا شتابانيم، نجات از كجاست، تولد چيست و زايش دوباره چيست؟?(47)
نجات: مكتب گنوسي بر رهايي، رستگاري و آزادي استوار است. برجستهترين شكل آن نجاتي است كه نه با قدرت خداوند و نه با ايمان بشر، بلكه با كسب معرفت وجدآميز ميسر ميگردد. وجود يك منجي در مكاتب گوناگون گنوسي، امري محوري است كه وظيفه اصلي آن آمدن در ميان انسانها و آشكاركردن معرفت نجات براي آنان است.
از ضرورت وجود منجي، چيزهاي بيشتري راجع به ماهيت گنوسيس ميتوان فهميد. براي گنوسيان، معرفت يك تأمل فلسفي نيست، بلكه مكاشفهاي است از سوي خدا. از اين رو، مكاشفات و خطابهاي مسيح يا ديگر نيروهاي الهي و نيمه الهي به شاگردان يا قهرمانان افسانهاي گنوسيه رواج بسيار دارد. بهعلاوه، گنوسيس يك معرفت رازآميز و محرمانه است كه نه فقط همگان به آن دسترسي ندارند، بلكه فقط كساني كه قابليت نجات از طريق آن را دارند، آن را قصد ميكنند.(48)
بنابراين، نجات و رهايي از اصول عمومي مذاهب گنوسي است كه نتيجه طبيعي اعتقاد به اصل دوگانگي و دو مبدأ خير و شر است. در دين مسيح نيز نجات انسان مطرح است، ولي آن نجاتْ اخلاقي و به معناي رهايي انسان از گناهان و زشتيها است. در مذاهب گنوسي نجات امري فلسفي و متافيزيكي و به معناي نجات مبدأ خير و روح از مبدأ شرّ و عالم ماده است. ثنويت مذاهب گنوسي با ثنويت دين زرتشتي و مزديسني فرق دارد؛ در دين زرتشتي نور و ظلمت، يزدان و اهريمن دو اصل متضادند كه دائم در كشاكشاند؛ در صورتي كه در مذاهب گنوسي كشاكش ميان روح و تن، مجردات و ماديات است و آميزش اين دو مبدأ موجب شده است كه روح يا قسمت نوراني و مجرد براي نجات خود از آميختگي با ماده در تلاش و تكاپوي دائم باشد. در مكاتب گنوسي، نجاتِ قسمت عِلْوي و روحاني از راه افلاك و سيارات و ستارگان صورت ميگيرد. براي اين منظور در آيينهاي مختلف گنوسي، اساطير و كيهانشناسيهاي خرافياي ساخته شده است و به كاربردن اعمال ديني و اوراد و عزايم اهميت خاصي دارد.
نجات و رهايي نتيجه سقوط يكي از ائونها به عالم ظلمت است. اين ائونها در برخي از اين فرقهها در مرتبه پايينتري قرار دارد. نام آن ائون در برخي از فرقههاي گنوسي ?سوفيا?(49) است. در برخي ديگر از آن به ?مادر? تعبير شده است. از سقوط سوفيا به عالم ظلمت، آفرينش اين جهان صورت گرفته است. سوفيا يا مادر پسري دارد كه آفرينش به عهده اوست و به طور كلي از او به دميورگ(50) تعبير ميشود.
پس خالق و مدبر اين جهان خداي بزرگ و پدر كل نيست، بلكه موجودي است از ملأ اعلي و در حقيقت از موجودات پايينتر آن، اما عمل نجات كار يكي از ائونهاي بالاتر است كه آن را گاهي سوتر(51) و گاهي كريستوس(52) گفتهاند.(53)
همانقدر كه خداوند متعال و منزه است، به همان اندازه هم ?خودِ روحاني? بشر كه درون اين عالم مادي است با آن بيگانه است. هدف گنوسيها رهاسازي اين ?خود دروني? از حصارهاي اين جهان و بازگرداندن آن به وطنش، كه قلمرو نور است، ميباشد. شرط اصلي براي تحقق اين امر كسب معرفت در باب خداي منزه و متعال و در باره منشأ الهي خودش است. اما اين معرفت براي انسان به سبب جهلي كه ذاتي وجود مادي و دنيوي اوست، بعيد است؛ به ويژه كه خداوند متعال در اين عالم ناشناخته است و نميتوان از اين جهان او را كشف كرد، لذا به وحي نياز دارد. حامل اين وحي از عالم نور است كه حصارهاي افلاك را گسسته، آرخونها را خام نموده، روح را از خواب زميني بيدار كرده و معرفت نجات را به او ابلاغ كرده است دعوت اين نجاتبخش حتي قبل از خلقت آدم يعني از نزول عنصر الهي مقدم بر خلقت، آغاز ميگردد و به موازات تاريخ پيش ميرود. از جهت نظري، ?معرفت خدا? و از نظر عملي ،?معرفت طريق? راه خروج روح از اين جهان است كه مستلزم آداب ديني و سحري است.(54)
سوفيا: سوفيا واژهاي يوناني است. در ترجمه يوناني كتابِ مقدسِ عبري، سوفيا همان حكمت است. در ترجمه يوناني كتاب آپوكريفايي حكمت سليمان كه در اسكندريه و در آغاز تاريخ مسيحي نگاشته شده، آمده است كه سوفيا تجلي شكوه خداوند يا روح القدس است و مرآت پاك خداوند است. در بن سيرا(55) سوفيا زني است كه مادري مهربان براي انسانهاي حكيم است. سوفيا بسيار شبيه به الهههاي مادر اشْتَر،(56) ايزيس(57)، كوبه(58) و آتار گاتيس(59) است كه در اسطورههاي بابلي به اعماق زمين هبوط ميكنند و در زمين محبوس ميشوند.
با سقوط سوفيا، نور در ظلمت اسير ميشود و او واسطه بين مينو و گيتي است. او محافظ نور هم هست تا نجات دررسد. با هبوط سوفيا خلقت آغاز ميگردد. صانعِ گيتي دميورگ است كه معمولاً پسر سوفياست. او از ملأ اعلي خبر ندارد و حاكم جهان مادي است و تصور ميكند كه خداي حقيقي و متعال خود اوست. او ناآگاهانه عناصر نوري را، كه از طريق مادرش به سوي او ميآيد، از خود انتقال ميدهد. خداي عهد عتيق از نظر گنوسيان همان دميورگ است.
سقوط سوفيا هماهنگي و نظم ملأ اعلي را درهم ميريزد و اين هماهنگي دگربار به هنگامي ايجاد ميگردد كه اين نور از ظلمت رها شود. ائوني از مرتبه بالا كه همان سوتر يا كريستوس باشد عهدهدار اين نجات است. او از عالم آرخونها عبور كرده، در هر عالمي روح آن عالم را به خود ميگيرد تا به عالم ظلمت برسد. در اينجا ذرات نور الهي را با خود جمع ميكند و بالاخره با خود به ملأ اعلي ميبرد.
منشا گنوسيه: سنت كليسا شمعون مجوسي(60) را مسبب، و ساماريا(61) را مركز اين بدعت ميداند. اما به نظر ميرسد كه كل جريان را نميتوان به فردي خاصّ نسبت داد. اين تفكر حاصل افكاري است كه در آن زمان رايج بوده است. براي تبيين حركت گنوسيه بايد به جريان تركيبگرايي اديان توجه داشت. اين امتزاج و اختلاط انواع گوناگون عقايد بيشتر در شروع هر قرن نخست مسيحي بوده است؛ اما رد پاي آن را پيش از اين زمان هم ميتوان يافت. همجوشي عقايد در مناطق شامات، فلسطين، مصر و بينالنهرين تا حد زيادي از انديشه ثنوي ايران قديم متأثر بوده است. پس از اسكندر تمايل به اين امتزاج بيشتر شد. سرانجام اين جريان در امپراطوري روم كامل شد و مرزها گسسته گشت و نه تنها نژادهاي شرقي با هم درآميختند، بلكه با غربيها نيز امتزاج يافتند.(62)
ادبياتمكاشفهاي يهوديان مشحون ازتأثيرات بيگانه درالهيات يهودي دردوران تبعيد است. درزمان مسيح حتي در فلسطين فرقههايي مانند اسنيها وجود داشتهاند كه جا را براي عقايد و آيينهاي بيگانه در كنار يهوديت ارتدوكس باز كردند.(63) گنوسيه با خاستگاه عرفان يهودي، صرفنظر از اينكه كدام علت و كدام معلول باشد، ارتباط داشته است.
عرفان مركبه
نخستين مرحله رشد و شكلگيري عرفان يهودي، قبل از پيدايش قبالا در قرون وسطا(64) بوده است و ادبيات آن را از قرن اول قبل از ميلاد تا قرن دهم ميلادي ميتوان تعقيب نمود. هويت افرادي كه نخستين بار مساعي خود را به كار بردند تا دين يهود را با عرفان مزين سازند، در پرده ابهام است. البته اسامي برخي از عرفاي دوره بعد مثل يوسف بن آبّا(65) رئيس مدرسه عرفاني پومبديتا(66) يا هارون بن ساموئل بغدادي(67) مشهور به ?پدر اسرار? كه ناقل نوعي معرفت عرفاني سنتي به اروپا بود ثبت است؛ اما اين افراد در قرن نهم ميزيستند؛ دورهاي كه رشد و تحول شكل خاصي از عرفان و حتي افول برخي از جنبههاي آن را ميتوان مشاهده نمود. اما دوران كلاسيك عرفان يهودي همچنان در پرده ابهام است. با اينكه از اسامي تلمودي قرن چهارم مانند راوا(68) و معاصرش آحا بن يعقوب(69) كه به آموزههاي سري و رازآميز ميپرداختند، باخبريم، ولي اينكه آيا اينان با يهوديان گنوسيمشربي كه تأليفاتشان موجود است مربوطاند يا نه، مبهم است. اين اشخاص معتبر و موثق را قهرمانان حركتي عرفاني و حافظان و متوليان حكمت رازآميز ميدانند.
بر طبق شواهد موجود، ارتباطات پنهان و مؤثري در ميان عرفاي بعد و پديدآورندگان كتب مكاشفاتي و سوداپيگرافايي(70) قرون اول قبل و بعد از مسيح وجود داشته است.(71) ميدانيم كه در دوره معبد دوم در ميان حلقههاي فريسي، آموزههاي باطني وجود داشته است. موضوعات مورد بحث آنها، بخش اول سفر پيدايش، داستان خلقت (معسه بر شيت) و فصل اول حزقيال و مكاشفات ارابه عرش خدا (مركبه) بوده و ظاهرا آشكارشدن اين مباحث براي عامه مردم خلاف مصلحت بوده است.(72)
سئوالي كه در اينجا مطرح ميشود، اين است كه موضوع محوري اين آموزههاي عرفاني كهن چه بوده است؟ بدون شك شكل اوليه عرفان يهود، ?عرفان عرش? بوده كه نه تأمل در ماهيت و ذات خداوند، بلكه مشاهده حضور او در عرش، چنانكه حزقيال توصيف نموده، بوده است. از منظر عارف يهودي، عالم عرش چيزي شبيه ملأ اعلاي گنوسيه بوده است. از نظر گنوسيها و هرمسيها، ملأ اعلي فلك نور خدا با نيروها، ائونها، آرخونها و قلمرو سلطنت الهي است.
اما عارف يهودي مكاشفات خود را با اصطلاحات مبتني بر پيشينه ديني و اعتقادي خودش تبيين ميكند. هدف و موضوع مكاشفه عارف يهودي، رؤيت عرشِ از پيش موجودِ خداوند است كه تجسم و نمونه همه اشكال و گونههاي خلقت است. در فصل چهاردهم كتاب اخنوخ حبشي(73) قديميترين وصف عرش موجود است. در اين اثر، عالم عرش محور همه مراقبات عرفاني است كه شايد بتوان بيشترين مفاهيم و آموزههاي اين عارفان قديم را از آن استنتاج نمود.
ظاهرا اصلاح مدارك مهم اين حركت عرفاني در سدههاي پنجم و ششم، هنگامي كه هنوز جرياني زنده و منسجم بوده، صورت گرفته است، بيشتر اين آثار به ?كتب هيكلوت? موسومند؛ يعني در وصف هيكلوت يا قصرها و دالانهاي آسمانياي هستند كه عارف از ميان آنها ميگذرد و به هفتمين، كه عرش الهي است، ميرسد.
كتاب اخنوخ يكي از اين كتب است كه متعلق به زمان دوري است. دو كتاب هيكلوت اكبر(74) و هيكلوت اصغر(75) هم كتابهاي مهمياند؛ حتي مهمتر از كتاب اخنوخ. سخنگوي هيكلوت اصغر، ربي عقيبه(76) و سخنگوي هيكلوت اكبر ربي اسماعيل(77) است.
در اينجا نكته مهم و شايان توجه اين است كه مهمترين اين تأليفات، مانند هيكلوت اكبر و اصغر، دقيقا همانهايياند كه عاري از عنصر تفسيرياند. اين متون، مدراش يعني شرح وتفسير متن كتاب مقدس نيستند، بلكه ادبيات بينظيري هستند كه هدفخاصي را دنبال ميكنند و وصف يكتجربه دينياند وخلاصه اينكه متعلق به نوعي آثار مكاشفهاي و اپوكريفايي(78) هستند تا مدراش سنتي. واقعيت اين است كه مكاشفه عوالم آسماني، كه دستمايه اصلي اين آثار است، در اصل، كوششي براي انتقال آنچه اتفاقا در كتاب مقدس آمده، به تجربه شخصي مستقيم بوده است. مقولات اصلي وصف مركبه از خود كتاب مقدس سرچشمه ميگيرد، اما درهمه اينها اعتقاداتي مستقل و نوين وجود دارد.
بعدها در آثار هيكلوت به مكاشفه مركبه برميخوريم يا مشاهده اينكه فلك عرش از تالارها يا قصرهايي ميشود؛ حال آنكه اين عبارات براي خود حزقيال و نگارندگان اوليه اين آثار به طور كلي غريب بوده است. تجربيات مكاشفاتي در زمانهاي مختلف تفسيرهاي متفاوتي به دنبال داشته است. عارف مركبه خود را ?يورْده مركبه?(79) يعني ?نازل شوندگان به مركبه? ميخواند. در هيكلوت اكبر آمده كه يوردين مركبه گروهي سازمانيافته و در واقع حلقه يوحنان بن زكايي و مريدان وي بودهاند. هيكلوت اكبر هم در موضوع و هم در سبك، از فلسطين تأثير پذيرفته است و بايد در سرزمين فلسطين و در دورانهاي تلمودي متأخر (قرن چهارم يا پنم ميلادي) سازمان داده شده باشد.(80)
پس تا اينجا با يك حركت ديني سازمانيافته كه با يهوديت رباني هم مغايرت داشته است، روبهرو هستيم؛ اما به نظر ميرسد كه اين نگارندگانِ ناشناخته ميخواستند، روح عقيده جديد خود را با يهوديت هلاخايي سازگار كنند. اما اين امر نتايج كاملاً متفاوتي با ارتدوكسي يهود به دنبال داشت. يكي از اين نتايج، تأسيس شرايط خاص ورود به حلقه عرفاي مركبه بود؛ مثلاً در تلمود آمده كه فردي كه ميخواهد به تعاليم عرفاني بپردازد، بايد كيفيات خاصي داشته باشد و يا از طبقاتي باشد كه در اشعيا ذكر شده است، اما در بخش سيزدهم هيكلوت اكبر هشت شرط براي ورود ذكر ميشود كه معيارهاي ظاهري و فيزيكي هم جزو آنهاست. داوطلبانِ ورود بر اساس قيافهشناسي و كفشناسي هم داوري ميشدند. به نظر ميرسد ظهور اين معيارها به موازات رشد عرفان نوافلاطوني شرق (در قرن چهارم ميلادي) بوده است. گويا از آيه 9 باب 3 اشعيا كه ميگويد: ?چهره آنان راز درونشان را فاش ميسازد و نشاندهنده گناهشان است...? تفسيري مبتني بر قيافهشناسي ميكنند و اين فقره از تلمود مرجعي براي نشانههاي فردي ميشود. افرادي كه از اين آزمايش، موفق به در ميآمدند، شايستگي فرود به مركبه را داشتند. فرود به مركبه منجر به آزمايشها و خطرهايي است كه همراه با آمادهسازي سالك و مهارت وي و وصف اين سفر، موضوع اين آثار را تشكيل ميدهد كه مشابه آن پيش از يهوديان در ميان گنوسيها و هرمسيهاي قرون دوم و سوم ميلادي وجود داشته است.
در هيكلوت اكبر از صعود روح از زمين و گذر از ميان افلاك فرشتگان جنگجو و فرمانروايان كيهاني و رسيدن به ملأ اعلاي نور خدا كه همان نجات گنوسيه است، سخن به ميان آمده است. اين صعود عرفاني در عرفان يهود، مسبوق به اعمال زاهدانهاي است كه دوازده يا چهل روز طول ميكشد. حيبن شريرا،(81) رئيس مدرسه بابلي در حدود سال هزار ميلادي گزارش ميكند كه بسياري از علما بر اين باورند كه كسي كه خصوصيات فوق را داشته و مشتاق مشاهده مركبه و قصرهاي فرشتگان افلاكي بودهاست ، بايد روش خاصي را دنبال كند و اعمال زاهدانهاي را مانند روزهگرفتن و گذاشتن سر ميان دو زانو و ترنم سرودهايي از متون سنتي انجام دهد تا وارد قصرهاي آسماني شود. پس از اين مقدمات، سفر سالك در حالت وجد و بيخودي آغاز ميگردد.
در مكتب گنوسي، آرخونها يا حاكماني در هفت فلك سيارهاي وجود دارند كه مخالف آزادي روح از اسارت زميني هستند و روح بايد بر اين آرخونها فائق آيد. در گنوسيگرايي توحيدي يهودي، اين فرمانروايان دروازهبانان سلحشوري هستند كه به راست و چپ مدخل آسمان گماشته شدهاند و روح بايد در صعود خود از اين دروازه بگذرد. ملاحظه ميگردد كه در هر دو مورد روح براي ادامه سفر بيخطر، نيازمند مُهري جادويي است كه از رمزي كه ديوان و فرشتگان را بگريزاند، ساخته شده است. سالك در هر مرحله جديدِ اين صعود به مهري جديد نياز دارد تا در ورطه هولناك زبانههاي آتش و گرداب و طوفاني كه خداوند پر جلال و جبروت را فرا گرفته گرفتار نشود.(82)
اوراد جادويي بهوفور درمتون هيكلوت ديده ميشود. سالك با ذكر اين اوراد و رموز عرفاني و حركات سحري و پيچيده سعي و تلاش ميكند كه از اين دروازههاي بسته كه مانع پيشروياند عبور كند. در اديان تركيبي هلني، در ميان آثار جادويي مصر مربوط به زمان امپراتوري روم، وَجْد عرفاني توأم با اعمال جادويي و سحري وجود داشته است.
در عرفان هيكلوت، خداوند پيش از هر چيز ديگر، يك پادشاه است؛ پادشاهي مقدس. واقع امر اين است كه در عرفان مركبه از حضور خدا در اين جهان خبري نيست. شكاف بين روح و خدايي كه پادشاه عرش است، در اوج وجد عرفاني نيز از بين نميرود و حتي پلي بين خدا و انسان وجود ندارد. نه تنها خدا براي عارف حضور ندارد، بلكه عشق خدا هم مطرح نيست. عشقي كه ميان عارف يهودي و خدايش مطرح است، مربوط به زمان دوري پس از زمان مورد نظر ماست. در تمام مدتِ وجد و بيخودي، هويت عارف باقي ميماند. عارف كه از همه خطرات گذر كرده و اكنون در مقابل عرش قرار گرفته است، فقط ميبيند و ميشنود، همين و بس. در اينجا تأكيد بسياري بر جنبه شاهانه خداوند ميشود. در عرفان مركبه خداوند پادشاه مقدسي است كه ا ز عوالم ناشناخته ظهور و از طريق 955 فلك، به عرش شكوه نزول ميكند. راز چنين خدايي كه صانع جهان است، يكي از موضوعات معرفت باطني است كه بر روح عارف در عروج وجد آميزش آشكار ميگردد. اين مكاشفه در رسائل عرفاي مربوط زير نام ?شيعوركوما?(83)، به معناي اندازه كالبد، ظاهر ميگردد.
بر اساس گزارشي در هيكلوت اكبر، رسم بر اين بوده است كه در راست و چپ فردِ مُلهَم كاتباني قرار ميدادند تا وصف وي از عرش و ساكنان آن يادداشت كنند. عارف در حالت وجد و بيخودي ميتوانسته است به فراسوي عالم فرشتگان راه يابد و خدايي را رؤيت كند كه ازديد فرشتگان هم پنهان است. اين مكاشفه جديد موسوم به ?شيعوركوما? بوده است. از همان آغاز، همه گروههاي يهودي با تجسم ?شيعور كوما? سرسختانه مخالفت ورزيده؛ ازعرفان كناره گرفتند. ازسويي همه عرفاي بعد و قبالاييان، زبان مبهم وپوشيده آنرا به عنوان نماد مكاشفه روحاني به كار گرفتند؛ به طوريكه همين تجسم خدا باعث جدايي الهيات عقلاني يهود وعرفان يهود شد. درك ?شيعوركوما? از فضايل عارف بوده است. واحدهاي اندازهگيري اندامهاي ?شيعور كوما? كيهانياند؛ مثلاً يك وجب او همه جهان را پر ميكند. پس ملاحظه ميشود كه مقصود از اين اندازهها اندازههاي واقعي نبوده است. گويي شكوه پنهان خدا گوشت و خون به خود ميگيرد.
در اينجا اين سئوال مطرح ميگردد كه اندازه كالبد چه كسي مد نظر بوده است؟ حزقيال نبي در عرش مركبه شكلي شبيه انسان را مشاهده كرد (حزقيال 1:26) آيا اين هيبتي كه نويسندگان شيعوركاما وصف ميكنند، همان انسان نخستين(84) انديشه ايراني هم عصر آن نيست كه به دنياي عرفان يهودي راه يافته است؟ آيا ميان خداي ?جهانآفرين?(85) با ذات غيرقابل توصيف خداوند تمايزي قائل بودهاند؟
جالب اينجا است كه دقيقا همين ?انسان نخستين? بر عرش مركبه است كه متن شيعوركوما آن را خالق جهان مينامد. همانطور كه ميدانيم، گنوسيهاي ضد يهودي قرون دوم و سوم ميلادي ميان خداي خير كه ناشناخته است و خدايي كه صانع و در واقع همان خداي بني اسراييل است، صريحا تمايز قائل بودهاند. اين عقيده در سراسر شرقِ نزديك فراگير بوده و ممكن است كه شيعوركوما خواسته است، ميان اين خداي خالق و خداي حقيقي هماهنگي ايجاد كند. البته ثنويتي از نوع گنوسي براي يهوديان، غير قابل تصور بوده است. در عوض، با تجسم عرفاني خدا كوشيدند تا ظاهر خدا را كه بر ?عرش شكوه? تكيه زده و از سويي ماهيتا متعال و مافوق و نامرئي است، توجيه كنند. ?شكوه پنهان? خدا، موضوع بيشتر انديشههاي عرفاني و بسيار مورد احترام نمايندگان عرفان مركبه مينايي است كه ربي عقيبه معروف در ميانشان است. از ربي عقيبه نقل است كه او به نوعي مانند ماست، اما بزرگتر از همه چيز و اين شكوه اوست كه از ما مخفي است.(86)
در عرفان مركبه اشاره ضعيفي در خصوص شناخت خلقت و پيدايش عالم وجود وجود دارد. در اين زمينه، عرفان مركبه نه تنها با شكلهاي غيريهودي گنوسيها، بلكه با قبالاگرايي دوران بعد هم تفاوت دارد. در معسه برشيت، شناخت نظام گيتي مطرح است، نه شناخت آفرينش و پيدايش آن؛ يعني تأكيد بر نظام كيهاني است تا داستان زايش و پيدايش عالم كه در اسطورهشناسي گنوسي مطرح است. دليل اين امر آن است كه قلمرو ملأ اعلاي گنوسي، ترتيب ائونها را كه مربوط به مسأله خلقت و پيدايش عالم است روشن ميكند؛ در حالي كه براي عرفاي مركبه كه عرش را جايگزين ملأ اعلي و ائونها كردهاند، اين مسأله بيمعنا است. عالم عرش مركب از: حَشْمَل، اُفانيم، حيوت، سرافيم و غيره است. اين ترتيب را ديگر نميتوان بر حسب نمايش كيهانشناسي تفسير نمود. تنها اتصال ميان اين قلمرو و موضوع خلقت، بر ايده پرده كيهاني است.
مهمترين تفاوت ميان عرفان مركبه و قبالا
قبالا روح گنوسي دارد؛ زيرا تمايل مجدد به چگونگي پيدايش و زايش عالم(87) را مطرح ميكند. در ادبيات نخستين عرفان يهودي مسائل نظري جايي نداشته و روح آن توصيفي است نه نظري. مسلما در ميان گروههاي خاصي از گنوسيهاي يهودي كه سعي ميكردند درون جامعه ديني يهوديت رباني بمانند، تفكر گنوسي و انديشه نيمهافسانهاي مربوط به آن زنده ماند. عباراتي كه چنين انديشههايي در آن وجود دارد، در نوشتههاي آگادايي به ندرت موجودند؛ مثلاً از معلم بابلي راو،(88) كه در قرن سوم ميزيسته، نقل است كه عالم با صفاتِ حكمت، بصيرت، معرفت، قدرت، عدالت، راستي، عشق، رحمت و مانند آنها خلق شده است. اين اسامي شبيه همان آرخونها و ائونهاي گنوسياند. بقاياي انديشه مربوط به ائونها در كهنترين متن قبالايي حفظ شده است. در بخشهايي از اين متن تأليفات و تصحيحات متون بسيار قديمتر هم وجود دارد كه با آثار ديگر مكتب مركبه از شرق به اروپا رفته است. برخي از نويسندگان شرقي قرن دهم ميلادي در ميان مهمترين آثار باطني، كتابي موسوم به راز ربّا(89) به معني راز بزرگ را ذكر كردهاند كه عبارات طولاني آن در آثار عرفاي يهودي قرن سيزدهم در جنوب آلمان به جاي مانده است. بدون شك كتاب بهير (Bahir)تا حد زيادي بر آن مبتني است.
بدينگونه ملاحظه ميگردد كه چگونه قبالاييان اوليه در پروانسِ (Provence) اسپانيا اصطلاحات، نهادها و اسطورههاي گنوسي را در قرن دوازدهم در آثارشان وارد كردند. بدين ترتيب، بقاياي انديشههاي گنوسي از طريق كتاب بهير وارد جريان اصلي تفكر عرفاني يهود شد و بر تشكيل عرفانِ قبالا در قرن سيزدهم تأثيرات بسزايي نهاد.(90)
معسه برشيت هم از تمايلات نظري گنوسي متأثر بوده است. سِفرِ يصيرا(91) يا كتاب آفرينش كه به مسائل كيهانشناختي و چگونگي خلقت و پيدايش عالم ميپردازد، شامل الحاقاتي است كه مربوط به يك دوره متأخرتر است؛ اما حداقل به لحاظ اصطلاحات و سبك با ادبيات مركبه ارتباط دارد و اثري موجز و رمزي و مربوط به قرون سوم تا ششم بوده و به لحاظ تاريخي نمايانگر قديمترين متن نظري موجود است كه به زبان عبري نگاشته شده است. موضوعات اصلي آن عناصر جهاناند كه در ده عدد اصلي سفيراها و بيست و دو حرف الفبايي وجود دارند. مجموعه اين اعداد نيروهاي مرموزياند كه با هم عالم را ميسازند.
نويسنده در اين اثر معني و راز هر حرف را در سه قلمرو يعني انسان، عالم ستارگان و افلاك و جريان موزون زمان، مكشوف ميسازد. در اين اثر، تأثير هلنيزم متأخر يا حتي عرفان مبتني بر علم الاعداد نوافلاطوني متأخر به طرز استادانهاي با انديشههاي يهوديان در باب رموز حروف و ارقام آميخته شده است. اين اثر خالي از عرفان مركبه هم نيست. حيّوت كه به معناي ?مخلوقات زنده? است و در مركبه، حامل مركبه است، به نظر نويسنده مذكور به عنوان ?مخلوقات معدوده زنده? با سفيروت مرتبط است. در واقع اينها اعداد خاصياند كه ظاهرشان مانند جرقه نور است و كلام خدا در آنها قرار دارد و هنگامي كه امر كند، همانند گردبادي ميشتابند و در پيشگاه عرش او به خاك مي افتند. در هر حال، سفيروت كه مانند سپاه فرشتگان در ادبيات مركبه، خداوند را در پيشگاه عرش او ستايش ميكنند، عنصري كاملاً جديد است كه براي مكاشفات مركبه سابق، غريب است.
از سوي ديگر، كتاب خلقت با سحر و جادو كه در عرفان مركبه وجود دارد، هم مرتبط است. تنها عامل عروج وجدآميز به عرش، عرفان نيست، بلكه شيوههاي مختلفي، كه اعمال جادويي را هم شامل ميشوند، مطرح هستند؛ مثلاً ?پوشيدن نام? يكي از اين موارد است. ?پوشيدن نام? آييني است كه گويي سالك خود را با نام عظيم خداوند پر ميكند. بدين ترتيب فرد به مكاشفه مركبه نايل ميشود و به كل حقايق جهان دست مييابد. اين آموزههاي سحري تلاقي جادو و جذبه گرايياي هستند كه برخي از آنها در زندگي و فولكلور يهوديان تأثير بسزايي داشتهاند.
ناگفته نماند كه اگر عرفان مركبه در برخي مراحل به سوي جادوي صرف راه افول و زوال پيموده، در مراحلي نيز موضوع تفسير اخلاقي ميگردد؛ در ابتدا عروج روح ابدا توبه پنداشته نميشد، اما در روزگاران بعد، مثلاً اين عبارت را كه ?عظيم است توبه... زيرا به عرش شكوه رهنمون است?، گائون بابلي (قرن هشتم) به عروج به سوي خداوند تعبير ميكند و عمل توبه را با عروج وجدآميز از طريق آسمانهاي هفتگانه يكي ميگيرد.
در يكي از مقالات هيكلوت، از نخستين قصرهاي هفتگانهاي كه روح از آنها عبور ميكند، پنج قصر با درجات خاصي از كمال اخلاقي مطابقند. لذا ربي عقيبه به ربي اسماعيل ميگويد: ?هنگامي كه به نخستين قصر عروج نمود، hasid (پارسا) بودم در قصر دوم tahar (پاك) بودم، در قصر سوم yashar (صادق) بودم، در قصر چهارم tamim (به كلي با خدا) بودم، در پنجمين قصر تقدس را در پيشگاه خدا ابراز نمودم، در ششمين قصر گونهاي از Kedusha را در پيشگاه وي تكلم نمودم كه او خود تكلم نموده و خلق كرده بود... اينكه مراحل صعود روح را درجات كمال ميگيرند اين سؤال را به وجود ميآورد كه آيا باز در اينجا از خود مركبه تفسير عرفاني مجدد نميشود؟ آيا خود انسان نماينده الوهيت، و روح او عرش شكوه نيست؟ بايد تأكيد نمود كه اين تمايلات و تفاسير با روح ادبيات هيكلوت بيگانه است. در آن هيچكدام از تفاسير نمادين مركبه را كه بعدا توسط قبالاييان احيا و تكميل شدند، نميتوان يافت.(92)
مكتب قبّالا
مكتب قبالا از بدو پيدايش دو خط سر جداگانه عملي و نظري را دنبال كرد كه يكي، مكتب آلمان و ديگري مكتب پروانس اسپانيا بود. قبالاي نظري ظاهرا ريشه در بابل دارد. در قرن 12 ميلادي در پروانس رشد كرده و در اسپانيا در قرن 14 ميلادي به اوج خود رسيد. از نخستين نمايندگان قبالاي نظري در پروانس، يعقوب نازير(93) (اوايل قرن 12 ميلادي) بوده كه رسالهاي در باب ?تجلي و صدور? نگاشت كه از متون كلاسيك قبالا است. او در اين كتاب براي نخستين بار آموزه عوالم چهارگانه را كه از طريق آنها امر نامتناهي در متناهي متجلي ميشود، مطرح نمود. اين عوالم چهارگانه عبارتند از:
1. عالم فيض و صدور(94)
2. عالم خلق و آفرينش(95)
3. عالم شكلگيري(96)
4. عالم فعل و عمل(97)
عوالم فوق چهار مرحله از فرايند خلقت هستند. سه مرحله اولي قبلاً در سفر بصيرا ذكر شده، اما چهارمي جهاني است كه ما در آن زندگي ميكنيم. در اين رساله، سفيراها، برخلاف آنچه در سفر بصيرا به عنوان عناصر يا جهات فضا آمده، صفات و عوامل خداوند هستند.
تثبيتكننده مكتب پروانسي قبالا اسحق نابينا(98) بود كه در اواسط قرن نوزدهم ميلادي ميزيست، و شاگرد وي به نام عزرئيل بن مناحم(99) نظريات وي را تكميل نمود. از نظر وي، خداوند اين سوف (Ein Sof) يعني نامتناهي و مطلق است. هيچ چيز خارج از اين نامتناهي وجود ندارد. لذا جهان با همه تكثراتش بالقوه در اوست؛ اما چون عالمِ محدود و ناقص نميتواند مستقيما ا ز اين نامتناهي صادر شود، سفيراها به عنوان واسطه از خداوند متجلي ميشوند. اما آنچه باعث شد تا قبالا در حيات ديني يهوديان، برجسته شود، ظهور كتابي موسوم به زوهر(100) يا كتاب شكوه بود. زوهر در حدود سال 1300 ميلادي توسط موساي لئوني(101) نگاشته شد. اين كتاب خلاصه جنبههاي علمي و نظري عرفان يهودي است.
موساي لئوني زوهر را به يك معلم تلمودي موسوم به شمعون بن يوحاي(102) كه در قرن دوم ميلادي ميزيست، منسوب كرد. ربي شمعون پس از شورش باركوكبا(103) و درگيري با روميها همراه با پسرش به غاري پناه برد و مدت سي سال در آنجا خلوت گزيد و اسرار تورات را از خداوند آموخت. همين اسرار است كه مطالب زوهر را تشكيل ميدهد. موضوعات اصلي زوهر عبارتند از: ماهيت خداوند، طريقه ظهور او در عالم، اسرار اسماء الهي، روح انسان، طبيعت و سرشت او، ماهيت خير و شر، اهميت تورات شفاهي و مكتوب، مسيحا، فديه و رهايي.(104)
بنابر زوهر، ذات الهي داراي دو وجه است: وجه عدمي كه نامحدود، بحت و بسيط، ناشناختني و ?نهانترين نهانها? است (اين سوف) و وجه وجودي كه شامل صفات، اسماء و افعال بيشمار و بينهايت است. وجه وجودي در ده اصل روحاني يا ده جلوه نور يا سفيروت از وجه عدمي يا اين سوف صادر ميگردد. مجموعه اين جلوهها در ترتيب عمودي به سه گروه عمود راست، عمود ميانه، عمود چپ و در ترتيب افقي به سه گروه عقلي، حسي و طبيعي تقسيم ميگردند.
در ميان اين جلوهها، نوعي ثنويت جنسي (كنايه از دو جنبه فعاله و منفعله آنها) برقرار است؛ بدين معنا كه ديهيم و حكمت و قدرت و نصرت مذكراند و تميز و محبت و جلال و ملكوت مؤنثاند. از پيوستن حكمت و تميز، علم و از دو زوجِ دوم، رحمت واز دو زوجِ سوم، بنياد پديد ميآيد. آنچه در حكمت و تميز است در علم، آنچه در قدرت و محبت است در رحمت و آنچه در نصرت و جلال است در بنياد تحقق و فعليت ميپذيرد. ديهيم و ملكوت آغاز و انجام اين مجموعه است. ديهيم نمودار وجد عدمي در عالم صفات و تجليات است و ملكوت كه از آن به شكينا (حضور الهي) نيز تعبير ميشود، نمودار حضور و وجود صفات خداوند در عالم خلقت است. وجه وجودي كه عالم صفات و اسماء و افعال الهي است، وجه ايجادي و كلمات خلاقه خداوند است.
اين عالم گاهي به صورت درخت (شجره الهي) كه ريشههاي آن در وجه عدمي (اينسوف) است، تصوير ميشود و گاهي به صورت انساني تصوير ميشود كه ديهيم بر بالاي سر، و ملكوت در زير پاي اوست و جلوههاي ديگر اندامهاي او را تشكيل ميدهند.
اين صورت انساني كه جامع اسماء و صفات الهي است، آدم قديم(105) نام دارد كه گاهي آدم علوي(106) يا آدم قديم علوي ناميده ميشود، و واسطه و وسيله آفرينش عالم است. عالم خلقت در حقيقت، عالم ظهور و تجلي صفات و افعال در قالب اشكال و صور است و از اين رو ?عالم تفريق? ناميده ميشود؛ در مقابل عالم صفات و تجليات كه عالم توحيد است.
عالم خلقت براساس عالم صفات آفريده شده و هر چه در عالم خلقت روي ميدهد، هستي و حيات خود را از عالم صفات و تجليات، يعني از ?آدم قديم? ميگيرد و اوست كه اساس اين عالم است و اجزا و عناصر اين عالم، اجزا و عناصر پيكر اوست. به اين اعتبار، عالمْ آدم كبير است وآدمْ عالم صغير، آدم يعني انسان اول در اين عالم كه مظهر آدم قديم است، عاليترين و كاملترين مصداق و مجلاي صفات و اسماء خدايي است و جميع عوالم و مراتب وجود (عقلي، حسي و طبيعي) را در بر دارد. در مكتب قبالا مقصود از آفرينش آدم به صورت خدا، كه در سفر پيدايش آمده، اشاره به همين مظهريت و جامعيت اوست. جهان خلقت در آغاز، غير مادي و روحاني بوده است، ولي آدم كه در عالم تفريق، مجذوب آفرينش شده و از اصل خود غافل مانده بود، نافرماني كرد و با گناه و سقوط او تمامي عالم خلق روحاني سقوط كرد و مادي و جسماني شد (بيرونشدن آدم از بهشت كنايه از اين امر است). در نتيجه اين سقوط، وحدت و همبستگي اوليه آفرينش در هم شكست، عالم جسماني از عالم روحاني جدا افتاد و شكينا (حضور الهي) غريب ماند و شر و فساد و ظلم جهان را فراگرفت. ليكن انسان، از آنجا كه اصل الهي دارد و مظهر اعلا و مجلاي كامل صفات خداوند است، سرانجام از راه تقوا و با پيروي از شريعت (تورات) به كمال عقلاني و اخلاقي خود باز خواهد رسيد و به ياري مسيحا به اصل خود باز خواهد گشت و عالم هستي وحدت و همبستگي اوليه خود را باز خواهد يافت؛ چنانكه زكرياي نبي گفته است: ?در آن روز، يهوه واحد خواهد بود و نام او واحد?.(107)
(ملكوت شكينا)(108)
در پايان به بعضي از وجوه اشتراك و افتراق عرفان يهودي و عرفان گنوسي ميپردازيم؛ نخست، اينكه تقابل خداي متعال و خداي صانع جهان در هر دو مكتب وجود دارد. دوم، تقابل ميان جسم و روح كه به موجب آن، جسم داني و روح عالي است با اين تفاوت كه در تفكر گنوسي، جسم به قدري شر است كه جهت نيل به رستگاري بايد روح را از زندان تن رها ساخت، اما در عرفان يهودي، رستاخيز جسماني هم مطرح است و در واقع جسم مَركب روح است. سوم، فرشتهشناسي و كيهانشناسي در هر دو وجود دارد، اما قدرت فرشتگان در عرفان يهودي بيشتر از مكتب گنوسي است. چهارم، وجه عدمي خدا(109) بسيار شبيه خداي بيگانه گنوسيه است. پنجم، سفيروتها يا جلوههاي دهگانه نور كه از وجه عدمي خدا صادر ميشوند، شبيه ائونها و نظريه صدور گنوسيه است. ششم، در ميان جلوهها و تجليات يا سفيروت، ثنويت جنسي وجود دارد؛ درست مانند ثنويتي كه در ميان ائونهاي گنوسيه كه در ملأ اعلي وجود دارند. هفتم، آدام قدمون يا آدم قديم در عرفان يهودي شبيه آدم قديم گنوسيه است. هشتم، هبوط آدم از بهشت و حضور الهي شبيه هبوط سوفياست كه خود، ذرهاي الهي بوده و به عالم جسماني هبوط نموده است. نهم، در عرفان يهودي وجود مسيحاي نجاتدهنده، نجات نهايي را ميسر ميسازد و عالم به وحدت اوليه ميرسد. در گنوسيه هم، ظهور مسيحا باعث نجات و وحدت و همبستگي اجزا عالم ميگردد.
نتيجه
در دوران هلنيسم در ميان يهوديان، انديشمنداني متأثر از هلنيسم پرورش يافتند كه به حق ميتوان آنها را گنوسي ناميد؛ هرچند كه مشرب گنوسي آنان ويژگي يهودي خود را داشت. جلوههاي نخستين آن كه در سنتهاي باطني مكتوبات مكاشفهاي يهود و در طومارهاي بحرميت قابل مشاهده است، در انديشههاي عرفاني ربيهاي دوران تلمودي و در عرفان مركبه، كاملتر شده و در كتاب يهيرا و در عناصر گنوسي كتاب بحير و سپس در مكتب زوهر به اوج خود رسيد. نميتوان با قطعيت تعيين كرد كه آيا ابتدا گنوسيه بر يهوديان تأثير گذاشتهاند يا اينكه تأثير از حلقههاي يهودي بر گنوسيه بوده است. تلاشهاي زيادي شده است تا خاستگاه تفكر گنوسي را يهوديان قلمداد كند. براي اثبات اين موضوع دلايلي وجود دارد، اما به طور كلي اين دلايل قانعكننده نيستند.
منابع
لغتنامه دهخدا، مقاله ?گنوستيسيزم?، جلد 41.
دايرةالمعارف فارسي، جلد دوم، بخش اول، مقاله مذهب گنوسي
مجتبايي، ف، ?مقاله آدم? در دايرةالمعارف بزرگ اسلامي، تهران، مركز دايرة المعارف بزرگ اسلامي، 1374، جلد اول.
ناس، جان، تاريخ اديان، مترجم: علي اصغر حكمت، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1370.
Cohen - Sherbok, Dan & Lavinia, Jewish & Christian Mysticism, New York, Continuam, 1994.
Epstein, I, Judaism, London, Penguin Books.
Guispel, Qilles, \"Gnosticism from its Origins to the Middle Agis\", in Encyclopedia of Riligion, M. Eliade(ed.), New York, Mac Millan, 1987, vol. 5.
Jonas, Hans, The Gnostic Religion, Boston, beacan, 1966.
Macrae, G.w, \"Gnosticism\", in: New Catholie Encyclopedia, Madonald(ed.), New York, 1967, vol.6.
Mojtabai, F, \"The Iranian Background of the Judeo - Christian Concept of Raz/Mysterion\", Mihr-o-dad-o- Bahar (Memorial Volume of Dr. Mehrdad Bahar), Anjuman-e- Atharo \"Mafakher\"-e Farhangr, Tehran, 1377 sh.
Scholem, G. G. kabbalah, in: \"The Encyclopedia Judaica\", cecil Roth(ed.), Jerusalem, 1979.
Scholem, G. G., Major Trends in Jewish Mysticism, New York, Schocken Books, 1954.
Scholem, G. G. \"Merkabah Mysticism\", in The Encyclopedia Judaica, cecil Roth(ed.), Jerusalem, 1979.
Schott, R. B. Y, \"Wisdom Literature\", in Ibid, vol. 16.
Schott (walter), M. A., \"Gnosticism\", in: The Encyclopedia of Religion and Ethics, James Hastings (ed.), Edinburgh, vol.6.
Spencer, Sidney, Mysticism in World Religion London, Penguin books, 1963.
طاهره حاج ابراهيمي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید