اشاره[1]
كتاب هاي مقدس از قديمي ترين و قوي ترين منابع در نظريه پردازي سياسي است; به گونه اي كه مي توان گفت هيچ نظريه سياسي اي بدون تفسير كتاب مقدس، بدين گستردگي و عمق نمي رسيد. تورات يكي از اين كتاب هاي مقدس است كه منبع و مرجع نظريه هاي زيادي در زمينه فلسفه، سياست، اخلاق و انسان شناسي بوده است. مقاله حاضر با مطالعه تورات و تلمود، دو متن مقدس دين يهود، درصدد ارائه فهمي مدرن و دموكراتيك از مضمون آن دو است. حييم مكابي ديدگاه گرشون ويلر را، كه تعبيري تئوكراتيك و غيرسياسي از تورات و تلمود ارائه مي كند، مخدوش دانسته و معتقد است كه اولا يهوديت مورد نظر ربّي ها، حتي در دوراني كه در مصدر قدرت نبود، اميد خود به ضرورت و ثمربخشي دولت يهودي را از دست نداد و بنابراين، امر سياسي مقوله اي بيگانه از تعاليم توراتي نيست; ثانياً اگر تورات و تلمود را متضمن نظامي تئوكراتيك بدانيم، چنين نظامي از آن رو كه همگان را بنده خدا دانسته و بندگي شهروندان در برابر يكديگر را نفي كرده است، جوهري مشروطه و انساني دارد. مكابي با استناد به «نظريه سه تاج» (ريشه ها و شيوه هاي مناسبات بين نبي، كاهن و شاه)، نسبت هاي ممكن و مطلوب بين امر الاهي و امر عرفي را توضيح داده، چنين نتيجه مي گيرد كه تفكيك بين مقام سلطنت و مقام كهانت نه ممكن، كه ضروري است; زيرا در غياب اين تفكيك، فساد ناشي از قدرت، دامن مقدس كهانت را آلوده مي كند و اينان (كاهنان) را از مرتبه ناصحان صالح به حاكمان فاسد فرود مي آورد. نويسنده با استناد به متون مقدس (تورات و تلمود) توضيح مي دهد كه تفكيك فوق، اخراج دين و الاهيات از عرصه سياست نيست، بلكه تمهيد نوعي همكاري موثر به منظور اِعمال حاكميت بهتر و بهره مندي از ديدگاه مراجع والاتري است كه به خاطر دوري از كشاكش هاي سياسي، افق هاي فراتري را مي بينند. آنچه در پي مي آيد بيان نظريه سياسي تورات و تلمود از ديد كتاب فلسفه تلمود است.
نظريه اي وجود دارد كه بر اساس آن، يهوديت مورد نظر ربّي ها يكسره ضدسياست و بر تئوكراسي استوار است. اين نظر در اصل از آن گرشون ويلر[2] است كه برخي متفكرانِ متأخر صهيونيست نيز بدان اشاره كرده اند. بر اساس اين نظريه، ربّي هايي كه موضع سياسي بي طرفانه داشته اند، سياست پادشاهي كتاب مقدس را نفي و انكار كرده اند. در اين موضع سياسي، قدرت به طور دائم به مرجعيت بيروني تفويض شده است. پس، از اين منظر، بيان رسمي تلمودي كه: تنها قانون، قانون پادشاهي حتي با مرجعيت غيريهودي است، پذيرش اجتناب از سياست و دوري از قدرت و تن دادن به حكومت غير را از سوي قوم يهود نشان مي دهد. تنها با ظهور دولت يهودي اسرائيل بود كه قوم يهود به باور و نگرشي سياسي بازگشتند، باوري كه از زمان مرگ آخرين پادشاه يهود از بين رفته بود.
اما استدلال من اين است كه اين نظر، تحريف واقعيات است. يهوديت مورد نظر ربّي ها، حتي در شرايط دوري از قدرت، هرگز اميد به دولت كارآمد يهودي و نظام سياسي مبتني بر تورات را از دست نداد. در واقع، شكل اين دولت، تئوكراسي بود، اما نگرش سياسي ربّي ها بخش چشمگيري از واقعيات قدرت و ضرورت وجود نهادهايي عملي را نيز دربرداشت كه به حكومت، اجازه تدبير امور، بدون مشورت مستمر با آموزه هاي ربّي ها را مي داد. جوهره اين دولت، تقسيم قدرت بين دو مرجع ديني و سكولار با لحاظ كردن آزادي عمل قابل توجهي است كه به فراخور نياز، به تصميم گيري هاي مربوط به مسائل غيرديني داده شده است.
تئوكراسي لزوماً مانع حاكميت فعال انساني نيست و حتي ممكن است آن را ترغيب كند. ما مي دانيم كه مفهوم بندگي خدا اين معناي ضمني را نيز دارد كه هيچ شهروندي نمي تواند بنده شهروند ديگري باشد. ]مثلا در روابط بين كارگر و كارفرما [وقتي همه، بندگان خداوند باشند، همه با همديگر برابرند. علاوه بر اين، عدم بندگي خداوند در تنش با مفهوم «ميثاق» است كه بر اساس آن، ارتباط بين اسرائيل و خداوند نوعي توافق و پذيرش است. برآيند اين مفهوم كه مالكِ «سرزمين مقدس» خداوند است نه انسان، مخالفت با انباشت املاك در دست افرادي اندك، و حمايت از عملكرد نهادهايي است شِميطا» و «يووِل» كه موجب بازتوزيع منظم املاك مي شود.
همچنين وقتي گفته مي شود كه خداوند شاه است بدين معناست كه حاكميت بشري حتي اگر عنوان پادشاهي هم داشته باشد، پادشاهي مشروطه است; امتيازات او نبايد فراتر از امتيازات برادرانش باشد. (تثنيه; 17:20) آن نوع از سلطنت الاهي كه در حكومت هاي باستاني بسيار متداول بود، در اسرائيل ناممكن بود، همان گونه كه استبداد كاريزماتيك از نوع غيرپادشاهي نيز كه در دنياي مدرن به رژيم هاي فاشيستي منجر شد، در اسرائيل باستان ناممكن بود.
از سوي ديگر، نيازي به پذيرش اين استنتاج ويلر نيست كه وجود پادشاهان نظامي موفق در اسرائيل باستان در تضاد با انديشه تئوكراتيك حكومت موسوي است، (ايده اي كه تنها در الگوي غيرسياسي متأخر ربّي ها پذيرفته شد.) راست است كه شاهانِ يهودا و اسرائيل اغلب با انبيا اختلاف داشتند اما اين مورد، برخورد بين سياست هاي عملي شاهان و تئوكراسي، با مرجعيت انبيا نبود، بلكه برخوردي بين جناحي از نظام با جناح ديگر بود و نظام به طور سنجيده و حساب شده وجود چنين اختلاف هايي را ايجاب مي كرد. در اين جا، نظريه سياسي تقسيم يا تفكيك قوا، به گونه اي كه مونتسكيو در نظريه دموكراسي مدرن،[3] شرح و بسط داد، وجود دارد.
برداشتي كه ويلر بر پايه آن، برخورد دو جناح مذكور را نه تفكيك قوا، بلكه تقابل آنها مي داند، بيشتر مديون الگويي است كه قبلا ماكس وبر و فريدريش نيچه حامي آن بودند. هر دوي آنان، اسرائيلِ اوليه را صحنه سياسي عرفي تلقي مي كردند كه تحت سلطه حاكمان ستمكاري بود كه اجازه دخالت به كاهنان يا انبيا نمي دادند. اما بعد از تحمل شكست فاجعه بار از بابلي ها، كاهنان و انبيا مسلط شدند. آنها، هرچند تحت تأثير آزردگي، از سياست اين جهاني اجتناب كرده و اخلاقي توأم با صبر و تواضع در پيش گرفتند، احساساتي بسيار كينه جويانه در دل داشتند. نيچه اين اخلاق و نگرش را همچون اخلاق نافذ و فراگير مسيحيت مي ديد كه به وسيله روحِ (كينه جويانه) يهوديت فاسد شده بود. اما يهوديان به نحوي خودشان را از نتايج رواني اخلاق آنان يعني فروتني و آرامش خلاص كردند. نيچه اين مسئله را به وسيله اين نظريه تبيين مي كند كه يهوديان هرگز آموزه هاي خود را باور نكردند، اما از آنها استفاده مي كردند تا اخلاقي را در ميان دشمنان شان رواج دهند كه سرانجام نابودشان كند.[5]
در واقع، كتاب مقدس يك تعامل مفيد اگرچه گاهي دشوار، بين شاهان، انبيا و كاهنان ترسيم مي كند و اين مناظره سياسي به صورت نظري در آموزه ربي ها تحت عنوان «سه تاج» شكل گرفته است: . آووت ميشنا 4:13 و آووت ربّي ناتان الف، فصل 41، ب فصل 84 تاج پادشاهي كِتِر مِلوخا تاج تورات كتر تورا و تاج كهانت كتر كِهونا بر اساس اين آموزه، مرجعيت و اقتدار در دولت يهودي به سه هويّت سياسي داده شده است: شاه، نبي و كاهنِ اعظم. بعد از پايان عصر نبوت و دوره معبد، تاج تورات به ربّي ها محول شد كه در آن زمان، به علت افول پادشاهي و معبد، نقشي بيش از حد، به خود اختصاص داده بودند اما در عصر ربي ها نيز نشاني از ضرورت حياتي تفكيك قوا و نوع ديگري از نظريه سه تاج، حتي در اداره كنيسه و جوامع محلي باقي ماند.
اسلاف ربي ها يعني انبيا و بعدها فريسيان، نقش ناظران قانون را بر عهده داشتند. آنان هرگز شوق قدرت واقعي و عمده در سر نداشتند. آنان هر از چندي به قدرتي نيابتي در نقش مشاوران شاهان دست مي يافتند، اما معمولا نقش منتقدان را ايفا مي كردند، زماني كه شاهان يا كاهنان اعظم از قدرت خويش پا فراتر مي گذاشتند، انبيا در برابر آنان ايستاده، محكومشان مي كردند و قانون قديم تورات را به آنها يادآوري مي كردند. مثلا «عزّياي» پادشاه كه براي تصاحب مقام كهانت تلاش مي كرد، سخت نكوهش شد وقايع ايام دوم 26: 16ـ21. بيماري برص او به همين تخطي از قانون نسبت داده مي شود. مشابه آن در زمان معبد دوم، فريسيان، حشمونيان[8]
از ميان سه نهاد بزرگ در هم تنيده نظريه سياسي يهود، در نظر اوّل، نهادي كه كمتر از همه برخوردار از موهبت فرهمندي و جلوه ديني است، پادشاهي است. از شاهان يهودا و اسرائيل كه دوره سلطنت آنها در كتاب مقدس عبري توصيف شده، تعداد بسيار اندكي از آنها مورد رضايت هستند و بسياري از آنها سرزنش شده اند: « او در پيشگاه خداوند شر كرد.» حتي شاهانِ خيلي موفق، همچون آحاب نيز كه در اسناد و گزارش هاي هر ملت ديگر همچون قهرمان پرستيده مي شدند، به عنوان بت پرست و جبار محكوم شده اند.
علاوه بر اين، در كتاب مقدس عبري، نهاد پادشاهي، به رغم اين اذعان كه منشأ آن در مشيّت الاهي است، خود آماج انتقادهاي تندي است.
زماني كه قوم اسرائيل از سموئيلِ نبي خواستند كه پادشاهي براي آنان تعيين كند، اين امر او را آزرده خاطر ساخت (سموئيل يك 6:8) و علاوه بر اين، باعث رنجيده شدن خداوند شد كه گفت: آنها مرا نفي كردند تا بر آنان حكومت نكنم. درخواست مردم براي يك پادشاه ريشه در تمايلي پست براي «همانندي با همه ملت ها» دارد 8 :5 با وجود اين، خداوند به سموئيل توصيه كرد كه با درخواست مردم موافقت كرده، پادشاهي منصوب كند. سموئيل چنين كرد، اما ابتدا آنان را از آنچه كه در انتظارشان بود آگاه نمود: «كه پادشاه پسران شما را به سربازي خواهد گرفت و املاكتان را مصادره و ماليات سنگيني بر شما تحميل خواهد كرد و شما در آن روز از دست شاهي كه انتخاب كرده ايد فرياد خواهيد نمود و پروردگار ناله تان را در آن روز نخواهد شنيد.» 8 :18 در حالي كه نهادِ تاجِ كهانت به طور جدي ريشه در مشيت الاهي و وحي در سينا داشت، نهادِ تاجِ شاهي، ريشه در زماني ديرتر و خواست مردم داشت كه خدا و پيغمبرش با اكراه با آن موافقت كردند.
امّا خود تورات، ضمن مخالفت آشكار با اين نگرش ضدپادشاهي، مجوز الاهي آشكاري به نهاد پادشاهي مي دهد. در تثنيه (17:14ـ20) خداوند جوازدهنده برپايي پادشاهي به عنوان بخشي از وحي سينا توصيف شده و اين بسيار پيش از زماني است كه مردم، تقاضاي پادشاه كردند و موضوع آن در سموئيل اول ثبت و ذكر گرديده است. اما حتي در اين جا هم پادشاهي به عنوان نهادي بشري نه الاهي، پذيرفته شده است: «زماني كه وارد ارضي مي شوي كه پروردگار تو، خداوند، به تو داده و مالك آن و ساكن در آن مي شوي و مي گويي كه من نيز مانند همه ملل اطراف، پادشاهي برخود تعيين خواهم كرد، تو در هر شرايطي پادشاهي را بر خود برخواهي گزيد كه خداي تو انتخاب كند.»(17 :14ـ 15)
در اين جا نيز مردم ابتكار عمل را در دست دارند و حتي تقليد از ملت هاي پيرامون نيز به عنوان انگيزه آنان ذكر شده است; اما آيه فاقد نكوهش آشكاري است. روشن است كه به رغم تقدمِ ظاهري سفر تثنيه، ديدگاه آن درباره پادشاهي از نظر زماني به دوره پس از سموئيل مربوط است; زيرا اين احساس كه سلطنت بشري در مقايسه با تئوكراسي گزينشي فروتر است، به مقدار زيادي در تثنيه تعديل شده است.
امّا براي ربي ها، پادشاهي به رغم همه نقاط ضعفش يك ضرورت است و اعطايي خداوند به شمار مي آيد كه از آن رضايت كامل دارند. آنان تأكيد مي كنند كه فهرست مطالبات سلطنتي سموئيل آن را به عنوان اعمالي ناخوشايند ارايه كرد، مجموعه اي از مظالم نيست، بلكه طرحي كليو چكيده اي حساب شده از حقوق و مواهب پادشاه است. بدون اين حقوق، از جمله ماليات، سربازي و مصادره، پادشاه نمي تواند وظايف خود را به گونه اي شايسته انجام دهد. بنابراين، به رغم همه مواردي كه ويلر و ديگران نوشته اند، موضع سياسي ربي ها نفي واقعگرايانه، اگرچه تأسف آميز تئوكراسي و حمايت از نهاد سلطنت به عنوان بازوي دنيوي دولت يهود است. با آن كه عصر داوران از يوشع تا سموئيل به دوره تئوكراسي، كمالِ مطلوب و آرماني توصيف شده كه به وسيله افراد فرهمند و منصوب خداوند اداره مي شد، بايد اعتراف كرد كه ماهيت انسان، طالب رژيمي سياسي است كه كمتر ماهيت خارق العاده و معجزه آميز داشته باشد و در آن تداوم حكومت، به وسيله نوعي جانشيني قانوني تضمين شود.[10] نمي تواند شاه را محاكمه كند (ميشنا، سنهدرين 2:2). او قدرت مشروع بر زندگي هر كدام از اتباعش دارد كه از فرمان او سرپيچي يا در برابرش مقاومت كنند يا به او اهانت كنند; مثلا پادشاه داوود در تلمود، در باب كشتن اورياي حيتي مورد دفاع واقع شده و يا حداقل معذور قلمداد مي شود، تنها بر اين اساس كه شخص يادشده با رفتار طعنه آميز و تحقيركننده اش درباره غيبت شاه از ميدان جنگ مرتكب جرم شده است. (سموئيل دوم 11:11; نگاه كنيد به شبات 56 الف).
من در اين جا مخالفت خود را با استوارت. ا. كوهن اعلام مي كنم كه در كتاب خود به نام سه تاج، كه مطالعه آن براي محققان نظريه سياسي ربّي ها وكتاب مقدس ضروري است، به واقع گرايي ربي ها در موضوعات سياسي توجهي كافي ندارد. به نظر وي، ربّي ها با اعمال قدرت بيش از حد بر جامعه يهودي كه به وسيله آن، وظايف و كاركردهاي هر دو نهاد پادشاه و كاهن را به زور از آنِ خود كرده بودند، تعادل سه تاج را بر هم زده اند. بنابراين كوهن، تا حدّ زيادي به رأي و ديدگاه گرشون ويلر نزديك شده است. البته ويلر آن را بر حسب نوعي تئوكراسي بيان مي كند كه سياست را نفي مي كرد. به هر حال، تاكيد بر اين مسئله مهم است كه ربّي ها بر اين اعتقاد خود باقي ماندند كه دولت حاكم يهودي بايد در تعادل با هر سه نهاد اساسي اش ايفاي نقش كند. اگرچه در شرايط دوري يهود از قدرت، يعني زماني كه ربي ها در غياب ارض مقدس و معبد، مجبور به استفاده از اختيارات قانوني نامتناسب بودند و كار هر سه نهاد را به تنهايي انجام مي دادند، اين الگو تنها، جنبه نظري داشت و عملا اجرا نمي شد و البته (حتي در اين شرايط نيز) حقوق نماينده قدرت غيرروحاني در ساختار جامعه و كنيسه محفوظ بود).
ترديدي نيست كه به نظر ربي ها، پادشاه يك حاكم مستقل است كه همه قواي ضروري براي حكومت از جمله حق صدور فرمان ها يا قوانين محلي بيرون از حوزه تورات را در اختيار دارد. تنها محدوديتِ قدرت او در امور خارجه است. اگر او بخواهد به يك دولت همسايه اعلان جنگ دهد، مجبور است با دو بازوي ديگر دولت يعني تاجِ و تورات در قالب سنهدرين تاجِ كهانت در قالب كاهن اعظم مشورت كند و از آنان اجازه بگيرد. اين در مورد «جنگ داوطلبانه» ميلحمت رشوت بود، مثلا جنگي كه يكي از تكاليف ديني ميلحمت حووا نباشد و اگر جنگي بر اساس تكليف، نظير جنگ تدافعي عليه دشمنِ تهديدگر بود، در اين مورد شاه مي توانست بدون مشورت با كسي اعلان جنگ دهد. بنابراين پادشاهي كه انديشه فتح خارجي را تنها براي افزايش وجهه و اعتبار خويش مي خواست، محدود مي شد (ر.ك ميشنا. سوطا 8 :7، ميشنا سنهدرين ]2:4[).
امّا به رغم اين همه قدرت، پادشاه از مرجعيت و اقتدار ديني محروم شده بود. او يك شخصيت دنيوي و غيرديني بود. اگر او نفوذ ديني داشت، به علت ويژگي هاي شخصيتي اش بود نه مقام و منصبي كه اهميت ديني دارد. مثلا داوود، نويسنده بخش اعظم مزامير، و سليمان، نويسنده كتاب جامعه و غزل غزل ها مورد احترام است كه همگي آثاري با الهام الاهي تلقي مي شوند، گرچه نه از آن دسته الهامات والايي كه بتواند در بخش نويئيم يا انبياي كتاب مقدس بگنجد; اما هيچ پادشاهي صرفاً به سبب شاه بودن، الهامِ الاهي يا حتي فرهمندي ديني نداشت.
شاه، در مراسم معبد به ندرت نقشي داشت; تنها يك بار در طول هفت سال در معبد حاضر مي شد تا «بخشِ شاه» يعني متني در تثنيه را بخواند كه خطوط كلي وظايف سلطنتي او را ترسيم مي كرد، از جمله آيه امتياز او نبايد بيش از برادران خويش باشد.
در هيچ نظام سياسي ديگري در دنياي باستان، شاه بدين صورت از موقعيت و نفوذ ديني محروم نمي شد. پادشاه بابلي، حمورابي، در ارتباطي مداوم با خدايان بود تا برنامه قوانين را كه اساس جامعه را تشكيل مي داد، بر او املا كنند. وي هم تراز موسي بود. در مصر، فرعون همچون خدايي پرستيده مي شد. الكساندر جوليوس سزار و آگوستوس هم خداگونه تكريم مي شدند و در مراسم ديني كوه المپ، نقشي مانند كاهن اعظم ايفا مي كردند. در امپراتوري روم ابراز وفاداري به امپراتور به شكل پرستش وي به عنوان خدا بود. تنها يهوديان بودند كه از تكريم شاهان به سبب بيزاري ويژه خويش از پرستش انسان گريزان بودند.
بنابراين، نظريه سه تاج، صرفاً از جنس نظريه قانوني و سياسي نيست، اگرچه قطعاً آن نيز هست. اين امر هم چنين، تبييني ژرف از يك تكاپوي ديني، يعني طرد و منع بت پرستي از حيات اجتماعي و سياسي است. هدفْ، جدا كردن قدرت از پرستش، براي تفهيم كامل اين درس است كه كسب قدرت، شخص را ابرانسان نمي كند. پادشاه نه تنها نبايد پرستيده شود، بلكه او از ايفاي وظيفه به عنوان يك كاهن كه به موجب آن نشانه اي از احترام توأم با ترس كسب مي كند، محروم است. او بايد به طور جدي و سرسخت دنيوي و مادي باشد.
با اين حال، پادشاه در يهوديت سرانجام رنگ و بويي ديني از نوع بسيار مهم آن به خود گرفت كه با كلمه «ماشيح» مرتبط است. معني اين كلمه مسح شده يا تدهين شده است و ريشه در مراسم تاجگذاري شاه در نسل داودي دارد كه سر او با معجون ويژه اي از روغن ها كه نگهداري آن براي همين هدف بود، تدهين مي شد. هر شاهي كه بدين ترتيب تدهين مي شد، لقب ماشيح[11] مي گرفت.
در مصائب سده نخست پيش از ميلاد و سده نخست ميلادي به دليل اين باور كه يك منجي از نسل داود پادشاه، براي قوم اسرائيل خواهد آمد، لقب مسيحا، جلوه خاصي پيدا كرد. او اشغالگران بيگانه را خواهد راند و پادشاهي را بر پا خواهد كرد. همچنين پيشگويي هاي آخرالزماني از اشعيا و زكريا به اين چهره شاهانه مورد نظر افزوده شد. او به گونه اي انتظار مي رفت كه آمدن او نه فقط براي قوم يهود بلكه براي كل جهان مهم است، زيرا او روشي تازه از زندگي نوع بشر را بنا خواهد كرد كه در آن جنگ و فقر و بي عدالتي برچيده خواهد شد. اين همان ملكوت الاهي بود كه از سوي عيسي يكي از مدعيان ناكام «مسيحايي» در قرن اول اعلام شد.
عيسي ادعا مي كرد كه پادشاهِ يهوديان يا مسيح آنهاست. پيروان اوليه او در كليساي اورشليم او را به همين عنوان مي شناختند: او همان كسي است كه سلطنت اسرائيل را دوباره برپا خواهد كرد (اعمال رسولان 1:6). او بدان دليل مصلوب شد كه ادعاي است پادشاهي يهود داشت و اين همان اتهامي رومي ها aitia كه بر صليب عيسي نوشته شد. پادشاهي يهود را برانداخته بودند و هر شخصي كه نيت برپايي دوباره آن را در سر مي پروراند، ياغي عليه روم محسوب مي شد. اما با گذشت زمان، در كليساي مسيحيانِ غيريهودي، پرستش عيسي به عنوان خدا شروع شد. عنوان سلطنتي او، ماشيح تبديل كه به كلمه يوناني مسيح دولت christ شد، نامي الاهي شد. هزار سال پس از افول تاريخ يهودي، پادشاهي الاهي اديان باستاني كه يهوديان عليه آن طغيان كرده بودند، يك بار ديگر ظاهر شد. نظريه سه تاج كه به وسيله آن پادشاه به عنوان يك انسان فاني و معمولي مهار مي شد، دگرگون گرديد. البته عيسي، همين كه به عنوان خدا پرستيده شد، به ايفاي نقش به عنوان پادشاه زميني و دنيوي پايان داد; هرچند برخي ويژگي هاي شاهانه به خصوص در ارتباط با آخرالزمان را حفظ كرد: زماني كه انتظار مي رفت كه بر تخت بنشيند و پاداش ها يا مجازات هاي نوع بشر را تعيين كند. (هزاره گرايان[12] حتي انتظار دارند كه وي ارتشي را عليه نيروهاي ضدمسيح هدايت و رهبري كند.) اما به طور كلي به نظر مي رسد كه وي صحنه زميني را ترك كرد. فرمانروايي بر مؤمنان، عملا بين امپراتور و پاپ تقسيم شد و نظريه دو شمشير، معادل كاتوليكي آموزه سه تاج يهوديان شد (روحانيت و تعليم، برخلاف جدايي آنها در يهوديت در قالب دو شخص كاهن اعظم و نبي، در شخصيت پاپ يكي مي شوند).
گفته شده است كه تحولات يهوديت، زمينه را براي توسعه در مسيحيت فراهم كرد تا به وسيله آن مسيحاي شاه، شخصيتي الوهي شد. وجود برخي از چهره ها در نوشته هاي سوداپيگرافي،[13] شاهد آن دانسته مي شود كه يهوديان در سده پيش از عيسي در جستجوي شخصيتي فراطبيعي بودند تا براي آنان رهايي به ارمغان بياورد، اما درخور توجه است كه شخصيت مورد نظر آنان جلوه ملكوتي داشت نه بشري و شاهانه; در حالي كه در ذكر ويژگي هاي عيسي مسيح روشن است كه وي كلا شخصيتي انساني دارد و اين موضوع با سنت يهودي درباب پادشاهي بشري مطابق است و جنبه ملكوتي ندارد. اگرچه انتظار مي رفت كه موجودات فراطبيعي از ماشيح، حمايت كنند. او خود هرگز به عنوان موجود فراطبيعي تلقي نمي شد (خود عيسي نيز، طبق روايتي در يك مورد گفته است كه او قادر به كمك خواستن از فرشتگان فراطبيعي است. (متي 26:53).
اما حقيقت اين است كه شخصيت ماشيح آينده، فراتر از هر توصيفي كه به تعداد زيادي از شاهان يهودا نيز به عنوان اسلاف او نسبت داده شده بود، جلوه رمانتيكي پيدا كرد. او نه تنها صرفاً يك پادشاه بلكه پادشاه منجي تلقي شد، گرچه اصطلاح «منجي» آن گونه كه در مسيحيت اخير هست، متضمن معني رهايي از فلاكت و نفرين ابدي نبود، اما الگوي قهرمانان و دلاوراني همانند گيدعون تلقي شد كه اسرائيل را در گذشته از دست جباران خارجي «نجات» داده بود. يهوديان عقيده داشتند كه مسيح آينده نيز از جاذبه اي برخوردار است كه به سلسله داوودي تعلق دارد، سلسه بسيار محبوبي كه تداعي كننده پرشكوه ترين روزهاي اسرائيل است. در تاريخ كشورهاي انگليسي زبان، اشتياق ژاكوبيت ها[14] به ظهور خاندان استوارتس، تشابه زيادي با اميدهاي مسيحايي يهوديان دارد. شايد اين عقيده احساسي اسطوره اي انگليسي زبان ها را، اعتقاد به ظهور «شاه آرتور» بهتر نشان مي دهد. آنها معتقدند كه شاه آرتور در زماني كه گرفتاري ها اوج مي گيرد، ظهور مي كند; هرچند مسيح، داوودِ دوباره زنده شده تلقي نمي شود، بلكه خلف داوود است.
بنابراين، نهاد سلطنت به رغم آن كه در منابع يهودي آشكارا كم اهميت شمرده شد تا از هرگونه مرجعيت ديني محروم باشد، احساساتِ الهام بخش همچون وفاداري و عشق را القا مي كرد. اين امر در نيايش نامه ها و آيين هاي عبادت كه به وسيله ربي ها تدوين شده، به خوبي تبيين شده است; براي نمونه، بركات هيجده گانه شمونه عسره.[15] با وجود اين، ارتباط آخرالزمان با احياي سلطنت داودي، اعتقاد راسخ جزمي و عملي در يهوديت مورد نظر ربّي ها نبود، مثلا يك ربي معتبر و مورد احترام به كلي اين امر را انكار كرد كه مسيح داودي خواهد آمد. او ربي هيلِل (نه هيلل بزرگ، بلكه از نوادگان او) بود كه اعلام كرد كه مسيح نخواهد آمد; زيرا او قبلا در شخص پادشاه حزقيا كه همه پيشگويي هاي مربوط به ماشيح در كتاب مقدس عبري به او اشاره دارند، آمده بود (سنهدرين 99 الف). اين رأي متهورانه به هيچ وجه بدعت شمرده نمي شود، چون اصلاً اصل جزمي درباره مسيح كه براي يهوديان الزامي باشد وجود ندارد. به نظر مي رسد كه ربي هيلل در حالي كه پيشگويي هاي مبني بر توصيف دوره صلح و آسايش و عدالت در آينده را باور مي كند، بر اين انديشه نيست كه اين امر مستلزم يك ماشيح انساني و جسماني و شاهانه باشد. به نظر وي، اندك پيشگويي هايي كه به اين گونه شخصيت اشاره دارند، مربوط به عصر فرمانروايي پادشاه نيك، حزقياست كه دوره حكومتش، تمهيدي براي بشارت هاي بزرگي است كه در آخرالزمان خواهد آمد.
ادامه دارد ...
پي نوشت :
[1] مشخصات كتابشناختي اين اثر از اين قرار است:
Hyam Maccaby, "Political Theology in Torah and Talmud" in The Philosophy of Talmud, London, PP. 141-159, (Routledge, 2002).
[2]. Weiler, Gershon, Jewish Theocracy (Hebrew), Amoved, Tel Avive, 1976.
[3]. Stuart Cohen, Three Crowns, CUP, Cambridge, 1990.
[4]. Nietzsche (1980), vol, 6. Pp. 192-3, see also vol.12. p. 532.
[5]. Maccoby, Hyam, Nietzsche and the Jews, Times literary suplemment, june25, 1999.
[6]. در سال 143ق.م، سمعان شيمعون مكابي از خاندان حشمونائيم با استفاده از منازعات پارت ها، سلوكي ها، مصري ها و رومي ها، يهودا را از پادشاه سلوكي جدا و مستقل ساخت. مجمعي از مردم، او را به عنوان سردار و ربّي بزرگ دومين دولت يهود، منصوب كرد، دولتي كه تا سال 70 م دوام داشت. مقام ربّي بزرگ در خانواده حشموني ارثي شد. در دوره اين شاهانِ ربّي، يهودا به حكومت ديني بازگشت. آنان وسعت فلسطين را به همان وسعت دوره سليمان رساندند. امّا بر اثر اختلافات داخلي دو فرزند ملكه سالومه الكساندرا هيركانوس دوم و آريستو بلوس دوم ، پومپيوس رومي بر اورشليم مسلط شد و يهودا، به ايالت مفتوحه روم يعني سوريه ضميمه شد. دورانت، ويل، قيصر و مسيح، از مجموعه تاريخ تمدن: ج 3، ترجمه حميد عنايت و ديگران، صص623ـ624.- م.
[7]. اين سند تا اندازه اي مغشوش است، زيرا اساس مخالفت فريسيان را اين شايعه مي داند كه الكساندر يانيوس از نژاد اصيل كاهن نبود و مفهوم ضمني اين عبارت آن است كه اگر صلاحيت كهانت وي غيرقابل ايراد بود، هيچ انتقادي عليه عمل وي در جمع نقش پادشاهي با نقش كهانت اقامه نمي شد، در حالي كه ايراد اصلي دقيقاً اين بود كه اين گونه تلفيق نقش ها ممنوع شده بود. شايد مقصود اصلي بيان اين نكته است كه فريسيان به نحوي در صدد ابطال تلفيق غيرقانوني نقش ها بودند و اين كار را با بي اعتبار كردن صلاحيت كهانت يانيوس انجام دادند.ـ م.
[8]. حشمونيانِ اوليه خودشان را شاه نمي خواندند. اولين كسي كه چنين كرد، آريستو بولوس اول، پسر يوحانان هيركانوس بود.ـ م.
[9]. اسحاق اَبرَوَنئِل ]1508ـ1437[ مفسرِ كتاب مقدس از متفكران عمده و پيشامدرنِ نظريه سياسي، پادشاهي را به عنوان نظام سياسي شرّ محكوم مي كند، اما آن را با توجه به ماهيت شر بشري، امري اجتناب ناپذير مي داند. با وجود اين، وي به ابعاد مثبت پادشاهي كه در نگرش تلمودي قابل تشخيص است، اهميت بسيار ناچيزي مي دهد.ـ م.
[10]. سنهدرين، مرجع شرعي عالي يهود، در دوره معبد دوم بود كه به امور داوري و وضع قوانين براي تمام قوم و نيز به تفسير تورات مي پرداخت. سنهدرين بزرگ كه شامل 71 نفر از علماي آن زمان بود، در اورشليم قرار داشت و رئيس آن، «ناسي» و «آو بِت دين» رئيس ديوان مذهبي ناميده مي شد. سنهدرين كوچك، شامل 23 عضو، در خارج از اورشليم نيز تشكيل جلسه داده، اغلب به امور جنايي مي پرداخت. رجوع كنيد به: فرهنگ واژه هاي يهود(1977)، ترجمه به اهتمام اميرمنشه، اورشليم . ـ م.
[11]. شاهاني كه از تبار داوود نبودند، از اين مراسم تاجگذاري برخوردار نمي شدند و عنوان «ماشيح» نمي گرفتند، اين امر موجب نامشروع بودن پادشاهي آنان نمي شد زيرا از نسل داوود بودن براي پادشاهي عنصر بنيادين نيست. به هرحال، عنوان ماشيح تماماً اختصاص به شاه داوودي ندارد، چون عنوان مشابهي نيز توسط كاهن اعظم بوجود آمد كه مراسم شروع كار وي نيز شامل رسم تدهين و مسح بود.ـ م.
[12]. Millenarians: معتقدان به دوره هزارساله سلطنت عيسي مسيح(ع).ـ م.
[13]. Pseudepigrapha: نوشته هاي ديني يهودي مربوط به قرن دوم ق. م. تا 2 م. كه همچون كتاب هاي آپوكريفي از پذيرفته شدن در مجموعه رسمي كتاب مقدس يهودي بازمانده اند.ـ م.
[14]. Jacobite به طرفداران سلطنت جيمز دوم و خانواده استوارت پس از انقلاب سال 1688 انگليس اطلاق مي شود ـ م. Stuart اشاره به خانواده اي است كه در اسكاتلند از سال 1371 تا 1603 ميلادي و در انگليس و اسكاتلند از سال 1603 تا 1714 ميلادي حكومت كردند. ـ م.
[15]. Shemoneh Esreh: دعايي كه بازتاب آمال و آرزوهاي يهود است و از هيجده بركت تشكيل شده كه هر كدام به موضوعي پرداخته و هنوز پايه اصلي مراسم كنيسه هاست. ر.ك: اشتاين سالتز، ادين (1383)، سيري در تلمود، ترجمه باقر طالبي دارابي، قم، 1383، مركزمطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، ص 156. ـ م. نويسنده:حييم مكابي؛ پروين شيردل
نظريه سياسي در تورات و تلمود (2)
بنابه شواهدي، ربي هيلل در انكار وجوب يك مسيح جسماني و شاهانه تنها نبوده است. يوسفوس روايت مي كند كه مناحم، رهبر زلوت ها،[16] در طول دوره جنگ يهوديان عليه رم، به دست پيروان خودش كشته شد، چون در تلاش بود تا القاب سلطنتي به عنوان ماشيح بر خود بگيرد. اعضاي اين جناح خاص از زلوت ها، ضدسلطنت بوده و قوياً به پادشاهي خداوند معتقد بودند و نمي خواستند هيچ پادشاه زميني بپذيرند. آنها دوره مشهور به «عصر مسيحايي» را دوره جمهوري، شبيه عصر داوران كتاب مقدس تلقي مي كردند. بي شك آنان از روايت كتاب مقدس در مورد گيدعون الهام مي گرفتند كه بعد از فعاليت به عنوان منجي، مقام شهرياري را كه به او پيشنهاد مي شد، رد كرد (داوران 8 :23).
بنابراين، نوعي چندگانگي درباره نهاد سلطنت در منابع وجود دارد. از يك سو سلطنت، كانون شور و احساسات ملي گرايانه عميق بود كه حتي در مسيحيت به بازگشت به صورتي باستاني ازبت پرستي تغيير ماهيت داد، و از سوي ديگر همواره نوعي بدگماني و محافظه كاري وجود داشت كه به واسطه آن سلطنت در محدوديت نگهداري مي شد.
درباره تاجِ كهانت نيز قيود و ملاحظاتي در كار بود. اگرچه هارون برادر موسي، به عنوان اولين كاهن اعظم، مورد احترام بود، شهرت وي با نقش او در واقعه گوساله طلايي خدشه دار شده بود. به طور كلي، نقش او تحت الشعاع برادرش، يعني نقطه اوج تاج تورات بود. پس انتظار نمي رفت كه هيچ كاهن اعظمي يك رهبر الهام بخش باشد، بلكه او نقشي حاكي از وظيفه شناسي به عنوان ناظر شعائر معبد را ايفا مي كرد. در زمان ربي ها، حتي انتظار نمي رفت كه او به عنوان يك آموزگار انجام وظيفه كند و بالاتر از آن قطعاً نمي توانست به عنوان كسي كه احكام و دستوراتي در موضوعات ديني يا اخلاقي صادر مي كند، كار كند. اما در خود تورات عباراتي يافت مي شود كه ظاهراً طبقه كاهنان، آموزگاران و راهنمايان مردم اند. مثلا متن زير اختيارات و وظايف وسيعي را به كاهنان به عنوان معلمان و داوران داده است:
پيش كاهنان از بني لوي، پيش حاكم آن زمان حاضر شده، استفسار نما و ايشان فتواي حكم را به تو بيان خواهند كرد و موافق فتواي آنان عمل نماي كه از جايگاهي كه خداوند برمي گزيند به تو بيان مي كنند. دقت كرده، هرچه را كه به تو تعليم مي دهند، به جاي آر» (تثنيه، 17:9ـ10).
اما حتي در اين متن، كاهنان به موازات شخصيت غيركاهني «داور» ناميده شده اند، به اين دليل كه كاهنان نقش هيأت مشورتي داشتند نه مرجعيت صريح. چنين مرجعيت خاصي حتي به كاهن اعظم نيز داده نشده است. تنها حوزه اي كه به نظر مي رسد كه در آن جا تورات، چنين مرجعيت خاصي به كاهنان داده، موضوع خلوص و پاكي شعاير است. به مردم هشدار داده شده كه اطاعتي منحصر به فرد از احكام كاهنان داشته باشند: «از بيماري جذام بر حذر و نيك هوشيار باش كه موافق آنچه كاهنان بني لاوي شما را تعليم مي دهند و به روشي كه ايشان را امر فرموده ام رفتار نمايي. (تثنيه 24: 8) اما حتي در همين جا موسي به عنوان گوينده، متذكر شود كه تعاليم كاهنان از او، يعني نبي، سرچشمه مي گيرد (آنگونه كه من به آنان امر كردم). در زمان هاي بعدي، وقتي ربي ها خودشان را وارثان موسي، نه هارون، مطرح كردند، كاهنان همچنين در صورت مشاهده آلودگي و فساد، نقش ديني خود را در قالب تذكردادن ايفا مي كردند، اما آنان تنها زير نظر ربي ها عمل مي كردند و قدرت صدور حكم در موضوعي نداشتند.
آيا اين بدان معناست كه بين زمان مربوط به كتاب مقدس و زمان مربوط به ربي ها نوعي جابه جايي قدرت شكل گرفته بود؟ آيا همان گونه كه كوهن مي گويد، قدرت صدور حكم و تعليم از كاهنان به ربي ها، يعني از تاج كهانت به تاج تورات منتقل شده بود؟ بي شك برخي جابه جايي هاي اين چنيني اتفاق افتاد، اما بايد از تحريف يا اغراق در ميزان اهميت آن برحذر بود.
به طور كلي، قبيله لوي از جمله گروه هاروني قبيله يعني كاهنان، وظيفه تعليم مردم را بر عهده داشتند; همان گونه كه در اين آيه تصريح شده: آنها بايد اي يعقوب، احكام تو و اي اسرائيل، قانون و شريعت تو را بياموزند (تثنيه 33:10). اما اين امر بيانگر ارتقاي اين قبيله به موقعيت طبقه معلم با حقوق انحصاري تعليم نيست. در تورات دلايل و شواهد زيادي هست كه گسترش نقش تعليم در سراسر جامعه اسرائيل بدون توجه به وابستگي قبيله اي، موقعيتي آرماني به شمار مي آيد. براي نمونه، آيه زير به همه اسرائيليان خطاب مي كند: «و تو بايد به جدِ تمام، آنها را به فرزندانت تعليم دهي و به وقت نشستن در خانه و رفتنت در راه و وقت خواب و بيداري در باب آنها گفتگو نمايي (تثنيه 6:7).
بنابراين تورات، از يك سو، لوي ها را آموزگاران قوم معرفي مي كند و از سوي ديگر، اين نقش را با حمايت از برنامه تعليم و فراگيري در سطح ملي، تضعيف مي نمايد. اين دوگانگي كه در قرون بعدي نيز ادامه يافت، به كاميابي ربي ها به عنوان رهبران غيركاهن انجاميد كه تقريباً نقش لوي ها در تعليم را از بين مي برد.
دراين جا به موضوع مهم اجتماعي وسياسي اشاره مي كنيم كه همان جايگاه توارث در اداره و هدايت امور بشري است. هر دو تاج شاهي و تاج كهانت در اختيار نيابت موروثي است. اساسِ پادشاهي، هر جا كه وجود داشته، از پدر به پسر رسيده است. اساس كهانت، اگر نه در جاي ديگر حداقل در يهوديت، وابستگي آن به تباري خاص (يا اگر لوي ها را هم مانند هارونيان يا كاهنان در شمار كهانت بدانيم) از قبيله اي خاص است.[17]
زماني كه نقش خاصي براي جامعه ضروري باشد، تكيه بر افراد حتي با داشتن شرايط مورد نياز از قبيل در دسترس بودن يا داوطلبي براي اين كار، مخاطره آميز و غيرقابل پيش بيني است. روش قابل اطمينان تر، انتخاب خانواده هاي مشخصي است كه خود را وقف اين نقش كنند، فرزندان اين خانواده به گونه اي پرورش مي يابند كه آينده خويش را در نقشي كه از آنان خواسته مي شود، تجسم كنند و نيز هرگونه استعداد و توانايي كه خانواده دارد، در بسياري موارد به صورت ارثي به آنان مي رسد و در تطابق با خصايص خانوادگي پرورش مي يابند. بنابراين، خانواده هاي مشخصي نظير، كندي ها در آمريكا، را مي بينيم كه نسل اندر نسل سياستمدار تحويل داده اند يا خاندان هايي از دانشمندان نظير هاكسلي ها، و يا از نويسندگان و هنرمندان را داريم. نقطه ضعف الگوي دودماني اين است كه استعدادها را مي زدايد و مناصب كليدي را به دست افراد متوسط يا بي كفايت مي سپارد. الگوي موروثي بايد رويه هايي به كار گيرد تا به واسطه آن، استعدادها شكوفا شوند. اما حتي در يك جامعه باز و آزاد هم، الگوي موروثي به شكل مبهم وجود دارد. ويژگي فرهنگ يهود، پيچيدگي ساختار اجتماعي است. قوم يهود، خودِ تجسم اين پيچيدگي است. يهوديان عقيده دارند كه به عنوان قومي برگزيده، رسالتي ديني دارند كه انجام اين رسالت، مستلزم سواد و مطالعه است. به همين منظور، يهوديان از طريق آميزه اي از مناسبات موروثيو نيز پذيرش نوكيشان، زمينه مناسب را فراهم آورده اند. به همين دليل، يهوديان جوان اعم از يهوديان اصيل و يهوديان نوآيين مي كوشند در عرصه علم ممتاز شوند، درست مانند ساير افرادي كه در عرصه ورزش يا نظامي گري فعاليت مي كنند. جامعه يهودي در درون خويش، گروه موروثي لوي ها را به عنوان الگوهايي متعالي از اين گونه خصايل برگزيده است اما غيرلوي ها به طور متوالي در طبقه آموزگاري به كار گماشته شدند، تا جايي كه سرانجام لوي ها نقش انحصاري خود را از دست دادند (اگرچه تا به امروز شمار زيادي از ربي ها از نسل لوي ها هستند).
نتيجه اين امر، شكاف وسيعي بين نقش نيروي غيبي كهانت (كه به لوي ها و به خصوص هاروني ها تفويض شده) و نقش تعليم بوده است. اما اين امر به ندرت به عنوان تقابل بين تاج كهانت كتر كهونا و تاج تورات كتر تورا توصيف شده است. چنين تقابلي كه در آن تاج تورات بر تاج كهانت غالب باشد، بسيار نادر است، همان گونه كه استوارت كوهن تمايل به اظهار آن دارد; زيرا در حالي كه مورد اخير (كهانت) از آغاز به گروهي موروثي و مشخص واگذار شده، مورد بعدي از آغاز به كل قوم واگذار شده بود، هرچند لوي ها در اين مسئوليت تقدم ويژه اي داشتند. ربي ها كه سرانجام تاج تورات را تصاحب كردند، گروه مشخصي نبودند كه با وراثت متمايز شوند، بلكه ذاتاً افرادي غير از كاهنان بودند كه از ميان پايگاه مردم عادي برخاسته و صرفاً با خصايل شخصي شان متمايز مي شدند. ويژگي غيرموروثي تورات، اصلي مربوط به ربي هاست: «قرائت شريعت، ) ميراثي براي تو نيست.» (آوت ميشنا آوت 21:2 در برابر اين سؤال كه چرا داشتن پسراني عالِم براي علما غير معمول است، پاسخ داده شده: «تا گفته نشود تورات، ميراث است» (نداريم، 81 الف). ظاهراً منظور اين است كه خداوند، خود مداخله مي كند تا مانع شكل گيري يك طبقه موروثي توسط علما شود. آموزگارانِ تورات، نبايد ساختار طبقاتي كهانت يا شاهي را سرمشق قرار دهند. اغلب پيش مي آيد كه فرزندان علما، راه پدرشان را ادامه داده و خود عالم ديني مي شوند و نمونه اين قبيل موارد در روايات تلمودي بسيار است. اما اين موارد، بيشتر براي تحقير آمده است نه تمجيد.[18]
همان طور كه سرانجام معلوم شد، (هرچند اين مسئله از ابتدا هم مسلّم بود) آموزگاران، تقريباً به طوركامل از كاهنان فاصله گرفتند. البته چيزي مانع نمي شد كه كاهن، ربي نيز باشد، به شرطي كه دوره موردنياز تعاليم مربوط به ربي ها را گذرانده باشد; مثلا، در ميشنا بسياري از ربي ها ذكر شده اند كه در واقع كاهن بوده اند. اما اين موضوع، به آنان به عنوان ربي، اعتبار و مرجعيت فوق العاده اي نمي بخشيد، (به استثناي كساني كه مراسم عبادي معبد را آن گاه كه پا برجا بود، اجرا مي كردند و در مورد جزئيات آيين و تشريفات در معبد شواهد و اطلاعاتي ارائه مي دادند كه به رأي آنان توجه خاصي مي شد).
تفكيك بين وظايف كاهن و ربي يكي از ويژگي هايي است كه يهوديت را به شدت از مسيحيت متمايز مي سازد. كشيش مسيحي در عين حال آموزگار نيز هست. او به واسطه روحانيت خويش، شعائر مقدس را اجرا و اداره مي كند; شعايري كه در هر كليسا هست، اما وي همچنين وعظ و تعليم را نيز بر عهده دارد. روحاني اعظم يعني پاپ، در رأس تعليم و نظام قانونگذاري است. در يهوديت، كاهن شعاير مقدس را در معبد اورشليم، تنها مكان مجاز براي انجام شعاير، اجرا مي كند. پس از ويراني معبد، وي فقط وظايفي جزئي و ناچيز در كنيسه عهده دار شد: تقديس و بركت دادن و داشتن اين حق كه قبل از همه براي تلاوت قانون تورات دعوت شود. كاهن اعظم، شغلي كه پس از ويراني معبد در سال 70 ميلادي خاتمه يافت، برخلاف پاپ، وظيفه تقنيني يا تعليمي نداشت. اين امر كمتر درك شده است كه مواجهه عيسي با كاهن اعظم، در واقع مواجهه با مرجعيت ديني عالي يهود نبوده بلكه مواجهه با يك مقام اجرايي بوده كه در آن دوره عملا منصوب زيرا رومي ها، يا يك خائن و حتي يك سنت شكن و بدعتگزار بوده است اين شخص، معمولا وابسته به فرقه صدوقي[19] بود.
چهره قيافا، كاهن يهودي،[21]
اين شورش، به قدرت يابي سلسله سلطنتي حشمونيان انجاميد كه باز از نظر زمينه هاي قانوني، محل ايراد بود; زيرا حشمونيان كاهن بودند. اما اِعمال نقش آنان به عنوان حاكم، به واسطه كهانت آنان نبود. بنابراين نمي توان آنها را به انحراف از قانون قديم كه به وسيله آن، كهانت به معناي دقيق كلمه از قدرت سياسي تفكيك شده بود، متهم كرد. به همين دليل فريسيان از شاه حشموني الكساندر يانيوس نخواستند كه كهانت اعظم را بپذيرد، بلكه خواستند كه تنها، پادشاه باشد.
حشمونيان جاي خود را به فرمانروايي هرود، پادشاهي مقتدر و ظالم دادند كه ظاهراً حاكمي مستقل بود، اما در واقع به عنوان شاهزاده مشاور روم عمل مي كرد. وي كهانت اعظم را ياور قدرت خويش تلقي كرد و آن را به عنوان نيروي پليسي سازش پذير و قابل انعطاف به كار گرفت. در واقع، او سياستي را تداوم بخشيد كه به وسيله يوناني ها ايجاد شده بود و بعدها توسط روميان به كار گرفته شد تا از نهاد كهانتِ اعظم به عنوان ابزار سياسي بهره گيرند. قايفا، گماشته روم، وارث چنين سياستي بود.
بنابراين، ملاحظه مي كنيم كه سير تاريخ يهوديت، به حد كافي اين اصل قديمي يهودي را كه كهانت نبايد سياسي شود توجيه مي كند. اما آيا تاج تورات هيچ گاه درصدد تصاحب تاج پادشاهي بود؟
درواقع، ازبعضي جهات درگيرشدن در سياست، حق قانوني تاج تورات از زمان قديم بود. انبيا كه در برابر غارت هاي شاه و طبقات بالاي اجتماعي، از قانون شريعت حمايت مي كردند، درگير سياست شده و در واقع اين را تكليف اصلي خويش مي دانستند. علاوه بر اين، انبيا حتي در امور بين المللي نيز توصيه هايي مي كردند. اما آنان مشاور منتقد باقي ماندند و هرگز شغلي بر عهده نگرفتند. ميزان علقه هاي سياسي آنان همين بود.
مشابه همين امر، فريسيان نيز به عنوان وارثان انبيا منتقد قدرت بودند، اما بهره اي از آن نداشتند. زماني كه مشورت هاي آنان واجد ارزش زيادي بوده و از آن پيروي مي شد، تا حدودي ترسيم خط تمايز بين آنها و انبياي مقتدر دشوار بود.
مثلا شايد گفته شود كه در دوره هاي فرمانروايي ملكه سالومه الكساندرا، دوره حشمونيان (67ـ76ق.م)، فريسيان داراي قدرت بودند، زيرا ملكه هر كاري را با مشورت آنان انجام مي داد. اما در حالي كه فريسيان، قدرت پشت پرده تاج و تخت بودند، هرگز تمايل نداشتند كه يكي از نمايندگان آنان بر آن تخت بنشيند. آموزه تفكيك قوا اين امر را ناممكن مي ساخت.
امّا در دوره اي خاص حتي تاج تورات ظاهراً به پذيرفتن تاج شاهي نزديك شد و آن زماني بود كه رهبر سنهدرين، عملا عنوان «ناسي» يا رئيس داشت و حتي ادعا مي كرد كه از تبار داوود پادشاه است. آيا اين مسئله نقض آموزه سه تاج بود; در اين صورت، چرا هيچ صداي اعتراضي از سوي ربي ها عليه آن برنخاست؟ البته اين در دوره اي بود كه در ميان يهوديان قدرت حاكمه وجود نداشت. رومي ها دنبال مركزي براي مرجعيت مي گشتند كه از طريق آن بتوانند شكل محدودي از خودگرداني را به يهوديان تفويض كنند و تنها، ربي ها را براي اين كار مناسب تشخيص دادند.
پادشاهي يهوديان، به عنوان كانون شورشي بسيار خطرناك نابود شده بود. مقام كاهن اعظم، در غيبت معبد، ديگر وجود نداشت. بنابراين، دستيابي بزرگِ قوم ناسي به شكلي از قدرت، نتيجه اوضاع و احوال بود. ادعاي بزرگان قوم در باب تبار داووديشان، بيش از آنكه ادعايي جدي براي سلطنتي باشد كه رومي ها اجازه آن را نمي دادند، كوششي بيهوده بود براي اين كه به قدرت خويش مشروعيتي فرهمندانه بخشند. (مي دانيم كه روميان عليه مردمي كه همانند خانواده عيسي، ادعاهايي داشتند كه منجر به اميدهاي مسيحايي مي شد، شدت عمل به خرج مي دادند.)[22]
با اين حال، مي بينيم كه به مرور كه تاريخ بزرگان قوم ناسي ها سپري مي شد، پيشرفتي حاصل شد كه الگوي كهن تفكيك قوا را احيا كرد. حاكم به تدريج بيش از آنكه چهره اي ديني باشد، شخصيتي سكولار شد. در روزهاي آغازين دوره ناسي ها معلوم شده بود كه تلفيق نقش آموزگار ديني با نقش اجرايي ممكن است. مثلا گَمَليئل دوم، عالمي هدايتگر و در عين حال مديري توانا بود. آخرين شخصيت بزرگ كه هر دو نقش را همزمان داشت، ربي يهوداي ناسي بود. بعد از دوره وي، فرد دارنده مقام ناسي، كه مقامي موروثي بود، به تدريج در انجام اين عمل برجسته ناكام ماند و موقعيت تفكيك قواپيش آمد. در جامعه يهودِ بابلي، نياز به اين گونه تفكيك از آغاز تشخيص داده شد و صريحاً اين امر مورد اذعان قرار گرفت كه نمي توان از رش گالوت، رهبر يهوديان تبعيدي كه بخش اعظم موضوعات دنيوي را زير نظر دارد، انتظار درجه اي عالي از تعليم داشت، در حالي كه تاج تعليم به رئيس مدارس عالي «يِشيوا» اعطا شده بود. در اين جا نيز رش گالوتا، ادعاي انتساب به نسل داوود را داشت و ايفاي نقش او به عنوان حاكم، اگرچه حاكميتي محدود تحت سلطه مسلمانان، كه عمدتاً به جمع آوري ماليات محدود مي شد الگوي تقسيم قواي زمان باستان را منعكس مي كرد.
به طور كلّي، نظام سه تاج بدگماني شديدي را در باب فساد ناشي از قدرت نشان مي دهد. شاه نبايد درصدد كسب فرهمندي ديني باشد، چون اين امر رنگ و بوي قدرت مرموز و جادويي به حاكميت او بخشيده و او را در برابر انتقاد، نفوذ ناپذير و بي اعتنا مي سازد. علت اينكه وظيفه او بايد به طور جدي از وظيفه كاهن اعظم تفكيك شود، اين است. از سوي ديگر، نقش كاهن اعظم نيز بايد منحصر به نقش آييني بوده، مجاز نباشد كه عظمت مقام خويش را بهانه اي براي پذيرش مرجعيت اخلاقي قرار دهد; مرجعيتي كه نبايد به گروهي موروثي وابسته باشد، بلكه به وجدان و عقل كلّ جامعه تعلق دارد و ربي به عنوان شخص غيركاهن آن را نمايندگي مي كند.
نبي، كه ربي جانشين وي است، بايد فارغ از مسئوليت رسمي، يك مشاور و ناصح، نه يك حاكم باشد; به گونه اي كه بتواند به دور از گروه هاي ذي نفع قرار گيرد. اين نظام همانند همه نظام هاي ديگر، همواره تحت فشار شرايط سركوب شده، اما قدرت قابل توجهي براي نوسازي و تجديد خود داشت. تداوم آن، در تاريخ دياسپورا، دوران پراكندگي يهود، و دوره كنيسه فلسطيني در تنش بين ربّي و رئيس غيركاهن مشهود است، نوعي همكاري بين كاهن و غيركاهن[23] كه توانست مسيرهاي پرآشوبي را پشت سر بگذارد و معرفت ذاتي سنّتي از محدوديت هاي قدرت را ارائه دهد.
پي نوشت :
[16]. زلوت ها، يكي از فرقه هاي مخالف حاكميت روم بر يهوديان بودند كه همواره در شورش و طغيان به سر مي بردند. رهبر آنان، يهوداي جليلي، زماني كه روميان، درصدد سرشماري قوم يهود برآمدند، عليه روميان قيام كرد و شورش وي توسط واروس رومي سركوب شد. آنان معتقد بودند كه تسليم به سلطه روميان برخلاف ايمان به مشيت الاهي است و بايد در برابر آنان، با شمشير قيام كرد تا مسيح، هنگام ظهور، پاداش خير به مبارزان بدهد. ناس، جان.بي (1373)، تاريخ جامع اديان، ترجمه علي اصغر حكمت، تهران: شركت انتشارات علمي فرهنگي، ص553. ـ م.
[17]. كهانت يا به نسل شخص خاصي وابستگي دارد، همانند هارونيان كه از نسل هارون اند يا به قبيله اي خاص مانند قبيله لويان. ـ م.
[18]. اين عبارات، اوضاع و شرايط را در جنبش فريسيان بعدها ربي ها توصيف مي كند، اما در جنبش صدوقي، مرجعيت تعليمي كاهنان به طور مداوم مورد تأكيد قرار مي گرفت. در طومار بحرالميت كه تحقيقات اخير آن را مربوط به صدوقيان مي داند، مرجعيت تعليمي كاهنان به شيوه اي مبالغه آميز مورد تأكيد قرار گرفته است.
[19]. صدوقيان برخلاف فريسيان، با نفوذ خارجي ها روميان و يونانيان مخالفتي نداشتند. ـ م.
[20]. Caiaphas: كاهن يهودي كه اولين جلسه محاكمه عيسي(ع) را برگزار و براي وي درخواست مرگ كرد. ـ م.
[21]. با وجود اين، دوره حكومت كاهني به وسيله الكساندر بنيان نهاده شد، كسي كه باعث پيدايش دسته اي شد كه صادقانه به اعتبار خدادادي اعتقاد داشتند. اين سير فكري در كتاب جامعه بن سيرا بازتاب يافته كه مقام تاج تورات را به كاهن اعظم اعطا مي كند. قوّت اين ديدگاه به وسيله نمايندگاني تبيين شد كه همراه هيأتي در سال 63 ق.م پمپئي رومي را واداشتند تا تضمين دهد كه ملت يهود تحت حاكميت شاه نخواهد بود، زيرا اين رسم كشور است كه از كاهنانِ خدا اطاعت كند. (يوسيفوس. عصر طلايي يهوديان، 14، ص41).
[22]. در روايت هگسيپوس (يوسبيوس; تاريخ جامع، 20:3 :7 الي 1:19:3) از تعقيب نوادگان پسري يهود به عنوان كساني كه از خانواده داوودند، سخن رفته است. هگسيپوس همچنين از يوسبيوس تاريخ جامع 12:3 نقل مي كند كه وسپاسيان بعد از گرفتن اورشليم فرمان هايي صادر كرد مبني بر اين كه بايد در جستجوي همه اعضاي خانواده داوود بود، به نحوي كه هيچ يك از افراد قبيله سلطنتي بين يهوديان باقي نماند. ـ م.
[23]. در ازمنه باستان، مقام رياست مجمع يا كنيسه طبق عهد جديد (لوقا 41:8 و اعمال رسولان 8:18) و نيز كتبيه ها، از جمله كتبيه مربوط به تئودوتوس، شخصي كه «كاهن و حاكم كنيسه» ناميده مي شد و با پرداخت هزينه ساخت كنيسه اعتبار يافته بود، وجود داشته است. اي. پ. سندرس 176 ص1992 بر اين انديشه است كه تئودوتوس متخصص دين بود و اين ثابت مي كند كه در قرن اول نه تنها حكماي فريسي، بلكه همه كاهنان مي توانستند به عنوان معلم پذيرفته شوند. اما اين برداشتي غلط از وظيفه رئيس مجمع كبير است. ـ م.
نويسنده:حييم مكابي؛ پروين شيردل
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید