پاسدار قوي هيكل
صبح روز عمليات الله اكبر بود، ما پادگان دشت آزادگان را كه در نزديكي حميديه بود، به عنوان كمپ اسر معين كرده بوديم بچهها حدود 200 نفر اسير را در آنجا نگه داشتند، خيلي جالب بود، هيچيك از اين افراد افسر و درجهدار نبود. بعد از دقت و وارسي بيشتر احساس كردم جاي ورجه بر روي لباسشان پيداست. هرچه پرسيدم:«هيچكس جواب نداد، براي توجيه بيشتر به آنها گفتيم». امام عزيز ما فرمودهاند كه بايد با اسرا خوشرفتاري كنيم اين حكم اسلام است و شما در جمهوري اسلامي به عنوان ميهمانان ما محسوب ميشويد، هركس افسر است خودش بلند شود و خود را معرفي كند ما به او كاري نداريم ما اگر ميخواستيم شما را اعدام كنيم كه تا اينجا نميآوريم. ما پاسدار اسلام و سپاه اسلام هستيم و مجري اسلام و قرآن. اين كه ميخواهيم افسران خودشان را معرفي كنند به اين دليل است كه ميخواهيم از اطلاعات كنم كه تمام شد افسري برخاست و مردد گفت:«من خودم را معرفي ميكنم سروان جويان النقيب اهل بصره» او را در آغوش گرفتم و رويش را بوسيدم پس پرسيدم:«چرا از اول خودت را معرفي نكردي؟» با شرمندگي پاسخ داد: ما حالا حقيقت را فهميدهايم رژيم بعث به ما القاء كرده بود كه در عمليات هر طور شده اسير نشويد چون در ايران يك پاسدار قوي هيكل هست ( منظور برادر افشاري بود) كه در دستش شمشيري دارد با يك دست موها و سر اسير از بدن قطع ميكنند» هنوز سخنش تمام نشده بود كه بچههاي ما زدند زير خنده. اسير ادامه داد: لذا ما تا چشممان در كمپ به شما افتاد. گفتيم اين همان است كه به ما گفتهاند هروقت كه شما بيرون ميرفتيد. احساس ميكرديم شمشير به دست برخواهيم گشت. اما الان كه اين سخنان را گفتيد اعتماد كردم خودم را معرفي كردم. بعد از 20 نفر ديگر بلند شدند و پشت سر هم خود را به عنوان افسر معرفي كردند.
منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 13 صفحه 4
پاي مصنوعي
روز نهم عيد سال 75 آن مصاحبه کذايي را که بعدها خيلي سر و صدا به پا کرد، بعد از يک روز پر برکت با «علي آقا» انجام دادم. آخر آن روز بعد از دو، سه هفته تلاش بيحاصل، سيد ميرطاهري و علي آقا بالاخره به آرزويشان رسيده بودند و شش، هفت شهيد پيدا کردند. روي همين حساب، عليآقا خيلي شنگول و سرحال بود. اواخر مصاحبه که از او پرسيدم:«عليجان با توجه به اين که جانباز قطع پا هستي، کارکردن، آن هم روزي 14، 15 ساعت توي اين قتلگاه فکه برايت مشکل نيست؟» گفت:«اگه آدم پاهايش سالم هم باشند و بخواد دم به دقيقه از اين تپه ماهورهاي ناهموار پايين بالا بره، پاهايش خسته ميشن و درد ميگيرند. خب ما هم آدميم، با اين پاي مصنوعي کم مشکل نداريم. وضع اون رو هم که خودت ديدي، جاي سالم نداره و درست و حسابي چسب دوقلو خورده».
با سوال بعدي، مچاش را گرفتم:«شادکام ميگفت پارسال، سرکار تفحص، دو تا پاي مصنوعي رو داغون کردي؟» يکي از آن نگاههاي ناباورانهاش را حوالهام کرد و گفت:«اي آدميزاد شيرخام خورده!اين مرتضي چقدر پيش تو دهن لقي کرده؟» لجاجت بيشتري به خرج دادم:«نگفتي؟!» کوتاه آمد و گفت:«چيزي نبود، پارسال، پاي مصنوعي اولي، حين کار شکست. مدتي آن را به ضرب و زور وصله پينهي چسب دوقلو، با خودم اين ور، اون ور ميکشوندم، تا اينکه بالاخره درب و داغون شد. برگشتم تهران، يک ديگه گرفتم. بعد از مدتي، اين دومي هم به سرنوشت رفيق اولش مبتلا شد، منتهي چون ديگه تهيهي پروتز واسم مقدور نبود، به ناچار مدتي تهران خونهنشين شدم. بالاخره با مساعدت سردار عزيزمون، حاج آقا باقرزاده، از طريق بازار آزاد، يه پاي مصنوعي ديگه گرفتيم و با همون هم اومديم اينجا.
منبع: سالنامه شيدا لشگر 27 محمدرسولالله (ص)
پايداري و استقامت
بحبوههي عمليات بود. پشت سر هم گلولههاي آرپيجي را جا ميزد و بيوقفه شليک ميکرد. دشمن آتش سنگيني ميريخت و امان بچهها را بريده بود در حالي که ايستاده بود و آرپيجي توي دستش بود به گلولهاي که نزديک من بود اشاره کرد با تعجب گلوله را به دستش دادم و پرسيدم:«چرا حرف نميزند؟» يکي ديگر از بچهها در حالي که اشک توي چشمانش حلقه زده بود با بغض گفت «از ديشب تا حال آنقدر آرپيجي شليک کرده که نه گوشش ميشنود و نه زبانش براي گفتن باز ميشود.» دلم گرفت بغضم ترکيد بقيهي گلولهها را دم دستش گذاشتم و قبل از اينکه اشک گونههايم را خيس کند از او دور شدم.
منبع: مجله جاودانهها شماره 45
پرواز 2
جبههاي که ما در آن خدمت ميکرديم طراح نام داشت، ما تصميم گرفتيم براي آوردن تجهيزاتي جهت ديده باني و شناسايي دشمن تهيه کنيم. در آن شب شهيد محمد حاجي پور که مسؤول تدارکات بود در سنگر ما خوابيد و ماشين تدارکات را به ما قرض داد به شرط آنکه سالم برگردانيم. در حال حرکت به سمت سوسنگرد بوديم که زير آتش توپخانهي دشمن، مجبور شديم توقف کنيم. لحظهاي آتش دشمن قطع شد، دوباره شروع به حرکت کرديم و دوباره مورد هجوم دشمن قرار گرفتيم. بعد از کلي سختي توانستيم به خطوط نيروهاي خودي برسيم. از ماشين که پياده شدم، متوجه شدم که چراغ جلويمان در برخورد با گلولههاي دشمن شکسته است. خيلي ناراحت شدم نميدانستم که اين موضوع را چگونه به حاجي اطلاع بدهم. سرانجام داخل سنگر شده و در حالي که از شرمندگي سرم را پائين انداخته بودم شروع کردم جريان را تعريف کردن. محمد خنديد و گفت:«خودم ميدانستم و خوشحالم که خودتان سالم هستيد.» اين را گفت و به طرف ماشين رفت به محض اينکه داخل چادر شدم با صداي مهيبي به بيرون از چادر دويدم، زبانههاي آتش از ماشين تدارکات به آسمان بلند شد. خيلي ناراحت شده و به آن سمت دويدم و با بدن تکه تکه شدهي محمد روبهرو شدم. اين تلخترين خاطرهي زندگي من بود، آري او به ديدار حق پرواز کرده بود.
منبع: كتاب پنجمين يادواره لالههاي جاويدان
راوي: احمد مريمي
پرواز فرشته
انبوه مردم در کنار خانه پاسداران جمع شدند آثار غم و درد بر همه چهرهها سايه افکند. دختر پرستار را با لباس سرخ از خانه خارج کردند، صحراي محشر بود، از پهلويش خون بر زمين مي ريخت.نه پزشکي بود و نه داروئي، چمران ايستاد به او مينگريست، و فرشته بيگناه در مقابل چشمان او جان داد.در هر گوشه خانه، شهيد يا مجروحي بر زمين بود.
مردي دستان چمران را گرفت و فرياد زد:«چرا اهمال ميکنيد، چرا ارتش نميجنبد؟چرا ساکت نشستهايد؟» و چمران با بغضي فرو خورده در گلو به آسمان نگريست و به يکباره مرد را در آغوش کشيد.آنقدر او را به سينه فشرد تا کمي آرام شد، مردم آرام گرفت اما اين چمران بود که از درد مردم تا صبح چشم بر هم نگذاشت، و مدام علي (ع) را صدا زد.
منبع: كتاب كردستان
پسر رئيسجمهور
عمليات کربلاي 1 بود که در پادگان متوجه حضور يکي از فرزندان رياست جمهوري آن وقت شدم «سيد مجتبي حسيني خامنه اي» او را قبلاً ميشناختم. خيلي تحت تاثير قرار گرفتم که پسر رئيسجمهوري مملکت در گردان عملياتي شرکت کرده است ولي بعد پيش خودم گفتم ممکن است چند روز بماند و بعد براي هميشه برود ولي با گذشت زمان شرمندهتر ميشدم؛ چون او پا به پاي بقيه در تمام مراسم شبانهروزي و «اردوگاه تاکتيکي کرخه» شرکت کرد بعد هم در کنار خودم در عمليات حاضر شد.
منبع: سالنامه يادياران
پلي از وجود
در دل شب به آرامي حرکت کرديم. چند کيلومتري بيشتر راه نرفته بوديم که به سيم خاردارهاي حلقوي دشمن رسيديم. فرصتي براي بريدن نداشتيم چرا که وقت عمليات کاملاً حساب شده بود و هرگونه تأملي باعث لو رفتن عمليات ميشد. زارعي که زخمي شده بود خودش را روي سيمها انداخت و در حالي که لبخند ميزد چشمهايش را بست. بچهها با شرمندگي و صورتهاي خيس از اشک از روي او عبور ميکردند، يک گردان نيرو از روي پيکر او رد شدند و او با همان لبخند به سوي عرش پرواز کرد.
منبع: ماهنامه جاودانهها شمارهي 45
پنجره انتظار
يک روز قبل از شهادت هادي دلم عجيب شور ميزد، براي اينکه اضطراب و دلتنگيام را کاهش دهم به سراغ زينب رفتم تا بلکه با بازي و حرف زدن با او نگرانيم برطرف شود در ميان صحبتهايم پرسيدم:«زينب جان بابا کي ميآيد؟» انتظار داشتم مثل هميشه با زبان بچهگانهاش بگويد:«اگه دوتا اگه سه تا بخوابيم بابا ميآيد» اما گوئي زينب از راز بزرگي مطلع بود با حالتي غمگرفته پاسخ داد:«مامان هرچند تا بخوابيم باز هم بابا نميآيد مامان بابا ديگه نميآيد».
دستانش را به گرمي فشردم او فقط سه سال داشت، بغضم را فرو خوردم تا اينکه ساعت 3:30 دقيقه روز بعد خبر شهادت همسرم هادي فضلي را برايم آوردند نگاهي به زينب انداختم که اشکريزان از پنجره بيرون را نگاه ميکرد تا کي پيکر خونآلود پدر را برايش بياورند.
منبع: مجله جاودانهها شماره 6 مرداد 80
پيشوازان قدسي
ترکش به جناق سينه و حنجره علي خورده بود، خون زيادي از سمت قلبش بيرون ميآمد در زير نور ماه چهره علي نورانيتر شده بود سعي کردم او را بلند کنم، اما او گفت:«ديگر دست به من نزنيد، اينها آمدهاند مرا ببرند، مگر نميبينيد من بايد بروم کار من تمام است». دوتا نفس عميق کشيد به حالت نيمخيز بلند شد و ادامه داد:«السلام عليکم يا اباعبدالله (ع)» سپس با صورت به زمين افتاد فرشتگان الهي آمده بودند، او را تا بارگاه قدسي همراهي کنند، اما ما فرشتها را نميديديم.
منبع: كتاب سفر عشق
پيكري سالم
تابستان سال 1372 به معراج شهداي لشگر 7 وليعصر (ع) رفتم، يکي از دوستان مرا به داخل ساختمان برد و پارچهاي را کنار زد باورم نميشد پيکر کامل شهيدي در حالي که شلوار و پيراهن بادگير به تنش بود پوتينهايش هم در پاهايش بودند در مقابلم قرار داشت ،جالبتر اينکه ماسک ضد شيميايي هم هنوز روي صورتش بود و يک قبضه اسلحه کلاشينکف نيز بر دوشش بود ماجرا را از نيروهاي آنجا پرسيدم: گفتند:«در منطقه شلمچه او را پيدا کرديم روي زمين دراز کشيده بود به صورتي که رويش به آسمان بود».
منبع: كتاب تفحص
تا آخرين نفس
هوا تاريك بود. چارهاي نداشتيم. به يكي از خانهها پناه برديم. اما بوي بدي از آنجا ميآمد. سرباز ژاندارمري كف اتاق خوابيده بود. احتمالاً تركش به سرش اصابت كرده و تمام مغز سرش در اطراف اتاق پخش شده بود. در اثر هواي گرم، بوي بدي از جنازه در اتاق پيچيد. من، مات و مبهوت ايستادم؛ اما علي در گوشه اتاق خوابيد. دقايقي بعد سرم گيج رفت. به حياط رفتم و نشستم اما احساس كردم پايم به چيز نرمي برخورد كرد.
بيشتر كه دقت كردم متوجه شدم پيكر يك انسان است كه در اثر خمپارههاي دشمن تكهتكه شده. بدنم به لرزش افتاد. راستش خيلي وحشت كردم. بلند شدم و علي را بيدار كردم تا از آن خانه خارج شويم. اما نميشد بايد ميمانديم تا صبح. با خودم فكر كردم فردا كه جنگ تمام شود صاحب اين خانه برميگردد. خانه را تعمير ميكند تا آن موقع مغز متلاشي شده سرباز از ديوارها پاك شده است. فقط تنها اسكلت استخواني او در خانه باقي ميماند. آيا او خواهد فهميد كه اين جوان تا آخرين نفس در مقابل شرافت و انسانيت اين صاحب خانه مقاومت كرد و شهيد شد.
منبع: كتاب حديث حماسه صفحه 54
تابلوي موش
جبهه غرب بوديم يکي از دوستان خيلي از موش بدش ميآمد.واقعاً متنفر بود ميگفت:«يک روز در سنگر نشسته بودم اين حيوان سرش را پايين انداخت و صاف آمد داخل، کلاشينکف را مسلح کردم و دنبالش گذاشتم دويد بيرون. حدود چهل متر تعقيبش کردم همينطور که تير ميانداختم و او جاخالي ميداد يک خمپاره شصت آمد و رفت داخل سنگر و آنچه نبايد بشود شد از آن روز به بعد چه در جبهه، چه پشت جبهه از حاميان سرسخت، بلکه خاطرخواه هرچي موش هست شده بود طوري که الان پوستر موش يکي از تابلوهاي ثابت محل نشيمن اوست.
منبع: سررسيد سال 84 جبهه فرهنگي حزبالله
تانكهاي عراقي
48 ساعت بود که نخوابيده بودم، در اطراف ما اجساد عزيزترين جوانان اين مملکت در حزن لالهگون خود غوطهورشدند، تانکهاي دشمن در حدود 400 متري ما رسيده بودند، که فرمانده گردان با بيسيم اطلاع داد هواپيماهاي دشمن در حال هجوم به منطقه عملياتي هستند. لحظاتي بعد هواپيماهاي جنگي بر ما هجوم آوردند همه چيز را تمام شده ديديم، ولي در عين ناباوري امدادالهي به دادمان رسيد و اوضاع را به نفع ما تغيير داد. صحنه عجيبي بود هواپيماهاي دشمن تانکهاي خود را به اشتباه به جاي تانکهاي ايراني مورد هدف قراردادند و با بمباران سهمگين خود آنها را به آتش کشيدند، با ديدن اين صحنه فرياد اللهاکبر نيروها به هوا برخاست.
منبع: كتاب از آسمان تا زمين
تاول
دو، سه ساعتي از آمدن محمد ميگذشت اما پوتينها را درنميآورد. همينطور كه لباس ميشستيم گفتم: حالا چرا پوتينهايت را درنميآوري؟ حرف توي حرف آورد. بعد هم بلند شد به من كمك كرد. بعدازظهر وقتي خوابيده بود چشمم به پاهايش افتاد. پر از تاول بود. پيش خودم گفتم: شايد ميخواسته من تاول پاهايش را نبينم.
بعد از شهادتش دوستش گفت: در زمان عمليات، موقع پيشروي هميشه عقبتر از ما ميآمد. اصرار داشت بچهها سريعتر از او حركت كنند بعدها فهميدم تاول پاهايش مانع حركت سريع اوست و محمد پير پيران تا لحظه شهادت نگذاشت كسي اين مطلب را متوجه شود.
منبع: كتاب چيدن سپيده دم
راوي: مادر شهيد
تسليم ناپذير
تا ما را گرفتند دستهايمان را بستند به ما گفتند:«بگوييد النصر اصدام» حسن زارع افسر وظيفه فرياد زد:«الموت صدام». افسر بعثي لولهي اسلحه را به طرف صورت او گرفت و و ماشه را چکاند يک گلوله شليک شد و حسن بر زمين افتاد خشاب را عوض کرد و دوباره ماشه را چکاند، سي گلوله بر بدن حسن فرو رفت. افسر ايراني هم اندوه اسارت را از دلمان برد و هم براي سفر طولاني اسارت به ما درس شجاعت و تسليم ناپذيري داد.
منبع: كتاب شهداي غريب
تشنه
جمشيد از بچههاي سپاه بود. گرما و تشنگي عراقيها را وادار کرد تا به همه ما آب بدهند اما به جمشيد که رسيد ليوان آب را تا نزديک لبش بردند و بعد از اينکه جمشيد دهانش را باز کرد ليوان را عقب بردند.چند بار اين کار تکرار شد.او تشنه ماند شب شيلنگ را داخل سلول انداختند همه بچهها لوله آب را بردند به سمت جمشيد اما نگهبان عراقي يکباره شيلنگ را کشيد. جمشيد باز هم تشنه ماند. ساعت 2 بامداد غريب و مظلوم شهيد شد.همگي در حاليکه ميگريستم آهسته و زير لب نام مبارک امام حسين (ع) را صدا زديم.
منبع: كتاب روايت عشق
تقدير
سال 1360 بود، عراقيها ما را محاصره کردند، کمتر از 100 متر با نيروهاي دشمن فاصله داشتيم، کاري از دستمان ساخته نبود، همگي داخل کانال نشستيم همينطور که به اطراف نگاه ميکردم چشمم به فرهاد افتاد که روي کانال ايستاد.فرياد زدم:«بيا پائين، اينجا امنتر است» خنديد و گفت:«تقدير هرچه هست همان ميشود» ساعتي گذشت، داخل کانال آمد و قامت به نماز بست، در همين لحظه خمپارهاي در کنارش به زمين خورد فرهاد سر بر سجده گاه خونين خود نهاد .به طرفش دويدم اما خمپاره ديگري روي پيکرش افتاد ديگر هيچ اثري از او بر روي زمين نبود هيچ چيز فقط مشتي خاک سرخ بود.
منبع: كتاب زخم شقايق
راوي: غلامرضا رجايي
تكليف شرعي
...گرماگرم عمليات والفجر مقدماتي گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توي خط به اوضاع رسيدگي ميکرديم توپخانه عراق هم مثل ريگ روي سر بچهها. آتش ميريخت من بودم و «مهدي خندان» «مجيد زاد بود» و يکي دو تاي ديگر از بروبچهها آقا زير آتش شديد ناگهان ديدم يکي از اين وانت تويوتاهاي معروف به «لگني» دارد گرد و خاک کنان و به کوب ميآيد جلو. همچين که زد روي ترمز دربار شد و وسط گرد خاک ديديم «حاج همت»است که آمده پيش ما. توي دلم گفتم يا امام زمان (عج)! همين يکي را کم داشتيم بيا و درستش کن حاجي تا پياده شد، بناي شلوغ بازار رايجاش را گذاشت و گفت:«آهاي! اينجا چه خبره من پشت بيسيم قبض روح شدم چرا کسي جواب درست و حسابي به من نميده و».
خلاصه او داشت همينطور شلوغ ميکرد و ما داشتيم از ترس پس ميافتاديم که خدايا، نکند اين وسط يک تير يا ترکش سرگردان بلايي سرش بياورد «مهدي خندان» يواشکي چشمکي به ما زد و گفت:«فقط شماها سرش رو گرم کنيد، خودم ميدونم چه نسخهاي براش بپيچم» ما هم رفتيم و شروع کرديم به پرسيدن سوالهاي سرکاري از حاجي.مثلاً چه خبر؟ اوضاع قرارگاه در چه حاله و ... اين جور اباطيل در همين گير و دار يک وانت تويوتاي عبوري داشت از آنجا ميرفت سمت عقب. کمي که مانده بود اين وانت به ما برسد «مهدي خندان» که يواشکي پشت سر حاجي رفته بود دو دستي او را بغل زد و به دو، رفت طرف وانت عبوري حاجي داد و هوار ميزد:«ولم کن بذارم زمين مهدي، به تو تکليف شرعي ميکنم!» ولي «خندان» گوشش به اين حرفها بدهکار نبود حاجي را انداخت پشت وانت در حال حرکت و در حالي که به نشانه خداحافظي برايش دست تکان ميداد گفت:«حاجي جون چرا تو بايست به ما تکليف کني؟ تکليف ما رو سيدالشهداء معلوم کرده!».
حاج سعيد قاسمي
منبع: سالنامه شيدا لشگر27 محمدرسول الله(ص)
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید