برو جلو
عمليات طريق القدس بعد از اعلام رمز از قرارگاه ما به عنوان گروه خط شکن وارد عمل شديم اولين دسته حرکت کرد و نوبت به دسته ما رسيد.از دستهي اول چندين نفر روي مين رفته بودند زمانيکه به نزديکي خط رسيديم در کنار ميدان مين يکي از برادران روي مين رفته بود و بدنش در حال سوختن بود.هنوز نيمه رمقي داشت وقتي ديد با احتياط مي خواهيم از کنارش عبور کنيم تا او ناراحت نشود با همان بدن جزغاله شده پاي مرا گرفت و گذاشت روي سينهاش و گفت:«ما روي مين رفتهايم تا شما به سلامت پيش روي کنيد و عمليات را ادامه دهيد برو جلو برو جلو.
منبع: سالنامه ياد ياران
برويد عمليات كنيد
قبل از عمليات نصر 4 يک گردان 25 نفره به قلب دشمن زد اما به دليل سرسختي عراقيها و آتش توپخانهي آنها نه توانستيم منطقه را آزاد کنيم و نه توانستيم پيکر شهدا را از آن منطقه بياوريم. در اين ميان يکي از رزمنده ها خوابي ديد که خوابش را اينچنين تعريف کرد:«در خواب آقا امام زمان (عج) را ديدم؛ اول باور نميکردم، دستانم ميلرزيد، گمان ميکردم شهيد شده و به ديدار امام زمان(عج) رفته ام اما اينچنين نبود، آقا به من گفت« چرا در اين منطقه عمليات نميکنيد؟!» در جواب پاسخ دادم:« در چند مرتبه سعي کرديم اما موفق نشديم.» آقا با نگاهي مهربان در حالي که بر روي ديوار پشتش تکيه ميزد در جواب من پاسخ داد:«آخه پيکر فرزندان من در آنجا است! برويد عمليات کنيد». خيلي خواب عجيبي بود وقتي آن رزمنده براي من تعريف ميکرد اشک از چشمانش سرازير ميشد و صدايش بريده بريده و ... بود. خيلي سريع خواب اين رزمنده را براي فرماندهي لشکر تعريف کرده و او هم متأثر شد. سرانجام طي عمليات نصر 4 با وجود سختيهاي زياد اما بر دشمن پيروز شده و پيکر پاک شهدا را به عقب انتقال داديم.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ شمارهي 9 صفحهي 6
راوي: محمدعلي بهرامي
بسم الله
سال 1365 متوجه شديم تانكهاي عراقي در فاصلهي يك كيلومتري ما در حال پيشروي هستند آن موقع فرماندهي دستهي ادوات بودم. يكي از بچهها به نام مصطفي گفتم:«ميخواهم كاري كني كارستان.» گفت:« به چشم.» و خمپارهانداز را برداشت ايستاد و بلند گفت:«خدايا گلوله را به اين نيت شليك ميكنم كه اولين تانك دشمن را كه سر ستون است منهدم كند.» بعد عبارت بسم الله القاسم الجبارين را به زبان آورد، و آتش كرد. همه با چشمان خودمان ديديم كه گلوله در دست رفت داخل لولهي تانك و آن را منفجر كرد. از خوشحالي هركس هرچقدر ميتوانست پريد هوا و مصطفي غرق بوسه شد.
منبع: سالنامه يادياران 4/9/84
بسيجي جوان
ساعات اول ساعات اول عمليات کربلاي 5 بود افراد گروه تخريب مينهاي زير آب را خنثي ميکردند عراق قبل از پر آب کردن کانال ميدان مين وسيعي آنجا کار گذاشت وجود آب مانع کار گروه تخريب بود يکباره يکي از جوانان خود را به روي مينها انداخت و با از دست دادن يک پا معبري را باز کرد.سپس با تلاش بسيار خود را کنار کشيد تا خط شکنان از معبر باز شده عبور کنند يکي ديگر از نيروها در کنارش نشست و پرسيد:«کمک ميخواهي؟» بسيجي آرام پاسخ داد:«شما که تا اينجا آمديد، حيف است که ادامه ندهيد برويد و خط را بشکنيد». پسرک آرام عبور خطشکنان را مينگريست......
منبع: كتاب شبهاي قدر كربلاي 5
بلدوزر جادويي
جنگ و نزاع بين نيروهاي ايراني و نيروهاي بعثي عراق بالا گرفته بود از مقامات بالا دستور رسيد که براي استتار بيشتر خاکريزهاي جديدي درست کنيم.خيلي سريع بلدوزر 155 کوماتسويي آوردند و شهيد ميرزايي بدون هيچگونه ترسي وظيفهي رانندگي آن را بر عهده گرفت در بارش تير و گلوله فرو رفته بوديم که بلدوزر از حرکت بازايستاد، کمک راننده که گمان ميکرد ميرزايي شهيد شده است به طرف بلدوزر دويد اما متوجه شد نه تنها ميرزايي حتي مجروح هم نشده است بلکه در حال کلنجار رفتن با استارت ماشين است.تازه متوجه شديم که بلدوزر دچار نقص فني شده است، همه به طرف بلدوزر رفتيم.هريک از ما جايي از ماشين را وارسي ميکرد تا بلکه عيب ماشين زودتر معلوم شود اما همگي مأيوس و نااميد به عقب رفتيم و در فکر بوديم که چه نقصي ميتواند بلدوزر را از حرکت انداخته باشد، نيروهاي عراقي به چند صد متري ما رسيده بودند، ديگر فرصتي براي تعمير ماشين نبود، يکي از بچهها پيشنهاد داد که بلدوزر ديگري درخواست کنيم اما براي اين کار هم وقت تنگ بود، ناگهان ميرزايي از ماشين پياده شد، تيمم کرده و شروع به خواندن نماز کرد، پس از اتمام نمازش سوار ماشين شد و با اولين استارت بلدوزر روشن شد و در مقابل چشمان گرد بچهها شروع به کار کرد زير لب خدا را شکر کرده و از اينکه چرا من به ياد خدا نيافتادم افسوس ميخوردم.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ شماره 17 صفحه 6
بمبي در رختكن
در نيروگاه بوديم كه شيفت من تمام شده بود و در حال تعويض لباسهايم بودم. ناگهان صداي آژير با صداي بمباران يكي شده و يك بمب در اتاق رختكن منفجر گرديد زماني كه بهوش آمدم از شدت درد در ناحيهي شكم حتي ناي فرياد زدن هم نداشتم.
سرم را بلند كردم تا بتوانم ببينم چه اتفاقي برايم افتاده است فكر ميكردم كه نهايتاً سوختگي باشد، اما با ديدن رودههايم كه روي زمين ريخته بود از ترس دوباره بيهوش شدم.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ شماره 13 صفحه 6
بنيصدر غلط كرده
سهميه ما روزي 8 گلوله 120 بود.اما نميدانم چرا به يکباره قطع شد از مسئول آنجا پرسيدم چرا به ما مهمات نميدهيد، ما که غريبه نيستيم، آبادان در خطر است، اما پاسخي نداشت، به مسئول بالاتر مراجعه کردم گفت:«صدايش را درنياور ولي نامه بنيصدر است، که به سپاه و گروه جنگهاي نامنظم سلاح ندهيم» خودم اصل نامه را با امضا فرمانده کل قوا و رئيس جمهور ديدم، سعي کردم آن فرد را توجيه کنم اما فايدهاي نداشت. گفتم:« اجازه بدهيد سرهنگ کهتري را ببينم.» با آمدن سرهنگ برق شادي در نگاهم درخشيد موضوع را به ايشان اطلاع دادم با عصبانيت پاسخ داد:«بنيصدر غلط کرده چنين دستوري داده »نامه اي به خط خود نوشت، خوشحال به زاغه رفتم، نيروهاي آنجا باورشان نميشد ولي چارهاي جز دادن مهمات نداشتند، هيچوقت جسارت و حس مسئوليت آن نظامي را در قبال ايران فراموش نميکنم.جنگ، آزمايش الهي بود که در اراده مردترين مردان خللي وارد نکرد.
منبع: مجله جاودانهها
به جاي همسنگر
سال 66 به عنوان تيربارچي دسته در خط پدافندي « شلمچه » بوديم. من دومين بار بود كه جبهه ميآمدم يك شب وظيفه پاسنجش را به عهده داشتم. با يكي از برادران بعد از اينكه پستمان تمام شد به سنگر نگهبان بعدي رفتيم تا او را بيدار كنيم. بر اثر بارندگي تمام لباسهايش خيس بود و گفت با اين وضع نميتواند سر پست برود. دوست همسنگر او «برادر چهره دوست» گفت:« من به جايش ميروم». صبح خبر آوردند، چهره دوست تير به گلويش خورده و شهيد شده است و من فهميدم شهادت نصيب هر كس نميشود.
منبع: سالنامه يادياران
به فرشتهها پيوست
گلولههاي تيربار يک طرف صورتش را دريده و بخشي از فک و دهانش را برده بود يک دستش نيز به تار مويي بند بود خون با فشار زياد از محل بريدگيها بيرون ميزد و ديگر توان همراهي را ما را نداشت براي اينکه سر و صدايش دشمن را متوجه نکند از بچهها خواست که سرش را زير آب کنند اما کسي اين کار را نکرد خودش زير آب رفت ولي بچهها او را بيرون کشيدند گفتم:«حسنجان! چه کار کنم» ميخواهي لباست را به سيم خاردار وصل کنم تا جريان آب تو را نبرد ناله خفيفي سر داد و سرش را به آرامي جنباند پيکر خون آلودش را به کنار آب کشيده و لباسش را به سيمها گره زدم تا به هنگام بازگشت بتوانيم او را به عقب انتقال دهيم اما پس از رفتن ما آب براثر مد بالا آمده و او را با خود برده بود «شهيد حسنپام» از غواصان گردان وليعصر (عج) زنجان بود که کربلاي 4 عاقبت او را به فرشتهها پيوند داد.
منبع: مجله ياد حماسهها
به كدامين گناه
روز دوم بمباران شيميايي شهر حلبچه بود، امدادگران مجروحان بومي را به اورژانس ميآوردند يک لحظه چشمم به کودک شيرخوارهاي افتاد که در دست يکي از بچهها بود صورت، لبها، دستها و پاهاي آن کبود شده بود. باز هم نفس ميکشيد اما به سختي. همه افراد اورژانس متوجه او شدند اشک پهناي صورت ما را پوشاند اما احمد کاظمي حال ديگري داشت هقهق گريه امانش را بريد و بياختيار از مرکز اورژانس بيرون رفت.
کودک و سلاح مرگبار
به کدامين گناه
منبع: كتاب فرشتگان نجات
به كدامين گناه؟
صداي قايقهاي عراقي نزديکتر ميشد هنوز چند ثانيه نگذشته بود که سربازان بعث از خاکريز بالا آمدند .آخرين خشابها را در اسلحه گذاشتيم و مقاومت کرديم اما ازنيروهاي کمکي خبري نبود، به ناچار نيروها را به عقب فرستاديم، فقط من و حاجي مانديم.ساعتي بعد ما هم به راه افتاديم.اما يکباره خمپارهاي پشت سرمان زمين را لرزاند.در ميان گرد و غبار حاجي را ديدم که دست بر پهلو بر زمين نشسته، چفيه را به کمرش بستم و به سختي او را به دوش گرفتم.به جزيره مجنون شمالي که رسيدم حاجي را بر زمين گذاشتم.صداي نالهاش ضعيفتر شده بود.تويوتاي ايراني نظرم را جلب کرد.فرياد زدم و راننده را صدا کردم. اما او تکان نخورد جلوتر رفتم باورم نمي شد،همه جا جنازه هاي خشک شده بود بچههاي پشت قبضههاي تيربار با سر و صورت پر از تاول به خواب رفتهاند، همه چشمها و دهانهايشان باز است و پوستي نيست که تاولي روي آن نباشد.تازه ميفهمم که چرا نيروي کمکي نيامد.زانوهايم بياختيار سست شد بياختيار فرياد زدم بر خاک افتادم خدا را با تمام وجود صدا زدم، چرا؟ چرا؟ چرا؟
منبع: كتاب جاودانهها
به ياد مادر
رزمندهها آن شب نياز شديدي به بلدوزر داشتند بايد هر طور شده آن را درست ميکردند اما يک لحظه زمان ايستاد، گلوله توپي درست به وسط ماشينشان خورد و آب را به آتش کشيد ماشين قطعه قطعه شد دست و پاي آهنگري و يزداني نيز به اطراف پرت شد آتش از لاشه باقي ماندهاش زبانه ميکشيد و اطراف پل را روشن ميکرد قربانعلي قصد داشت مقداري از پودر بدنشان را در کيسهاي ريخته، براي خانوادهشان بفرستد، در يک لحظه به ياد مادر خودش افتاد و از کارش منصرف شد.
منبع: كتاب شبهاي قدر كربلاي 5
بوسه بر پيشاني
در گردان ما برادري بود که عادت داشت پيشاني شهدا را ببوسد.وقتي شهيد شد بچهها تصميم گرفتند به تلافي آن همه محبت پيشاني او را غرق بوسه کنند پارچه را کنار زديم پيکر بيسر او دل همه ما را آتش زد.
منبع: سالنامه شيدا لشگر 27 محمدرسول الله (ص)1383
بوي كباب جنگي
عمليات کربلاي 5 بود شب دوم قرار گذاشتيم با گردان عمار برويم جلو. قبلاً گردان مالک رفته بود، بچهها توي محاصره اکثراً شهيد شدند. من و حاج محسن از قرارگاه تاکتيکي به سمت سه راه شهادت که به شوخي سه راه مرگ ميگفتيم به راه افتاديم شايد، با سه راه 200 الي 300 متر فاصله داشتيم که بوي خوشايندي به مشاممان خورد بياختيار گفتم:«چه چيز مشتي؟» بعضي اوقات بچههاي تدارکات همت ميکردن و ظرفهاي غذا را داخل برانکارد ميگذاشتند و دوان دوان به خط مقدم ميآوردند و وقتي ما توي سنگر ميرسيديم غذا هنوز گرم گرم بود، توي راه با حاج محسن دينشعاري کلي به خودمون وعده داديم که الآن ميرسيم به سه راهي محسن سوتي.از بس حاج محسن سر آن سه راهي داد زده بود تا گردان جابهجا کند، ديگر صدايش در نميآمد و سوت ميزد.به همين خاطر آن مکان معروف به سه راهي محسن سوتي شد.محسن گفت:«آخجون اينجا چه بوي کبابي راه انداختن، دست اين تدارکاتچي را بايد ماچ کرد جون تو، دو پرسش را ميگيرم تا قبل از کار يه شيکم سير بخوريم.گيج بوي کباب به سه راهي شهادت رسيديم.يک خمپاره 120 وسط يک تويوتاي پر از نيرو فرود آمده بود و بوي گوشت کباب شده فضا را آکنده بود. هنوز آتش روشن بود بوي کباب شده آنها ما را از 200 متري به آنجا کشاند ما چه نقشههايي ميکشيديم.در حاليکه بچهها اينجا در آتش ...بعدها حاج محسن گفت :«بعد از آن واقعاً از کباب بدم آمد».
منبع: گروه تحقيقاتي فتح الفتوح
راوي: مرتضي شادكام
بي نشان
غروب بود صداي خنده بچهها فضا را پر کرد يکي از سربازها با اصرار از حسن خواست دفعات مجروحيتش را براي تازه واردها بگويدT حسن با خنده نگاهي به بدنش انداخت و گفت:«پاي راستم در بيتالمقدس دستم در فتحالمبين، زانو در زير، سر در کوشک، ابرو در طريقالقدس، کمر در خيبر و ...» تمام مجروحيتهايش را به خاطر داشت آخرين زخمش را در تاريک و روشني عمليات بدر در آنسوي آبهاي مجنون در شرق دجله ديدم به اصرار نيروهاي تعاون و دوستانش جهت مداواي دست به عقب فرستاده شد.اما در اين فاصله و در جنگ و نبرد هيچکس آخرين زخمش را نديد نه به عقب رسيد و نه در جلو خبري از او بود در هيچ کجاي جبهه نشاني از پيکر مجروحش يافت نشد.
حسن مفقود شد شايد هم چون خوبترين خوبها همانند جعفر طيار، ادريس پيامبر (ص) به آسمان رفت حسن انبري با لبخند هميشگياش ما را ترک کرد.
منبع: كتاب سي مرغ
پارچه متبرك
10 تيرماه سال 1365 منطقهي مهران شور و شوق خاصي داشت. از يک طرف گرماي سوزان تابستان و از طرف ديگر اشتياق جنگيدن با دشمن، حال و هواي خاصي به ما داده بود. فرداي آن روز حوالي شهر به سه نفر عراقي برخورديم که به طرف نيروهاي ما ميآمدند با اشارهي برادران بسيجي آنها لباسهاي خودشان را درآوردند و با دستهاي بالا حرکت کردند. يکي از آنها فانسقهاش را برداشت، سوي آسمان برد و بوسيد؛ سپس حرفي به ما زد که نفهميدم، بي تفاوت فانسقهاش را از او گرفتم و به گوشهاي پرتاب کردم، اما خيلي زود پشيمان شدم اما ديگر فايدهاي نداشت. در دلم غوغايي برپا بود.دلم طاقت نياورد و از يکي از همرزمانم که زبان عربي بلد بود خواهش کردم جريان فانسقه را از او بپرسد عراقي در پاسخ به ما گفت:«من شيعه هستم و هنگاميکه براي جنگ ميآمدم مادرم پارچهاي را که متبرک با خاک کربلا بود به من داد. پارچه را به فانسقهام بسته سپس توصيه کرد که هنگامي که اسير شدي اين پارچه را به ايرانيها نشان بده چون آنها ارادت ويژهاي به اين امام بزرگوار دارند و تو را اذيت نخواهند کرد» خيلي ناراحت شدم و پس از اينکه عراقيها را به عقبه فرستاديم، دور از چشم همه گريه کردم و افسوس خوردم که چرا اين هديه را به اين ارزاني از دست دادم.
منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 13صفحه 7
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید