ام وهب دفاع مقدس
جنازه شهيد شفاهي را سالها پس از شهادت، توسط گروه تفحص كشف كردند و جهت تشييع جنازه به تهران انتقال دادند. وقتي مادر شهيد را خبر نمودند شروع به گريه و انابه كرد. سؤال كردند:«مادر چرا بيتابي ميكني؟» گفت: من براي شهادت فرزندم گريه نميكنم من براي خودم گريه ميكنم كه چرا خداوند هديهاي را كه در راه او دادم پس فرستاده، يعني من به اندازه ام وهب ارزش نداشتم كه خدا هديه مرا قبول كند؟ من هديهاي را كه در راه خدا دادم باز پس نميگيرم.
منبع: كتاب راه ناتمام
راوي: امير سرتيپ شفاهي
امداد الهي
يك روز، ماشين مقدار زيادي كلهقند به خانههاي سازماني اهواز كه همسران فرماندهان در آنجا مستقر بودند آورد. قرار شد آنها را خرد شده برگردانيم. با مديريت حاج خانم بابايي كار خرد كردن آغاز شد. اما حجم زياد قندها باعث شد نتوانيم تا نيمههاي شب آن را تمام كنيم. تصميم گرفتيم صبح روز بعد براي خرد كردن قندها بياييم. اما صبح وقتي در انبار را باز كرديم، تمام قندها را خرد شده ديديم. از همه خواهران عضو پايگاه پرسيديم اما هيچكس شب گذشته آنجا نرفته بود. باورمان نميشد، اما اين امداد الهي بود.
منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 49 صفحه 3
امداد الهي
رفيعي درست جلوي من و حسن شكري حركت ميكرد. يك دفعه نشست. پرسيدم : « چي شده ؟ چرا نشستي ؟ »
گفت: نميدانم چرا پايم قفل كرد. چند لحظه مكث كرد؛ سپس با دستش خاك جلوي پايش را كنار زد. باورمان نميشد. روبهرويمان ميدان مين بود.
رفيعي چاشني يكي از مينها را درآورد. اين امداد الهي بود كه رفيعي آن لحظه نتواند قدم جلو بگذارد. چرا كه اگر جلوتر ميرفت با انفجار مينها عمليات لو رفته و زحمات بچهها هدر ميرفت.
منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 64 صفحه 6
امداد غيبي
دو روز بعد از عمليات فتحالمبين باد شديدي وزيدن گرفت. جهت وزش باد به سمت رزمندههاي ايران بود و با وزش باد ماسهها به سمت آنها به حركت درآمدند. ديد بچهها دچار مشكل شد. ربع ساعتي بچهها جلويشان را نميتوانستند ببينند كاري از دست كسي ساخته نبود. اگر وضع به همان صورت ميماند، ديگر كسي زنده به عقب برنميگشت.
رزمندهها دست به دامن ائمه اطهار شدند دقايقي بعد جهت وزش باد به سمت مواضع عراق تغيير كرد و تانكهاي دشمن زمينگير شدند.
ايرانيها نيز توانستند آنها را محاصره كرده و به اسارت خود درآورند. آن روز همه آن رزمندهها خدا را به پاس اين امداد غيبي شكر نمودند.
منبع: مجله سبزسرخ شماره 50 صفحه 6
انا عراقي
عمليات والفجر هشت من و يكي از ديگر تيربارچيها شروع به تيراندازي كرديم ساعتي بعد او گفت:يك نفر سر تيربار را ميكشد .فكر كردم خيالاتي شده مگر مي شود در حال شليك لولهي داغ تيربار را كسي دست بزند چهبرسد به اينكه آن را بكشد صبح وقتي داشتم اسلحه را تميز ميكردم يكنفر گفت: الافي فكر كردم بچهها دارند شوخي ميكنند بدون اينكه نگاه كنم گفتم بروكنار بگذار به كارم برسم دوباره گفت:انا عراقي يكباره سرم را بالا گرفتم باورم نميشد يك سرباز عراقي با تجهيزات كامل آب تو دهنم خشك شد سريع تجهيزاتش را زمين گذاشت و دستانش را بالا برد بعد هم گفت:شب گذشته او سر تيربار را ميكشيده است ترس عراقيها براي ما جالب بود شايد اين لطف خدا بود آنها اينگونه خود را تسليم كردند.
منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 60 صفحه 7
انار
دور هم نشسته بوديم با شور و حال خاصي انار ميخورديم که محمود گفت:«بچهها ديشب خواب ديدم که مثل حالا داشتيم انار ميخورديم از بيرون سنگر، صداي عجيبي به گوشمان خورد.من رفتم ببينم چه خبر است که تيري به قلبم خورد. در حال بيهوش شدن بودم که مردي سبزپوش و نوراني مرا در آغوش کشيد و گفت:«تو هم مثل من شدي بيا با هم برويم».
هنوز حرف سيد تمام نشده بود که صدايي از بيرون سنگر توجه ما را جلب کرد.همه نگاهها به خروجي سنگر دوخته شد. خورشيدي بلافاصله بيرون دويد و ما هم پشت سر او حرکت کرديم.اما در بيرون سنگر اصابت تيري به قلب رسيد او را بر خاک انداخت.
منبع: كتاب روايت عشق
انتظار
وقتي وارد خانه عليرضا شدم، صدايي از درد در درونم گفت:«چه دير!» بغض گلويم را فشرد پيرمرد مقابلم دو زانو بر زمين نشست گفتم:«من نميدونستم عليرضا شهيد شده» صدايم آشکارا لرزيد، پيرمرد پاسخ داد:«نبودنش داغ سنگينيه من و مادرش هنوز عادت نکردهايم هنوز شبهاي جمعه منتظرش هستيم،اما حالا ديگر او نميآيد ما بايد سر مزارش برويم، خيلي سخت است که سالها به جان براي فرزندت بکوشي، اما کينه و قساوت انساني گلت را در اوج شکوفايي پرپر کند.
منبع: كتاب نوازشگر جان
انفجار
احمد ميخواست نفربر عراقي را بزند. لطفي، پشت فرمان بود. گوشم را گرفتم. اما صدايي نيامد. برگشتم تا ببينم چي شده كه ناگهان موج انفجار مرا به جلو پرتاپ كرد. تند سرم را برگردانم به طرف ماشين. لطفي سرش روي فرمان افتاد و دستهايش دور فرمان آويزان بود. خون از سرش خط كشيده بود تا كف ماشين.
صدايش كردم؛ اما جوابي نداد. شعلههاي آتش از ماشين بلند بود. مغز سر لطفي پاشيده بود كف ماشين. چشمهايم را بستم.
منبع: كتاب كنارهها هر زندهاند
انگشت شكسته
نشسته بود کنار نهر آّب، داشت همه ی لباس ها را می شست رفتم لباسهایم را از توی تشت برداشتم سرش داد زدم » می خوای بگن فلانی نشسته هرکس باید کار خودشو انجام بده». خندید و بلند شد تا لباس را از دستم پس بگیرد، انگشت سبابه اش توی دستم بود محکم فشارش دادم انگشتش شکست. آرام گفت:«بی انصاف، کار خودت را کردی، دیگر نمی توانم لباس بشورم». خبر دادند شهید شده، برای دیدنش رفتم معراج شهدا ترکش انگشت های دستش را بریده بود آن انگشتی را که من شکسته بودم هنوز سرجایش بود.
منبع: كتاب كاش ما هم ...
اول اسارت بعد شهادت
روزهايي بود که اطراف بانه در منطقهاي بسيار حساس نگهباني مي داديم.پس از چند روز نگهباني تعدادي تانک عراقي پيدا شدند غرش تانکها همهي ما را وحشت زده کرده بود. چون امکانات دفاعي بسيار محدودي داشتيم فکرمان به جايي قد نميداد. محمدرضا که روح بلندش پايبند تعلقات دنيوي نبود، مردانه قبضه ي آرپيجي را برداشت و به سمت تانکها رفت.با تير اول تانکي را مورد هدف قرار داد و به آتش کشيد. بيتوجه به اينکه ديگر تيري در دست ندارد.مزدوران بعثي با تانک او را محاصره کردند و او با دستي خالي اسير شد در همان گود کوچکي که با تانکها به وجود آمده بود آنقدر سيد را زدند تا روي زمين افتاد و بعد بر اثر اصابت گلوله شهيد شد.
منبع: كتاب باغ گيلاس
اولين اعزام
وقتي داداشم وارد حياط شد، با خودم گفتم:«اينبار هر طوري که شده به جبهه ميروم. هنوز از گرد راه نرسيده بود با سمجبازي از داداش قول گرفتم که اينبار که به جبهه ميرود من را هم با خود ببرد. بچه زرنگ مدرسه ميخواست به جبهه برود، توي مدرسه به همه گفتم که ميخواهم به جبهه بروم، همه از تعجب چشمانشان گرد شده بود، بعضيها هم بياعتنا بودند که به حساب حسوديشان گذاشتم. شب قبل از حرکت تا صبح نخوابيدم، خيلي خوشحال بودم، نفهميدم چه وقت خوابم برد اما وقتي از خواب پريدم اولين چيزي که به ذهنم رسيد خواندن نماز صبح قضا شدهام بود. از رختخواب با عجله بلند شده و با ديدن جاي خالي برادرم بر جايم ميخکوب شدم. مادرم با دست پاچگي گفت:«صبح هرچه صدايت زدم از خواب بلند نشدي به همين دليل برادرت رفته». بعد از خواندن نماز به قدري گريه کردم که صداي هقهق گريههايم پدرم را از خواب بيدار کرد. پدرم عصباني شده و با صداي بلند طوري که به گوش من برسد گفت:«قول داده پس بايد سر قولش بماند، الان ميبرمش چالوس.» اين حرف هنوز از دهان پدرم خارج نشده بود که به طرف ساک لباسم رفتم و خيلي سريع به طرف چالوس حرکت کرديم، در آن موقع محل اعزام بسيجيان به جبهه جادهي چالوس بود. در راه با فکر اين که شايد نتوانم به جبهه بروم، اشک را بر روي صورتم روان مي کرد. به چالوس که رسيديم دل توي دلم نبود. ميخواستم هر طور که شده به جبهه بروم. با پرس و جو فهميديم که برادرم به طرف ترمينال رفته است. پدرم با نااميدي يک دربست گرفت و به سمت ترمينال حرکت کرديم. با ديدن برادرم با دست زدم پشتش و گفتم:«اي بدقول! کجا! تنها تنها ....؟!» از برادرم نه و از من آره بود که پدرم به ميان آمد و رو به برادرم گفت:«تو قول دادهاي و بايد سر قولت هم بماني». برادرم با ديدن رضايت پدر راضي شد و من در سن 14 سالگي براي اولين بار به جبهه اعزام شدم.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ شمارهي 29 صفحهي 7
راوي: ح.مؤمني
اولين نگهباني
در يک شب باراني زير سقف طلقي نشسته بوديم و سه نفري پست ميداديم سه تا همولايتي گرم گفتگو بوديم رمز شب ؛بيست و يک، علي، شهادت بود صداي خش خش در آن تاريکي از فاصله نه چندان دور به گوش ميرسيد پيش خودمان مگفتيم نکند گشتيهاي عراقي باشند به بچهها گفتم کاري نکنيد تا خوب بيايند جلو، وقتي که صدا نزديکتر شد يکي از بچهها که براي اولين بار نگهباني ميداد يکمرتبه بلند شد و با عجله گفت ايست ايست، مو ميگم بيست و يک، تو بگو علي، مو ميگم شهادت، در همين لحظه صداي الاغ درآمد و مطمئن شديم که عراقي نيست، اما تا صبح عبارت اين دوستمان را تکرار ميکرديم و ميخنديديم.
منبع: سررسيد سال 84 جبهه فرهنگي حزب الله
ايثار
آن شب بر فراز دستگاه بودوزر و در اوج عمليات بر اثر اصابت ترکش ساق پايم شکسته بود قادر به حرکت نبودم در ميان انفجارهاي پي در پي به سويم آمد گفت:«چي شده؟» گفتم:«مجروح شدهام» مرا به دوش کشيد و به سمت عقب به راه افتاد .بارش گلوله امانمان را بريده بود يک لحظه گلوله خمپارهاي پشت پايمان به زمين خورد و هر دو با صورت نقش زمين شديم چند ثانيه بعد صدايش کردم:«اصغر اصغر! بلند شو به سختي سرم را از زمين بلند کردم در نور ضعيف منورها ماسههاي کنارش را رنگين ديدم ترکش به سرش اصابت کرده بود دلم ميخواست به او کمک کنم ولي هر دو دستم ترکش خورده و شکسته بود سرم را در کنارش به زمين گذاشتم و خاطراتش را در ذهنم مرور کردم :«اذان گفتنش لبان، هميشه ذاکرش، شجاعتش، ايثارش و ....» آن شب او (اصغر منصوري) در کنارم آرام خوابيد ، آرامشي به پهناي ابديت.
منبع: كتاب دژآفرينان
ايثار و مقاومت
در زماني که درگيريها در حال اوج گرفتن بود و عراقيها با خمپارههاي خود با ما مقابله ميکردند. ما 17 پاسدار بوديم که از 17 کيلومتر مرز آبي خرمشهر حفاظت کرده در حالي که مهمات ما فقط يک قبضه آرپي جي 7 بود.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ شمارهي 9 صفحهي 4
راوي: عباس بحرالعلوم
ايرباس
جنازه شهداي هواپيماي مسافربري ايرباس را توي دريا جمع ميكردم كه چشمم به خانمي افتاد كه بچهاش را بغل كرده چنان محكم بچه را در آغوش گرفته بود كه بچه در بغلش خشك شده بود هركاري كرديم نتوانستيم آن دو را از هم جدا كنيم .
منبع: ماهنامه بشري
ايمان
با اينكه يكبار ديگر سالم ماندن جسد چند ايراني را ديده بودم ولي اين يكي خيلي شگفتانگيز بود. از ظاهر جسد برميآمد كه مدتها پيش كشته شده ولي شكل و شمايلش اصلاً تغيير نكرده بود. كمكم همه افراد واحد براي ديدن آن جسد عجيب و غريب راهي اين نقطه شدند. يكي از سربازان شروع به گشتن جيبهايش كرد و از درون آنها يك تسبيح با دانههاي سياه و يك شيشه عطر كوچك بيرون آوردند. بعد پوتينهايش را از پايش درآوردند. انگار همين چند روز قبل دفن شده بود وقتي متوجه شديم كه اين خاكريز در آخرين نبرد اين منطقه يعني در تابستان سال 1982 ، 1361 ه.ش شده، بيش از پيش در حيرت و شگفتي فرو رفتيم. زيرا اينك دو سال تمام از زمان كشته شدن آن رزمنده ايراني ميگذشت اما هيچكس حقيقت را كه ايمان آن رزمنده بود، بر زبان نياورد.
منبع: نشريه تو فقط يكبار زندگي ميكني
با التماس
گلوله توپ 106 بلندتر از قد او بود، گفتم:«چه جوري اومدي اينجا؟» گفت:«با التماس» گفتم:«چه جوري گلوله توپ رو بلند ميكني ميآوري؟» گفت:«با التماس»، گفتم:«ميدوني آدم چه جوري شهيد ميشه؟»
گفت:«با التماس ور رفت».
چند قدم برگشت گفت:«اگر شهيد شدم، شما دست از راه امام برندارين».
وقتي آخرين تكههاي بدنش رو تو پلاستيك ريختم فهميدم چقدر التماس كرده بود براي شهادت.
منبع: ماهنامه جاودانهها شماره 56
بازماندگان لشگر كوفه
ژنرال صباح الفخري در آغاز جنگ فرماندهي لشگر ده زرهي عراق را بر عهده داشت و پس از مدتي فرماندهي سپاه چهارم عراق شد او مدتي هم رئيس ستاد ارتش عراق بود. از ميان 3 آجودان ويژهاش يکي از آنها سرهنگ عباس قيومه مسئول طراحي عيش و نوش او در بغداد بود. از معروفترين جنايتهاي ژنرال ستم به اسيران ايراني بود. اغلب اسيران ايراني که در مقابل اين گرگ پير قرار ميگرفتند شهيد ميشدند. يادم هست در عمليات فتحالمبين، سوار بر هليکوپتر از بالاي سر اسراي ايرانيها ميگذشت و چون خيلي عصباني بود و قصد داشت انتقام بگيرد دستور داد که همهي آنها را تيرباران کنند، خلبان هم پذيرفت او حتي به سربازان عراقي هم رحم نميکرد کسانيکه عقبنشيني ميکردند يا نميخواستند به اين کشتار ادامه بدهند کشته ميشدند. يکبار 400 سرباز عراقي و درجهدار را در مقابل چشمهاي هزاران نفر از بينندگان بازي فوتبال اعدام انقلابي نمود. اين جنازهها بر روي زمين ميغلتيدند و با خون خود زمين سبز را قرمز ميکردند. پس از اعدام فرماندهان و اسيران ايراني بسياري از درجهداران عراقي که عقبنشيني کرده بودند در منطقهي الدريهميه، به دار آويخته شدند. صباح الفخري قسي القلبترين فرماندهي عراقي بود و هربار که مظلومي توسط او بر خاک ميافتاد، ما به ياد صحنهي کربلا و شمر بن ذي الجوشن ميافتاديم هنوز بازماندگان لشگر کوفه در عراق زندگي ميکنند.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ 4/3/1380
بر روي شانههاي او
با شنيدن خبر تجمع نيروهاي ضد انقلاب در روستا خود را به محل رسانديم پس از محاصره منتظر شروع درگيري شديم با تدبير حاج حسين توپ 75 را جهت انهدام محل تجمع دشمن آماده کردم.پس از دو بار شليک خانه بر سر آنها خراب شد ناگهان تيري به طرف صورتم شليک شد و مرا به زمين پرتاب کرد پس از چند لحظه گيجي و سکوت، احساس کردم در حال جابهجا شدن هستم.چشم خود را باز کردم حاج حسين روحالامين فرمانده عمليات را ديدم مرا روي دوش خود گذاشته بود و در حال دويدن به طرف آمبولانس بود. خون صورتم به داخل يقه حاج حسين مي رفت و او بيتوجه مرا به سمت آمبولانس مي برد از او خجالت ميکشيدم اما ناگزير بايد اين شرايط سخت را تحمل ميکرديم.
منبع: كتاب قاف عشق
راوي: حاج حسين اميني
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید