آغاز دعوت وهابيان در ديار نجد، به سال 1157 ق برمي گردد; زماني كه محمد بن عبدالوهاب (1115 ـ 1206 ق) حركت تبليغي خويش را در مبارزه با آنچه آن را شرك مي ناميد، آغاز كرد. وي براي توسعه دعوت خود به دِرْعيه رفت و با دادن دستِ اتحاد با محمد بن سعود (م 1179 ق)، حاكم اين شهر، راه را براي پيروزيهاي بعدي دعوت وهابي هموار كرد. حركت مزبور ابتدا منطقه نجد را تحت پوشش قرار داد. سپس در پي نبردها و خونريزيهاي فراوان، بر سواحل خليج فارس و تمامي منطقه حجاز (مكه و مدينه) سلطه پيدا كرد.
دعوت وهابي دو مرحله دارد: نخست يك دوره 75 ساله، تا سال 1235 ق كه خاندان سعود (محمد بن سعود، عبدالعزيز بن محمد بن سعود، سعود بن محمد و عبدالله بن سعود) حكومت كردند; و با قلع و قمع دولت نجد به دست ابراهيم پاشاي عثماني، و قتل عبدالله بن سعود در اسلامبول، خاندان ياد شده از قدرت ساقط شدند. پس از آن، براي مدتي قريب هشتاد سال، در عزلت روزگار را گذراندند.
مرحله دوم دعوت وهابيان با فعاليت عبدالعزيز بن عبدالرحمان در سال 1319 ق آغاز شد; زماني كه وي از كويت به نجد آمد و پس از تسلط بر نجد و توسعه قدرت خود، كشور عربستان سعودي را ايجاد كرد و تاكنون فرزندان وي بر اين كشور حكومت مي كنند.
حركت عبدالعزيز در تسلط بر حجاز، بيش از بيست سال به درازا كشيد; تا آن كه لشكريان وي به سال 1344 ق بر مدينه مسلط شدند و به تخريب اماكن مقدس اين شهر پرداختند. زماني كه خبر ويراني بقيع و مشهد حمزه به مسلمانان رسيد، همه نگران شدند و دست به دامان دولتها شدند تا در برابر سعوديها جبهه گيري كنند. با توجه به انحلال دولت عثماني و تفرقه اي كه در جهان عرب بود و نيز تلاش انگليسيها و فرانسويها در تقسيم كشورهاي عربي، وهابيان توانستند سلطه خويش را بر عربستان حفظ كرده و مانع از بازگشت قدرت شرفاء شوند.
در اوايل شهريور 1304 كه خبر واقعه هولناك تسلط وهابيان بر مدينه، به ايران رسيد، علما دست به تشكيل مجالس مشورتي زدند و دولت نيز شانزدهم صفر را تعطيل كرد و در مجلس نيز مذاكراتي در اين باره صورت گرفت. رضاخان، كه آن زمان سردار سپه ناميده مي شد، اطلاعيه زير را صادر كرد: متحد المآل، تلگرافي و فوري است.
عموم حكام ايلات و ولايات و مأمورين دولتي
به موجب اخبار تلگرافي از طرف طايفه وهابيها، اسائه ادب به مدينه منوره شده ومسجد اعظم اسلامي را هدف تير توپ قرار داده اند. دولت از استماع اين فاجعه عظيمه، بي نهايت مشوّش و مشغول تحقيق و تهيه اقدامات مؤثر مي باشد. عجالتاً با توافق نظر آقايان حجج اسلام مركز، تصميم گرفته شده است كه براي ابراز احساسات و عمل به سوگواري و تعزيه داري، يك روز تمام، تمام مملكت تعطيل عمومي شود. لهذا مقرر مي دارم عموم حكام و مأمورين دولتي در قلمرو مأموريت خود به اطلاع آقايان علماي اعلام هر نقطه، به تمام ادارات دولتي و عموم مردم اين تصميم را ابلاغ، و روز شنبه شانزدهم صفر را روز تعطيل و عزاداري اعلام نمايند.
رياست عاليه قوا و رئيس الوزرا ـ رضا
روز ياد شده تعطيل شد، و از نواحي مختلف تهران، دسته هاي سينه زني و سوگواري به راه افتادند و در مسجد سلطاني اجتماع كردند. عصر همان روز نيز يك اجتماع چند ده هزار نفري در خارج از دروازه دولت تشكيل شد و سخنرانانْ مطالبي تند عليه اقدام وهابيها ايراد كردند.[1]
گويا براي مدتي اوضاع آرام بود; تا آن كه خبر انهدام بقاع شريفه در بقيع انتشار يافت و بار ديگر در خرداد 1305 جريان مزبور خبرساز شد. از نجف، دو تن از مراجع تقليد، سيد ابوالحسن اصفهاني و محمد حسين نائيني، تلگرافي به تهران مي زنند كه متن آن چنين است:
قاضي وهابي به هدم قبه و ضرايح مقدسه ائمه بقيع حكم داده; 8 شوال مشغول تخريب. معلوم نيست چه شده با حكومت مطلقه چنين زنادقه وحشي به حرمين. اگر از دولت عليّه و حكومت اسلاميه علاج عاجل نشود، علي الاسلام السلام.
به دنبال آن، مدرّس در مجلس نطقي كرد و از شاه خواست تا عده اي از نمايندگان مجلس را معين كند تا كميسيوني ترتيب داده و در اين باره مشورت كنند. نتيجه كميسيون آن شد كه در اين باره تحقيق بيشتري صورت گيرد و پرونده هاي موجود درباره ماجراي وهابيان مطالعه شود و ضمن تلگرافي خبر اين واقعه به همه ولايات اعلام گردد. در همين جلسه بود كه مستوفي الممالك به پيشنهاد مدرّس، پست نخست وزيري را پذيرفت.
پس از آن نيز مستوفي الممالك در مقام رياست وزرايي ايران، اعلاميه مشروحي درباره اين واقعه صادر كرد، و ضمن اعلام انزجار از اين حركت وحشيانه، از قاطبه مسلمانان خواست تا: به حكم وحدت عقيده اسلامي، متفقاً به وسايل ممكنه از اين عمليات تجاوزكارانه جلوگيري به عمل آورند; و از آن جا كه حرمين شريفين حقيقتاً به تمام عالم اسلام تعلق دارد، و هيچ ملت مسلمان، دون ملت ديگر، حق ندارد اين نقاط مقدسه را ـ كه قبله جامعه مسلمانان و مركز روحانيت اسلام است ـ به خود اختصاص داده، تصرفات كيف مايشاء نمايد و اصول تعاليم خود را بر عقايد ديگران تحميل كند، بنابراين، از تمام ملل اسلاميه تقاضا مي شود كه در يك مجمع عمومي ملل اسلامي مقدرات حرمين شريفين را حل و تسويه نمايند و قوانين و نظاماتي وضع گردد كه تمام مسلمانان بر طبق عقايد مختصه خود بتوانند آزادانه از بركات روحاني و فيوض آسماني اماكن مقدسه مكه معظمه و مدينه طيبه برخوردار و متمتع شوند.[2]
البته وهابيان نيز بيكار ننشستند، و همان سال، كنفرانسي با شركت افرادي از تمام ملل اسلامي در مكه تشكيل دادند تا بتوانند فضاي تبليغي مورد نظر خود را فراهم آورند. به دنبال انحلال خلافت عثماني، احساس نياز به يك خليفه مسلمان در سراسر جهان سني وجود داشت، و وهابيان، بر آن بودند تا با استفاده از اين نياز، زمينه توسعه دعوت خويش را فراهم آورند. موانع عمده اي بر سر راه آنان بود: تعصب شديد مذهبي، برخوردهاي وحشيانه، قلع و قمع مخالفان مذهبي، تكفير ساير مسلمانان. البته آنها به مرور مي كوشيدند تا رفتار آرامتري داشته باشند. پس از انحلال دولت عثماني و استقلال كشورهاي عربي، از دولت ايران كاري ساخته نبود، و كميسيون مزبور تنها كوشيد تا دولت را به تماس با نمايندگان ساير ملل ترغيب كند. طبعاً بسياري از مسلمانان ديگر نيز با عقايد وهابيان سرسازگاري نداشتند، اما در پي تسلط آنها بر حرمين شريفين و عدم وجود يك نيروي نظامي مستقل، مانند دولت عثماني، هيچ قدرتي در آن شرايط براي چاره سازي اين ماجرا وجود نداشت. كم كم حادثه به فراموشي سپرده شد و تنها خاطره آن حادثه هولناك در كتابهاي تاريخ و تقويمها باقي ماند.
اين رخدادها سبب شد كه برخي نويسندگان ايراني، مقالات و رسالاتي درباره حركت وهابيها بنويسند.[3] يكي از آنها، رساله حاضر با عنوان تاريخ وهابيه است، كه نويسنده آن حاج ميرزا حسين بن علي رضا رباني گَرَكاني قريب، معروف به «شمس العلماء» و «جناب» است. مُشار در فهرست كتابهاي چاپي فارسي(ص1155) اين كتاب رامعرفي كرده است.
روي نسخه چاپي تاريخ آبان 1304 (كتابخانه معرفت تهران) ديده مي شود و چنين نوشته شده است:
كتاب تاريخ مختصري از عقايد و اعمال طايفه وهابيه است كه جناب مستطاب آقاي شمس العلماء نگاشته اند; و چون از جرايد اروپا معلوم مي شود كه جمعي از مسلمين هند تصور كرده اند كه رئيس حاليه وهابي را به خلافت اختيار كنند، طبع اين رساله لازم شد; تا بدانند صاحب اين عقايد لايق اين مقام نيست.
در صفحه نخست كتاب نيز آمده است: «مجملي از عقايد طايفه وهابي و اقدامات عجيبه آنان از سنه 1216 تا چند سال بعد و اضمحلال ايشان. تأليف فقير فاني محمد حسين گركاني قريب.» تاريخ تحرير و طبع اين مجموعه «طغيان اعراب» است.[4] هدف وي از تأليف اين اثر، آن گونه كه در پايان رساله آورده، هشدار به دولتهاي اسلامي بوده است; تا قضيه را جدي بگيرند، و قبل از وقوع، واقعه را علاج نمايند.[5]
درباره مؤلف، آگاهيهايي در منابع مختلف آمده است.[6]
نشر اين اثر، به معناي تأييد نكات تاريخي آن نيست، بلكه مقصودْ شناساندن يك سند از كوشش شيعيان براي روشن كردن يك فاجعه تاريخي در جهان اسلام است.
تاريخچه فرقه وهابيه و عقايد ايشان
هر چند اين ايام شهرت يافته كه رئيس اين طايفه اصفهاني بوده، لكن عرب بودن او محقق است. فقط مي گوييم محمد بن عبدالوهاب (1115 ـ 1206) ، رئيس ايشان، كه در شهر درعيه پرداخت، و ضمناً معتقدات خود را به تدريج در اذهان و قلوب مريدان جاي مي داد; تا مذهبي مستقل، خارج از مذاهب اربعه اهل سنت و مذهب جعفري، اختراع نموده و شاگردان او زياد و تبعه او بسيار شدند.
در اين وقت از رياست روحاني كارش بالا گرفته، هوس رياست و ملكداري و جهانگيري نموده، اهل نجد عموماً و احساء و قطيف و حضرموت و عمان و ديار بني عتبه در بلاد يمن، تابع امر و نهي او شدند و دعوتنامه هايي به ممالك اطراف فرستاده، اديان و مذاهب را بدعت شمرد و از همه مال و رجال براي نشر مذهب خويش تقاضا نمود.
عقايد وهابيان
يك اصل عمده از مذهب وي، الحاق شرك خفي است به شرك جلي. پس درخواست چيزي از غير خدا كه قدرت به انجاح آن مخصوص خدا باشد، شرك است و با عبادت جمع نشود، كه «ما كانَ لِلْمُشْرِكينَ اَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللّه شاهِدينَ عَلي اَنْفُسِهِم بِالْكُفْر».
واگر عذر آوردند كه آنها معبود نيستند، بلكه باب حاجت و شفيع و وسيله اي به جناب الهي هستند، همين سخنان را مشركان نيز گفتند كه «مانَعْبُدُهم اِلاّ لِيُقَرِّبُونا اِلَي اللّهِ زُلْفي.» و بنا بر همين اساس، مسلمانان را مشرك و خون و مالشان را هدر مي دانست.
ولي در باب توبه، گاهي رأي قبول مي داد و گاهي قابل قبول نمي دانست. به دليل «اِنَّ اللّهَ لايَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاء.»
باري اين عقايد فاسده عبدالوهاب در قلوب مريدان راسخ شد و به موجب «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكين» در كشتن مسلمانان با وي همراه و از روي ديانت قتّال و خونريز شدند.
حمله وهابيان به كربلا در سال 1216
تا اين جا اصول و عقايد وهابيه بوده كه تحرير يافت. اما شدت فتنه اين قوم از سنه 1216 است كه عبدالعزيز، رئيس آنها، پسر خود سعود (امارت: 1218 ـ 1229) را به عراق عرب فرستاد، و آن لشكر، كربلا را محاصره و تصرف نموده، هفت ساعت حكم قتل عام جاري و چندين هزار مسلمان كشته شد. بيش از صد تن علما و سادات و اهل فضل و صلاح به قتل رسيدند. از جمله حاجي ملا عبدالصمد همداني صاحب كتاب بحرالمعارف است، كه استاد و شيخ طريق حاجي ميرزا آقاسي بود.
پس از اين عمل شنيع و قتل ذريع، به حرم حسيني رفته، از چوب ضريح مقدس قهوه پختند. و شنيده شد كه در يكي از موزه هاي اروپا لوحي از مرمر، كه سنگ مزار حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)بوده، موجود است. شايد در همين موقع از روي قبر مطهّر كنده اند يا سابقاً در تعميرات تبديل به احسن شده واين سنگ در خزانه بوده و به غارت رفته. و شبهه نيست كه از اين جسارت و غارت، عمده مقصود وهابي آن بوده كه لشكر او بر جرئت بيفزايند و گروهي عوام نيز اغوا شوند كه از روحانيت اين مشاهد، اثري مترتب نيست و توسل به صاحبان آن لغو است; چنان كه قرامطه در خرابي مسجدالحرام و قتل حاجيان و بردن حجرالاسود همين منظور داشتند.
در تاريخ عثماني آورده كه سلطان محمودخان ديد كه اين طايفه، بيم آن است كه باعث تفريق كلمه اسلام شوند و اروپاييان منتظر استفاده از قطع پيوند اتحاد اسلامي هستند و به واسطه اين پيشامد مي خواهند بلاد مسلمين را مالك شوند.
نامه فتحعلي شاه به سليمان پاشا
به هر حال، اين خطر براي عالم اسلام متصور بود، و از طرف پادشاه ايران، فتحعلي شاه مغفور براي مرحوم سليمان پاشا، وزير بغداد، كه علي پاشا پدرش نيز به قتل رسيده بود و هنوز از اسلامبول به جهت او توقيع ايالت بغداد و بصره نرسيده بود، خلاع فاخره فرستاده شد و ضمناً به پاشاي مشاراليه در باب قطع ماده فساد وهابي امر و اشارتي صادر گشت.
نامه فتحعلي شاه به آقاسيدعلي مجتهد
و به مرحوم آقا سيد علي مجتهد هم نامه عربي به انشاي ميرزا عبدالوهاب معتمد الدوله (نشاط) نوشت كه چون بغداد به تهران نزديكتر از قسطنطنيه است و نبايد امور آن جا مختل بماند، تصميم كرديم كه نظم آن جا و احترام پاشا را عهده دار شويم و در تيسير مرام و تدمير مخالفين اسلام فروگذار نكنيم و تا رسيدن توقيع رفيع سلطاني، دارالسلام بغداد را ثُلْمه راه نيابد و بر عهده آن جناب است كه در ترغيب موافقين پاشا و ترغيب مخالفين وي نهايت كوشش مرعي دارد و عموم اهالي آن ديار بدانند كه ما به حسينعلي ميرزا فرمانفرماي فارس و سواحل عمان، و به محمد علي ميرزا ناظم امور خوزستان و لرستان و كرمانشاهان امر كرده ايم كه در حين لزوم از دفع دشمنان پاشا كه اعداي دين اسلام اند، مسامحه نكرده، عِدّه و عُده بفرستد; و برخي از عبارات نامه اين است:
فلايشتتوا بالهم ان بدا لهم من جانب اتباع الوهابية نهضة و ركوض، و لايبدو فيهم وحشة و تعرض، فان المسلمين اصبحوا بعضهم اولياء بعض و لو يرضوا في سنة الاجماع برفض فرض و السلام.
نامه فتحعلي شاه در پاسخ نامه پادشاه يمن
و همچنين در جواب پادشاه يمن، كه شرحي از تطاول سعود وهابي نوشته بود و از مسلمانان براي دفع ايشان مدد خواسته، نامه خاقان ايران به خط و انشاي معتمدالدوله صادر شد، كه بعضي از عباراتش اين است:
.... و اما ما ثبت في طي الذريعة من استيلاء الوهابية و افعالهم الشنيعة، نعم قد استولوا الي آخر الكتاب.
دعوت وهابيان از دولت ايران براي ترويج توحيد
و عجب اين است كه رئيس وهابيه، قبل از ارتكاب اين شنايع، ملت و دولت ايران را به توحيد دعوت كرده و از شركْ نهي و زجر نمود، و هم از اين دولت، براي نشر طريقه خود، كه ترويج توحيد و رفع شرك و بدعت است، مدد خواسته، و جواب شنيده كه اهل اين ديار همه موحد و دشمن شرك و بدعت اند، و آنچه از اخبار آن طرف مي رسد، مناقضت شماست با اسلام و اسلاميان; و اگر ترويج شما از اسلام مكشوف و مشهود امناي اين دولت شود، البته از طرف حكام آن حدود، يعني حكومت خوزستانو لرستانو ايالت فارس و بنادر، امداد به شما مي رسد.
حمله وهابيان به نجف
بالجمله سليمان پاشا والي بغداد و بصره ـ كه به اصطلاح آن زمان وزير بغداد مي گفتند و تعيين آن معمولا به امضا و رضاي دولت ايران بايستي باشد ـ در صدد اطفاي نايره طغيان سعود نامسعود بوده، ولي اجل مختوم مجال نداد. حكمران دارالسلام به موجب «لهم دارالسلام عند ربهم»، به عالم باقي رحلت كرد و آتش فتنه سعود در عراق بالا گرفته و عبدالعزيز پدرش، كه عنان فرمانروايي نجد و حجاز داشت، در آن سال و چند سال بعد، حرمين شريفين را چندين كَرَت غارت نموده و دسته اي از اتباع خويش را به نهب و غارت نجف فرستاد; مال رعيت و خزانه حضرت ولايت به يغما رفت. و چون به كتب شريعت عداوت مخصوص داشت، هرچه به دست لشكريان آمد، به حرق و غرق دچار شد، ولي در اين وقايع، همان اتلاف نفايس بوده و مانند قضيه كربلا اهلاك نفوس نشد، مگر قدر قليلي كه به عُشْر عدّه شهداي كربلا نمي رسد. و به هر حال، از تمامي ارتكابات و فظايع اعمال اين قوم، روح اسلام و مسلمين در ممالك روي زمين آزرده و تمام ملل اسلامي كوفته خاطر شدند.
و بالاخره، بنابر آنچه در تاريخ منتظم ناصري آمده، شخصي از عجم، عبدالعزيز را به ديار عدم فرستاده، اسم و رسم و شهر و شهرت اين فاتك دلير ايراني هنوز معلوم نگارنده نشده است.
از آثار عبدالعزيز، قلعه اي محكم در نزديكي درعيهِ به جا مانده، كه اسلحه و ذخاير وهابيه در آن جا بود و تمام نجد و حجاز و بعضي از يمن و سواحل عمان و حضرموت، چنان كه گفتيم، در تحت تصرف وي بود; و ممالك اطراف، براي نبودن استعداد و وسايل و يا براي دوري از مركز بغي و طغيان آن جماعت، فروماندند. از پاشايان بغداد و بصره نيز كاري صورت نگرفت.
ادامه دارد ...
پي نوشت ها :
[1]. حسين مكي، تاريخ بيست ساله ايران، 3/395ـ396.
[2]. همان، 4/86 ـ 87 ، 92 ـ 93.
[3]. يكي تاريخ وهابيه از ضياءالدين دري (بي تا) و ديگري تاريخ و عقائد وهابيان از استاد علي اصغر فقيهي، تهران، 1323 ش.
[4]. يعني سال 1344 ق. درست يك سال پيش از درگذشت مؤلف.
[5]. فرهنگ سخنوران، ذيلِ رباني گركاني.
[6]. مجله يادگار، سال پنجم، شماره سوم، ص 56 ـ 57.
نويسنده:محمد حسين قريب گَرَكاني ؛ به كوششِ رسول جعفريان
وهابيان در لارستان و بحرين
در سنه 1223 به واسطه اختلافى كه بين خوانين لارستان شد، يكى از رؤساى آن جا متوسل به طايفه اى وهابى شد كه در حدود بحرين مركزيت داشتند. به اين دستاويز، دسته اى از اعراب به لارستان آمده، قلعه بستك و جهانگيريه را تصرف نمودند. حسينعلى ميرزاى فرمانفرما، محمد صادق خان، پسر رضا قلى خان قاجار را با دسته اى از قشون بر سر آنها رانده، دو قلعه لارستان را تصفيه كرده و در حدود قطيف و بحرين نيز جمعى از آنها را به دارالبوار فرستادند.
در سنه 1224 قوّت امر طايفه وهابى به جايى رسيد كه شام را مسخّر و شهر دمشق را متصرف شد. بعضى گويند در آن زمان سيد ثوينى پدر سعيد در مسقط بود و مسقط و زنگبار هر دو در تصرف او بود.
نامه عباس ميرزا به خديو مصر و اقدامات او
در اين مدت طولانى، حاج بيت الله الحرام، هرچه داشتند پيش وهابى بر طبق اخلاص مى گذاشتند. مع هذا، گاهى به معرض قتل و نهب در مى آمدند تا نامه اى از مرحوم عباس ميرزاى نائب السلطنه به مرحوم خديو نامدار محمد على پاشا رسيد و تقاضاى تأديب وهابيان شده بود. فرستادگان نايب السلطنه، كه حامل نامه و هدايا بودند، در مراجعت به ايران هم تحف و هداياى خديو و نامه وى را همراه داشتند، ولى گرفتار طايفه اى از اعراب شده، آنچه داشتند از كف داده، «رضيتُ من الغنيمة بالاياب» گفتند. چند نفر هم از سختى سفر، كه رئيس هيئت مبعوثان نيز از آن جمله بود، به سفر آخرت رفتند.
مجدداً نايب السلطنه عباس ميرزا، به توسط حيدر على خان، برادر زاده حاجى محمدابراهيم خان شيرازى اعتمادالدوله صدر اعظم وزير مرحوم آقا محمدخان قاجار، كه عازم حج بيت الله بود، نامه اى به خديو نامدار مصر نوشت و اين رسالت و مراسله در وقتى بود كه محمدعلى پاشا مؤسس خانواده خديوى را سلطان محمودخان به قلع ماده وهابيان مكلف نموده و پاشا نيز حرمينو قدرى از نجد را مصفّى كرده بود، و حاجيان كه از طريق مصر مى رفتند، در پناه ضمانت او و با دسته اى از قشون مصرى مى رفتند. جمله اى از مندرجات نامه عباس ميرزا اين است:
حتى نشر الاعلام و نصر الاسلام و سلِّ سيف الشهامة فاصفى ارض تهامة و رفِّع عماد المجد و قَمِّع طغاة نجد و آمن مسالك الحجاج و ضامن سلامة الحاج.
و ميرزا ابوالقاسم قائم مقام نيز نامه و هديه به حضور خديو فرستاد و آنچه منوى خاطر نايب السلطنه بود، علاوه بر مطويات نامه، بر عهده عرض شفاى حاجى حيدر على خان گذاشت.
جنگ شش ساله خديو مصر با وهابيان
و اجمالى از جنگ شش ساله خديو مرحوم با وهابى مخذول، اين است كه چون در سنه 1222 فرمان سلطان محمود خان، پادشاه ممالك عثمانى و غيرت اسلاميت، مُهيّج خديو به رفع غائله هائله وهابيان شد و فرستادن لشكر كافى از راههاى خشكى متعسّر، بلكه متعذّر بود، زيرا كه طايفه وهابى با كثرت عُدَّت خويش قطع اتصالات راهها كرده بودند; ناچار از جميع اطراف قطر مصرى، چوبهاى كشتى سازى به بولاق حمل نموده، و از آن جا به سوئيس سوئز مى فرستادند و سفاين ساخته مى شد، و چون فرستادن قسمت عمده قشون به برّ نجد و حجاز منافى مصلحت داخله مصر بود، زيرا كه قصه استبداد مماليك در قطر مصرى استعداد جنگى اين مملكت را تهديد مى كرد، خديو معظم در سنه 1226 محفلى ساخته، اعيان مصر و رؤساى مماليك را دعوت نموده كه رسماً سردارى قشون مأمور بلاد عرب را به فرزند خود توسن پاشا بدهد و شمشير مرحمتى سلطان را به وى اعطا نمايد.
در جمعه پنجم صفر، كه رؤساى مماليك با موكب خويش وارد قلعه و در كرياس داخل شدند، درهاى طرفين كرياس بسته شد و از بالاى بام و ديوار هدف گلوله شدند و تمام رؤسا به قتل رسيدند و منازل ايشان به امر پاشا غارت شد; و آنان كه از فرمان حضور تخلف كرده بودند، دستگير و مجازات شدند; و مأمورين پاشا نيز در ساير بلاد مصريه هر يك از امراى مماليك را سراغ نمود اعدام كرده، سرهاى پرفتنه آنان را نزد خديو فرستاد و شرّ آن جماعت، كه مانع انتظام مصر و آسايش اهالى بود، به اين اقدام پاشا منقطع شد.
پس از تأمين داخله، توسن پاشا را روانه بلاد عرب فرموده، در اين وقت وهابيه، مدينه منوره را با سوراخ كردن باروى آن و قهر و غلبه و كشتن مستحفظين تصرف كرده بودند.
توسن پاشا حرم نبوى را از لوث وجود آن طايفه تطهير نمود. جواهر و نفايسى كه از روضه منوره برده بودند، به استرداد عمده اى از آنها موفق شد. پس از آن قسمت بزرگى از اين قوم را در طائف محصور و مقهور نمود.
در شعبان سنه 1228 خود محمد على پاشا به مكه معظمه مشرّف و شريف غالب را مغلوب و به مصر روانه ساخت و شريف يحيى را به جاى وى منصوب داشت و مواقع عمده وهابيان به تصرف قشون مصرى در آمد، و هم بر اين نسق، قواى وهابيه در انحطاط بود تا در ربيع الاخر سنه 1229 كه سعود رئيس ايشان وداع زندگانى نمود. از اين پس فرزند عبدالله بن سعود قدرت را در نجد به دست گرفت.
در ذى حجه آن سال، كه تمام ملل اسلامى عالم انتظار امنيت را مى كشيدند، «هر كه جايى داشت از جا كنده شد / طالب آن دولت فرخنده شد»، با جمعيت فوق العاده صاحبان و قشون فاتح مصرى تداركى براى اعاشه چندين هزار نفوس ديده شده بود كه ارزاق از هر جهت فراوان بود و محمدعلى پاشا و همراهانش فريضه حج به جاى آوردند و به مصر معاودت نموده، در رجب سنه 1230 وارد قاهره شدند.
توسن پاشا، كه قبل از بازگشتن خديو معظمْ روانه شهر درعيه، شهر عمده و پايتخت وهابيه، شده بود، آن جا را محاصره و شهر و قلعه رس]را[، كه در حدود درعيه و با نهايت استحكام ساخته بودند، تصرف نمود. عبدالله بن سعود، كه جانشين پدر و رئيس آن قوم بود، عريضه فورى نزد توسن پاشا فرستاد و مستدعى ترك قتال شد و تعهد كرد كه بعدها در قبال امر خلافت، خاضع و طائع باشد. توسن پاشا قبول اين مسئول را موكول به اجازت پدر خويش نموده، بيست روزه قرار مهادنت داد. در اين وقت، مطلع شد كه خديو معظم مراجعت به مصر فرموده. بنابر اين، خود به امر صلح قيام نموده و از شروط مصالحه آن بود كه شهر درعيه را عبدالله، پسر سعود، به تصرف پاشا بدهد و اسلحه متحصنين را با نفايس شريفه، كه از روضه مقدسه نبويه بربوده بودند، رد نمايد; و از جمله آن جواهر كريمه، قطعه الماس موسوم به «كوكب درى» بود; به وزن يكصد و چهل و سه قيراط.
چون اين شروط صلح را به پدر نوشت، محمدعلى پاشا قانع نشده، در جواب توسن پاشا نوشت كه پسر سعود را بايد به مسافرت آستانه (يعنى استانبول) مكلّف سازى، و اگر قبول ننمايد، جنودى نامحدود روانه سازيم كه اثرى از وى به جاى نمانَد. اين جواب با خبر تمرّد و طغيان قشون مصرى و غارت شهر قاهره توأماً به توسن پاشا رسيد تا بدانَد: هر كجا داننده اى است كه به هر گردنده گرداننده اى است. توسن پاشا با حداثت سن زيرك و به امور سياسى بصيرت داشت; و لله در القائل: «محتسب فتنه در اين شهر ز من مى داند / ليك من اين همه از چشم شما مى بينم.» ناچار رياست اردو را به يكى از امراى مصر تفويض نموده، خود بر جناح استمال روانه مصر شده، در ذى قعده سنه 1230 وارد قاهره گرديد، و در ظرف يك سال، به اعاده امنيت و تهيه عساكر جديدى براى بلاد عرب موفق شدند و در اين كرت، ابراهيم پاشا، پسر بزرگ حضرت خديوى، به رياست قشون مأمور به ولايات عرب تعيين شد و در شوال سنه 1231 از بولاق عبور نموده، در ذى قعده آن سال به ينبوع رسيد و عازم زيارت مدينه منوره شده، و از ينبوع تا مدينه، و از آن طرف تا جده، مراكزى براى دستجات قشون معين نمود; تا قاطعان طريق، راههاى رسيدن مدد را قطع نكنند. پس از آن، به برّ نجد تاخته، شهر رس را، كه باز به دست وهابى افتاده بود، استرداد كرد و چند شهر ديگر را، كه عنزه مهمترين آنها بود، به تصرف آمده تا در جمادى الاولى سنه 1233 در مقابل شهر درعيه، كرسى بلاد وهابيه، كه عبدالله پسر سعود و لشكريانش در آن جا بودند، فرود آمد.
تصرف درعيه و كشته شدن عبدالله بن سعود
وسعت اين شهر به حدى بود كه به محاصره آن، امكان نداشت كه تسليم شوند. لهذا قريه اى چند كه داراى حصار محكم بودند، در بند محاصره افتاده، مرتباً تسليم شدند و كار محاصره شهر به اين ترتيب و تدبير آسان گرديد. مع هذا، محاصره چند ماه به طول انجاميد. عاقبت رئيس وهابيه ديد كه قراى اطراف شهر درعيه در تصرف مصريان است و در شهر از تنگى ارزاق احتمال انقلاب مى رود، لهذا به تسليم راضى شد و در هفتم ذى قعده همان سال از ابراهيم پاشا، استدعاى متاركه جنگ نمود; تا در فصول مصالحه تبادل آرا شود.
عبدالله، پسر سعود، پس از متاركه جنگ به اردوى ابراهيم پاشا آمده، به لطف و احترام پذيرفته شد، و پس از مذاكراتى، جماعت وهابى تسليم، و شهر درعيه را به تصرف دادند; به شرط اين كه مصريان، متعرض اهالى آن نشوند. و عبدالله به عنوان رغبت زيارت سلطان به اسلامبول رحلت نمود و كوكب درى و باقى جواهر عتيقه و اعلاق نفيسه را، كه طايفه وهابى در سنه 1220 از مدينه برده اند، مسترد دارند.
عبدالله از طريق مصر عازم آستانه (استانبول) شد. در هفدهم محرم سنه 1234 وارد قاهره شد و با خديو معظم در قصر شبرا ملاقات كرد، و در نوزدهم محرم، روانه آستانه گرديد، و به محض وصول به اسلامبول، مقتول شد، و در تمام بلاد حجاز و نجد امنيت برقرار و آنچه از يمن و شامات در تصرف وهابيه بود، به صاحبان اصلى واگذار شد و ابراهيم پاشا به طرف مصر مراجعت نموده، در بيست و يكم صفر سنه 1235 وارد قاهره شد و در كمال ابهّت و جلال، داخل شهر گرديد. سرود نظاميان و آواز عساكر مصرى به اين نغمه بلند بود: «نحن السيوف الباترة / نحن الاسود الكاسرة / من ارض مصر قاهرة / هَيا بنا هيا بنا / السير قد اكرمنا.» ابراهيم پاشا از باب النصر وارد قلعه شد و شهر را هفت روز آذين بستند و جشن بزرگى گرفتند.
حركت جديد وهابيان و تلگراف استمداد از دولتهاى مسلمان
ديگر، طايفه وهابى را مجالى براى اعاده قوا و رجوع به حال قديم و عروج به اوج ترقى نبود; تا در اين چند سال كه دول عالم مشغول جنگ عمومى يا محافظت اوضاع خويش بودند، طايفه وهابى با فراغ خاطر و بدون مزاحمْ تهيه عِدّه و عُده تواقعى و تجاوزى نموده، احساء و قطيف را مجدداً متصرف شد و قطعه عمده اى از نجد وحجاز را مسخر ساخت. مكه مكرمه را، كه هيچ مزاحمتى از اعراب يا شرفاء در مقابل نداشت، مورد حمله و تهديد نمود. متحد آلمانى به قنسولهاى تمام دول كه در جده بودند، نوشت كه مارا با تبعه دول كارى نيست، فقط بايد در خانه هاى خود نشسته، اسلحه با خويشتن نداشته باشند. پس به هر شكل بود مكه را متصرف شد و به مدينه هجوم آمده، رابطه اخبار ما از مدينه تلگراف ديگران است، بى سيم يا با سيم است.
گاهى خبر بمباردمان مدينه و مسجد آن جا را مى دهند; گاهى خرابى مسجد حمزه را نشر مى نمايند; گاهى حمله به مدينه را تكذيب مى كنند. ما همين قدر به دولتهاى اسلامى متوسل، و ملوك اطراف و مشايخ اعراب را ياد آور مى شويم كه علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد. و اين طايفه را كه از روى ديانت و عقايد باطله خود جان و مال ما و خزاين حرمين شريفين و ساير مشاهد مكه مكرمه را هدر مى دانند، بايد به دقت مراقب باشند كه هر وقت آثار تداركات قلعه سازى و خريدن توپ و اسلحه از آنان مشاهده كنند، يكديگر را اطلاع دهند و با توافق و معاضدت و اتحاد در صدد جلوگيرى برآيند، و الا پس از وقوع شنايع بر اظهار تنفر و ناله و افغان چه اثرى مرتب خواهد شد. البته خاطر هر مسلمانى از اين سوانح مكدّر است، لكن اظهار احساسات عملى بر همه واجب و به قاعده «الاقرب فالا قرب» هر دولتى كه نزديكتر است و طريق حمله و دفاع بر او مسدود نيست، بايد دواى وظايف اسلامى و تكليف غيرتمندى خويش را اهم مقاصد دينى و دنيوى بشناسد.
و السلام على من اتبع الهدى و خلف الهوى
خاتمه
فصل در اوضاع اخيره وهابيان
طايفه وهابيه پس از خذلان و مغلوبيت سابقه، در خيال تجديد شورش و طغيان بودند. ولى چون اين عزيمت را بروز و ظهورى نبود، كسى هم تعرّض به آنان نمى كرد، لهذا از روى فراغت، الرياض، كه در برّ عربْ نقطه اى به آن خوش آب و علف سراغ نمى دهند، مطمح نظر ايشان شده، به آبادى آن و بنيان شهر، قلعه و مستحكمات پرداختند و شهرى شامل همه لوازم معيشت و داراى بيش از پنجاه هزار سكنه را مركز خود قرار دادند.
بعد از آن كه شريف حسين بن على اسماً سلطان حجاز شد، وهابى كه مدتها حجاز را در تصرف داشت و فعلا هم نفوذ و استعدادى حاصل نموده، قريب دو ميليون جمعيت دارد و تمام مردان براى قتل و غارت حاضر بودند و آن را جهاد مى خوانند، به بهانه رفع ظلم سلطان حجاز كه حجاج هر ديار از او شكايت داشتند، به آن حدود حركت كرد.
شريف حسين هرچه از حاجيان به انواع حيل اخذ مى كرد، قشون خود را قسمتى كه موجب رضا باشد نمى داد، لهذا لشكر ناراضى از روى جدّيت برابر گلوله دشمن نمى رود، اما وهابى از روى عقيده جنگ مى كند و رئيس خود را رئيس روحانى و جسمانى مى داند و بهشت را ـ چه قاتل و غالب باشد، چه مقتول و مغلوب ـ حق خويش مى پندارد. اين بود كه سلطان حجاز مجبور به فرار شد و طايفه وهابى پس از تصرف مكه و تصفيه تمام قلعه و قريه و منزلهاى بين الحرمين، به محاصره مدينه پرداختند. آنچه آبادى در خارج مدينه بود، چون استحكامى نداشت، بدون مزاحم به حيطه تصرف ايشان آمد.
تلگراف بى سيم برلن و لندن خبر محاصره مدينه را دادند. به ضميمه اين كه مسجد مدينه يا مشهد حمزه، كه در دامنه كوه احد است، هدف گلوله توپ شده است. پس از چند روزى، اين خبر تكذيب شد، زيرا كه صورت سؤال و جوابى اشاعه دادند كه خديو مصر بر اين شنايع وهابيه اعتراض نموده و در جواب آن اظهار شده كه ما با اهالى، غرض و زحمتى نداريم; طرف ما حسين بن على است; علاوه بر آن كه خود را ذمّه دار احترام مساجد و مشاهد مقدسه مى دانيم.
عجبا! حسين در جزيره قبرس است، و وهابى در مدينه، به بهانه جنگ با وى، قتل و غارت مى كند و جمعيت هم روز به روز در تزايد، زيرا كه اسم غارت مهيّج است و باعث رواج دين متبدعين; تا آن كه اخيراً تلگرافى از اهل مدينه خطاب به اعلى حضرت شاه ايران و علماى اعلام رسيد كه ما محصور و طرف حمله و بمباردمان هستيم و آب و نان بر ما بسته شده و شنايعى كه در كربلا و مشهد مولانا ابى عبدالله(عليه السلام)از اين قوم سر زده، اينك در مدينه مكرمه اقدام كرده اند و در اسلاميت از شما استرحام مى كنيم.
در تمام ايران، در اثر همان خبر اول، قبل از اشاعه تكذيب، ولوله و اضطراب شد. بازارها را بستند و در جوامع و مجامع اظهار تنفر از اين حركات نمودند. البته در ساير ممالك دور و نزديك هم اظهار حيات و حسّيات شده است و چنان مى نمايد كه دُوَل معظمه اروپا، خاصّه آنها كه در مستعمرات و متصرفات خود رعيت مسلمان دارند، براى تأليف قلوب مسلمين، عموماً، و براى ترضيه خاطر رعاياى خودشان، خصوصاً، در اين باب چاره جويى مى نمايند; و دولت انگلستان، كه رعيت مسلمان بيش از همه دارد، بيش از ديگران اقدام خواهد كرد. اكنون هم در صدد اصلاح بين رئيس وهابيه و شريف حسين هستند كه حدودى براى هر يك معين شده، فتنه بنشيند و نزاع از ميان برخيزد.
تنبيه
نام فرمانفرماى نجد و حجاز، كه از وهابيه قريب يكصد سال قبل آن جا را به تصرف داشت، در بعضى كتب مسعود نوشته است، و صحيح سعود است; و همچنين عبدالله پسرش در يكى از تواريخ عبدالدين نوشته شده، و اين سهو از كاتب است. اما پسر مرحوم محمد على پاشا، كه رئيس قشون مصر بود و قبل از ابراهيم پاشا به جنگ وهابى رفت، معلوم نشد توسن پاشا يا طوسن پاشا بوده، و در بعضى كتب طوسون پاشا رسم نموده.
تذييل (سالشمار جنگ مصريان با وهابيان)
در ذكر بلاد و حصونى كه با قدم عساكر مصر مسخّر شد، به ترتيب سال و ماه:
o فتح مكه معظمه و طائف و جده به دست طوسن پاشا. سنه 1813 مسيحى. 1228 ق.
o فتح قنفذه به دست پاشاى مذكور. سنه 1814 . 1229، ولى طولى نكشيد كه مجدداً به تصرف وهابى آمد.
o مصالحه طوسون با وهابى به شرط تخليه تمام حجاز از قشون وهابى و تخليه قصيم از مصريان و اعتراف وهابى به سلطنت سلطان محمود خان. سنه 1815 1230.
o امضا نكردن محمد على پاشا مصالحه را مگر به تخليه احساء و مسافرت عبدالله بن سعود به اسلامبول. سنه 1815 . 1230.
o رفتن ابراهيم پاشا به جنگ وهابيان. سنه 1816 . 1231 و رسيدن هدايا و نامه ابن سعود در قصيم و قبول نشدن هدايا و موكول شدن جواب عريضه به وصول درعيه مركز وهابى.
o رفتن پاشا از ينبع و مدينه مشرفه به حج و مراجعت به اردوى خود و رفتن از حناكيه به سركوب اعراب و آوردن هشتصد شتر و چهار هزار گوسفند و تسليم شدن قبايل عرب. سنه 1817 .1232.
o شيوع تب و كلرا در لشكر مصر از شدت گرماى روز و سرماى شب و مدد خواستن از پدر پس از تلفات بسيار. سنه 1817 1232.
o توجه پاشا به تسخير شهر رس و مانع شدن باران شديد و مراجعت نمودن با غنايم بسيار و پس از چند ماه جنگ نمودن كه هشتصد نفر از وهابى مقتول و دو هزار شتر با مواشى بسيار از آنان گرفته شد. سنه 1818 . 1233.
o حركت پاشا از ماويه با چهار هزار پياده و هزار و دويست سواره، سواى خدم و حشم و اردو و بازار به جانب رس و محاصره و بمباردمان در مدت شش روز و سه حمله سخت و تلف شدن سه هزار و هشتصد تن از مصريان و يكصد و شصت نفر وهابى و ظهور ضعف در قشون مصرى و قرار ترك محاصره. سنه 1818 . 1233.
o محاصره خبره و تصرف و اقامت يازده روز كه در اين ايام آنچه براى جيره و عليق لازم بود، قيمت آن به اعراب داده مى شد، و به اين واسطه جلب قلوب اعراب شد، و پس از آن، قلعه عنيزه را شش روز محاصره و گلوله باران نمود، و در اين گير و دار، انبار باروت آتش گرفت و اهالى تسليم و خلع سلاح شدند. و پس از آن كه وهابيان خارج شدند، قلعه را محكم نموده به انتظار وصول لشكر و ملزومات جنگ بود. سنه 1818 . 1233.
o تسليم شدن بلاد قصيم و محاصره سه روزه قلعه بريدعه و تصرف آن و اقامت دو ماهه در آن جا و رسيدن ذخاير جنگى و هشتصد تن قشون مصرى. سنه 1819 . 1234.
o تسليم شدن قلعه مذنب و محاصره شقرا در يازده روز و گرفتن اسلحه محصورين و مرخص كردن آنها و بشارت اين فتح را به مصر فرستادن با مقدارى از گوش وهابيان. سنه 1819. 1234.
o عزيمت شهر درعيه و ضبط قلعه خرمه، دوازده فرسخى درعيه، پس از جنگ سخت و قتل عام و غارت، كه جز زنان بر احدى ابقا نشد. سنه 1819 . 1234.
o رفتن پاشا به جانب شهر درعيه و تصادف با لشكر بزرگ وهابى در قرين و جنگ دو شبانه روز و فتح توپخانه مصريان و امير حارث، كه سركرده وهابى بود، در اين جنگ شجاعتى عجيب نموده كه تمام صفوف لشكر مصر را شكافته، خود را به پاشا رسانيد. يكى از سواران چركس به زخم نيزه او را به خاك و خون در كشيد و به هلاكت او وهابيان شكسته و منهدم شدند و در شهر درعيه تحصن اختيار كردند. مدت بيست روز محاصره بود و توپخانه در خاتمه كار، قلعه هاى اطراف و بروج شهر را منهدم نموده، عبدالله بن سعود و خواص او و بزرگان شهر گرفتار شدند و قبل از گرفتارى، امان خواسته بود كه به مصر رفته، از آن جا به حضور سلطان مشرّف شود. پاشا نيز پس از تسخير شهر اهالى را از قتل و غارت امان داد; فقط اسلحه را گرفت و رؤساى وهابيه را، كه پانصد تن بودند، در مسجد درعيه براى مناظره با مشايخ اهل سنت حاضر نمودند و چهار روز از اين كار گذشت و آن جماعت از عقيده خود برنگشتند تا به مجازات رسيدند و پاشا دسته اى از لشكر آن جا گذارده، به طرف خرمه مراجعت كردند. چند نفر از غلامان او سوء قصدى كرده بودند. يك نفر رئيس آنان تيرى به سمت پاشا انداخت و آسيبى نرسيد. مرتكب و همراهانش به جزاى عمل رسيدند. سنه 1819 .1234.
o پس از فتح درعيه، چون تدارك ارزاق در آن جا ممكن نبود، پاشا به باديه عرب توجه كرد. در نزديكى كوه شمر، جنگى هولناك با قبيله عنزه نموده، ايشان را متفرق ساخت. پس از آن شروع به اصلاح امور و تأمين طُرُق تجارت نموده، قلعه هايى براى مستحفظان امنيت بنا كرد و چاهها براى زراعت احداث فرمود. شهر درعيه را از پاى ويران ساخت. ابن سعود و جمعى از رؤساى آن بلاد را به مصر فرستاد، و چنان كه گفتيم، ابن سعود را از مصر به آستانه فرستادند و در آن جا به امر سلطان مقتول شد. در سنه 1819 . 1234. و ابراهيم پاشا پس از اين اقدامات بزرگ و نظم بلاد و امن عباد به مصر مراجعت نمود.
تم الكتاب
منبع:پايگاه دانشگاه اديان و مذاهب
نويسنده:محمد حسين قريب گَرَكاني ؛ به كوششِ رسول جعفريان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید