آمبولانس سوخته
عمليات کربلاي 5 در حين پيشروي به آمبولانسي برخورديم که در آتش ميسوخت و آژير آن مثل اينکه اتصالي کرده باشد يکسره صدا ميکرد تمام منطقه را طنين صداي آن پر کرده بود اين وضعيت ساعتها ادامه داشت تا يکي از بچهها با رگبار تيربارش آن را خاموش کرد، چند روز بعد شنيدم راديو عراق طي تفسيري گفته است :«در اين عمليات آنقدر نيروهاي ما از سربازان خميني کشتهاند که تمام روز در منطقه صداي آژير آمبولانسها شنيده ميشد.
منبع: يادياران
آه يتيم
چند روز پس از اشغال خرمشهر در کنار يک خانهي خرابه صدايي توجه ما را جلب کرد. سمت صدا رفتيم ديدم که کودکي در حالي که به بدن بيجان مادرش چنگ ميزند گريه ميکند به دوستانم گفتم:«من سالهاست که ازدواج کردهام ولي فرزندي ندارم او را با خود ميبرم» همه موافقت کردند چند روزي با او بودم، بچه شيريني به نظر ميرسيد او را مانند فرزند واقعي خودم در آغوشم ميفشردم و مانند پدري دلسوز ميبوسيدمش اما نميدانم فرماندهي لشکرمان از کجا متوجه اين موضوع شد دستور داد هرچه زودتر بچه را نزد او ببرم. اول از اين دستور امتناع کردم اما فرمانده تهديد به اعدام کرد. در حال برگشت به خانهام بودم که احساس حسادت عجيبي به فرمانده پيدا کردم چون فکر ميکردم او ميخواهد اين بچه را به فرزندي قبول کند هيچگاه آن صحنه را از ياد نميبرم وقتي بچه را به او دادم او بچه را با تمام قدرتش به ديوار کوبيد و کودک بيگناه گريهاش براي هميشه قطع شد. ديگر حال خود را نميفهميدم طاقت ديدن آن منظره را نداشتم.مانند پدري که فرزندش را در مقابلش به اين صورت پرپر کردند، به طرف قاتل که فرماندهي خودم بود حمله کردم به حال خودم نبودم و فقط فرياد ميزدم. زماني به حال خودم آمدم که بقيهي افراد من را از فرمانده جدا کرده بودند ديگر نميتوانستم آنجا بمانم سوار ماشينم شدم و بيرون رفتم رو به آسمان کردم و با دلي شکسته و اشکهاي بياماني که از چشمانم ميآمد از خدا خواستم اين فرمانده را مورد خشم خود قرار دهد هنوز خيلي دور نشده بودم که صداي انفجار شديدي آمد برگشتم و با ديدن بدن تکهتکه شدهي فرماندهي خودم خوشحال شدم و اشکهايم را پاک کردم و خدا شکر کردم.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ 4/3/1380
آوار مرگ
در عمليات کربلاي 5 به همراه چند نفر از برادران رزمنده تصميم گرفتيم در نخلستان دوعيجي يک آتشبار راه بيندازيم، فاصله ما با دشمن در منطقه مورد نظر فقط 300 متر بود. قبل از رفتن آقاياري از من خواست تا همراه من باشد آن روز پس از نصب آتشبار با آقاياري به سنگر رفتيم که ناگهان يک گلوله 107 ميليمتري به سقف سنگر اصابت نمود و بر اثر افتادن الوار سنگين سقف بر روي آقاياري او به آسمان پيوست من به سختي مجروح شده بودم اما در آن شرايط ديدن چهره بيجان ياري در مقابلم تمام توان مرا کاسته بود.
منبع: كتاب سفر عشق
ابوالفضل
از آن شب پرستاره سالها ميگذرد. شبي كه با هم پيمان بستند كه خودشان را وقف خوشبختي همديگر كنند. آن شب درباره همه چيز صحبت كردند. حتي راجع به اسم پسري كه به دنيا خواهند آورد. آنقدر حرفهايشان گل انداخت تا سپيده دميد.
نماز صبح را خواندند و خوابيدند. از آن شب 10 سال گذشت و هرگز پسري به دنيا نيامد. مداوا كردند فايده نداشت؛ نذكر كردند اگر به دنيا آمد نامش را ابوالفضل بگذارند. ابوالفضل به دنيا آمد. 20 ساله شد. رشيد، زيبا، خوشخلق، از تنهايي درآمدند. ولي شكسته شده بودند. پنجاه سالشان بود.
ابوالفضل به جبهه رفت و باز هم تنها شدند. وقتي كه شهيد شد، ديگر قدعلم نكردند. الان 60 ساله هستند. 10 سال است با عكس ابوالفضل حرف ميزنند تا كمي از بيقراري دلشان كاسته شود.
منبع: كتاب تركش و انار
اجازه فرمانده
ما از گردان 154 در عملياتي كه در جزيره مجنون انجام شد شركت داشتيم فصل تابستان بود و هوا فوق العاده گرم . بچه ها هيچ كدام آب همراه خود نياورده بودند ظهر آن روز عراق پاتك كرد . فرمانده گردان شهيد اميري بود وقتي ديد هيچ اميدي به نگهداشتن خط نيست به برادران گفت : « من فرمانده شما هستم به شما ميگويم هر كس ميتواند و ميخواهد به پشت خط برود » . بچه ها گفتند : « پس خودتان چي !! » جواب داد : « هنوز فرمانده ام اجازه نداده است عقب بيايم » . همان جا ماند و مفقودالاثر شد .
منبع: سالنامه يادياران
اذان مشكوك
تيپ ثارالله را به خاطر عملياتي به منطقهي گيلانغرب فرستاده بودند. فصل پائيز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضي اوقات باران به قدري شدت مي گرفت كه چند پتو مقابل در ورودي سنگر ميانداختيم تا آب وارد سنگر نشود. يكي از روزهايي كه براي نماز خواندن برخاسته بوديم صداي اذان فضا را پر كرد اما صدا مشكوك و نامأنوس به گوش مِيرسيد.
شخصي را فرستاديم كه بفهمد چه كسي در حال اذان گفتن است اما رفت و برگشت و در حالي كه متعجب بود و ميگفت:« صدا ميآيد اما مؤذن نيست.» يكي از بچهها سيم بلندگو را دنبال كرد و متوجه شد كه مؤذن از شدت سرما به زير پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همين دليل آن رزمنده نتوانسته بود وي را در چادر تبليغات ببيند.
منبع: كتاب خاطرات آفتابي صفحه 18
راوي: ابوالفضل كارآمد
ارباً ارباً يعني چه؟
چشمانش را به آسمان دوخته بود و حسابي رفته بود توي فکر گفتم:«چيه محمد نکنه، نکنه بريدي؟!»
خيلي آرام، در حاليکه بغض در گلو داشت گفت:«بالآخره فهميدم ارباً ارباً يعني چه، ميگن آدم مثل گوشت کوبيده ميشه! ميدوني؟ يا بايد وقتي از اين عمليات برگشتم معنياش را بفهمم يا اينکه همين جا بهش برسم»ديگر به خط رسيده بودم از تويوتا پياده شديم ساعتي بعد گلوله توپي به سنگر خورد و محمد در ميان خروارها خاک ماند به سختي او را به بيرون آورديم جواب سوالش را گرفت.
ارباً ارباًَ و گوشت کوبيده ديگر لازم نبود در موردش تحقيق کند.
منبع: كتاب گلشن ياران
اسارت
صبح روز ششم اسارت بود که ما را سوار اتوبوس کردند و به بغداد بردند، در آنجا با کابل و چوب ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند .با صداي بلند ائمه اطهار (ع) را صدا زديم.ناگهان يکي از مأموران از ما خواست لباسهايمان را دربياوريم.کسي حاضر نميشد کاملاً لخت شود آنها ما را مجبور کردند که همگي لخت شويم همه با اين شرايط داخل اتاقي نشستيم.اتاق سرد سرد بود، مات و مبهوت به زمين نگاه ميکرديم دلم ميخواست زير پايم دهان بازکند و من در آن فرو روم. ساعتي بعد لباسهايمان را آوردند يکي از برادران به اين عمل آنها اعتراض کرد اما آنها او را آنقدر زدند تا بيهوش شد او را به سمت قبله خوابانديم. چارهاي نبود يکي از بچهها سرش را در آغوش گرفت و آن برادر به سوي عرش برين پر گشود .
صبح روز بعد هر 40 نفر از ما را سوار يک ماشين کردند به طوري که روي يکديگر نشستيم برادران مجروح ناله مي کردند اما باز هم چارهاي نبود آن روز به ياد موسيبنجعفر (ع) و حقيقت تلخ 7 سال اسارت او اشک ميريختم.
منبع: كتاب طراوت يقين
استجابت دعا
وقتی علی ابراهیمی در عملیات کربلای 5 با ترکش خمپاره به شهادت رسید، جنازه اش را به قرارگاه بردیم و از آنجا با چند برادر دیگر، عقب ماشین گذاشتیم تا به مشهد بیاوریم، یکدفعه جنازه حرکت کرد و روی زمین افتاد فورا جنازه ی مطهر را برداشتیم و روی ماشین گذاشتیم اما هنوز کمی راه نیامده بودیم که باز پیکر شهید روی زمین افتاد.جنازه را بلند کردیم و عقب ماشین گذاشتیم روی سینه شهید رفتم و شهید را به مادرش فاطمه الزهرا قسم دادم گفتم که می خواهم تو را در بهشت رضا دفن کنم.چون در وصیت نامه اش گفته بوده می خواهم مثل جدم اباعبدالله (ع) در میدان جنگ به خاک سپرده شدم. و در جای دیگری هم نوشته بود :«من عاشق خدا هستم و هیچ جا از جبهه به خدا نزدیک تر نیست لذا جبهه را انتخاب می کنم».بعد از این قسم پیکرش آرام گرفت تا اینکه او را در بهشت رضا کنار شهید حاج ابراهیم شریفی دفن نمودیم.
منبع: كتاب مجموعهي گل مجموعهي اول
اسكله منتظر شماست
گفت :« اسکله چه خبر؟»گفتم:«منتظر شماست که برويد شهيد شويد» خنديد و چند قدم جلو رفت ايستاد، نگاهي به من انداخت و رفت. وقتي پيکرش را آوردند گريهام گرفت ،گفتم:« من شوخي کردم، تو چرا شهيد شدي».
منبع: مجله طراوت
اسير ايراني
روزي يکي از گروههاي گشتي عراقي يک سرباز ايراني را به اسارت گرفت سرباز جواني 22 ساله بود در همان ساعت يک کاميون آيفا قصد بازگشت به شهر و حمل نيروهاي ارتش عراق را داشت جمع کثيري از بچهها به مرخصي ميرفتند سرباز ايراني نيز در جمع اين 50 نفر عراقي به عقب بازگشت اما هيچيک از آن افرادي که آن روز به مرخصي رفته بودند برنگشتند فرمانده نيز ديگر به ما مرخصي نداد تا اينکه 2 نفر از آنها بعد از مدتها آمدند پرسيدم:«تا به حال کجا بوديد؟» آرام مرا به گوشهاي از سنگر برد و گفت:«آن سرباز ايراني يادت هست وقتي از آنجا دور شديم و به بيابانهاي اطراف بصره رسيديم سرباز ايراني در آن شلوغي با تردستي نارنجک را از کمر محافظ و سرباز عراقي خود باز کرد ضامن آن را کشيد و خودش را در وسط افراد انداخت ناگهان انفجار وحشتناکي رخ همه افراد کشته شدند سرباز ايراني تکه تکه شد و کاميون سوخت فقط چند نفر به سلامت از معرکه گريختند.
منبع: هفته نامه استان قم 19دي
اسير مجاني
وقتي داشتيم عقب نشيني ميكرديم جلوي ما يك ستون نيرو داشت ميرفت، علي شاليكار گفت: «ميرزايي! آن ستون، بچههاي لشكر نجف اشرف هستند، خوب است به آنها ملحق شويم» كمي كه جلوتر رفتيم متوجه شديم آنها به زبان عربي صحبت مي كنند. سريع به بچهها گفتم عقبنشيني كنيم من و شاليكار عقبتر از همه بوديم. صداي برخورد اسلحه به گوشمان رسيد. به پشت سر نگاه كردم ديدم عراقيها اسلحهها را روي هم ميچينند و با دستان بالا به سمت ما ميآيند دقيقاً 49 نفر بودند و به گمان اينكه ما داريم آنها را دور ميزنيم تسليم ما شدند.
منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 50 صفحه 6
اشكو اليك
پيامپي پر از مجروحين حرکت کرد با آيهالکرسي و جعلنا آنها را بدرقه کرديم هرکس آرام زير لب دعا ميخواند تا بچهها به سلامت به مقصد برسند با دو چشم خود دیدم اما دلم باور نميکرد توپ مستقيم عقب پي ام پي را شکافت محشري برپاشدصداي ضجه و شيون بچهها در ميان شعلههاي آتش به آسمان بلند شد بدنه پي ام پي مانند آهني گداخته سرخ شد آنها در ميان پارههاي آهن سوختند و هيچکس نفهميد و نخواهد فهميد که آنها چه کساني بودند:«اشکو اليک» پروردگارا به تو پناه ميبرم سالهاست که از آن روز تلخ گذشته اماهنوزم شعلههاي آتش پي ام پي را در مقابل چشمانم ميبينم.
منبع: مجله فكه
اعلاميه
بهار سال 65 بود، سالي جديد آغاز شد و مثل سنت همهي ايرانيان من هم با خريد يك جعبه شيريني به ديدن استاد خطاطيام شيخ يونس رفتم. بعد از احوالپرسي و روبوسي در حال چاي خوردن متوجه شدم كه يونس در حال نوشتن اعلاميهاي كه محتوي آن خبر مرگ شخصي را ميداد، است. كنجكاو شدم كه بدانم آن شخص كيست كه با ديدن نام شيخ يونس در آخر اعلاميه متوجه شدم كه اعلاميه متعلق به حاج يونس است شيخ اعلاميه را مقابل من قرار داد و از من در مورد متن آن سؤال كرد، خوب كه دقت كردم حتي روز سوم و هفتم آن را هم ذكر كرده بود متعجب شدم اول خنديدم اما وقتي به صورت مصمم حاجي نگاه كردم، خنده بر روي لبانم خشك شد، آن روز به هر ترتيبي كه بود گذشت. در عمليات صاحبالزمان زماني كه زير گلولههاي نيروهاي بعثي خيلي از دوستانم به ديدار پروردگار رفتند مرا نيز به دليل جراحات وارده به بيمارستان منتقل كردند. غروب يكي از روزهايي كه در بيمارستان بودم خبر شهادت حاج يونس را برايم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزيد، چشمانم پر از اشك شد و صورتم به اندازهي پهناي اقيانوس خيس .... روز شهادت حاج يونس دقيقاً مصادف با همان تاريخي بود كه خودش در اعلاميهاي كه با دست خودش به چاپ رسانده بود مصادف گرديد.
منبع: ماهنامهي سبزسرخ شماره 22 صفحه 6
راوي: عبدالصمد زراعتي
السلام عليك يا ....
بيسيمچي من، جواني بود اهل قزوين. هميشه ميگفت من شهيد ميشوم و قبل از شهادت با خون خود مينويسم،«السلام عليك يا اباعبدلله الحسين (ع) در عمليات والفجر2 مجروح شد. با چفيه گردنش را بستم كه خونريزياش قطع شود مرا كه ديد گفت:«صبر كن».
سپس به گلوي خود دستي كشيد و با همان دست خونآلود روي تخته سنگي نوشت:«السلام عليك يا اباعبدالله (ع)» و بعد زمزمه كرد:«اشهدان لااله الاالله» با چفيه گردن او را بستم و رو به قبله خواباندم و او جان به جان آفرين تسليم كرد.
منبع: كتاب بالهاي سوخته
السلام عليك يا اباعبدالله
هنگام خاکسپاري يکي از شهداي شهر مشهد بود موقع غسل دادن هرچه سعي کردند دست شهيد را که به احترام روي سينه او نهاده شده بود، به حال عادي بازگردانند و زير بدن او در قبر قرار دهند نتوانستند، دوستانش گفتند او در موقع شهادت دستش را به حالت احترام به سينه خود گذاشته و گفته است :«السلام عليک يا اباعبدالله (ع)» دست بر سينه او باقي مانده و او را همانطور به خاک سپردند، تا در روز محشر دست بر سينه در مقابل مولاي عشق ظاهر شود.
منبع: كتاب سفر عشق
السلام عليك...
در لحظات اوليه مرحله سوم عمليات بيتالمقدس يکي از بچههاي گردان مجروح شد، در تاريکي شب فرياد زد:«شما را به خدا مرا رو به قبله خاک کنيد تا دم آخر سلامي و نمازي داشته باشم» اما در ميان آن آتش هيچکس نميايستاد نيروها بايد از معبر مين ميگذشتند ،نميدانم چه شد که بياختيار ايستادم بدن بسيجي مجروح را به سمت قبله بازگرداندم تمام توانش را جمع کرد و به صورت مقطع و بريده بريده شروع به صحبت نمود :«اسلام...عليک...يا ابا.....عبدالله....السلام....علي....ک...يابن...ر...سو...ل.... کلمه آخر را نتوانست ادا کند» آرام و ساکت رو به قبله خوابيد. چشمانش را براي هميشه بست بغضي تلخ در جانم نشست ،جوان به خيل عاشقان اباعبدالله پيوست.
منبع: كتاب روايت حماسه
الله اكبر
استاد روپوش سفيد و تميزي پوشيده بود، تا گرد گچ روي لباسش ننشيند صدايش سخت به ما كه ته كلاس نشسته بوديم، ميرسيد، ميگفت:«تمام عضلات بدن از مغز دستور ميگيرند، اگر ارتباط مغز با اعضاي بدن قطع شود، اعضاء هيچ حركتي نخواهند داشت. اگر هم داشته باشند كاملاً غير ارادي و نامنظم خواهد بود».
حرف استاد كه به اينجا رسيد، يكي از دانشجوها كه مسنتر از بقيه بود و هميشه ساكت، بلند شد و گفت:« ببخشيد استاد! وقتي تركش توپ سر رفيق منو از زير چشمهايش برد تا يك دقيقه بعد الله اكبر ميگفت».
منبع: كتاب روزگاري جنگي بود صفحه 7
اللهاكبر
ساعت يک بعدازظهر بود نيروها از وسايل نقليه پياده شدند، مجيد پتو به دست به سمت سکوي بتوني به مساحت تقريبي چهار متر مربع که در حدود نيم متر از سطح زمين بالاتر بود به راه افتاد ،به آنجا که رسيد آستينهايش را بالا زد تا وضو بگيرد اما براي چند لحظه ايستاد ناگهان بدون تأمل بر خاک افتاد و با صداي بلند فرياد زد :«اللهاکبر، اللهاکبر» لحظاتي بعد قامت به نماز بست، رکعت دوم بود که يکباره خمپاره 120 در فاصله پنج متري ما به زمين افتاد و مجيد در حاليکه لبهايش مترنم به آيه صراطالذين انعمت عليهم…. بود با پيکري خونآلود به ديدار حق شتافت.
منبع: كتاب ما كربلائي هستيم
اللهم اني اسئلك
تا مرا ديد اشك در چشمانش حلقه زد. پسرش را خوب شناخته بود. گفت: پيكرش بدون سر به خاك سپرده شد. گفتم: به دقيقه نكشيد با تركش توپ، سر و گردنش به كلي جدا شد، پيدا هم نشد. گفت: خواسته و دعاي هميشگي محمدعلي همين بود. گفت: حتي توي وصيتنامهاش نوشته بود: الله اني اسئلك الراحه عند الموت
خدايا جان دادن راحتي را نصيبم كن
آهي كشيد و زيرلب چيزي زمزمه كرد كه من نفهميدم.
پرسيدم: محمدعلي مصطفايي چند سالش بود؟
گفت: چهارده سال
منبع: كتاب چيدن سپيده دم
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید