سالهاست که پيشگوييها افول و زوال ملت اسرائيل [يهود] را پيشبيني کردهاند. در حالي که نادرستي بسياري از اين پيشبينيهاي افول کوتاه مدت ثابت شده است، اما شواهدي وجود دارد که اثبات ميکند اين ملت نيز مانند ملتهاي بزرگ پيشين افول خواهد کرد و البته اين حرکت به سوي افول هم چنان ادامه دارد، مگر اين که بيداري مردم و انجام اصلاحات در جامعه، اين سير را متوقف نمايد.
آنچه درباره بسياري از پيشگوها در مورد ملت اسرائيل [يهود] ميتوان گفت، آن است که گرچه پيشبيني آنها مبني بر افول اين ملت کاملاً صحيح است، اما تشخيص آنها درباره علت اين افول نادرست است. بله، آينده تاريک و غمبار است، اما مشکل ما آنچنان که پيشگوها از ما انتظار دارند که آن را باور کنيم، معضلات سياسي، اقتصادي و اجتماعي نيست، بلکه افول اسرائيل، دقيقاً همانند افول هر ملت ديگري، معلول عوامل روحي ـ رواني بوده و معضلات سياسي، اقتصادي و اجتماعي که ما با آنها مواجهيم، در واقع علائم انحطاط روحي ـ معنوي اين ملت است.
درست همان طوري که مسائل معنوي بر زندگي فردي اشخاص اثرگذار است، اصول معنوي ـ سياسي نيز حاکم بر حيات اجتماعي ملتهاست و گرچه مکمن است احساس شود که تشخيص اين مسائل، پيچيده و سخت است ولي با مشاهده و بررسي تاريخ اقوام گذشته، اين مسأله کاملاً واضح و آشکار ميشود.
مشکل اصلي اين است که ما واقعاً از تاريخ درس نميگيريم. «جرج سانتايانا» در اين باره ميگويد: «آنهايي که گذشته را فراموش ميکنند، محکوم به تکرار آن هستند». فيلسوف مشهور «هگل» نيز گفتاري در اين زمينه دارد: «آنچه که تجربه و تاريخ به ما ميآموزد، اين است که مردم و حاکمان هيچ گاه از تاريخ درس نگرفتهاند و بر طبق اصول مستنبطه از تاريخ عمل نکردهاند». يا همان طوري که «وينستون چرچيل» ميگويد: «تنها چيزي که از تاريخ آموختهايم، اين است که هيچ چيز از تاريخ نياموختهايم».
نقل مجالسي که اغلب شنيده ميشود اين است: «اين امر نميتواند اينجا رخ دهد». يا «کشور ما متفاوت است». اما حقيقت آن است که ملتها نيز همانند افراد بشر متولد شده و سپس ميميرند، گرچه ممکن است طول عمر ملتها از متوسط طول عمر انسانها بيشتر باشد، اما در هر صورت اين حيات نيز به مرگ منتهي ميشود.
تاريخ به ما نشان داده که متوسط طول عمر تمدنهاي بزرگ، چيزي در حدود دويست سال است. کشورهايي نظير بريتانياي کبير اين حد متوسط از طول عمر را پشت سر گذاشتهاند، در حالي که کشورهاي ديگري نظير ايالات متحده، هم اکنون به اين حد رسيدهاند. هر يک از تمدنهاي بزرگ در سطح جهان از لحظه تولد تا افول خود، يک سير را طي کردهاند که به گفته مورخان، اين سير شامل ده مرحله است.
يک ملت در اولين مرحله از حيات خويش، از بندگي و اسارت رها شده و به سوي باورهاي معنوي و ديني گام برميدارد. مرحلهي دوم، گذر از اين باورها با جرأت و دليري فوقالعاده است. در سومين مرحله، اين جرأت و شهامت به آزادي و در گام چهارم، از آزادي به وفور اقتصادي ميرسد. در پنجمين مرحله است که اين وفور اقتصادي، به خودخواهي و سپس در مرحله بعد، به از خود راضي بودن منجر ميشود. در مرحله هفتم، رضايت از خويشتن تبديل به بيتفاوتي و بيعاطفهگي شده و گام هشتم با گذر از بيعاطفگي به فساد اخلاقي کامل ميگردد و سرانجام مرحله نهم، از فساد اخلاقي به وابستگي سير نموده و آخرين گام يعني مرحله دهم نيز با گذر از وابستگي، به بندگي و اسارت به پايان ميرسد.
اينها مراحلي هستند که تمدنهاي بزرگ در طول حيات خود آنها را پشت سر گذاشتهاند. در اين پروسه، آن چه جلب توجه مينمايد اين است که اين سير از بندگي و اسارت ملتها شروع و با رسيدن به آزادي، دوباره سير نزولي يافته، نهايتاً به بردگي مجدد ختم ميشود. اولين نسل، قيد و بندهاي بردگي و اسارت را از سر وا کردند، اما عاقبت، نسلهاي بعد به خاطر سهلانگاري و بيتفاوتي، مجدداً خود را به دام بردگي و اسارت افکندند.
اين همان مسيري است که ملت اسرائيل و ساير ملل پشت سر گذاشتهاند. کما اين که «کتاب داوري» تورات نشان ميدهد که ملت اسرائيل از همهي آن مراحل عبور کرده است. لذا اين کشور نيز با اين روند به همان سرنوشت يعني زوال و نابودي دچار خواهد شد، مگر اينکه با بيداري ملت و انجام اصلاحات در جامعه، اين روند افول اجتنابناپذير تغيير يابد.
دوره حيات ملتها
در کتاب «پايان مسيحيت»، «مالکوم ماگريج» نظريه مهم خود را دربارهي دروه حيات ملتها، چنين بيان کرده است:
«من به اين نتيجه رسيدم که تمدنها نيز مانند ديگر دستاوردهاي بشري، طلوع و افولي دارند. براساس طبيعت و ماهيت قضيه، يک تمدن هرگز نميتواند دائمي و پايدار باشد، کما اينکه اموري نظير بهار و شاديهاي زندگي فرد و امنيت اجتماعي هرگز نميتوانند دائمي و پايدار باشند. اين ويژگي در طبيعت انسان و هر آنچه که براي فنا و نابودي خلق شده، وجود دارد و بايد هم اين چنين باشد. لذا ميبينيم که جهان پر از آثار باقي مانده از تمدنهاي گذشته است و همين طور تمدنهاي ديگري که گرچه ميدانيم وجود داشتهاند، اما کوچکترين آثاري از آنها به دست ما نرسيده است».
ملتها طلوع کرده و سپس افول مينمايند. هر ملتي اين سير را از بندگي و اسارت شروع و سرانجام نيز به بندگي و اسارت مجدد ختم مينمايد و طبيعتاً ملل قرن حاضر نيز از اين قاعده مستثني نيستند، اما اجازه بدهيد اين نظريه مارکسيستها را که دورهي افول ملتها را بخشي از قوانين محتوم و غيرقابل کنترل تاريخ ميدانند، نپذيريم. چرا که مسيحيان ميتوانند شاهدي براين مدعاي ما باشند که موارد نادري نيز وجود داشته که بيداري ملتها باعث تغيير مسير اين افول اجتنابناپذير و غيرقابل کنترل تمدنها شده است. در عهد عتيق آمده است که يونس (ع) مشاهده نمود، بيداري قومش عذاب نازل بر نينوا را به تعويق انداخت.
اما با قطع نظر از مداخله و نفوذ خداوند در امور، ملتهاي مختلف در سطح جهان افول کرده و سرانجام از صحنه روزگار محو خواهند شد. با بررسي عهد عتيق که بيشتر به ثبت و ضبط تاريخ اقوام بنياسرائيل پرداخته، پي ميبريم که اين اقوام در طول حيات خود از اين ده مرحله عبور کردهاند و هر ملتي در جهان نيز ناگزير چنين مراحلي را طي خواهد نمود.
همچون مسيحيان، ما نيز بايد اعتراف کنيم که همان طور که افراد بشر متولد شده و ميميرند، ملتها نيز طلوع و افولي دارند، لذا تمدن ما نيز تا ابد نخواهد ماند بلکه روزي صحنه گيتي را ترک خواهد نمود و تنها کلمات خداست که براي هميشه خواهد ماند. ما نبايد بر چيزهايي در اين دنيا تکيه و اعتماد کنيم که زوالناپذيرند، بلکه ايمان و توکل ما فقط بايد بر خدا و کلمات او باشد.
افول خانواده
ملتها در اغلب موارد از درون دچار سقوط و نزول ميشوند. اين سقوط، معلول افول ارزشهاي اخلاقي و معنوي در خانوادههاست و به همان ميزان که خانواده به سمت افول پيش ميرود، جامعه نيز دچار اضمحلال ميشود. اين مطلب، مهمترين فرضيه انديشمنداني است که تمدنهاي از هم فروپاشيده را مورد مطالعه قرار دادهاند. از تاريخدان بريتانيايي «آنوين» گرفته تا جامعهشناس روسي «پتيريم سوروکين»
«کارل ويلسون» در کتاب خود به نام «رقص و شادي ما به مرگ و نيستي تبديل شده است»، خصوصيات مشترک افول خانواده در يونان باستان و امپراطوري روم را در هفت مرحله برميشمرد. نکته قابل توجه اين است که اين هفت مرحله از افول خانواده، دقيقاً مشابه آن چيزي است که در حال حاضر در جامعه ما در حال رخ دادن است.
در اولين مرحله، مرد خانواده ديگر مانند سابق، پيشاپيش اعضاي خانواده راهنماي آنها در انجام اعمال مذهبي نيست. پيشرفت اخلاقي و معنوي اعضاي خانواده در درجه دوم اهميت قرار ميگيرد و ديدگاه آنها نسبت به خداوند، مبتني بر اصول طبيعي، فني و رياضي ميگردد.
در مرحله دوم، مردان به طرز خودخواهانهاي در مراقبت از همسر و فرزندانشان مسامحه ميکنند و به پيشرفت فرهنگي خانواده توجه نميکنند. ارزشهاي مادي اندک اندک بر افکار و انديشهها سايه ميافکند و مرد خانواده تلاش ميکند نقش خويش را به عنوان يک فرد، بالا برده و برجسته نشان دهد. با تغيير در ارزشهاي جنسي مردان، سومين مرحله از مراحل افول خانواده آغاز ميگردد. مردان درگير کار و رقابت اقتصادي شده و نيازهاي جنسي همسرانشان را مهمل ميگذارند و يا با زنان متعلق به طبقات پايين جامعه رابطه برقرار کرده و يا به همجنس بازي گرفتار ميشوند و سرانجام معيارهاي اخلاقي دوگانهاي شکل ميگيرد. در مرحله چهارم، اين زنان هستند که تحت تأثير قرار گرفته و ارزش و موقعيت آنها در خانواده و در تعامل با فرزندانشان دچار افت شديدي ميشود. زنان مورد غفلت واقع شده و از ارزش و شخصيت ميافتند. به زودي آنان در کسب راه دستيابي به رفاه مادي و آزاديهاي جنسي فراتر از پيوند زناشويي، علم مخالفت برخواهند افراشت. آنان هم چنين سعي ميکنند روابط جنسي را که به حامله شدن منجر ميشود، به حداقل برسانند و تأکيدشان بر اين است که روابط جنسي بايد فقط براي لذت باشد و همين طور قوانين ازدواج به سمتي پيش ميرود که طلاق را هر چه آسانتر نمايد.
در مرحله پنجم، زنان با شوهران خود براي کسب پول، رهبري کانون خانواده و تأثير بيشتر بر فرزندانشان به رقابت برميخيزند. اين رقابت، منجر به خصومت سرخوردگي و همجنسگرايي احتمالي در فرزندان ميشود و همچنين سبب ميشود، بسياري از ازدواجها به طلاق و جدايي منجر شود.
شمار بچههاي ناخواسته، سقط شده، رها شده، هتک حرمت شده و تربيت نشده افزايش مييابد و اين افزايش، باعث ازدياد فشار اجتماعي براي جلوگيري از بچهدار شدن ميشود؛ لذا کانون خانواده از هم پاشيده و به تبع آن جامعه دچار هرج و مرج ميگردد.
در ششمين مرحله از افول خانواده، فردگرايي خودخواهانهاي در اشخاص شکل گرفته و به جامعه نيز سرايت مينمايد و جامعه را به گروههاي کوچک و کوچکتري تقسيم ميکند و اين تعارضات دروني سبب ضعف جامعه ميشود. کاهش ميزان مواليد، باعث شکلگيري جامعه پير سني ميشود که توانايي کمتري براي دفاع از خويش دارد؛ لذا سبب ميشود که ملت در مقابل دشمنان آسيبپذيرتر گردد.
سرانجام و در آخرين مرحله، بياعتقادي به اوج رسيده نسبت به خدا، اقتدار کاهش يافته والدين و اصول رفته اخلاقي، اقتصاد و حکومت را تحت تأثير قرار ميدهد و ضعف ناشي از آن و عدم يکپارچگي، سبب فروپاشي جامعه ميگردد؛ لذا راهي براي نجات آنها باقي نميماند مگر با قيام ديکتاتوري از درون جامعه و يا به دست بيگانگاني که از خارج آنها را مورد تاخت و تاز قرار دهند.
گرچه اين الگوي کهن افول، در تمدنهاي يونان و روم رخ داده است و ليکن امروزه نيز همان الگو در رابطه با تمدنهاي کنوني مطرح است. خانواده، پايههاي يک جامعه است و هنگامي که بنيان خانواده فرو ريزد، جامعه نيز دچار فروپاشي ميشود؛ چرا که جامعه بر پايه واحدهاي خانواده بنا نهاده شده است. خانوادهها موتور محرک اجتماع هستند و يک جامعه قدرتمند نخواهد بود، مگر اينکه بنيان خانوادهها در آن مستحکم باشد. اين قاعدهاي است که در دوران باستان صادق بوده و هماکنون نيز صدق ميکند. مفسر اجتماعي «ميشل نواک» که در حال کار بر روي موضوع «اهميت خانواده» است ميگويد، «قانون فراموش نشدنياي که از خلال هزاران سال بيعدالتي و تحمل رنج و مصيبت آموخته شده، اين است که اگر امور خانواده خوب پيش برود، زندگي باارزش و هنگامي که بنيان خانواده دچار تزتزل شود، زندگي نيز از هم فرو ميپاشد و حيات بيمعنا ميشود».
افول ارزشها
عوامل زيادي در افول يک ملت نقش دارند. يقيناً يکي از مهمترين آنها فروپاشي خانواده است. عامل ديگري که البته از تأثير کمتري برخوردار است، رواج اعتقادات و ارزشهاي منحط در ميان يک ملت است. افکار و عقايد غلط، در حال کشاندن غرب به سوي انحطاط هستند.
«کارل هنري» در کتاب خود به نام «دوران انحطاط يک تمدن بزرگ» چنين مينويسد: «جاهليت نويني در حال شکلگيري است. اين جاهليت نوين، متضمن نوعي نگرش الحادي ميباشد...»
امروزه ما در جهاني زندگي ميکنيم که اصول مسلم توراتي مورد اهمال واقع شدهاند و لذا تا زماني که به اين اصول و حقايق توراتي بازنگرديم، ملتمان هم چنان راه افول خواهد پيمود. براي فهم اين مسأله که چگونه به اين وضعيت هولناک دچار شدهايم، نيازمند اين هستيم که يک قرن به عقب بازگشته و نفوذ و تأثير پنج تن از انديشمندان برجسته را که هنوز هم افکار و انديشههايشان عميقاً بر دنياي مدرن سايه افکنده، مورد بررسي قرار دهيم. اولين اين افراد، «چارلز داروين» (1882 ـ1809) است. وي در سال 1859 کتاب «منشأ گونهها» و بعدها کتاب «هبوط انسان» را به رشته تحرير درآورد. از زماني که وي در تأليفاتش نشان داد که ما صرفاً بخشي از يک زنجيرهي تکامل از اشکال ابتدايي حيات هستيم، تمايز بين انسان و حيوان رنگ باخت. داروينيسم از زمان شکلگيري، نه تنها در حوزه زيستشناسي تأثير گذاشت بلکه به عنوان زيربناي حيطههاي انسانشناسي، جامعهشناسي و روانشناسي قرار گرفت. دومين انديشمند تأثيرگذار «کارل مارکس» (1883 ـ1818) نام دارد. او و «فردريش انگلس» در حدود سال 1850، «بيانيهي کمونيست» را منتشر کردند.
مارکس بيشتر زندگي خود را وقف نوشتن مطالبي پيرامون سرمايهداري و رشد کمونيسم نمود. وي به اهميت و تأثير تئوريهاي مطرح شده در جامعه پي برد. کما اين که در جايي گفته است: «اگر بيست و شش سرباز پيشرو در اختيار من بگذارند، جهان را فتح خواهم کرد». در واقع بيست و شش سرباز پيشرو، همان کليدهاي يک ماشين تحرير هستند که وسيلهاي براي نشر تئوريها در جهان هستند. نفوذ فراگير کمونيسم در جهان امروز، خود شاهدي بر صدق اظهارات داروين ميباشد.
سومين افراد از اين مجموعه، «جوليوس ولهوسن» (1918ـ 1844) است. گرچه ممکن است ولهوسن به اندازه دو نفر فوقالذکر شناخته شده نباشد، ليکن تأثيرش کمتر از آنها نيست. وي دانشمند آلماني متخصص کتاب مقدس بود که تئورياش در مورد تعيين تاريخ اسفار خمسه، مطالعات عهد عتيق را کاملاً دگرگون ساخت. ولهوسن نشان داد که کتب اوليه تورات، توسط موسي جمعآوري نشده است، بلکه قرنها بعد به وسيله افراد مختلي گردآوري شده که redactors ناميده ميشدند. آنها سير حوادث مختلف را به هم پيوند داده و تبديل به مجموعه نمودند. او و شاگردانش يک رويکرد ضد ماوراءطبيعي نيست به کتاب مقدس بنا کردند. بسياري از سمينارهاي مذهبي که امروزه برگزار ميشود، متأثر از آن رويکرد است.
چهارمين شخصيت مؤثر «زيگموند فرويد» (1939 ـ 1856) است. او صرفاً استلزامات منطقي که داروين در زيستشناسي استفاده کرده بود را اتخاذ کرده و آنها را در آنچه که امروزه روانشناسي و روانپزشکي ناميده ميشود، به کار بست. فرويد چنين استدلال کرد که انسانها اساساً چون مستقل و آزاد هستند، لذا نيازي به شناخت خداوند ندارد. در عوض ما نيازمند شناخت و درک خويشتن هستيم، زيرا همهي مشکلات ما ناشي از مسائل رمزداري است که از گذشتههاي دور در زندگي ما ريشه دوانده است.
و سرانجام پنجمين انديشمند تأثيرگذار «جان ديويي» (1952ـ1859) است که پايهگذار آموزش مدرن است. وي اولين اثرش به نام «آموزش و جامعه» را در سال 1899 منتشر نمود. ديويي همچنين يکي از امضاکنندگان «بيانيه امانيستي» در سال 1933 بود.
ديويي مانند داروين و فرويد معتقد بود که انسانها مستقل و خودبنياد هستند و نيازي نيست که نيرويي بر آنها حاکم باشد، بلکه ميتوانند نظام آموزشي خويش را خود رشد و توسعه دهند. بنابراين زيربناي آموزش مدرن، ضدماوراءالطبيعه است.
هر فکر و انديشهاي طبيعتاً آثار و عواقبي در پي دارد؛ لذا افکار و انديشههاي غلط قادرند يک ملت را به زانو درآورند. تئوريهاي اين پنج نفر، پيامدهاي ويرانگري براي ملت ما و تمام جهان به همراه آورد و اگر ما به اصول مسلم تورات بازنگرديم، ملتمان همچنان راه انحطاط و نابوي را خواهد پيمود.
افول معنوي و روحي
افول ملتها معمولاً به دليل عوامل داخلي رخ ميدهد نه تهديدات خارجي. هر چند برخي ملتها براثر هجوم بيگانگان دچار شکست و نابودي ميشوند، اما در حقيقت، اضمحلالشان به اين شکل نيز ناشي از ضعف و افول معنوي آنها است که خود را در قالب ضعف نظامي نشان داده است. تاريخشناسان اين سير افول ملتها را به صورت مراحلي ليست کردهاند. مشاهده مراحل افول ملتها که توسط مورخين ترسيم شده، نبايد براي هيچ پژوهشگر عهد عتيقي چندان تعجبآور باشد؛ چرا که اين مراحل افول دقيقاً شبيه مراحلي است که اقوام بنياسرائيل در عهد عتيق پشت سر گذاشتهاند و همين طور محققين عهد جديد نيز متعجب نخواهند شد، چون در عهد جديد، فصل «نامهي پولس رسول به کليساي روم»، پولس چنين فرايندي را تشريح ميکند و در واقع، ايشان افول تمدن از جنبه اجتماعي را به روميان متذکر ميشود. با توجه به جهان هلني (يونانمدارانه)، زمان پولس ميفهميم که او در حقيقت، روند معصيت را در جامعه روم انعکاس داده است.
اکنون به بررسي مراحل افول يک ملت از ديدگاه تاريخشناسان ميپردازيم؛ اولين گام زماني برداشته ميشود که ملت از خداوند روي برتافته و بتپرستي را پيشهي خود ميسازند. گرچه پروردگار عالم، خودش را در طبيعت به همهي انسانها نمايانده و براي آنها هيچ غذر و بهانهاي باقي نگذاشته است، با اين حال باز هم عدهاي، مخلوقات را به جاي خالق مورد پرستش قرار ميدهند که به اين عمل بتپرستي گويند. در گذشته، اين امر به صورت بتپرستي واقعي بروز مييافت اما امروزه شکل پولپرستي و يا خودپرستي به خود گرفته است که در هر صورت، اين نيز نوعي بتپرستي است. ويژگي ديگر اين مرحله، فقدان عمومي شکرگزاري است. با وجود اين که آنها با لطف و عنايت خداوند به رشد و پيشرفت دست يافتهاند اما باز هم ناسپاسي ميکنند و آن هنگام که ملت در راه کسب خرد و دانش و هدايت، از غير خداوند کمک خواستند، در تصورات و انديشههايشان به غرور و پوچي و سطحينگري دچار گشتند. آنان حرمت پروردگار عالم را نگه نداشتند، لذا قلبهاي نادانشان به تيرگي گرايئد و در عين ادعاي عقل و دانش، به جهل و حمق دچار شدند.
در مرحله دوم، مردان و زنان به جاي استفاده از شيوههاي طبيعي و معمول ارضاي نيازهاي جنسي خود به روشهاي غيرطبيعي و غيرمعمول روي ميآورند. در اين جاست که پولس رسول اين کلمات حساب شده را بيان ميکند: «خداوند آنها را به خود واگذاشته است». در يک جامعه، هنگامي که عطش تمايلات شهوي و انحرافات جنسي حاکم شود، خداوند آنها را در تمايلات موهن و خواستههاي غيرطبيعي خود رها ميسازد.
سومين مرحله از افول روحي ـ معنوي يک ملت، وقوع آنارشي و هرج و مرج در آن جامعه است. هنگامي که ملتي وحي الهي را نپذيرفته و آن را رد نمايد، به خود واگذاشته ميشود که نتيجهي طبيعي اين واگذاري، آنارشي اخلاقي و اجتماعي خواهد بود؛ چرا که وقتي خداوند آنها را در افکار و عقايد منحرفشان رها سازد، اين افکار و انديشهها سبب ميشود، به رفتارهاي ناشايست و غيرمعمول دست بزنند. اين نتايج در جامعهاي پديد ميآيد که عاري از همدلي و اعتماد بوده، علاقه و توجه به همديگر وجود نداشته باشد.
و سرانجام، آخرين مرحله، نزول عقوبت الهي است. اين عقوبت بر کساني فرود ميآيد که به بتپرستي و رفتارهاي غيراخلاقي دچار شده باشند. ميدانيم که عذاب ابدي در مورد تک تک افراد، زماني واقع ميشود که دچار جرم و عصيان شده باشند، اما عقوبت اجتماعي در ارتباط با ملتها، زماني دامنگيرشان ميگردد که خداوند آن جامعه را به اعمال ناشايست خود واگذارد. البته بايد توجه داشت که اين سير افول فقط منحصر به جهان هلني (يونان مدارانه) که پولس رسول در آن زندگي ميکرد، نميباشد، بلکه چنين پروسهاي از بت پرستي تا انحرافات جنسي و سپس هرج و مرج و سرانجام نزول عقوبت الهي، همواره در طول تاريخ وجود داشته است.
در زمان نوح (ع) و لوط (ع) نيز بتپرستي و بيقيد و بندي و انحرافات جنسي وجود داشته که اين امور سبب ايجاد هرج و مرج و خشونت گرديده و سرانجام نزول عقوبت الهي را باعث شده است. هم چنين در طول تاريخ ملت اسرائيل نيز بتپرستي و انحرافات جنسي و هرج و مرج (به اين معنا که هر کس هر آنچه را که از ديدگاه او صحيح است، انجام دهد) وجود داشته که مسبب نزول عقوبت الهي شده است.
چنين پروسهاي در کتاب مقدس و تاريخ تمدنهاي يونان، ايران، بابل و روم نيز به وقوع پيوسته است و لذا اگر اين مسأله در مورد چنين تمدنهايي تحقق يافته است، بنابراين امروز نيز ميتواند محقق شود، مگر اينکه ما با بازگشت به اصول توراتي و عمل به اوامر الهي، از اين افول و هلاکت قطعي نجات يابيم.
منبع: www.leaderu.com
*. Kerby Anderson نويسنده و محقق يهودي
نويسنده : کربي اندرسون
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید