شهادت
قبيله «بني لحيان» با مکر، 6 تن از قاريان قرآن را از مدينه خارج نمودند، خبيب نيز در ميان آنها بود، اين گروه تعدادي از مسلمين را به شهادت رسانده و دو نفر ديگر را در مکه به مشرکان فروختند، خبيب در طول ماههاي حرام در خانه «ماويه» بود. او هر روز از شکاف در خبيب را مينگريست، صوت زيباي قرآنش دل زنها را به آتش ميکشيد، روز قبل از شهادتش ماويه به او اطلاع داد ميخواهند تو را بکشند، ابن عدي تيغي طلبيد، ابوحسين فرزند ماويه تيغ را براي او برد، وقتي به نزد او رفت، ابن عدي گفت:«مادرت نترسيد، من تو را بکشم» زن با شنيدن اين مطلب پاسخ داد:«من در تو همان امانت الهي را ميبينم و اين تيغ را براي رضايت پروردگارت فرستادم، نه براي اينکه پسرم را بکشي». روز شهادت خبيب را به محل «تنعيم» نزديکي مکه بردند، او با اجازه از مشرکان دو رکعت نماز خواند و اولين کسي بود که نماز قبل از شهادت را سنت نمود، مشرکان او را به تيري چوبي بستند و از او خواستند از دين محمد (ص) انصراف دهد، ابن عدي فرمود:«به خدا قسم از اسلام برنميگردم، و نميپسندم که من زنده باشم و خاري در پاي محمد (ص) فرود رود». مشرکان چهل نوجوان را که پدرشان در بدر کشته شده بود آوردند، عکرمه بن ابوجهل، سعيد بن عبدالله و عقبه بن حارث نيز حاضر شدند، آخرين نيزه را «ابوسروعه» به طرف او پرتاب کرد، خبيب يک ساعت زنده بود، در آخرين لحظات خبيب نگاهي به آسمان کرد و گفت:«خدايا سلام مرا به پيامبر (ص)برسان» در همان لحظه جبرئيل در مدينه بر پيامبر نازل شد و سلام خبيب را به او رساند.او پس از ساعتي به نزد پروردگار شتافت.
منبع:کتاب شهداالاسلام في عصر رساله، کتاب مغازي ج 1
صبر و استقامت
سال 5 بعثت بود، عمار به طرف خانه ارقم به راه افتاد، در مقابل در«صهيب بن سنان» را ديد، پرسيد:«اينجا چه ميخواهي؟» ابن سنان نيز قصد داشت، به نزد رسول اکرم (ص) برود، هر دو وارد خانه شدند، و بعد از شنيدن سخنان حضرت (ع) به يگانگي خداوند متعال ايمان آوردند اما از همان روز آزار و اذيت مشرکان مکه زياد شد، آنها عمار و خانوادهاش را به بيابانهاي اطراف مکه ميبردند، و با آتش و وسايل ديگري بر روي ريگهاي سوزان شکنجه ميدادند، به طوري که عمار در اين وضعيت ديگر نميدانست چه ميگويد، پيامبر (ص) يکبار پس از اينکه او را با آتش مجروح ساختند، در کنارش نشست و دست بر سرش کشيد و فرمود: اي آتش براي عمار بن ياسر سرد و سلامت باش همچنان که براي ابراهيم بودي، سميه مادر عمار و پدرش بر اثر اين شکنجهها به شهادت رسيدند و «ابويقظان» مجبور شد در مقابل مشرکان تقيه نمايد.وقتي به نزد رسولاکرم (ص) بازگشت اشک در چشمانش مي چرخيد، عرض کرد : يا رسولالله (ص) خبر بدي دارم، نگاه مهربان پيامبر (ص) دلش را آرام ساخت، حضرت به او فرمود:«آنگاه که آن سخن را گفتي، دل خودت را چگونه ديدي؟» اگر ايمان به خدا بود، نگران نباش، و بار ديگر فرمود:«کافران سرت را در برکه آب فرو بردند» تا بگوئي از من بيزاري ميجوئي؟ اگر باز هم از تو خواستند همان را بگو» ايمان و استقامت خاندان ياسر و عمار باعث شد، چند آيه از قرآن کريم در مدح و ستايش آنان نازل شود»(1)
1- سوره نمل آيه 106 و 111، سوره عنکبوت آيات اول، سوره مؤمن آيه 52.
برگزيده امت محمد (ص)
زمانيکه جنگ بدر آغاز شد، عمار به همراه عبدالله بن مسعود براي جمعآوري اطلاعات به سمت لشگر قريش رفت و وضعيت آنان را براي پيامبر (ص) تشريح نمود، در اين نبرد اميه بن خلف، حارث بن حضرمي و يزيد بن تميم توسط او به هلاکت رسيدند، ابوالعاص بن نوفل اسير گشت. عمار در نبرد احد معاويه بن مغيره را به کيفر اعمالش رساند و در غزوات ذاتالرقاع، مريسيع، تبوک، و اکيدر بن عبدالمالک سپاه مسلمين را ياري نمود، زمانيکه در واقعه يوالغميصاء پيامبر (ص) دستور داد هرکس از کافران اذان گفت به او کاري نداشته باشيد اما با اين وجود، خالد بن وليد تعدادي از افراد قبيله بنيکنانه را به قتل رساند، عمار گزارش اين واقعه را به حضرت (ع) عرض کرد خالد بعد از اتمام سخنان عمار و خروج او از خيمه به هجو وي برخاست.پيامبر به او فرمود:«اي خالد ساکت باش به ابواليقضان بد مگو، هرکس با او ستيزه کند، خدا با او ستيزه ميکند، و هرکس او را دشمن بدارد، خداوند او را دشمن مي دارد، هرکس او را نادان بشمرد، خداوند نادانش ميشمارد. عمار بارها جانش را به خار دفاع از اسلام و حمايت از رسولاکرم (ص) به خطر انداخت، به همين علت خداوند او را در جرگه برگزيدگان امت محمد (ص) قرار داد.
مبارزه عليه بيعدالتي
عمار پس از رحلت رسولاکرم (ص) از بيعت با ابوبکر امتناع نمود و به ياران امام علي (ع) پيوست، اما در تمام نبردهاي موسوم به وده شرکت کرد و در زمان خلافت عمر از جانب او براي مدتي به حکومت کوفه منسوب شد. وقتي عمر او را از حکومت عزل نمود، پرسيد:«از عزل خود ناراحت نيستي؟» عمار بيتوجه به اين موضوع با متانت پاسخ داد:«از انتصاب خون به آن مقام خوشحال نبودم که از برکناري آن ناراحت شوم».ابوقيظان در زمان خلافت عثمان چندين بار با او مخالفت کرد تا جائيکه وقتي عثمان در مقابل اعتراض مردم و امام علي (ع) مبني بر بردن طلاهاي بيتالمال براي همسرانش گفت:«ماهر قدر بخواهيم از بيتالمال برميداريم» اگرچه بيني مردم به خاک ماليده شود» با صداي رسا گفت:«به خدا من اولين کسي هستم که بينيام به خاک ماليده ميشود».آن روز عمار را در خانه خليفه زنداني نمودند، تا خليفه به منزل بازگشت، و با کفش خود آنقدر صحابي وفادار پيامبر (ص) را کتک زد تا بيهوش شد، با شنيدن اين خبر عايشه همسر رسول خدا (ص) پيراهن و کفشي از رسول خدا (ص) بيرون آورد و گفت:«چه زود سنت پيامبرتان را ترک کرديد، اين پيراهن و کفش اوست که هنوز کهنه نشده است».يکبار ديگر نيز پس از رحلت ابوذر عثمان در ميان مردم گفت:«خدا او را رحمت کند» عمار به طعنه به او چيزي گفت، با شنيدن سخن ابوقيظان خليفه سوم پريشان و ناراحت پاسخ داد:«من از تبعيد ابوذر ناراحت نيستم، اکنون تو را به هم به جاي او ميفرستم؟»عمار وسايلش را برداشت تا از مدينه خارج شود، اما مردان قبيله بني محزوم، به نزد اميرالمؤمنين (ع) رفتند، حضرت (ع) فرمودند:«نميگذارم عثمان تصميمش را اجرا کند».خليفه از ترس شورش مردان قبيله بني محزوم و اعتراض اميرمؤمنان (ع) از تبعيد صحابي پيامبر (ص) منصرف شد.
همراه مولاو مقتدا
بعد از مرگ عثمان عمار در شمار اولين نفرات با امام علي (ع) بيعت کرد و در هنگام نبرد جمل همراه امام حسن (ع) براي جمعآوري سپاه به کوفه رفت و قبل از آغاز جنگ به مخالفان امام علي (ع) فرمود:«اي مردم درباره پيغمبر (ص) خود با انصاف رفتار نکرديد،زنهاي خود را در پرده نهاديد و زن او را در معرض شمشير قرارداديد». او پس با عايشه صحبت نمود و به نزد امام علي (ع) بازگشت، امام از مرگ مردم قبيله ربيعه ناراحت بود، اين گروه توسط طلحه و زبير کشته شده بودند، يکي ديگر از مردانشان نيز در نبرد جمل توس «عروه بن سبره» به شهادت رسيد.عمار با مشاهده ناراحتي امام عمرو را به هلاکت رساند، تا کمي از دردهاي امام التيام يابد.او پس از اتمام جنگ جمل در طي آن فرماندهي جناح راست را بر عهده داشت، در زمان جنگ صفين نداي امام شيعيان را لبيک گفت و مشتاقانه به جنگ با سپاهيان معاويه رفت. معاويه از سفير امام (ره) درخواست نمود تا عمار را به جرم قتل غلام خليفه به او بسپارد، اما «يزيد بن قيس» سفير امام (ع) به او گفت:«به خدا قسم هرگز دستت به پسر ياسر نخواهد رسيد.امام (ع) در اين نبرد او را به فرماندهي سواران يا پيادگان خويش منصوب نمود.ابوقيظان در روز سوم نبرد با عمرو بن عاص به سختي جنگيد، و توانست او را وادار به عقبنشيني کند سپس عبيدالله بن عمر را از جنگ با اميرالمؤمنين (ع) برحذر داشت.عمار در اين نبرد تمام تلاش خود را براي آشکار نمودن چهره واقعي معاويه انجام داد و زمانيکه مردي از سپاه معاويه گفت:«من در همراهي معاويه ترديد دارم» پاسخ داد:«اين پرچم سياه که در دست عمروعاص است را پيامبر (ص) به او داد که زير آن با هيچ مسلماني نجنگد، من سه مرتبه با اين پرچم با مشرکين جنگيدم، به خدا سوگند خون آنها جلاتر از خون گنجشک است زيرا آنها پيمان خويش را با رسول اکرم (ص) شکستند.
سرباز اميرمؤمنان (ع)
عمروعاص براي عمار پيغام فرستاد، که قصد دارد با او ملاقاتي داشته باشد، عمار به وعدهگاه رفت عمرو با ديدن او به يگانگي خداوند متعال و حقانيت پيامبر (ص) شهادت داد، در همين لحظه ابويقظان نگاهي به او کرد و فرمود:«خاموش! تو به معناي تشهد چه در زمان رسولالله (ص) و چه بعد از رحلت او ايمان نداشتي، ما به حقيقت معناي آن آگاهتريم.اگر قصد داري با ما بجنگي حق ما باطل شما را دور ميکند، و اگر ميخواهي سخنوري کني ما از تو شايستهتريم، و اگر ميخواهي تو را به مطلبي آگاه کنم، که فاصله ما و شما را مشخص کند، پيش از آنکه تکان بخوري به کفر متهم خواهي شد، چنانکه خود بر ضد خويش گواهي دهي، و نتواني بگوئي که من دروغ ميگويم، عمرو گفت:«اي ابوقيظان من براي اين نيامدهام، من از آن رو آمدهام که ميدانم آن سربازان پياده حرف تو را بيشتر از هرکس ديگر قبول دارند، ميخواستم تو را از خدا بترسانم تا آنان را از کشتار مردم بازداري، عمار با شنيدن اين کلام پاسخ داد:«سپاس خدايي را که اين سخنان را از دهان خود تو بيرون آورد که اعتراف کردي آن همه، بدون مشارکت تو و يارانت، آن قبله، آن دين، پيامبر و قرآن ، حال ياران من است».اکنون به تو خواهم گفت که من براي چه با تو ميجنگم، زيرا پيامبر فرمود که با پيمان شکنان و گمراهان، بجنگم، من دوستدار خدا و پيامبرش و امام علي (ع) هستم، سپس عمار با سپاهي از مسلمين در حاليکه فرياد ميزد:«اي بندگان پايداري کنيد، که بهشت در سايه شمشيرهاي شماست» به ميدان نبرد رفت، عمروعاص با ديدن پرچم سياه ابويقظان به يارانش گفت:«اگر او اينگونه پيشروي کند، امروز تمام عرب نابود ميشوند».
شهادت
عمار در روز جنگ صفين زرهي سپيد بر تن کرد و آماده نبرد شد، او در ميدان فرياد زد:«ما ديروز شما را بر سر تنزيل و فرود آمدن آن (قرآن) به هلاکت رسانديم و امروز نيز بر سر تأويل و مفهوم آن ميزنيم، آنگاه مردي از قبيله سکسکه و حميريه را به هلاکت رساند، در اين لحظه ابونماديه مزني جلو رفت، ابويقظان خسته و مجروح بود، ابونماديه او را بر زمين انداخت، مردم فرياد زدند:«چرا عمار را کشتي، خدا تو را بکشد، و او بيپروا فرياد زد:«دنبال کار خود برويد، هرکس ميخواهد، باشد».در آخرين لحظات عمار توسط زني جرعهاي شير نوشيد، و گفت:«من از دوستم پيامبر (ص)شنيدم، که فرمود:«آخرين ره توشه تو از دنيا جرعهاي نوشابه شير است». سرانجام سر مبارک صحابي رسولخدا (ص) توسط «ابن جون» از پيکرش جدا شد و او پس از سالها جهاد در راه خدا در رکاب مولا و مقتدايش اميرمؤمنان (ع) به شهادت رسيد.عمار قبل از شهادت به يارانش وصيت نمود، مرا با همين جامههايم دفن کنيد، و خونهايم را مشوريد»، مالک اشتر با مشاهده پيکر خونين او فرمود:«اگر آنان از سپاه ما فردي چون عمار ياسر را به شهادت رساندند، ما نيز 70 تن از گناهکارانشان را به هلاکت رسانديم.
منابع
کتاب پيکار صفين تأليف نصر بن فراهم
کتاب طبقات ج3 تأليف ابن سعد
کتاب تاريخ يعقوبي ج1و2،تاليف ابن ابي واضح يعقوبي
کتاب مروجالذهب ج1و2 تأليف مسعودي
کتاب رجال طوسي تأليف شيخ طوسي
کتاب تاريخ صدر اسلام، تأليف دکتر زرگرنژاد
کتاب دانشنامه حضرت علي(ع)
کتاب انساب الاشراف ج1، تأليف بلاذري
کتاب الاصابه ج3، تأليف ابن حجر
کتاب الاستيعاب ج3، تأليف ابن عبدالبر
کتاب الغدير، تأليف علامه اميني
بهترين ياور
زمانيکه پيامبر (ص) بار سفر از دنيا را بست، ابوبکر خود را به عنوان خليفه معرفي نمود.با پخش اين خبر در شهر، ابوالهيثم به همراه دوازده نفر از مسلمين به او اعتراض کردند.در اين جلسه بعد از اتمام سخنان حزيعه بن ثابت (ذوالشهادتين) ابوالهيثم گفت:«اي ابوبکر! به خاطر داري که وقتي در غدير خم پيغمبر (ص) دست عليبنابيطالب (ع) را گرفت و گفت:من کنت مولاه فهذا علي مولاه» مردم دو دسته شدند، دستهاي گفتند:رسول خدا (ص) با اين کارش علي (ع) را به عنوان جانشيني خود معرفي کرد و دستهاي گفتند:« ميخواهد مقام والاي علي (ع) را بالا ببرد».به همين منظور براي روشن شدن موضوع کسي را نزد پيغمبر (ص) فرستادند و آن حضرت (ع) فرمود:«پس از من علي (ع) رهبر شماست، گذشته از من او خيرخواهترين شماست».ابوالهيثم پس از مرگ عثمان نيز به طرفداري از اميرمؤمنان (ع) اظهار داشت که بايد علي (ع) امام باشد، پس خود به نزد ايشان رفت و عرض کرد:«خلافت اسلامي به فساد کشيده شده، ديدي که عثمان چه کرد و چگونه بر خلاف کتاب و سنت رفتار کرد، دستت را بده تا با تو بيعت کنم، تا کار امت اصلاح شود».جماعت انصار به او مينگريستند، ابنتهيان برگشت و ادامه داد:«اي جماعت انصار، رأي و خيرخواهي مرا ميشناسيد و ميدانيد که در نزد پيغمبر چگونه بودم و مرا در کارها برميگزيد پس نصيحت مرا بشنويد و اين امر (خلافت) را به کسي برگردانيد که قبل از همه شما اسلام آورد و از همه شما به پيغمبر (ص) نزديکتر است، باشد که خداوند دلهاي شما را به هم پيوند دهد و خون شما را حفظ کند».او هيچگاه اميرمؤمنان را تنها نگذاشت و در زمان جنگ جمل نيز در مقابل فرمايشات حضرت (ع) و درخواست کمک ايشان عرض کرد، «انحراف طلحه و زبير را به آنها يادآور شو، اگر آمدند که هيچ و اگر نافرماني کردند، با آنها ميجنگيم، به جان خودم مردمي که دست به کشتار زدهاند، و اموال مردم را به غارت بردهاند، و مردم با ايمان را ترساندهاند، شايسته رها کردن نيستند».
پيام اميرمؤمنان (ع)
امام (ع) سپاه خويش را آراست، و عازم منطقه نخيله شد، قبل از حرکت زياد را فرا خواند و فرمود:«اي زياد! هر روز و شب در پرهيزکاري خدا بکوش و بر نفس خود از دنياي فريب بترس و در هيچ حال از بلاي آن ايمن مباش و بدان که اگر نفست را از بيم ناگواريها [و عذابهاي اخروي] از بسياري از آنچه در دنيا او را خويشاوند است بازنداري خواهشهاي نفساني زيانهاي بيشتري به تو خواهند رساند.پس خودت مانع و جلوگيرنده نفست از سرکشي و ظلم و تعدي باش همانا من تو را به سرداري اين سپاه گماشتم، بر آنان درازدستي مکن بايد بهترين فرد آنها در نظر تو پرهيزکارترين افرادشان باشد، از دانايشان فراگير و به نادانشان بياموز و با کمخردشان بردباري کن زيرا تو با بردباري و نرمخويي به خير ميرسي و همواره از آزار و تندخويي دست بردار زياد عرض کرد:من سفارش شما را شنيدم و نصيحت شما را به خاطرم سپردم و از آموزشت استفاده کردم.راه درست فقط در اجراي فرمان تو و گمراهي در تباه ساختن و ناديده انگاشتن پيمان توست». زياد در سايه عنايات خداوند و در رهنمودهاي امام علي (ع) راهي ميدان مبارزه با سپاه معاويه شد.
منبع:کتاب پيکار صفين
طلايهدار سپاه
امام شريح بن هاني و زياد بن نضر را با دوازده هزار سرباز به عنوان طلايهدار سپاه اميرمؤمنان (ع) به سمت شام فرستاد.شريح و زياد هردو فرمانده گروهي بودند، اما شريح در ميان راه از زياد جدا شد، و با کمي فاصله به راه ادامه داد با مشاهده اين واقعه زياد نامهاي نوشت و آن را به شوذب غلام خود داد تا به نزد حضرت اميرمؤمنان (ع) ببرد، [و اينگونه نوشت] به بنده خدا علي (ع) اميرمؤمنان! از زياد بن نضر سلام بر تو من خداوندم را نزد تو ستايش ميکنم که خدايي جز او نيست، اما بعد تو مرا به فرماندهي مردم انتخاب کردي ولي شريح پذيرفتن فرمان و حق مرا بر خود به رسميت نميشناسد اين رفتار او با من در حقيقت ناچيزگرفتن فرمان تو و ترک پيمان توست شريح نيز براي امام نامهاي نوشت، حضرت با مطالعه نامه هردو به آنان پاسخ داد:بسماللهالرحمنالرحيم، از بنده خدا اميرمؤمنان (ع) به زياد بن نضر و شريح بن هاني سلام بر شما. من خداوندي را نزد شما ستايش ميکنم که جز او خدايي نيست، اما بعد من زياد بن نضر را به سرداري پيشتازان خويش انتخاب کردم و فرماندهي آنها را به او سپردم و شريح را براي فرماندهي گروه ديگري از آنان برگزيدم اگر دشواري اوضاع موجب همگامي شما ميشود و هردو بر آن اتفاق نظر داريد در اين صورت زياد فرماندهي همه شما را بر عهده گيرد، و اگر از يک ديگر جدا شويد، هريک از شما فرماندهي همان افراد تحت اختيارش را بپذيرد.اما بدانيد که پيشتازان و طلايهداران ارتش چشمان و ديدهبان کل سپاه هستند.زمانيکه از مرزهاي سرزمين خود بيرون رفتيد.در اعزام ديدهبان و نگهبان که در بيراههها و پناه درختان باشد، غافل نشويد... بايد لشگرگاه شما در جاهاي بلند و مشرف يا دامنه کوهها يا کنار رودها باشد...مبادا آغاز به جنگ کنيد، مگر آنکه دشمن ابتدا آن را شروع نمايد يا فرمان من به شما برسد، انشاالله والسلام»
سرباز زيرک و فداکار
امام از رود فرات که گذشت، زياد و شريح را به نزد خويش فراخواند آنها هنگام خروج از کوفه مسير خويش را از کناره آب فرات تعيين نمودند، زمانيکه زياد به منطقه عانات رسيد، متوجه شد امام راه جزيره را در پيش گرفته و سپاه معاويه قصد حمله به امام (ره) را دارد به همين علت با خود گفت:«نه به خدا اين راه درستي نيست که ما در حالي که اين رود ميان ما و اميرمؤمنان (ع) را جدا کرده جلو رويم، و نيز مصلحت نيست که با اين نيروي اندک با سپاه معاويه به تنهايي روبهرو شويم» زياد قصد داشت از رود فرات بگذرد، اما مردم نميگذاشتند بالاخره آنان در روستايي پائين منطقه «قرقيا» به سپاه امام (ع) پيوستند، امام به آنان فرمود:«آيا بايد جلوداران سپاه من از عقب من بيايند».شريح و زياد ماجرا را براي حضرت (ع) تعريف نمودند.اميرمؤمنان (ع) فرمودند:«راه درستي را در پيش گرفتيد» سپس آنها را پس از عبور از فرات بار ديگر به عنوان جلودار به سوي سپاه معاويه فرستاد، آنها در طول مسير با سپاه ابواعوار که از لشگريان معاويه بود، روبروشدند، ابواعوار حکومت اميرمؤمنان (ع) را نپذيرفت.زياد از امام (ع) کسب تکليف نمود و مالکاشتر به عنوان فرمانده کل به ياري آنان شتافت.
منبع:کتاب پيکار صفين
شهادت
روز سوم نبرد صفين بود، زياد در کنار عمار ياسر قرار گرفت، عمار به او فرمان داد تا با گروه سواران به ميدان برود، زياد حمله کرد، در ميانه ميدان برادر مادري خود معاويه بن عمر عقيلي را ديد، قصد داشت با او بجنگد براي يک لحظه تأمل نمود، او را شناخت، اما از جنگ با او منصرف شد سپاه سواران نيز به همراه بازگشت.تا اينکه در روز چهارشنبه با «عبدالله بن بديل» که در جناح راست سپاه معاويه بود جنگيد و توسط او به شهادت رسيد.وقتي پيکر خونآلود او را مالکاشتر ديد پرسيد او کيست؟افراد به او عرض کردند:«او زياد بن نضر حارثي است» سپس واقعه شهادت او را بازگو نمودند، مالک جلوتر رفت، پيکر «يزيد بن قيس» هم آنجا بود، مالک با مشاهده او گفت:«به خدا سوگند اين است پايداري زيباي دليرانه و کردار بزرگوارانه.آيا مرد از آن شرم ندارد که از ميدان بازگردد و کسي را نکشد و کشته نشود و خود را به کشتن ندهد؟»
منبع:کتاب پيکار صفين
فير مشرکان
سال 6 ه.ق بود، سپاه اسلام در محلي توقف نمود، عروه از طرف مشرکان به نزد رسول اکرم (ص) رفت و عرض کرد:«اي محمد (ص)! من اقوام تو «کعب بن لوي» و «عامر بن لوي» را در کنار آبهاي فراوان حديبيه ترک کردم، آنها ادوات جنگي و سپاهيان بسيار دارند و سوگند خورده اند که نگذارند تو به خانه کعبه برسي، مگر آنکه تو آنها را از پاي در آوري، به هر حال تو در جنگ با ايشان دو حالت برايت خواهد بود، يا اينکه بر آنها پيروز ميشوي و يا شکست ميخوري» رسول اکرم (ص) همان پاسخي را که به «بديل بن ورقاء» داده بود، به او گفت عروه به نزد مشرکان بازگشت و گفت:«محمد (ص) فقط قصد زيارت خانه کعبه را دارد، من به دربار پادشاهان رفتهام، خسرو، هرقل، نجاشي، اما به خدا قسم هيچ پادشاهي را نديدهام که ميان اطرافيان خود آنقدر مورد اطاعت باشد، ياران محمد (ص) هيچگاه به او چشم نميدوزند، و صداي خود را در محضر او بلند نميکنند.کافي است که او فقط به کاري اشاره کند، تا انجام شود هرگاه که وضو ميگيرد بر گردش جمع ميشوند که به قطرهاي از آب وضوي او دست يابند.من به دقت ايشان را آزمودم، بدانيد که اگر شمشير بخواهيد، آنان نيز با شما ميجنگند، من مردمي ديدم که اگر سالارشان آنها را از کاري منع کنند، به هيچ چيز که بر سر آنها بيايد، اهميت نميدهند، به خدا سوگند همراه محمد (ص) مردمي ديدم که هيچگاه او را تنها نميگذارند.
منبع:شهداءالاسلام في عصر رساله
سعيد قوم
پيامبر براي مبارزه با مشرکان طائف در سال هشتم هجرت مدينه را ترک کرد، عروه در «جرش» در حال آموزش ساخت منجنيق و ارابه بود، بعد از اتمام جنگ طائف عروه به اين شهر رفت تا براي آنها ارابه بسازد، در همين زمان شوق ديدار نبي اکرم (ص) دردلش افتاد.به همين علت راهي شهر مدينهالنبي شد، زمانيکه به خدمت پيامبر(ص) رسيد به اسلام ايمان آورد و عرض کرد:«اي رسول خدا، به من اجازه فرما تا به نزد قوم خود بروم و آنان را به دين اسلام دعوت کنم، ديني بهتر از اسلام نيست» نبايد کسي از آن رويگردان باشد، اين هديه براي مردم قبيلهام است. هرگز نديدهام کسي براي طائفه خود چنين هديهاي ببرد، من تاکنون در مقابل اسلام ايستادگي کردهام، ميخواهم گذشته را جبران نمايم، رسول اکرم (ص) سه مرتبه به او فرمود:«آنها تو را خواهند کشت».و عروه هر بار پاسخ داد:«من از برگزيدگان قومم هستم و در نظر آنها محبوبم آنها اگر من خواب باشم براي اينکه به زحمت نيافتم بيدارم نميکنند»، او سرانجام با اجازه پيامبر مدينه را به قصد طائف ترک نمود و 5 روز بعد به ميان قوم خويش بازگشت.
منبع:کتاب مغازي ج2 و 3
شهادت
عروه شبهنگام به طائف رسيد، مطابق معمول بايد به زيارت بت «لات» ميرفت، اما بيتوجه به آن راه خانه را در پيش گرفت، مردم شگفتزده به او نگريستند و با خود گفتند:«خستگي سفر مانع از زيارت لات شده است».پاسي از شب گذشت سران قوم به ديدار عروه رفتند و به او به طريق مشرکان سلام دادند، عروه گفت:«بهتر آن است که به شيوه اهل بهشت سلام دهيد» سپس آنان را به اسلام دعوت نمود، مردم هريک چيزي گفتند، او پاسخ داد:«آيا شما ميتوانيد به من تهمت بزنيد؟ شما ميدانيد که من از لحاظ نسب و مال از همه شما برتر هستم، هيچ چيز باعث مسلمان شدن من نشد، من آن را راهي ديدم که هيچ عاقلي از آن رويگردان نيست، اکنون نصيحت مرا بپذيريد، و از دستورم سرپيچي نکنيد، به خدا قسم هيچکس هديهاي بهتر از من براي قوم نياورد» مردم به او تهمت زدند و او را اهل تزوير خواندند، سحرگاه عروه بر روي بام رفت، و فرياد زد:«اللهاکبر، اللهاکبر» در همين لحظه «وهب بن جابر» و يا «اوس بن عوف»(1) به طرف او تيراندازي نمودند. تير به شاهرگ عروه اصابت کرد، مردان قبيله ثقيف لباس رزم بر تن نمودند و به ميدان شتافتند، تا قاتل بزرگ خويش را به هلاکت برسانند، با شنيدن اين خبر عروه به آنان گفت:«من خون خود را تقديم کسي ميکنم که شايد شما را اصلاح کند، اين شهادت است خداوند مرا گرامي داشت پس به خاطر من جنگ نکنيد، پيامبر (ص) به من خبر داد که شما مرا خواهيد کشت، من گواهي ميدهم که او رسول خداست بعد از شهادتم مرا ميان شهداي اسلام که پيش از بازگشت رسول خدا (ص) اينجا کشتهاند، به خاک بسپاريد، پيامبر (ص) پس از شنيدن خبر شهادت او فرمود:«داستان او همانند داستان قوم ياسين است که قوم خود را به سوي خدا فرا ميخواند و مردم او را کشتند».
1- وهب همپيمان قبيله ثقيف، اوس از افراد قبيله بنيمالک بود.
در محضر مولا
عبدالله قبل از آغاز جنگ صفين به نزد اميرمؤمنان (ع) رفت، حضرت (ع) قصد داشت، تا در مورد نبرد با يارانش صحبت کند، در اين زمان عبدالله عرض کرد، اي اميرمؤمنان (ع) اگر آن گروه (معاويه) خدا را ميخواستند، با ما مخالفت نميکردند، ولي آنها براي فرار از مساوات و تقسيم عادلانه اموال بين مسلمانان و به علت مالدوستي و انحصار طلبي بر پايه کينه و عداوتي که در وجودشان نهفته و به خاطر لطماتي که تو، اي اميرمؤمنان (ع) در گذشته به آنها زدهاي و پدران و برادرانشان را کشتهاي با ما ميجنگند، آنگاه به مردم گفت:چگونه معاويه با امام علي (ع) که برادرش حنظله، دائياش وليد و جدش عقبه را يکباره به هلاکت رسانده،بيعت کند؟ به خدا سوگند گمان نمي کنم که چنين کنند و به آرامي و سادگي سر به راه نخواهند شد، مگر آنکه نيزهها بر سرشان شکسته و شمشير بر گردنشان خرد شود... در اين صورت کار اين دو گروه سامان يابد، زماني گذشت زياد بن نضر به نزد عبدالله رفت، و گفت:«عبدالله امروز براي ما و آنان روز سختي است و کمتر کسي ميتواند، در مقابل آن صبور باشد، مگر اينکه مردي درست نيت باشد، به خدا سوگند فکر نميکنم امروز از ما و آنها جز افراد پست زنده بمانند.عبدالله نيز سخنش را تأکيد کرد، اميرمؤمنان با شنيدن سخنان آنان فرمود:«اين سخنان مرا آشکار بر زبان نرانيد، مبادا کسي آن را بشنود، به درستي که خداوند شهادت را براي قومي و مردن در بستر را براي قومي ديگر برگزيده هرکس زماني ميميرد که خدا مقرر داشته پس خوشا به حال مجاهدان در راه خدا و کشتهشدگان راه او.
منبع:کتاب پيكار صفين
شهادت
در روز چهارشنبه امام علي (ع) به ياران خود فرمان جنگ داد، سپاه به طرف لشگر معاويه حمله کرد، عبدالله سراپرده بزرگي افراشته بود، از کرباس و خود در زير آن نشسته بود، عبدالله با جناح راست سپاه به سوي حبيبه به مسلح فرمانده جناح چپ معاويه حمله نمود و او را وادار به عقبنشيني کرد، و در موقع ظهر آنان را به خيمه معاويه رساند، آن روز گذشت، بار ديگر عبدالله به ميدان رفت، و فرياد زد:جز تحمل دشواري جنگ و توکل بر خدا و بر گرفتن سپر و شمشير بران چارهاي نمانده است، حضور در صف اول ميدان جنگ به همان آساني است که شتران به حوضچههاي آب نزديک ميشوند تا بنوشند و خداوند آنچه خواهد به قضاي خويش براند، و بکند سپس به سمت معاويه حمله برد، حداويه از حبيب بن مسلمه کمک خواست، اما عبدالله همچنان که ميگفت:«چه نيکوست گرفتن خون عثمان پيش رفت» معاويه با شنيدن اين سخن ترسيد و گمان نمود او عثمان بن غمان را ميگويد، در صورتيکه مقصود عبدالله برادرش بود، حبيب با جناح چپ به جناح راست سپاه امام و عبدالله حمله کرد، 100 تن از قاريان اطراف عبدالله بودند، او قصد داشت به هر طريق معاويه را به کيفر اعمالش برساند به سختي به نزديک خيمه معاويه رفت، معاويه بنعبدالله بن عامر و نگهبانانش دستور داد، اگر با سلاح نميتوانند او را از بين ببرند، با پرتاب سنگ او را از ميان بردارند، عبدالله آن روز زير باران سنگهاي دشمنان اسلام به شهادت رسيد، عبدالله بن عامر بعد از شهادت او کنارش نشست، و دستار خود را بر چهره او گسترد، و به خاطر دوستي قديميشان به حال او دلسوزي نمود، معاويه از او خواست چهره عبدالله بن بديل را به او نشان دهد، عبدالله بن عامر نپذيرفت و او گفت:«نه چون بعدها مردم ميگويند، او بيغيرت بود، معاويه دوباره از او خواست و گفت:«در ازاي آن پيکرش را به تو پيشکش ميکنم، عبدالله بن عامر روي او را گشود، معاويه لبخندي زد و گفت:«سوگند به پروردگار کعبه که عبدالله سالار قوم خزاعه بود، پروردگارا مرا بر مالکاشتر نخعی و اشعث کندي نيز پيروز گردان به خدا سوگند اين مرد را همانندي نبود.
سخن شهيد
معاويه مدعي امري شده که از او نيست و در کار حکومت به ستيزه برخاسته که شايسته حکومت است و چون اويي نباشد، معاويه به باطل ميستيزد تا حق را از ميان ببرد و اينک پارهاي از اعراب و گروههاي مخالف اسلام را بر ضد شما برانگيخته و گمراهي را به ديده ايشان آراسته کرده و بذر فتنه را در دلهايشان کاشته و امر را بر آنها مشتبه ساخته و پليدي ايشان افزوده در حاليکه شما نوري تابان و پرتوي راهنما و دليلي آشکار از جانب خدا داريد، با اين ستمگران جفاپيشه بجنگيد و از ايشان نهراسيد و چه جاي ترسي باشد که در دست شما کتابي روشن و درخشان و آشکار و روشنگر از پروردگارتان قرار دارد؟ (آيا از آنها بيم و انديشه داريد؟) و حال آنکه سزاوارتر است که از خدا بترسيد و پس اگر اهل ايمانيد شما با آنان پيکار کنيد، تا خدا آنها را به دست شما عذاب کند و خوار گرداند،و شما را بر آنها منصور و غالب نمايد و دلهاي اهل ايمان را به فتح و ظفر شفا بخشد من در رکاب پيامبر (ص) با آنان پيکار کردهام، و به خدا سوگند که اينان پاکتر و پرهيزگارتر و نيکوکارتر نيستند به جنگ با دشمن خدا و دشمن خويش بپاخيزيد.
منبع:کتاب پيكار صفين
ولادتي مبارک
ابوبکر به مسافرت رفت. اسماء حال عجيبي داشت. چشمانش را بر هم نهاد تا کمي استراحت کند. در عالم خواب ديد ابوبکر لباس سپيدي بر تن کرده و ريشهايش را حنا بسته. ناگهان از خواب بيدار شد. خواب را براي عايشه دختر ابوبکر بازگو نمود. عايشه فکر کرد: تعبير اين خواب شهيد شدن پدر است. گريان و متأثر موضوع را بر پيامبر (ص) اطلاع داد. پيامبر (ص) مانند هميشه مهربان و آرام به او فرمود:«تعبير صحيح آن اين است. ابوبکر از سفر به سلامت بازخواهد گشت و اسماء از او باردار خواهد شد و بعدها پسري مي آورد که خدا او را از مخافين سرسخت کافران و منافقان قرار مي دهد، نام محمد (ص) را براي او برگزينيند. سه سال بعد از تولد محمد، ابوبکر به ديار باقي شتاقت و محمد در خانه امير مؤمنان در کنار فرزندان عزيز زهراي اطهر (س) پرورش يافت.
منبع:کتاب تاريخ گزيده
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید